نبوت، بعثت و نیاز به انبیاء

موضوع: نبوت، بعثت و نیاز به انبیاء
تاریخ پخش: 28/2/61

بسم اللّه الّرحمن الّرحیم

شب جمعه است و با شب بعثت پیغمبر مصادف می‌شود، من هم در این زمینه بحثی را مطرح می‌کنم که با مسئله بعثت جور در بیاید. عرض می‏شود که اصولاً نیاز به انبیا برای چیست؟ من فکر می‏کنم هیچ استدلالی نمی‏خواهد. فقط یک نگاه کنیم به دنیا و کشورهایی که از انبیا پرت شده‏اند و نگاه به اینکه آن‏ها در چه وضعی هستند، بیانگر همه چیز است. تربیت شدگان دانشگاه‏های دنیا را می‏بینیم، تربیت شدگان انبیا را هم می‏بینیم. این دو تربیت شده را پیش هم می‏گذاریم، معلوم می‏شود بشر نیاز به پیغمبر دارد یا ندارد؟ هیچ استدلال‏های عقلی و استدلال‏های دقیق را نیاز نداریم. پس موضوع بحث ما اینکه: ما به چه دلیل نیاز به پیغمبر داریم؟ بعثت انبیا برای چیست؟
1- نیاز به انبیا برای چیست؟
این مردمی که از انبیا دور شدند به کجا رسیدند؟ هر کشوری که دانشگاهش بیش‏تر است، آمار جنایتش بیش‏تر است. تمام ابرقدرت‏ها و طراحان ستم، طراحان و رأس جنایاتشان تحصیل کرده‏های دانشگاه هستند. تمام حقوقدان‏های بین الملل که حقوق مستضعفین جهان را پایمال می‏کنند و حق وتو را برای ستم کاران تصویب می‏کنند، همگی فارغ التحصیلان دانشگاه هستند. بنابراین نیاز به انبیا به دلیل این توحش است که می‏بینیم و نیاز به انبیا به دلیل این فارغ التحصیلانی است که این دانشگاه‏ها تحویل می‏دهند. ما باید به سراغ مکتب انبیا برگردیم و دانشگاه ما دانشگاهی بشود که خط فکری انبیا و اخلاق نبوت هم در آن باشد تا فارغ التحصیلان آن به درد بخورد. که در غیر این صورت فارغ التحصیلانش طراحان جنایت یا قبول کنندگان جنایت برای دیگران خواهند شد. ما نیاز به انبیا داریم، انسان منهای پیغمبر در توحش است، گر چه متمدن نماست. تمدن نماست ولی وحشی است. انسان اطلاعاتش محدود است. نیاز به یک منبعی دارد که اطلاعات آن بیش از اطلاعات محدود خودش باشد و از طریق آن بتواند به این اطلاعات دسترسی پیدا کند و آن منبع کانال نبوت است. انسان اسیر غرائز است و نیرویی که انسان می‌تواند از آن قانون بگیرد و مطمئن باشد که این قانون‏ها ساخته غرایز نیست، قانون انبیا است. انسان لغزش کار، دنبال یک رهبر بی لغزش می‏گردد و آن رهبران بی لغزش همان انبیا هستند. دنیای منهای تربیت انبیا، دنیای متوحش است. از دانشگاه منهای تربیت انبیا، استعمار و استعمارگر بیرون می‏آید. اگر در بازار منهای تربیت انبیا تجارت بشود، استثمار وجود دارد. اگر اخلاق انبیا و راه و فکر و روش انبیا را از جامعه برداریم، نتیجه آن همین دنیایی است که می‏بینیم. بنابراین بحثی در باره‌ی اصل نیاز به بعثت نداریم.
در این بین این جمله را هم می‌گویم. اگر بخواهیم تعلیمات دینی مدرسه‏ها انسان ساز باشد، باید راه و روش انبیا را در آن مطرح کنیم، کما این که تعلیمات دینی سال به سال بهتر می‏شود. در تربیت معلم، باید کتابی تدریس بشود که مباحث موجود در آن کتاب مربوط به این باشد که چگونه انبیا نفوذ داشتند و دیگران را می‏ساختند. راه و روشی که انبیا ما در دل‏ها نفوذ می‏کردند و افراد را می‏ساختند، سیره‌ی امامان ما باید نوشته بشود و این جزء کتاب‏های درسی تربیت معلم قرار بگیرد. رشته‏های علوم انسانی باید به سوی قرآن و حدیث سوق داده شود. من نمونه‏هایی از این شیوه تربیت را می‏گویم:
2- فلسفه بعثت
پیغمبر می‏فرماید: «إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ»(مکارم‏ الأخلاق، ص‏8) مبعوث شدم تا مکارم اخلاق را تمام کنم. من آمدم تا اخلاق‏های نیکو را به سر حد تکامل برسانم. فلسفه‌ی بعثت همین است و شبی هم که مردم این بحث را گوش می‏دهند شب بعثت است. پیغمبر را خدا مبعوث کرد تا انسان‌ها را هدایت کند. ما الآن حاجی کم نداریم، آخوند کم نداریم، دکتر و مهندس کم نداریم، آن چه که کم داریم مکارم اخلاق و اخلاق‏های نیکو است.
یک قدری من از اخلاق پیغمبر برایتان بگویم. به فارغ التحصیل ما(اگر دانشجوی خوبی باشد) بگویند: «استاد دانشگاهت مرده است» فقط می‏گوید: خدا او را بیامرزد! اما چگونه بود که دانشجویان و شاگردان امامان ما وقتی به امامان می‏رسیدند، می‏گفتند: «جُعِلْتُ فِدَاک» جانم به قربان تو، خدا من را قربانت کند. چطور این «جُعِلْتُ فِدَاک» در دبیرستان و دبستان و دانشگاه غرب نیست؟ ولی در تربیت شدگان امامان و انبیا بوده است. این جذبه و این نفوذ در دل از کجاست؟ راه این که انبیا موفق شدند چه بوده است؟ راه موفقیت انبیا این بوده که انبیا از راه عمل کار می‏کردند.
ببینید الآن وضع ما به صورتی است که مثلاً اتاق معلم 12 متر است، اتاق دبیر 24 متر است، اتاق مدیر کل 40 متر است، اتاق وزیر مثلاً 80 متر است. یعنی هر کسی مهم‏تر است اتاقش بزرگ‏تر است. یا مثلاً قیمت لوسترهایش بیش‏تر می‏شود. این طرز تفکر امروز ماست. شیوه بحثم به اینگونه است که اول فرهنگ خودمان را می‌گویم تا بین فرهنگ رسول الله و فرهنگ خودمان مقایسه کنیم و ما در این جمهوری اسلامی باید به فرهنگ انبیا برسیم و راه انبیا را طی کنیم. مثلاً دبستانی‏ها ادبشان نسبت به معلم بیش‏تر است، دبیرستانی‏ها ادبشان معمولاً کم‏تر است، یعنی هر چه باسوادتر می‏شود جرأتش بیش‏تر می‏شود. اما تربیت انبیا اینطور نیست. علی بن ابی طالب که از همه اصحاب با فضیلت‏تر بود، ادبش نسبت به رسول الله بیش‏تر بود. سلمان فارسی ادبش از باقی بیش‏تر بود. ابی‏ذر هم همینطور بود.
سیستم فرهنگ غربی چنین است که بچه مدرسه‏ای هرچه با سوادتر می‏شود جرأتش نسبت به استاد بیش‏تر و ادبش نسبت به استاد کم‏تر می‏شود. اما فرهنگ اسلام اینطور نیست. علامه مطهری وقتی اسم علامه طباطبایی را می‏برد می‏گوید: استاد عزیز علامه طباطبایی(روحی له الفدا) یعنی جانم قربانش بشود. . . چه عاملی است که در فرهنگ اسلام هر که با سوادتر است ادبش بیش‏تر است؟ ولی فرهنگ غربی همین که در دبیرستان آمد ادبش کم‏تر می‏شود؟ باید دنبال این کار برویم. به خاطر این که در فرهنگ اسلام انسان وقتی مربی و معلم خودش را دید احساس می‏کند که این علمش به او تکبر نداده است. ما اگر آدم معمولی باشیم یک جایی نشسته‏ایم دو تا بچه پهلویمان نشست، رنج نمی‏بریم، اما اگر یک آدم تحصیل کرده شدیم و در جایی دو سه تا بچه کنار ما نشست رنج می‏بریم. یعنی چون من با سواد هستم دیگر رنج می‏برم کناراین کوچولوها بنشینم. یعنی سوادم به من تکبر داده است. و اما مقداری از برخورد پیغمبر(ص) برایتان بگویم.
3- تأثیر عمل افراد برجسته بر روی دیگران
یکی از پاسدارها و محافظین یک شخصیتی(که خدا سلامتش بدارد) بچه دار شد. این شخصیت مهم به پاسدارش گفت: «چشم شما روشن! خانمتان شیر دارد به بچه بدهد یا از شیر خشک استفاده می‏کنید؟ » پاسدار می‏گفت: خدا جانم را قربان این آقا بکند. اگر این شخصیت بیست تا کتاب بنویسد در دل اثر نمی‏کند، اما همین که درباره شیر بچه من هم سؤال می‌کند، خیلی برایم مهم است. این‏ها محبت می‏آورد.
مثلاً می‏بینی پاسدار رهبر انقلاب، جذبش شده است. از او پرسیدیم که از زمانی که در اقامتگاه امام پاسداری می‏کردی، چه خاطره‏ای داری؟ می‏گوید: آقا شب‌هایی که تاریکی بود، خودش می‏آمد پرده‏ها را می‏کشید، چراغ‏ها را خاموش می‏کرد و. . . همین که امام و رهبر انقلاب لامپ را خاموش می‏کند، به اندازه سیصد درس علمی روی پاسدار اثر می‏گذارد. دانشگاه ما باید برگردد. اساتید دانشگاه و حوزه علمیه و معلمین و آخوندها و همه پدرها و تمام این‌هایی که به یک نحوی کارشان تربیتی است، باید یک مقدار از اصطلاحات علمی کم کنند و به عمل بیفزایند.
«کَانَ یَخْصِفُ النَّعْلَ وَ یَرْقَعُ الثَّوْبَ» پیغمبر در خانه کفش هایش را وصله می‏کرد. لباس هایش را وصله می‏کرد. «وَ یَخْدُمُ فِی مِهْنَهِ أَهْلِهِ وَ یَقْطَعُ اللَّحْمَ» هر وقت خانم و همسر رسول الله کارش زیاد بود، خود پیغمبر در ظرفشویی و لباسشویی و جاروب کردن کمک می‏کرد. گاهی اوقات که پیغمبر مهمان داشت و برای غذا گوشت می‏خواستند، خود پیغمبر می‏نشست سر گوشت را برای قطعه قطعه کردن، می‏گرفت. این‏ها به ظاهر ساده است ولی اینگونه برخوردها از یک شخصیت بزرگ، اثر تربیتی زیادی دارد و خیلی مهم است. من یک وقتی می‏گفتم فرق بین معلم و مهندس چیست؟ گفتم مهندس مغزش مهندس است، اما معلم دمپایی‌اش هم معلم است. یعنی یک معلم که با دمپایی سر کلاس آمد و درس داد، دیگر بچه‏ها در خانه سر کفش نو گریه نمی‏کنند، می‏گویند خانم معلم ما دمپایی داشت، طوری نیست که کفش ما ساده باشد. خانم معلم چادرش می‏تواند معلم باشد. اگر صندلی که من روی آن می‏نشینم، با صندلی که شما رویش می‏نشینی، یکی باشد، یا اگر ببینید لباسی که من پوشیده‏ام با لباسی که شما پوشیده‏اید، هم قیمت است، هیچ لازم نیست که من درباره‌ی مساوات حرف بزنم و سخنرانی کنم. خلاصه‏اش این که رمز موفقیت انبیا این بود که آن‏ها اهل عمل بودند و ما هم اهل علم شده‌ایم. پیغمبر(ص) کفشش را وصله می‏کرد «وَ یَرْقَعُ الثَّوْبَ» و لباسش را وصله می‏کرد، کمک همسرش می‏کرد. «وَ یُجِیبُ دَعْوَهَ الْحُرِّ وَ الْعَبْد» چه آزاد و چه برده و هر کس دعوتش می‏کرد، دعوتش را قبول می‏کرد. اما بنده اینطور نیستم. به بنده وقتی می‏گویند یک مقاله در فلان کتاب بنویس، می‏پرسم: دیگر چه کسانی مقاله می‏دهند؟ اگر آن‏هایی که مقاله می‏دهند آدم‏های قوی هستند، من هم می‏گویم که مقاله می‏دهم، اما اگر دیدم افرادی که مقاله می‏دهند افراد خیلی معروف و مهمی نیستند، می‏گویم متأسفانه من گرفتارم. دعوتم که می‏کنند می‏گویم چه کسانی هستند؟ اگر به عقد دعوتم می‏کنند، می‏گویم چه کسانی در جلسه عقد هستند؟ افطاری و مهمانی می‏گویم چه کسانی می‏آیند؟ اگر مهم بودند، جذب می‏شوم و اگر مهم نبودند جذب نمی‏شوم. اما برده‏ها نزد پیغمبر می‌‏آمدند و می‏گفتند: دلمان می‏خواهد به شما آب گوشت بدهیم. آن وقت رسول اکرم وقتی وارد خانه یک برده می‏شد این برده تا چند نسل بعد ساخته می‏شدند «وَ یَقْبَلُ الْهَدِیَّهَ وَ لَوْ أَنَّهَا جُرْعَهُ لَبَنٍ» هدیه را قبول می‏کرد، اگر چه یک استکان شیر بود. این اخلاق پیغمبر نیست که عروس بعد از چند سال می‏گوید: «تو شب اول دامادیت هم وقتی هدیه آوردی، یک چیز صد تومانی آوردی! » این اخلاق فامیل داماد نیست که هدیه‏ای که برای داماد از خانه عروس می‏آید، بگویند قیمتش کم است. این‌هایی که چانه می‏زنند در خط پیغمبر نیستند. پیغمبر اگر نصف لیوان شیر برایش می‏آوردند، می‏گفت دست شما درد نکند. «یکافئ علیها أهلها»(مشکاهالأنوار، ص‏219) شیر را می‏گرفت و جبران می‏کرد، یعنی فقط دست گرفتن نداشت، دست بده هم داشت «ولا یستکبر عن اجابهالامه والمسکین» اگر یک مسکین و فقیری می‏آمد و او را دعوت می‏کرد، می‏گفت: می‏آیم. «و یجیب الولیمه» ولیمه را اجابت می‏کرد. «یَرْکَبُ مَا أَمْکَنَهُ مِنْ فَرَسٍ أَوْ بَغْلَهٍ أَوْ حِمَارٍ»(المناقب، ج‏1، ص‏145) هر چه در دسترس بود سوار می‏شد. گاهی پیغمبر اسب گیرش می‏آمد، سوار اسب می‏شد. گاهی شتر گیرش می‏آمد، سوار شتر می‏شد. قاطر بود، شتر بود، الاغ بود و… «وَ یَرْکَبُ الْحِمَارَ بِلَا سَرْج» و گاهی هم سوار الاغ بی پالان می‌شد.
این سیره‌ی پیغمبر بود. این که همیشه باید فلان ماشین باشد، درست نیست. وقتی بناست برود با هواپیمای شخصی، با مینی بوس، پشت موتور و با هر چه امکان دارد، می‌رود. مردم ساخته می‏شوند اگر استاد دانشگاه امروز چون ماشینش خراب شده است، به خاطر این که به درس برسد، پشت موتور بنشیند، مؤثر است. یکی از اساتید دانشگاه می‏گفت می‏خواستم به برنامه برسم ولی چون ماشین نداشتم یک تاکسی بار گرفتم و با تاکسی بار جلوی دانشگاه رفتم، وقتی پیاده شدم دانشجوها که من را دیدند، اثری گذاشت که تمام عمرم که در دانشگاه درس داده بودم، این اثر را نداشت. استاد دانشگاهی که به وعده‏اش وفا کند، اثر تربیتی دارد. شاگرد یکی از مدرسین حوزه علمیه قم بودم، پای درس یکی از اساتید نشسته بودم، ولی آنچه که یادم مانده این است که در اتاق باز شد و استاد خودش بلند شد و در را بست. گفتند: آقا به ما بگو در را ببندیم. گفت: اسلام دستور داده است که حتی المقدور امر به کسی نکنید. مطالبش فراموش شده و آن چیز هم که در ذهن بچه‏ها می‏ماند همین در بستن است. چقدر درباره‌ی حقوق کارگر سخنرانی کرده‏اند؟ اما همه از ذهن می‌رود و آن که در طول تاریخ خواهد ماند آن بوسه‏ای است که پیغمبر بر دست کارگر زد. آن بوسه می‏ماند و همه‌ی مقاله‏های علمی می‏پرد. مخالف علم نیستم، ولی می‏خواهم بگویم که از عمل شروع کنید، نه اینکه از علم بکاهید. البته بعضی‏ها هم از طرف دیگر می‏گویند: «نه! من در ماشین بنز سوار نمی‏شوم! » اشتباه می‌کنی که سوار نمی‏شوی، این دکان تو است.
رفتار پیغمبر اینگونه بود که: «مرهً فرساً، مرهً حماراً» گاهی سوار اسب و گاهی سوار الاغ می‏شد. بعضی‏ها هستند که مثلاً وقتی وارد خانه می‏شوند، همین که می‏بینند در اتاق قالی است، دنبال موکت می‌گردند که روی آن بنشینند. من خودم یک مهمان داشتم، در خانه‌ی ما آمد و ما او را به اتاقی که در آن قالی بود بردیم. تا وارد اتاق شد، دیدم می‏خواهد قالی را جمع کند و کنار بزند. گفتم: اگر واقعاً مکتبی هستی، باید مثل پیغمبر باشی. پیغمبر مکتبی است که: «مرهً فرساً، مرهً حماراً» موکت بود بنشین، قالی هم بود بنشین.
زمان بازرگان یک استانداری داشت در یکی از منطقه‏های ایران با دوچرخه به این طرف و آن طرف می‏رفت و بعد در سخنرانی می‏گفت: «من یک استان داری هستم که با دوچرخه می‏آیم. » گفتم: آقا سوار بنز شو، ولی در عین حال «من» هم نگو. آن که اسلام گفته سوار بنز نشو برای این است که یک وقت آدم سوار بنز می‏شود و دائم «من» می‏گوید. حالا شما با دوچرخه «من»، «من» راه انداخته‏ای؟ آدم نباید تکبر داشته باشد. گاهی آدم با بنز و گاهی با دوچرخه تکبر می‏کند. یک نفر می‏گفت: امام دائماً نان و ماست می‏خورد. گفتم: آخر این چه امامی است که تو معرفی می‏کنی؟ آخر این چه دینی است که تو معرفی می‏کنی؟ بگو امام اسیر غذا نبود. کباب خورد نوش جانش، ماست هم خورد نوش جانش.
4- سیره پیغمبر چگونه بود؟
سیره پیغمبر دیگر چه بود؟ «یَصِلُ ذَوِی رَحِمِهِ مِنْ غَیْرِ أَنْ یُؤْثِرَهُمْ عَلَی غَیْرِهِمْ إِلَّا بِمَا أَمَرَ اللَّهُ» خانه فامیل می‏رفت، اما فامیل زده نبود، یعنی فامیل هایش را بر دیگران ترجیح نمی‏داد. اگر یک فوق دیپلم از غیر فامیل بود و یک دیپلم از فامیل بود، فوق دیپلم را بر دیپلم فامیل ترجیح می‏داد. «یَمْزَحُ وَ لَا یَقُولُ إِلَّا حَقّاً»(شرح‏ نهج ‏البلاغه ‏ابن ‏ابی ‏الحدید، ج‏16،ص‏59) شوخی می‏کرد، ولی در عین حال غیر از حق نمی‌گفت. «رُبَّمَا ضَحِکَ مِنْ غَیْرِ قَهْقَهَه»(المناقب، ج‏1، ص‏145) می‏خندید ولی لبخند ملیح می‏زد و قهقهه نمی‏زد. «یری اللعب الحلال ولا ینکره» گاهی می‏دید مردم با هم شوخی می‏کنند، ژست نمی‏گرفت. آخر بعضی از این مکتبی‏ها همین که می‏بینند دو نفر با هم شوخی می‏کنند، قیافه می‏گیرند. یک جوری رفتار می‏کنند که اگر این‏ها یک وقت خواستند یک جایی بروند و تفریح کنند، می‏گویند: تو را به خدا به فلانی نگو بیاید، چون می‏آید و بازی ما را هم به هم می‏زند و عیشمان را عزا می‏کند. پیغمبر می‏دید که مردم بازی می‏کنند، اما نمی‌گفت بازی نکنید. «یخرج الی بساطین اصحابه» گاهی به باغ اصحابش می‏رفت و قدم می‏زد. «ان فرشوا اذ ضجع» اگر فرش می‏انداختند روی فرش می‏نشست «و ان لم یفرش له استجع علی الارض» اگر فرش نبود روی خاک می‏نشست. نمی‏گفت: خواهش می‏کنم فرش نیندازید، این غلط است. اگر فرش می‏اندازند دست شما درد نکند، فرش هم نینداختند دست شما درد نکند. «یَضْحَکُ مِمَّا یَضْحَکُونَ مِنْه»(عیون‏ أخبارالرضا، ج‏1، ص‏318) هر وقت مردم می‏خندیدند پیغمبر هم می‏خندید. بعضی‏ها هستند، به خاطر اینکه دو کلمه سواد دارند، وقتی یک چیزی می‏شود و همه می‏خندند، ایشان نمی‌خندد. همیشه یک کاری می‏کند که یک امتیاز مصنوعی برای خودش درست کند. یا مثلاً همه گریه می‏کنند، ولی ایشان به این خاطر که یک قدری باسوادتر است، قیافه می‏گیرد. یا مثلاً همه می‏گویند: مرگ بر آمریکا، ایشان نه اینکه باسوادتر است یک خرده دستش را پایین‏تر می‏آورد. یک جوری است که دو کلمه سواد درس و یا دو مقداری پول این را از حالت طبیعی خارج کرده است. یعنی خنده و گریه او حالت طبیعی ندارد. «وَ یَتَعَجَّبُ مِمَّا یَتَعَجَّبُونَ مِنْهُ» اگر یک چیزی یود که مردم تعجب می‏کردند، ایشان هم قیافه‌ی متعجب به خود می‏گرفت. گاهی وقت‏ها یک چیزی می‏گویند همه تعجب می‏کنند، یک نفر می‏گوید نه این حرفی که زدی ما قبلاً می‏دانستیم. بعضی‏ها برای اینکه شخصیت یک کسی را خرد کنند، کارهایی را انجام می‌دهند، مثلاً دارد قرآن می‏خواند، این قبل از او می‏خواند. تا می‌خواهد یک چیزی بگوید، او می‌گوید که ما هم می‏دانیم. در ابتدا کار پیغمبر با مردم بود، هیچ بر روی بلندی نمی‏نشست، در بین مردم و با مردم می‏نشستند. بعد که جمعیت مسلمان‏ها زیاد شد می‏خواستند پیغمبر را ببینند، ولی دیده نمی‏شد، آن وقت یک سکو ساختند، پیغمبر روی بلندی می‏رفت که از دور دیده بشود. مثلاً فرض کنید یک جایی رفتید که پنج نفر هستید، خوب این پنج نفر صندلی می‏خواهد چه کند؟ حرفت را بگو. من یک وقت در یک مسجدی رفتم، دیدم سه نفر است و آقا پله چندم رفته است. گفتم گردن این‏ها درد می‏آید. منبر معنایش این است که جایی بنشیند که شما را راحت ببینند. اگر جمعیت زیاد شد بالای منبر بروید. یا مثلاً بلندگو برای آن جایی است که صدا نمی‏رسد، که آدم بتواند توسط بلندگو بهتر بشنود، ولی مثلاً یک جایی که 16 نفر هستند بلندگو می‏خواهد چه کند؟ البته حرف‌هایی که می‏زنم ممکن است با سلیقه بعضی‏ها جور در نیاید، ولی آنچه من نوشته‏ام، از کتاب بحار الانوار جلد 16 و از کتاب محجهالبیضاء جلد 4 است. پیغمبر ما چنین زندگی می‌کرد و علت این هم که در دل‏ها جا داشت و نفوذ می‌کرد، همین بود.
گاهی یک کسی می‏خواهد یک شوخی کند تا آدم بخندد، شوخی می‏کند و آدم هم می‏خندد. یک کسی هم خنده‏اش می‏گیرد، اما مخصوصاً نمی‏خندد که این طرف دماغش بسوزد. پیغمبر خودمانی بود، وقتی می‏خندیدند، می‏خندید. در باغ‏های اصحاب رفت و اگر فرش بود، روی فرش می‏نشست، و اگر فرش نبود، روی خاک می‏نشست. سوار اسب می‏شد، سوار الاغ با پالان یا بی پالان می‏شد. «و کان صلی الله علیه و آله اذا جلس مع الناس ان تکلموا فی معنی الاخره اخذ معهم» پیغمبر که با مردم می‏نشست، اگر مردم حرف آخرتی می‏زدند، پیغمبر هم حرف آخرتی می‏زد «و ان تحدثوا فی طعامٍ او سرابٍ تحدث معهم» اگر با پیغمبر حرف از نان و آب می‏زدند، پیغمبر هم حرف نان و آب می‏زد. مثلاً یک نفر می‏گفت: گوشت قم کیلویی چند است؟ یا گوشت تهران کیلویی چند است؟ ایشان هم در این باره صحبت می‌کردند. اگر بحث نان بود پیغمبر هم بحث نان می‏کرد. «اما و ان تکلموا فی الدنیا تحدث معهم رفقاً بهم و تواضعاً لهم» یعنی پیغمبر در ذوق مردم نمی‏زد، وقتی مردم حرف می‏زدند تا آن جایی که حرام بود، ایشان را کنترل می‏کرد، و ایرادی به حرف‏های حلال نمی‌گرفت. «رفقاً بهم و تواضعاً لهم» برای این که پیغمبر با ایشان رفاقت و تواضع کند. این پیغمبری است که ما داریم.
یک کسی وارد مسجد شد و دید پیغمبر تنهاست، تا پیغمبر دید وارد شده است، بلند شد و تکانی خورد و گفت بفرمایید. گفت: آقا جان! بلند شدن و بفرما گفتن برای جایی است که جا تنگ باشد، اما مسجد بزرگ است و هیچ کس هم در آن نیست، فرمود: نه! ادب اسلامی این است که یک کسی که وارد شد، و لو جا هست آن کسی که نشسته است برای او یک تکانی بخورد. خدا می‏داند که به اندازه‌ی صدمقاله علمی این کارها اثر دارد.
یک مردی یک زن کر داشت، زن به او می‏گفت حرف بزن. می‏گفت می‏گویم امشب غذا چه می‏خوریم؟ زن می‏گفت چه می‌گویی؟ دومرتبه داد می‏زد امشب غذا چه می‏خوریم؟ باز زن می‏گفت چه می‏گویی؟ داد می‏زد می‏گفت امشب غذا چه می‏خوریم؟ زن می‏گفت چه خبر است چرا داد می‏زنی؟ مرد سه، چهار بار می‏گفت، ولی زن نمی‏فهمید و وقتی مرد داد می‏زد، می‏گفت: چرا داد می‏زنی؟ حالا ما در تلویزیون یک چنین سرنوشتی پیدا کرده‏ایم! گاهی چهل نامه می‏آید که در مورد فلان موضوع مثلاً ازدواج صحبت کن، یا درباره‌ی نماز صحبت کن، یا اصرار می‏کنند که یک بحث را تکرار ‏کنیم، تا تکرار می‏کنیم فردا تلفن می‏شود که چرا تکراری حرف می‌زنید؟ ما هم مثل آن زن کر شده‏ایم که اول می‏گوییم نفهمیدم، وقتی آن طرف داد می‏زند که ما بفهمیم، می‏گوییم: پس چرا داد می‏زنی؟ !
5- فرق بین علم و عمل در تأثیر گذاری
من تقریباً چهار سال در کاشان برای بچه‏ها و جوان‏ها کلاس داشتم. یک وقت یک عالمی در یکی از روستاهای نزدیک کاشان آمد. به جوان‏های جلسه، گفتم به دیدن این آقا بروید. رفتند و برگشتند، گفتند: آقا خیلی آقای خوبی است. پرسیدم: شما چه دیدید که اینطور جذب شدید؟ بعد فهمیدیم این‏ها که دیدن این آقا رفتند، پشت در اتاق آفتاب بوده است، کفش‏های شبرویی داشتند که آفتاب به کفش‏ها می‏تابیده است و این آقا بیرون رفته و یک گونی‏‌تر کرده و روی کفش‏های اینها انداخته است که آفتاب به کفش هایشان نتابد. من آن جا گفتم خاک برسر ما کنند، چهار سال ایدئولوژی گفتیم، اما این آقا فقط یک گونی ‏تر کرد. گونی‏تر او چهار سال ایدئولوژی من را زیر سؤال برد. این به خاطر این است که بین علم و عمل فرق است. علت این که انبیا در دل‏ها اثر می‏کردند همین چیزها بود.
6- علت موفقیت پیامبر
«یُصَافِحُ الْغَنِیَّ وَ الْفَقِیر وَ لَا یَنْزِعُ یَدَهُ مِنْ یَدِ أَحَدٍ حَتَّی یَنْزِعَهَا هُوَ»(إرشادالقلوب، ج‏1، ص‏115) وقتی دست می‏داد، به فقیر و غنی یک جور دست می‏داد، وقتی هم دست می‏داد دستش را نمی‏کشید. چون حدیث داریم اگر یک کسی با کسی دست داد، تا او شل نکرده شما هم دستت را شل نکن. بعضی از اصحاب می‏آمدند و همینطور سفت نگه می‏داشتند و می‏دیدند پیغمبر هم دستش سفت است. خود پیغمبر نمی‏خواست شل کند و می‏دید او هم شل نمی‏کند، آخر پیغمبر با این دستش دست او را می‏کشید که یعنی باز هم او دستش را از دست پیغمبر کشیده است. علت این که پیغمبر موفق بود همین است. با فقیر و غنی یک جور مصافحه می‏کرد. «یُصَافِحُ الْغَنِیَّ وَ الْفَقِیر و الصَّغِیرَ وَ الْکَبِیرَ»(بحارالأنوار، ج‏70، ص‏208) به هر دو یک جور احترام می‏گذاشت. به امام سجاد گفتند: فلانی حرف‏های زشتی پشت سر شما می‏زند، امام گفت به خانه‏اش برویم. امام سجاد در خانه او را زد و گفت: شنیدم شما یک حرف‏های ناراحت کننده‏ای پشت سر من می‏زنی؟ اگر راست می‏گویی خدا من را ببخشد و اگر دروغ می‏گویی خدا تو را ببخشد. این‏ها دستورات اسلام است. مثلاً اسلام می‏گوید که مردم یا بزرگ‏تر از تو هستند یا مثل تو هستند و یا ‏کوچک‏تر از تو هستند. اگر مردم سنشان از تو کمتر است، غرور تو را نگیرد و نگو من از ایشان بهتر هستم، چون سن من بیش‏تر است. آخر بعضی می‏گویند: «احترام پیرمرد واجب است» درست است که احترام پیرمرد واجب است، اما احترام برادر بزرگ‏تر هم واجب است، به شرطی که خودش نگوید من را احترام کنید. کوچک ترها باید به بزرگ‏ترها احترام بگذارند، ولی بزرگ تر‏ها باید چه کنند؟ حدیث داریم بزرگ ترها وقتی کوچک ترها را دیدند فکر کنند و نگویند: من بیست سال تصدیق پایه یک دارم. بیست سال است که من فوق لیسانس هستم. فکر کنند و بگویند: ایشان سنش کم‏تر است و گناهش هم کم‏تر است و اگر بزرگ‏تر را دیدی، بگو ایشان سنش از من بیش‏تر است و عبادتش از من بیش‏تر است. و اگر یک هم سن را دیدی بگو: من گناهان خودم را می‏دانم چه غلط‌ هایی کرده ‏ام، از خودم یقین دارم ولی از او یقین ندارم. پس من گناهانم یقینی است و او گناهانش مشکوک است. اگر دیدی مردم دائم برای تو صلوات می‏فرستند(صل علی محمد – یار امام خوش آمد) اگر دیدی مردم به تو احترام می‏گذارند نگو: من چقدر خوبم! بگو: مردم چقدر متواضعند! اگر دیدی مردم به تو احترام نمی‏گذارند، نگو این مردم قدردانی نمی‏کنند، بگو لابد عیبی داشتم که مردم آن عیب را فهمیده ‏اند. این اخلاق اسلامی است. من یک وقتی در این مسئله ماندم که چرا امیرالمؤمنین از یهودی پول قرض میگرفت؟ برایم مسئله شده بود. یکی از علمای مشهد یک بیانی داشت که دیدم بیان خوبی است. ایشان می‏گفت: یک یهودی در کشور اسلامی ممکن است احساس حقارت بکند. (البته یک وقت یهودی با اسرائیل است و کارشکنی می‏کند و توطئه گر است که حسابش جداست) اما یهودی‌هایی که در پناه اسلام و مسلمان‏ها زندگی احساس حقارت و اقلیت می‏کند، وقتی رهبر مسلمان‏ها پیش او می‌رود و پول قرض می‌کند، آن‏ها خودشان را جزء این مردم احساس می‏کنند.
امیرالمؤمنین گاهی از یهودی پول قرض می‏کرد یا یهودی اظهار علاقه‏ اش به حضرت علی بیش‏تر می‏شد. گاهی یهودی ‏ها این طرف و آن طرف نقل می‏کردند که زندگی مسلمان‏ها هیچ امتیازی برای رهبرشان نیست، رهبرشان هم مثل باقی بی پول می‏شود، می‏آید پول قرض می‏کند و گاهی در وفای به عهد نمونه است. مثلاً پول قرض می‏کرد، می‏گفت سه روز دیگر اول آفتاب می‏دهم. سه روز دیگر اول آفتاب چنان به وعده وفا می‏کرد که همین وفای به وعده ‏اش آن یهودی را تحت تأثیر قرار می‏داد. خلاصه ‏اش این که مربی دمپایی‌اش هم مربی است، حرکتش هم مربی است. بعضی یهودی‌ها و مسیحی‌ها مثل مسلمان‏ها خوبند، بعضی از ایشان خوب و بعضی از ایشان بد هستند. قرآن وقتی به مسیحی‏ها و یهودی‏ها می‏رسد نمی‏گوید همه آنها بد و خوب هستند. می‏گوید: «وَ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ یُؤَدِّهِ إِلَیْکَ»(آل عمران/75) بعضی از یهودی‏ها به قدری امین هستند که اگر کلی پول به او بدهی، وقتی خواستی پس بگیری به صحت و سلامت به تو پس می‏دهد. بعضی‏ها هم هستند که اگر یک فلس به آن‏ها بدهی، دیگر آنرا نخواهی دید. مسلمان‏ها هم همینطور هستند. آدم هست 2 میلیون به او بدهی یک قرانش را بر نمی‌دارد، و در عوض آدمی هم هست که اگر 2 ریال به او بدهی، یک ریالش را برمی دارد. در هر گروهی خوب و بد هست. در این ایام نامه‏های زیادی برای من آمده که نظر شما درباره‌ی فلان گروه چیست؟ می‌گویم: نظر من این است استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی و خط امام. اگر با این خط خوب هستند، مشکلی ندارند. اگر نسبت به این خط سرد هستند، ما هم با آن‏ها سرد هستیم. اگر نسبت به این خط بد هستند، ما هم با آن‏ها بد هستیم. حالا فلان گروه باشد، فلان انجمن باشد، فلان سازمان باشد، ملاک استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی و خط فقیه و ولایت فقیه است. ما خط امام و آن سه اصل را قبول داریم.
یکی از این بدها آمد و به امام باقر سه مرتبه توهین کرد، یک مرتبه به جای اینکه بگوید «انت باقر» یک جمله‏ای گفت که من خجالت می‏کشم بگویم. حضرت گفت نه من فلان نیستم من باقر هستم، به حضرت گفتند تو بچه آشپز هستی! امام باقر فرمود: اگر مادر من آشپز است، آشپزی کمال است و عیب نیست. دختر فلان لباسشور را گرفته‏ای؟ بله! لباس شستن هنر است. یک مسیحی یکبار به حضرت جسارت کرد. حضرت در جواب گفت: اگر دروغ می‏گویی خدا تو را ببخشد و اگر راست می‏گویی خدا من را ببخشد. این مسیحی وقتی این اخلاق را دید مسلمان شد. ایدئولوژی نخوانده بود و این را هم نمی‌دانست که جهان بینی زیربنای ایدئولوژی است، یا ایدئولوژی زیربنای جهانبینی است. اصطلاحات را بلد نبود، اما برخورد در یک دقیقه او را جذب کرد.
غیر مسلمانی با امیرالمؤمنین همسفر شده بود. به دوراهی رسیدند و خواستند از هم جدا بشوند. حضرت علی چند قدم او را بدرقه کرد، غیر مسلمان گفت: چرا از این طرف می‏آیی راه تو از آن طرف است؟ فرمود: اسلام گفته است، اگر با کسی هم سفر شدید، چند قدم همدیگر را بدرقه کنید، با یک بدرقه مسلمان می‏شدند، صدور انقلاب معنایش این است.
پیغمبر فرمود: «مَنْ طَلَبَ عِلْماً لِیَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النَّاسِ إِلَیْهِ لَمْ یَجِدْ رِیحَ الْجَنَّهِ»(مجموعهورام، ج‏2، ص‏51) افرادی هستند که با یک برخورد آن چه که باید بفهمند می‏فهمند.
7- کسی که یک ساعته فقیه شد
در زمان حضرت رسول یک کسی یک ساعته فقیه شد. الان در حوزه علمیه قم بیست و پنج سال آدم باید درس بخواند تا فقیه بشود. شخصی آمد وو ارد مسجد پیغمبر شد، گفت یا رسول الله یک چیزی یاد من بده، پیغمبر هم گرفتار بود به یکی از اصحاب گفت: دست این مرد عرب را بگیر و کنار مسجد برو. گفت بنشین، نشست. گفت: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم، «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّکَ أَوْحی‏ لَها یَوْمَئِذٍ یَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِیُرَواأَعْمالَهُمْ فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ»(زلزال/7-1) هر کس یک ذره کار خیر بکند، پاداشش محفوظ است، ریز و درشت کارتان زیر نظر است و اجرتان محفوظ است. یعنی هر تلاشی که برای خدا باشد، حرام نمی‏شود. در این عالم هستی هیچ عملی فراموش و حرام نمی‏شود، عرب یک سری تکان داد و گفت این آیه قرآن است؟ گفت: بله! من فهمیدم.
گر در خانه کس است *** یک حرف بس است.
پس من هر تلاشی برای رضای خدا بکنم، از بین نمی‏رود و کارم محفوظ است. گفت: بنشین باقی را بخوانم. گفت: بس است، بلند شد و رفت. معلم نزد پیغمبر آمد و گفت: یا رسول الله این عربی که به ما تحویل دادی، عجب شاگرد دستپاچه و عجولی بود. کنار مسجد رفتیم تا «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ» را خواندیم، یک سری تکان داد و گفت این وحی است؟ گفتم: آری. بلند و شد و گفت: بس است. پیغمبر فرمود: «رجع فقیهاً» یعنی این شخص وقتی از مسجد بیرون رفت که فقیه شد. یعنی آن چه که باید بفهمد، فهمید. پس کسی ممکن است در 5 دقیقه «رجع فقیهاً» فقیه شود و کسی هم ممکن است عمری درس بخواند و فقیه نشود. یعنی آن چه که باید بفهمد، نفهمد. یک وقت علم علی در مغز می‏آید، اما خون علی در رگ نمی‏آید. فقیه کسی است که همینطور که علم علی در مغزش آمد، خون علی هم در رگش بیاید. افرادی که سواد دارند و غیرت ندارند، خون علی در بدنشان نیست.
نه در تشییع جنازه شرکت می‏کنند، نه خانواده شهید را سرپرستی می‏کنند، نه به جبهه کاری دارند. آدم‌هایی که حتی مغزشان پر از علم است، اما خون علی در بدنشان نیست، فایده‌ای ندارند. آیه: «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ» خونش را به جوش آورد و پیغمبر فرمود: «رجع فقیهاً» امیدواریم که اخلاق پیغمبرها سیره‌ی تربیت معلم و دانشگاه و حوزه و خانه و مدرسه و بازار و کارخانه ما باشد.

«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»

لینک کوتاه مطلب : https://gharaati.ir/?p=1495

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.