نبوت، بعثت و نیاز به انبیاء

موضوع: نبوت، بعثت و نياز به انبياء
تاريخ پخش: 28/2/61

بسم اللّه الّرحمن الّرحيم

شب جمعه است و با شب بعثت پيغمبر مصادف مي‌شود، من هم در اين زمينه بحثي را مطرح مي‌كنم كه با مسئله بعثت جور در بيايد. عرض مي‏شود كه اصولاً نياز به انبيا براي چيست؟ من فكر مي‏كنم هيچ استدلالي نمي‏خواهد. فقط يك نگاه كنيم به دنيا و كشورهايي كه از انبيا پرت شده‏اند و نگاه به اينكه آن‏ها در چه وضعي هستند، بيانگر همه چيز است. تربيت شدگان دانشگاه‏هاي دنيا را مي‏بينيم، تربيت شدگان انبيا را هم مي‏بينيم. اين دو تربيت شده را پيش هم مي‏گذاريم، معلوم مي‏شود بشر نياز به پيغمبر دارد يا ندارد؟ هيچ استدلال‏هاي عقلي و استدلال‏هاي دقيق را نياز نداريم. پس موضوع بحث ما اينكه: ما به چه دليل نياز به پيغمبر داريم؟ بعثت انبيا براي چيست؟
1- نياز به انبيا براي چيست؟
اين مردمي كه از انبيا دور شدند به كجا رسيدند؟ هر كشوري كه دانشگاهش بيش‏تر است، آمار جنايتش بيش‏تر است. تمام ابرقدرت‏ها و طراحان ستم، طراحان و رأس جناياتشان تحصيل كرده‏هاي دانشگاه هستند. تمام حقوقدان‏هاي بين الملل كه حقوق مستضعفين جهان را پايمال مي‏كنند و حق وتو را براي ستم كاران تصويب مي‏كنند، همگي فارغ التحصيلان دانشگاه هستند. بنابراين نياز به انبيا به دليل اين توحش است كه مي‏بينيم و نياز به انبيا به دليل اين فارغ التحصيلاني است كه اين دانشگاه‏ها تحويل مي‏دهند. ما بايد به سراغ مكتب انبيا برگرديم و دانشگاه ما دانشگاهي بشود كه خط فكري انبيا و اخلاق نبوت هم در آن باشد تا فارغ التحصيلان آن به درد بخورد. كه در غير اين صورت فارغ التحصيلانش طراحان جنايت يا قبول كنندگان جنايت براي ديگران خواهند شد. ما نياز به انبيا داريم، انسان منهاي پيغمبر در توحش است، گر چه متمدن نماست. تمدن نماست ولي وحشي است. انسان اطلاعاتش محدود است. نياز به يك منبعي دارد كه اطلاعات آن بيش از اطلاعات محدود خودش باشد و از طريق آن بتواند به اين اطلاعات دسترسي پيدا كند و آن منبع كانال نبوت است. انسان اسير غرائز است و نيرويي كه انسان مي‌تواند از آن قانون بگيرد و مطمئن باشد كه اين قانون‏ها ساخته غرايز نيست، قانون انبيا است. انسان لغزش كار، دنبال يك رهبر بي لغزش مي‏گردد و آن رهبران بي لغزش همان انبيا هستند. دنياي منهاي تربيت انبيا، دنياي متوحش است. از دانشگاه منهاي تربيت انبيا، استعمار و استعمارگر بيرون مي‏آيد. اگر در بازار منهاي تربيت انبيا تجارت بشود، استثمار وجود دارد. اگر اخلاق انبيا و راه و فكر و روش انبيا را از جامعه برداريم، نتيجه آن همين دنيايي است كه مي‏بينيم. بنابراين بحثي در باره‌ي اصل نياز به بعثت نداريم.
در اين بين اين جمله را هم مي‌گويم. اگر بخواهيم تعليمات ديني مدرسه‏ها انسان ساز باشد، بايد راه و روش انبيا را در آن مطرح كنيم، كما اين كه تعليمات ديني سال به سال بهتر مي‏شود. در تربيت معلم، بايد كتابي تدريس بشود كه مباحث موجود در آن كتاب مربوط به اين باشد كه چگونه انبيا نفوذ داشتند و ديگران را مي‏ساختند. راه و روشي كه انبيا ما در دل‏ها نفوذ مي‏كردند و افراد را مي‏ساختند، سيره‌ي امامان ما بايد نوشته بشود و اين جزء كتاب‏هاي درسي تربيت معلم قرار بگيرد. رشته‏هاي علوم انساني بايد به سوي قرآن و حديث سوق داده شود. من نمونه‏هايي از اين شيوه تربيت را مي‏گويم:
2- فلسفه بعثت
پيغمبر مي‏فرمايد: «إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاقِ»(مكارم‏ الأخلاق، ص‏8) مبعوث شدم تا مكارم اخلاق را تمام كنم. من آمدم تا اخلاق‏هاي نيكو را به سر حد تكامل برسانم. فلسفه‌ي بعثت همين است و شبي هم كه مردم اين بحث را گوش مي‏دهند شب بعثت است. پيغمبر را خدا مبعوث كرد تا انسان‌ها را هدايت كند. ما الآن حاجي كم نداريم، آخوند كم نداريم، دكتر و مهندس كم نداريم، آن چه كه كم داريم مكارم اخلاق و اخلاق‏هاي نيكو است.
يك قدري من از اخلاق پيغمبر برايتان بگويم. به فارغ التحصيل ما(اگر دانشجوي خوبي باشد) بگويند: «استاد دانشگاهت مرده است» فقط مي‏گويد: خدا او را بيامرزد! اما چگونه بود كه دانشجويان و شاگردان امامان ما وقتي به امامان مي‏رسيدند، مي‏گفتند: «جُعِلْتُ فِدَاك» جانم به قربان تو، خدا من را قربانت كند. چطور اين «جُعِلْتُ فِدَاك» در دبيرستان و دبستان و دانشگاه غرب نيست؟ ولي در تربيت شدگان امامان و انبيا بوده است. اين جذبه و اين نفوذ در دل از كجاست؟ راه اين كه انبيا موفق شدند چه بوده است؟ راه موفقيت انبيا اين بوده كه انبيا از راه عمل كار مي‏كردند.
ببينيد الآن وضع ما به صورتي است كه مثلاً اتاق معلم 12 متر است، اتاق دبير 24 متر است، اتاق مدير كل 40 متر است، اتاق وزير مثلاً 80 متر است. يعني هر كسي مهم‏تر است اتاقش بزرگ‏تر است. يا مثلاً قيمت لوسترهايش بيش‏تر مي‏شود. اين طرز تفكر امروز ماست. شيوه بحثم به اينگونه است كه اول فرهنگ خودمان را مي‌گويم تا بين فرهنگ رسول الله و فرهنگ خودمان مقايسه كنيم و ما در اين جمهوري اسلامي بايد به فرهنگ انبيا برسيم و راه انبيا را طي كنيم. مثلاً دبستاني‏ها ادبشان نسبت به معلم بيش‏تر است، دبيرستاني‏ها ادبشان معمولاً كم‏تر است، يعني هر چه باسوادتر مي‏شود جرأتش بيش‏تر مي‏شود. اما تربيت انبيا اينطور نيست. علي بن ابي طالب كه از همه اصحاب با فضيلت‏تر بود، ادبش نسبت به رسول الله بيش‏تر بود. سلمان فارسي ادبش از باقي بيش‏تر بود. ابي‏ذر هم همينطور بود.
سيستم فرهنگ غربي چنين است كه بچه مدرسه‏اي هرچه با سوادتر مي‏شود جرأتش نسبت به استاد بيش‏تر و ادبش نسبت به استاد كم‏تر مي‏شود. اما فرهنگ اسلام اينطور نيست. علامه مطهري وقتي اسم علامه طباطبايي را مي‏برد مي‏گويد: استاد عزيز علامه طباطبايي(روحي له الفدا) يعني جانم قربانش بشود. . . چه عاملي است كه در فرهنگ اسلام هر كه با سوادتر است ادبش بيش‏تر است؟ ولي فرهنگ غربي همين كه در دبيرستان آمد ادبش كم‏تر مي‏شود؟ بايد دنبال اين كار برويم. به خاطر اين كه در فرهنگ اسلام انسان وقتي مربي و معلم خودش را ديد احساس مي‏كند كه اين علمش به او تكبر نداده است. ما اگر آدم معمولي باشيم يك جايي نشسته‏ايم دو تا بچه پهلويمان نشست، رنج نمي‏بريم، اما اگر يك آدم تحصيل كرده شديم و در جايي دو سه تا بچه كنار ما نشست رنج مي‏بريم. يعني چون من با سواد هستم ديگر رنج مي‏برم كناراين كوچولوها بنشينم. يعني سوادم به من تكبر داده است. و اما مقداري از برخورد پيغمبر(ص) برايتان بگويم.
3- تأثير عمل افراد برجسته بر روي ديگران
يكي از پاسدارها و محافظين يك شخصيتي(كه خدا سلامتش بدارد) بچه دار شد. اين شخصيت مهم به پاسدارش گفت: «چشم شما روشن! خانمتان شير دارد به بچه بدهد يا از شير خشك استفاده مي‏كنيد؟ » پاسدار مي‏گفت: خدا جانم را قربان اين آقا بكند. اگر اين شخصيت بيست تا كتاب بنويسد در دل اثر نمي‏كند، اما همين كه درباره شير بچه من هم سؤال مي‌كند، خيلي برايم مهم است. اين‏ها محبت مي‏آورد.
مثلاً مي‏بيني پاسدار رهبر انقلاب، جذبش شده است. از او پرسيديم كه از زماني كه در اقامتگاه امام پاسداري مي‏كردي، چه خاطره‏اي داري؟ مي‏گويد: آقا شب‌هايي كه تاريكي بود، خودش مي‏آمد پرده‏ها را مي‏كشيد، چراغ‏ها را خاموش مي‏كرد و. . . همين كه امام و رهبر انقلاب لامپ را خاموش مي‏كند، به اندازه سيصد درس علمي روي پاسدار اثر مي‏گذارد. دانشگاه ما بايد برگردد. اساتيد دانشگاه و حوزه علميه و معلمين و آخوندها و همه پدرها و تمام اين‌هايي كه به يك نحوي كارشان تربيتي است، بايد يك مقدار از اصطلاحات علمي كم كنند و به عمل بيفزايند.
«كَانَ يَخْصِفُ النَّعْلَ وَ يَرْقَعُ الثَّوْبَ» پيغمبر در خانه كفش هايش را وصله مي‏كرد. لباس هايش را وصله مي‏كرد. «وَ يَخْدُمُ فِي مِهْنَةِ أَهْلِهِ وَ يَقْطَعُ اللَّحْمَ» هر وقت خانم و همسر رسول الله كارش زياد بود، خود پيغمبر در ظرفشويي و لباسشويي و جاروب كردن كمك مي‏كرد. گاهي اوقات كه پيغمبر مهمان داشت و براي غذا گوشت مي‏خواستند، خود پيغمبر مي‏نشست سر گوشت را براي قطعه قطعه كردن، مي‏گرفت. اين‏ها به ظاهر ساده است ولي اينگونه برخوردها از يك شخصيت بزرگ، اثر تربيتي زيادي دارد و خيلي مهم است. من يك وقتي مي‏گفتم فرق بين معلم و مهندس چيست؟ گفتم مهندس مغزش مهندس است، اما معلم دمپايي‌اش هم معلم است. يعني يك معلم كه با دمپايي سر كلاس آمد و درس داد، ديگر بچه‏ها در خانه سر كفش نو گريه نمي‏كنند، مي‏گويند خانم معلم ما دمپايي داشت، طوري نيست كه كفش ما ساده باشد. خانم معلم چادرش مي‏تواند معلم باشد. اگر صندلي كه من روي آن مي‏نشينم، با صندلي كه شما رويش مي‏نشيني، يكي باشد، يا اگر ببينيد لباسي كه من پوشيده‏ام با لباسي كه شما پوشيده‏ايد، هم قيمت است، هيچ لازم نيست كه من درباره‌ي مساوات حرف بزنم و سخنراني كنم. خلاصه‏اش اين كه رمز موفقيت انبيا اين بود كه آن‏ها اهل عمل بودند و ما هم اهل علم شده‌ايم. پيغمبر(ص) كفشش را وصله مي‏كرد «وَ يَرْقَعُ الثَّوْبَ» و لباسش را وصله مي‏كرد، كمك همسرش مي‏كرد. «وَ يُجِيبُ دَعْوَةَ الْحُرِّ وَ الْعَبْد» چه آزاد و چه برده و هر كس دعوتش مي‏كرد، دعوتش را قبول مي‏كرد. اما بنده اينطور نيستم. به بنده وقتي مي‏گويند يك مقاله در فلان كتاب بنويس، مي‏پرسم: ديگر چه كساني مقاله مي‏دهند؟ اگر آن‏هايي كه مقاله مي‏دهند آدم‏هاي قوي هستند، من هم مي‏گويم كه مقاله مي‏دهم، اما اگر ديدم افرادي كه مقاله مي‏دهند افراد خيلي معروف و مهمي نيستند، مي‏گويم متأسفانه من گرفتارم. دعوتم كه مي‏كنند مي‏گويم چه كساني هستند؟ اگر به عقد دعوتم مي‏كنند، مي‏گويم چه كساني در جلسه عقد هستند؟ افطاري و مهماني مي‏گويم چه كساني مي‏آيند؟ اگر مهم بودند، جذب مي‏شوم و اگر مهم نبودند جذب نمي‏شوم. اما برده‏ها نزد پيغمبر مي‌‏آمدند و مي‏گفتند: دلمان مي‏خواهد به شما آب گوشت بدهيم. آن وقت رسول اكرم وقتي وارد خانه يك برده مي‏شد اين برده تا چند نسل بعد ساخته مي‏شدند «وَ يَقْبَلُ الْهَدِيَّةَ وَ لَوْ أَنَّهَا جُرْعَةُ لَبَنٍ» هديه را قبول مي‏كرد، اگر چه يك استكان شير بود. اين اخلاق پيغمبر نيست كه عروس بعد از چند سال مي‏گويد: «تو شب اول داماديت هم وقتي هديه آوردي، يك چيز صد توماني آوردي! » اين اخلاق فاميل داماد نيست كه هديه‏اي كه براي داماد از خانه عروس مي‏آيد، بگويند قيمتش كم است. اين‌هايي كه چانه مي‏زنند در خط پيغمبر نيستند. پيغمبر اگر نصف ليوان شير برايش مي‏آوردند، مي‏گفت دست شما درد نكند. «يكافئ عليها أهلها»(مشكاةالأنوار، ص‏219) شير را مي‏گرفت و جبران مي‏كرد، يعني فقط دست گرفتن نداشت، دست بده هم داشت «ولا يستكبر عن اجابةالامة والمسكين» اگر يك مسكين و فقيري مي‏آمد و او را دعوت مي‏كرد، مي‏گفت: مي‏آيم. «و يجيب الوليمه» وليمه را اجابت مي‏كرد. «يَرْكَبُ مَا أَمْكَنَهُ مِنْ فَرَسٍ أَوْ بَغْلَةٍ أَوْ حِمَارٍ»(المناقب، ج‏1، ص‏145) هر چه در دسترس بود سوار مي‏شد. گاهي پيغمبر اسب گيرش مي‏آمد، سوار اسب مي‏شد. گاهي شتر گيرش مي‏آمد، سوار شتر مي‏شد. قاطر بود، شتر بود، الاغ بود و… «وَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ بِلَا سَرْج» و گاهي هم سوار الاغ بي پالان مي‌شد.
اين سيره‌ي پيغمبر بود. اين كه هميشه بايد فلان ماشين باشد، درست نيست. وقتي بناست برود با هواپيماي شخصي، با ميني بوس، پشت موتور و با هر چه امكان دارد، مي‌رود. مردم ساخته مي‏شوند اگر استاد دانشگاه امروز چون ماشينش خراب شده است، به خاطر اين كه به درس برسد، پشت موتور بنشيند، مؤثر است. يكي از اساتيد دانشگاه مي‏گفت مي‏خواستم به برنامه برسم ولي چون ماشين نداشتم يك تاكسي بار گرفتم و با تاكسي بار جلوي دانشگاه رفتم، وقتي پياده شدم دانشجوها كه من را ديدند، اثري گذاشت كه تمام عمرم كه در دانشگاه درس داده بودم، اين اثر را نداشت. استاد دانشگاهي كه به وعده‏اش وفا كند، اثر تربيتي دارد. شاگرد يكي از مدرسين حوزه علميه قم بودم، پاي درس يكي از اساتيد نشسته بودم، ولي آنچه كه يادم مانده اين است كه در اتاق باز شد و استاد خودش بلند شد و در را بست. گفتند: آقا به ما بگو در را ببنديم. گفت: اسلام دستور داده است كه حتي المقدور امر به كسي نكنيد. مطالبش فراموش شده و آن چيز هم كه در ذهن بچه‏ها مي‏ماند همين در بستن است. چقدر درباره‌ي حقوق كارگر سخنراني كرده‏اند؟ اما همه از ذهن مي‌رود و آن كه در طول تاريخ خواهد ماند آن بوسه‏اي است كه پيغمبر بر دست كارگر زد. آن بوسه مي‏ماند و همه‌ي مقاله‏هاي علمي مي‏پرد. مخالف علم نيستم، ولي مي‏خواهم بگويم كه از عمل شروع كنيد، نه اينكه از علم بكاهيد. البته بعضي‏ها هم از طرف ديگر مي‏گويند: «نه! من در ماشين بنز سوار نمي‏شوم! » اشتباه مي‌كني كه سوار نمي‏شوي، اين دكان تو است.
رفتار پيغمبر اينگونه بود كه: «مرةً فرساً، مرةً حماراً» گاهي سوار اسب و گاهي سوار الاغ مي‏شد. بعضي‏ها هستند كه مثلاً وقتي وارد خانه مي‏شوند، همين كه مي‏بينند در اتاق قالي است، دنبال موكت مي‌گردند كه روي آن بنشينند. من خودم يك مهمان داشتم، در خانه‌ي ما آمد و ما او را به اتاقي كه در آن قالي بود برديم. تا وارد اتاق شد، ديدم مي‏خواهد قالي را جمع كند و كنار بزند. گفتم: اگر واقعاً مكتبي هستي، بايد مثل پيغمبر باشي. پيغمبر مكتبي است كه: «مرةً فرساً، مرةً حماراً» موكت بود بنشين، قالي هم بود بنشين.
زمان بازرگان يك استانداري داشت در يكي از منطقه‏هاي ايران با دوچرخه به اين طرف و آن طرف مي‏رفت و بعد در سخنراني مي‏گفت: «من يك استان داري هستم كه با دوچرخه مي‏آيم. » گفتم: آقا سوار بنز شو، ولي در عين حال «من» هم نگو. آن كه اسلام گفته سوار بنز نشو براي اين است كه يك وقت آدم سوار بنز مي‏شود و دائم «من» مي‏گويد. حالا شما با دوچرخه «من»، «من» راه انداخته‏اي؟ آدم نبايد تكبر داشته باشد. گاهي آدم با بنز و گاهي با دوچرخه تكبر مي‏كند. يك نفر مي‏گفت: امام دائماً نان و ماست مي‏خورد. گفتم: آخر اين چه امامي است كه تو معرفي مي‏كني؟ آخر اين چه ديني است كه تو معرفي مي‏كني؟ بگو امام اسير غذا نبود. كباب خورد نوش جانش، ماست هم خورد نوش جانش.
4- سيره پيغمبر چگونه بود؟
سيره پيغمبر ديگر چه بود؟ «يَصِلُ ذَوِي رَحِمِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يُؤْثِرَهُمْ عَلَي غَيْرِهِمْ إِلَّا بِمَا أَمَرَ اللَّهُ» خانه فاميل مي‏رفت، اما فاميل زده نبود، يعني فاميل هايش را بر ديگران ترجيح نمي‏داد. اگر يك فوق ديپلم از غير فاميل بود و يك ديپلم از فاميل بود، فوق ديپلم را بر ديپلم فاميل ترجيح مي‏داد. «يَمْزَحُ وَ لَا يَقُولُ إِلَّا حَقّاً»(شرح‏ نهج ‏البلاغه ‏ابن ‏ابي ‏الحديد، ج‏16،ص‏59) شوخي مي‏كرد، ولي در عين حال غير از حق نمي‌گفت. «رُبَّمَا ضَحِكَ مِنْ غَيْرِ قَهْقَهَة»(المناقب، ج‏1، ص‏145) مي‏خنديد ولي لبخند مليح مي‏زد و قهقهه نمي‏زد. «يري اللعب الحلال ولا ينكره» گاهي مي‏ديد مردم با هم شوخي مي‏كنند، ژست نمي‏گرفت. آخر بعضي از اين مكتبي‏ها همين كه مي‏بينند دو نفر با هم شوخي مي‏كنند، قيافه مي‏گيرند. يك جوري رفتار مي‏كنند كه اگر اين‏ها يك وقت خواستند يك جايي بروند و تفريح كنند، مي‏گويند: تو را به خدا به فلاني نگو بيايد، چون مي‏آيد و بازي ما را هم به هم مي‏زند و عيشمان را عزا مي‏كند. پيغمبر مي‏ديد كه مردم بازي مي‏كنند، اما نمي‌گفت بازي نكنيد. «يخرج الي بساطين اصحابه» گاهي به باغ اصحابش مي‏رفت و قدم مي‏زد. «ان فرشوا اذ ضجع» اگر فرش مي‏انداختند روي فرش مي‏نشست «و ان لم يفرش له استجع علي الارض» اگر فرش نبود روي خاك مي‏نشست. نمي‏گفت: خواهش مي‏كنم فرش نيندازيد، اين غلط است. اگر فرش مي‏اندازند دست شما درد نكند، فرش هم نينداختند دست شما درد نكند. «يَضْحَكُ مِمَّا يَضْحَكُونَ مِنْه»(عيون‏ أخبارالرضا، ج‏1، ص‏318) هر وقت مردم مي‏خنديدند پيغمبر هم مي‏خنديد. بعضي‏ها هستند، به خاطر اينكه دو كلمه سواد دارند، وقتي يك چيزي مي‏شود و همه مي‏خندند، ايشان نمي‌خندد. هميشه يك كاري مي‏كند كه يك امتياز مصنوعي براي خودش درست كند. يا مثلاً همه گريه مي‏كنند، ولي ايشان به اين خاطر كه يك قدري باسوادتر است، قيافه مي‏گيرد. يا مثلاً همه مي‏گويند: مرگ بر آمريكا، ايشان نه اينكه باسوادتر است يك خرده دستش را پايين‏تر مي‏آورد. يك جوري است كه دو كلمه سواد درس و يا دو مقداري پول اين را از حالت طبيعي خارج كرده است. يعني خنده و گريه او حالت طبيعي ندارد. «وَ يَتَعَجَّبُ مِمَّا يَتَعَجَّبُونَ مِنْهُ» اگر يك چيزي يود كه مردم تعجب مي‏كردند، ايشان هم قيافه‌ي متعجب به خود مي‏گرفت. گاهي وقت‏ها يك چيزي مي‏گويند همه تعجب مي‏كنند، يك نفر مي‏گويد نه اين حرفي كه زدي ما قبلاً مي‏دانستيم. بعضي‏ها براي اينكه شخصيت يك كسي را خرد كنند، كارهايي را انجام مي‌دهند، مثلاً دارد قرآن مي‏خواند، اين قبل از او مي‏خواند. تا مي‌خواهد يك چيزي بگويد، او مي‌گويد كه ما هم مي‏دانيم. در ابتدا كار پيغمبر با مردم بود، هيچ بر روي بلندي نمي‏نشست، در بين مردم و با مردم مي‏نشستند. بعد كه جمعيت مسلمان‏ها زياد شد مي‏خواستند پيغمبر را ببينند، ولي ديده نمي‏شد، آن وقت يك سكو ساختند، پيغمبر روي بلندي مي‏رفت كه از دور ديده بشود. مثلاً فرض كنيد يك جايي رفتيد كه پنج نفر هستيد، خوب اين پنج نفر صندلي مي‏خواهد چه كند؟ حرفت را بگو. من يك وقت در يك مسجدي رفتم، ديدم سه نفر است و آقا پله چندم رفته است. گفتم گردن اين‏ها درد مي‏آيد. منبر معنايش اين است كه جايي بنشيند كه شما را راحت ببينند. اگر جمعيت زياد شد بالاي منبر برويد. يا مثلاً بلندگو براي آن جايي است كه صدا نمي‏رسد، كه آدم بتواند توسط بلندگو بهتر بشنود، ولي مثلاً يك جايي كه 16 نفر هستند بلندگو مي‏خواهد چه كند؟ البته حرف‌هايي كه مي‏زنم ممكن است با سليقه بعضي‏ها جور در نيايد، ولي آنچه من نوشته‏ام، از كتاب بحار الانوار جلد 16 و از كتاب محجةالبيضاء جلد 4 است. پيغمبر ما چنين زندگي مي‌كرد و علت اين هم كه در دل‏ها جا داشت و نفوذ مي‌كرد، همين بود.
گاهي يك كسي مي‏خواهد يك شوخي كند تا آدم بخندد، شوخي مي‏كند و آدم هم مي‏خندد. يك كسي هم خنده‏اش مي‏گيرد، اما مخصوصاً نمي‏خندد كه اين طرف دماغش بسوزد. پيغمبر خودماني بود، وقتي مي‏خنديدند، مي‏خنديد. در باغ‏هاي اصحاب رفت و اگر فرش بود، روي فرش مي‏نشست، و اگر فرش نبود، روي خاك مي‏نشست. سوار اسب مي‏شد، سوار الاغ با پالان يا بي پالان مي‏شد. «و كان صلي الله عليه و آله اذا جلس مع الناس ان تكلموا في معني الاخرة اخذ معهم» پيغمبر كه با مردم مي‏نشست، اگر مردم حرف آخرتي مي‏زدند، پيغمبر هم حرف آخرتي مي‏زد «و ان تحدثوا في طعامٍ او سرابٍ تحدث معهم» اگر با پيغمبر حرف از نان و آب مي‏زدند، پيغمبر هم حرف نان و آب مي‏زد. مثلاً يك نفر مي‏گفت: گوشت قم كيلويي چند است؟ يا گوشت تهران كيلويي چند است؟ ايشان هم در اين باره صحبت مي‌كردند. اگر بحث نان بود پيغمبر هم بحث نان مي‏كرد. «اما و ان تكلموا في الدنيا تحدث معهم رفقاً بهم و تواضعاً لهم» يعني پيغمبر در ذوق مردم نمي‏زد، وقتي مردم حرف مي‏زدند تا آن جايي كه حرام بود، ايشان را كنترل مي‏كرد، و ايرادي به حرف‏هاي حلال نمي‌گرفت. «رفقاً بهم و تواضعاً لهم» براي اين كه پيغمبر با ايشان رفاقت و تواضع كند. اين پيغمبري است كه ما داريم.
يك كسي وارد مسجد شد و ديد پيغمبر تنهاست، تا پيغمبر ديد وارد شده است، بلند شد و تكاني خورد و گفت بفرماييد. گفت: آقا جان! بلند شدن و بفرما گفتن براي جايي است كه جا تنگ باشد، اما مسجد بزرگ است و هيچ كس هم در آن نيست، فرمود: نه! ادب اسلامي اين است كه يك كسي كه وارد شد، و لو جا هست آن كسي كه نشسته است براي او يك تكاني بخورد. خدا مي‏داند كه به اندازه‌ي صدمقاله علمي اين كارها اثر دارد.
يك مردي يك زن كر داشت، زن به او مي‏گفت حرف بزن. مي‏گفت مي‏گويم امشب غذا چه مي‏خوريم؟ زن مي‏گفت چه مي‌گويي؟ دومرتبه داد مي‏زد امشب غذا چه مي‏خوريم؟ باز زن مي‏گفت چه مي‏گويي؟ داد مي‏زد مي‏گفت امشب غذا چه مي‏خوريم؟ زن مي‏گفت چه خبر است چرا داد مي‏زني؟ مرد سه، چهار بار مي‏گفت، ولي زن نمي‏فهميد و وقتي مرد داد مي‏زد، مي‏گفت: چرا داد مي‏زني؟ حالا ما در تلويزيون يك چنين سرنوشتي پيدا كرده‏ايم! گاهي چهل نامه مي‏آيد كه در مورد فلان موضوع مثلاً ازدواج صحبت كن، يا درباره‌ي نماز صحبت كن، يا اصرار مي‏كنند كه يك بحث را تكرار ‏كنيم، تا تكرار مي‏كنيم فردا تلفن مي‏شود كه چرا تكراري حرف مي‌زنيد؟ ما هم مثل آن زن كر شده‏ايم كه اول مي‏گوييم نفهميدم، وقتي آن طرف داد مي‏زند كه ما بفهميم، مي‏گوييم: پس چرا داد مي‏زني؟ !
5- فرق بين علم و عمل در تأثير گذاري
من تقريباً چهار سال در كاشان براي بچه‏ها و جوان‏ها كلاس داشتم. يك وقت يك عالمي در يكي از روستاهاي نزديك كاشان آمد. به جوان‏هاي جلسه، گفتم به ديدن اين آقا برويد. رفتند و برگشتند، گفتند: آقا خيلي آقاي خوبي است. پرسيدم: شما چه ديديد كه اينطور جذب شديد؟ بعد فهميديم اين‏ها كه ديدن اين آقا رفتند، پشت در اتاق آفتاب بوده است، كفش‏هاي شبرويي داشتند كه آفتاب به كفش‏ها مي‏تابيده است و اين آقا بيرون رفته و يك گوني‏‌تر كرده و روي كفش‏هاي اينها انداخته است كه آفتاب به كفش هايشان نتابد. من آن جا گفتم خاك برسر ما كنند، چهار سال ايدئولوژي گفتيم، اما اين آقا فقط يك گوني ‏تر كرد. گوني‏تر او چهار سال ايدئولوژي من را زير سؤال برد. اين به خاطر اين است كه بين علم و عمل فرق است. علت اين كه انبيا در دل‏ها اثر مي‏كردند همين چيزها بود.
6- علت موفقيت پيامبر
«يُصَافِحُ الْغَنِيَّ وَ الْفَقِير وَ لَا يَنْزِعُ يَدَهُ مِنْ يَدِ أَحَدٍ حَتَّي يَنْزِعَهَا هُوَ»(إرشادالقلوب، ج‏1، ص‏115) وقتي دست مي‏داد، به فقير و غني يك جور دست مي‏داد، وقتي هم دست مي‏داد دستش را نمي‏كشيد. چون حديث داريم اگر يك كسي با كسي دست داد، تا او شل نكرده شما هم دستت را شل نكن. بعضي از اصحاب مي‏آمدند و همينطور سفت نگه مي‏داشتند و مي‏ديدند پيغمبر هم دستش سفت است. خود پيغمبر نمي‏خواست شل كند و مي‏ديد او هم شل نمي‏كند، آخر پيغمبر با اين دستش دست او را مي‏كشيد كه يعني باز هم او دستش را از دست پيغمبر كشيده است. علت اين كه پيغمبر موفق بود همين است. با فقير و غني يك جور مصافحه مي‏كرد. «يُصَافِحُ الْغَنِيَّ وَ الْفَقِير و الصَّغِيرَ وَ الْكَبِيرَ»(بحارالأنوار، ج‏70، ص‏208) به هر دو يك جور احترام مي‏گذاشت. به امام سجاد گفتند: فلاني حرف‏هاي زشتي پشت سر شما مي‏زند، امام گفت به خانه‏اش برويم. امام سجاد در خانه او را زد و گفت: شنيدم شما يك حرف‏هاي ناراحت كننده‏اي پشت سر من مي‏زني؟ اگر راست مي‏گويي خدا من را ببخشد و اگر دروغ مي‏گويي خدا تو را ببخشد. اين‏ها دستورات اسلام است. مثلاً اسلام مي‏گويد كه مردم يا بزرگ‏تر از تو هستند يا مثل تو هستند و يا ‏كوچك‏تر از تو هستند. اگر مردم سنشان از تو كمتر است، غرور تو را نگيرد و نگو من از ايشان بهتر هستم، چون سن من بيش‏تر است. آخر بعضي مي‏گويند: «احترام پيرمرد واجب است» درست است كه احترام پيرمرد واجب است، اما احترام برادر بزرگ‏تر هم واجب است، به شرطي كه خودش نگويد من را احترام كنيد. كوچك ترها بايد به بزرگ‏ترها احترام بگذارند، ولي بزرگ تر‏ها بايد چه كنند؟ حديث داريم بزرگ ترها وقتي كوچك ترها را ديدند فكر كنند و نگويند: من بيست سال تصديق پايه يك دارم. بيست سال است كه من فوق ليسانس هستم. فكر كنند و بگويند: ايشان سنش كم‏تر است و گناهش هم كم‏تر است و اگر بزرگ‏تر را ديدي، بگو ايشان سنش از من بيش‏تر است و عبادتش از من بيش‏تر است. و اگر يك هم سن را ديدي بگو: من گناهان خودم را مي‏دانم چه غلط‌ هايي كرده ‏ام، از خودم يقين دارم ولي از او يقين ندارم. پس من گناهانم يقيني است و او گناهانش مشكوك است. اگر ديدي مردم دائم براي تو صلوات مي‏فرستند(صل علي محمد – يار امام خوش آمد) اگر ديدي مردم به تو احترام مي‏گذارند نگو: من چقدر خوبم! بگو: مردم چقدر متواضعند! اگر ديدي مردم به تو احترام نمي‏گذارند، نگو اين مردم قدرداني نمي‏كنند، بگو لابد عيبي داشتم كه مردم آن عيب را فهميده ‏اند. اين اخلاق اسلامي است. من يك وقتي در اين مسئله ماندم كه چرا اميرالمؤمنين از يهودي پول قرض ميگرفت؟ برايم مسئله شده بود. يكي از علماي مشهد يك بياني داشت كه ديدم بيان خوبي است. ايشان مي‏گفت: يك يهودي در كشور اسلامي ممكن است احساس حقارت بكند. (البته يك وقت يهودي با اسرائيل است و كارشكني مي‏كند و توطئه گر است كه حسابش جداست) اما يهودي‌هايي كه در پناه اسلام و مسلمان‏ها زندگي احساس حقارت و اقليت مي‏كند، وقتي رهبر مسلمان‏ها پيش او مي‌رود و پول قرض مي‌كند، آن‏ها خودشان را جزء اين مردم احساس مي‏كنند.
اميرالمؤمنين گاهي از يهودي پول قرض مي‏كرد يا يهودي اظهار علاقه‏ اش به حضرت علي بيش‏تر مي‏شد. گاهي يهودي ‏ها اين طرف و آن طرف نقل مي‏كردند كه زندگي مسلمان‏ها هيچ امتيازي براي رهبرشان نيست، رهبرشان هم مثل باقي بي پول مي‏شود، مي‏آيد پول قرض مي‏كند و گاهي در وفاي به عهد نمونه است. مثلاً پول قرض مي‏كرد، مي‏گفت سه روز ديگر اول آفتاب مي‏دهم. سه روز ديگر اول آفتاب چنان به وعده وفا مي‏كرد كه همين وفاي به وعده ‏اش آن يهودي را تحت تأثير قرار مي‏داد. خلاصه ‏اش اين كه مربي دمپايي‌اش هم مربي است، حركتش هم مربي است. بعضي يهودي‌ها و مسيحي‌ها مثل مسلمان‏ها خوبند، بعضي از ايشان خوب و بعضي از ايشان بد هستند. قرآن وقتي به مسيحي‏ها و يهودي‏ها مي‏رسد نمي‏گويد همه آنها بد و خوب هستند. مي‏گويد: «وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ»(آل عمران/75) بعضي از يهودي‏ها به قدري امين هستند كه اگر كلي پول به او بدهي، وقتي خواستي پس بگيري به صحت و سلامت به تو پس مي‏دهد. بعضي‏ها هم هستند كه اگر يك فلس به آن‏ها بدهي، ديگر آنرا نخواهي ديد. مسلمان‏ها هم همينطور هستند. آدم هست 2 ميليون به او بدهي يك قرانش را بر نمي‌دارد، و در عوض آدمي هم هست كه اگر 2 ريال به او بدهي، يك ريالش را برمي دارد. در هر گروهي خوب و بد هست. در اين ايام نامه‏هاي زيادي براي من آمده كه نظر شما درباره‌ي فلان گروه چيست؟ مي‌گويم: نظر من اين است استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي و خط امام. اگر با اين خط خوب هستند، مشكلي ندارند. اگر نسبت به اين خط سرد هستند، ما هم با آن‏ها سرد هستيم. اگر نسبت به اين خط بد هستند، ما هم با آن‏ها بد هستيم. حالا فلان گروه باشد، فلان انجمن باشد، فلان سازمان باشد، ملاك استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي و خط فقيه و ولايت فقيه است. ما خط امام و آن سه اصل را قبول داريم.
يكي از اين بدها آمد و به امام باقر سه مرتبه توهين كرد، يك مرتبه به جاي اينكه بگويد «انت باقر» يك جمله‏اي گفت كه من خجالت مي‏كشم بگويم. حضرت گفت نه من فلان نيستم من باقر هستم، به حضرت گفتند تو بچه آشپز هستي! امام باقر فرمود: اگر مادر من آشپز است، آشپزي كمال است و عيب نيست. دختر فلان لباسشور را گرفته‏اي؟ بله! لباس شستن هنر است. يك مسيحي يكبار به حضرت جسارت كرد. حضرت در جواب گفت: اگر دروغ مي‏گويي خدا تو را ببخشد و اگر راست مي‏گويي خدا من را ببخشد. اين مسيحي وقتي اين اخلاق را ديد مسلمان شد. ايدئولوژي نخوانده بود و اين را هم نمي‌دانست كه جهان بيني زيربناي ايدئولوژي است، يا ايدئولوژي زيربناي جهانبيني است. اصطلاحات را بلد نبود، اما برخورد در يك دقيقه او را جذب كرد.
غير مسلماني با اميرالمؤمنين همسفر شده بود. به دوراهي رسيدند و خواستند از هم جدا بشوند. حضرت علي چند قدم او را بدرقه كرد، غير مسلمان گفت: چرا از اين طرف مي‏آيي راه تو از آن طرف است؟ فرمود: اسلام گفته است، اگر با كسي هم سفر شديد، چند قدم همديگر را بدرقه كنيد، با يك بدرقه مسلمان مي‏شدند، صدور انقلاب معنايش اين است.
پيغمبر فرمود: «مَنْ طَلَبَ عِلْماً لِيَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النَّاسِ إِلَيْهِ لَمْ يَجِدْ رِيحَ الْجَنَّةِ»(مجموعةورام، ج‏2، ص‏51) افرادي هستند كه با يك برخورد آن چه كه بايد بفهمند مي‏فهمند.
7- كسي كه يك ساعته فقيه شد
در زمان حضرت رسول يك كسي يك ساعته فقيه شد. الان در حوزه علميه قم بيست و پنج سال آدم بايد درس بخواند تا فقيه بشود. شخصي آمد وو ارد مسجد پيغمبر شد، گفت يا رسول الله يك چيزي ياد من بده، پيغمبر هم گرفتار بود به يكي از اصحاب گفت: دست اين مرد عرب را بگير و كنار مسجد برو. گفت بنشين، نشست. گفت: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم، «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي‏ لَها يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَواأَعْمالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ»(زلزال/7-1) هر كس يك ذره كار خير بكند، پاداشش محفوظ است، ريز و درشت كارتان زير نظر است و اجرتان محفوظ است. يعني هر تلاشي كه براي خدا باشد، حرام نمي‏شود. در اين عالم هستي هيچ عملي فراموش و حرام نمي‏شود، عرب يك سري تكان داد و گفت اين آيه قرآن است؟ گفت: بله! من فهميدم.
گر در خانه كس است *** يك حرف بس است.
پس من هر تلاشي براي رضاي خدا بكنم، از بين نمي‏رود و كارم محفوظ است. گفت: بنشين باقي را بخوانم. گفت: بس است، بلند شد و رفت. معلم نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول الله اين عربي كه به ما تحويل دادي، عجب شاگرد دستپاچه و عجولي بود. كنار مسجد رفتيم تا «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» را خوانديم، يك سري تكان داد و گفت اين وحي است؟ گفتم: آري. بلند و شد و گفت: بس است. پيغمبر فرمود: «رجع فقيهاً» يعني اين شخص وقتي از مسجد بيرون رفت كه فقيه شد. يعني آن چه كه بايد بفهمد، فهميد. پس كسي ممكن است در 5 دقيقه «رجع فقيهاً» فقيه شود و كسي هم ممكن است عمري درس بخواند و فقيه نشود. يعني آن چه كه بايد بفهمد، نفهمد. يك وقت علم علي در مغز مي‏آيد، اما خون علي در رگ نمي‏آيد. فقيه كسي است كه همينطور كه علم علي در مغزش آمد، خون علي هم در رگش بيايد. افرادي كه سواد دارند و غيرت ندارند، خون علي در بدنشان نيست.
نه در تشييع جنازه شركت مي‏كنند، نه خانواده شهيد را سرپرستي مي‏كنند، نه به جبهه كاري دارند. آدم‌هايي كه حتي مغزشان پر از علم است، اما خون علي در بدنشان نيست، فايده‌اي ندارند. آيه: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» خونش را به جوش آورد و پيغمبر فرمود: «رجع فقيهاً» اميدواريم كه اخلاق پيغمبرها سيره‌ي تربيت معلم و دانشگاه و حوزه و خانه و مدرسه و بازار و كارخانه ما باشد.

«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»

لینک کوتاه مطلب : https://gharaati.ir/?p=1495

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.