گذشت در راه خدا
2- خاطره ای از یک پزشک و بازاری فداکار
3- جوانمردی حضرت موسی در کمک به دیگران
4- مقامات الهی بر اساس گذشت و جوانمردی
5- الطاف الهی به فرزندان، به خاطر نیکی پدران
6- نیکی در برابر بدی، به جای انتقام گیری
7- شناخت سابقه داماد توسط پدر دختر
8- فداکاری حضرت داود و دریافت حکمت و حکومت
موضوع: گذشت در راه خدا
تاریخ پخش: 13/04/94
«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی»
بحث ما در تفسیر سوره قصص آیه 27 هستیم. که حضرت موسی تحت تعقیب فرعون است. شورای نظامی دادند که هر کجا هست بگیرند و اعدامش کنند یا او را بکشند. یک آدم خیرخواهی آمد و گزارش داد که موسی جانت در خطر است. سریع فرار کن. ایشان هم فرار کرد. به منطقه مدین رسید. پیغمبر عزیزی به نام حضرت شعیب آنجا بود و بین موسی و شعیب گفتگوهایی برقرار شد. موسی کیست؟ جوان مجرد، همسر نداشت، یک جوان مجرد انقلابی، تحت تعقیب نظام فرعون. این برای موسی. شعیب کیست؟ پیرمردی که به خاطر پیری اش در خانه نشسته است و دخترهایش چوپانی می کنند.
1- مراسم خواستگاری در قرآن
مراسم بله برون شروع می شود. ببینیم بله برون پیغمبرها با بله برون های ما چقدر فاصله دارد؟ فاصله ما از دین چقدر زیاد است. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَىٰ أَن تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ ۖ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِکَ ۖ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ ۚ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» (قصص/27) «قَالَ» شعیب گفت: «إِنِّی» من که پیرمرد و شعیب هستم، «أُرِیدُ» تصمیم گرفتم، اراده دارم، یعنی اراده جدی! خوب پیرمرد اراده جدی برای چه کاری؟ که تو جوان داماد من بشوی، یکی از دخترهایم را به تو بدهم. خوب پول ندارم. من هم پیرمرد هستم، جان ندارم. هشت سال برای من چوپانی کن. اگر هم دوست داشتی، ده سال. من کف را می گویم، من پایین می آورم می گویم هشت سال. منتها اگر خودت دوست داشتی دو سال هم اضافه کن. من می گویم ده تا سکه، تو خودت جوانمردی، ده تا سکه هم خودت بده. ولی من نرخ را بالا نمی گیرم. ببینید اگر یک کاری بر اساس جوانمردی شد، ضعیف نوازی انجام شد، خدا جبران می کند.
2- خاطره ای از یک پزشک و بازاری فداکار
در همین مشهد یک خاطره ای هست برایتان بگویم. زمان جنگ یک پزشک با تخصص بالایی برای جراحی در آمریکا، ایرانی است، منتها مقیم آمریکاست. وقتی می فهمد در ایران جنگ است، بلند می شود و به ایران می آید، مشهد و مجروحینی را که از جبهه می آورند، جراحی می کند. این پزشک با غیرت، وقتی می فهمد که وطنش و جوان های وطنش در خطر هستند، آمریکا را رها می کند و به ایران می آید، می گوید یک دستگاهی در آمریکا هست، که من اگر آن دستگاه را بیاورم، عمل جراحی ام خیلی بهتر می شود. منتها این دستگاه آوردنش پول میلیاردی می خواهد و یک ضامن می خواهد. من پزشک هستم، فوق تخصص هم فرض کنید دارم، اما ضامن بازاری می خواهد. یک بنده خدایی که او را بنده می شناسم، می گوید: من ضامن! می گوید: تو من را می شناسی؟ می گوید: همین که تخصص داری، از آمریکا آمده ای، کلی هم مجروح جراحی کرده ای، همین دلیل است بر اینکه تو… من ضامن می شوم. جالب این است که ایشان به خود پزشک هم نمی گوید که من ضامن تو می شوم، به رئیس بیمارستان می گوید که بگو یک نفر ضامن شد. یک چکی می کشد و او هم دستگاه را می آورد و کارش موفق تر می شود. سال ها و سال ها می گذرد، این آقایی که ضامن این پزشک شده است و پزشک هنوز او را ندیده است، در خانه اش ماشینی دارد. می رود پشت فرمان، پشت پشت که می رود، یک بچه کوچک پشت ماشین ایستاده است، بچه خودش است، نمی بیند. بچه خودش را زیر می کند. بچه خودش زیر لاستیک های عقب می رود. چشم و دماغ و صورت این بچه مثل گوشت کوفته می شود. می گوید بچه مرد! با سرعت می بردش بیمارستان. می گویند این جان سالم به در نمی برد، مگر اینکه این پزشک مسلمانی که از آمریکا آمده است، اگر این بتواند با ده پانزده تا عمل جراحی. می رود پهلویش. اسمش را که می نویسد، تا اسمش را می نویسد، می گوید: فلانی؟ آن آقایی که چک را داده است، همین ایشان بوده است. می گوید: شما چک دادید برای اینکه من این دستگاه عمل را بیاورم؟ می گوید: بله! می گوید: آنچه خدا توان به من داده است، برای سلامتی بچه شما به کار می گیرم. حالا چند عمل جراحی بر روی صورت این می کند تا بالاخره بچه الان یک جوان قبراق است و دارد راه می رود. چه می خواهم بگویم؟ یک متمکن با دین و جوانمرد، بدون هیچ ضامن و رهن، مردانگی می کند و ضامن یک پزشک می شود، بعد از چند سال همین پزشک جان بچه او را نجات می دهد.
3- جوانمردی حضرت موسی در کمک به دیگران
یک جوانمرد، می بیند لب چشمه آب، چوپان ها حیواناتشان را آب می دهند، دو تا دختر کنار هستند. می رود کنار دخترها می گوید: شما چرا کنار ایستاده اید؟ می گویند: پدرمان پیر است، نمی تواند چوپانی کند، ما چوپانی می کنیم، حالا آمده ایم به حیواناتمان آب بدهیم، سر چشمه شلوغ است، کنار ایستاده ایم، مردها بروند بعد ما برویم که تنه ما به تنه مردها نخورد. زن دین دارد. می خواهند تنه اش به تنه مردها نخورد، مرد هم جوانمرد است. گوسفندهای دخترها را می گیرد و آب می دهد و… پدرشان می گوید زود آمدید؟ می گویند: یک جوانی این کار را کرد. می گوید: برو بگو بیاید. می آید. حالا می گوید: می خواهم دخترم را به تو بدهم. چه می گویم؟ اگر کاری بر اساس جوانمردی، و ضعیف نوازی انجام بشود، خدا بی پاسخش نمی گذارد. «انّی اُرِیدُ» خودش پیشنهاد می دهد، بیا دخترم را بگیر. یک! در خانه ام باش. دو! مهریه نداری چوپانی کن. سه! در امانی. چهار! مسایلی را هم باید یاد بگیری، خودم پیرمرد هستم، یادت می دهم. یعنی تعلیم و اسکان و ازدواج و اشتغال و همه مشکلاتش حل می شود.
بیایید و یک مردانگی در عمرتان بکنید، شاید هم کرده اید. هر کسی یک کار… یک مردانگی بکند. از یک چیزی بگذرد. این قرآن است، ما هم مسلمان هستیم.
4- مقامات الهی بر اساس گذشت و جوانمردی
تمام پست هایی که خدا می دهد، به یک آدم هایی می دهد که یک جوانمردی کنند و از یک چیزی بگذرند. از چه چیزی؟ یا از جانت بگذر! «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّـهِ» (بقره/207) بعضی از جانشان می گذرند، مثل امیرالمؤمنین(ع) که جای پیغمبر(ص) خوابید. از جانش گذشت، شد علی! یا از شکمش بگذرد. «فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی» (بقره/249) داریم می رویم جبهه، رهبرشان گفت: جلوی چشمتان نهر آبی است. اگر بخورید از ما نیستید. یک امتحان شکم! تحریم اقتصادی! می توانید شکمتان را نگه دارید؟ اگر شکمتان را نگه داشتید، معلوم می شود حزب اللهی هستید. یا از شکم بگذرد. یا از شهوت بگذرد. زلیخا همه درها را بست و گفت: «هَیْتَ لَکَ»، «وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ» (یوسف/23) «غَلَّقَتِ» نمی گوید: «غَلَقَ»!!! «غَلَقَ» یعنی بست! «غَلَّقَ» یعنی سفت بست. «غَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ» نمی گوید: «غَلَّقَتِ الباب»!!! باب یعنی در، ابواب یعنی همه ی درها را بست. به کنیزهایش هم نگفت ببندید، خودش بست که خاطرش جمع باشد. یعنی همه درها را بست. یک! سفت بست. دو! با دست خودش بست. سه! دیگر زمینه آماده و خودش هم آرایش کرده! «وَقَالَتْ هَیْتَ لَکَ» بیا با هم خلوت کنیم. «قَالَ مَعَاذَ اللَّـهِ» پناه بر خدا! از شهوت گذشت. از شکم و شهوت… یا از خواب بگذرد. «تَتَجَافَىٰ جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ» (سجده/16) اگر از رختخواب خودت را برای نماز شب کندی، این یک مسأله! یا از پول گذشت. «وَیُؤْثِرُونَ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَهٌ» (حشر/9) از خودش کم گذاشت، به دیگران داد. ایثار کرد! یا از فرزندش گذشت. «إِنِّی أَرَىٰ فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ» (صافات/102) به ابراهیم گفت باید از بچه ات بگذری. سر بچه ات را ببری. خواباند و چاقو را گذاشت و گفت: بردار! می خواستم ببینم دل می کنی یا نه؟ من نمی خواهم خون ریخته شود. می خواهم تو دل بکنی. دل کندی، آفرین! یا از همسر گذشت. «إِنِّی أَسْکَنتُ مِن ذُرِّیَّتِی بِوَادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ» (ابراهیم/37) خدایا زن و بچه ام را آورده ام در بیابان های مکه، که نه پرنده ای و نه گیاه سبزی هست. چون تو دوست داری، آمدم. یعنی تا نگذریم، چیزی به ما نمی دهند. باید یک دانه را زیر خاک بکنیم، اگر رفتیم زیر خاک، خوشه بیرون می آید.
چه می گویم؟ هر کس می خواهد به یک جایی برسد، باید از یک چیزی دل بکند. دل بکن، به یک جایی می رسی! خوب حالا اینجا موسی از چه چیزی دل کند؟ از وطن دل کند. از امنیت دل کند. تنهایی پا به فرار گذاشت. حالا هم با اینکه تحت تعقیب است، دارد نوکری مفت می کند. برای دو تا دختر ناشناس، دارد چوپانی می کند. این جوانمردی است؟ حالا بیا مزدت را برایت بگویم. جوانمردی. خدا جبران می کند.
یک روز با مرحوم پدرم… خدایا همه اموات را بیامرز. آمدیم حرم. دیدم خیلی گریه می کند. نمی توانست خودش را نگه دارد. گفتم: آقا حالی به شما دست داد؟ گفت: یک نگاه به تو کردم، یک نگاه به پدرم! تو با هواپیما یک ساعته آمدی مشهد! پدر من، یعنی پدربزرگ من! کاشان دستمال باف بود، ما می گفتیم شعرباف! دستمال های پارچه ای. پدر من شعرباف بود کاشان، تجار کاشان می خواستند بیایند مشهد! ایشان گفت که می شود من هم با شما بیایم؟ خدمات انجام بدهم؟ من پول ندارم بیایم مشهد ولی میایم برای شما خدمت می کنم. رستوران آن زمان ها انقدر نبود. غذا می پزم. لباس می شویم، ظرف می شویم، من را به عنوان خادم با خودتان ببرید. می گفت: تجار کاشان آمدند، و پدر من را نیاوردند. پدر من در حدود هشتاد سالگی مرد، و نتوانست مشهد بیاید. دلم می سوزد، که تو یک ساعته آمدی، پسر من! پدر من حاضر شد نوکری کند، نشد بیاید. دلم می سوزد. خوب امام رضا که به چشمش است، که کسی حاضر بشود نوکر بشود، بیاید مشهد، و نتوانست بیاید. ما این قصه را یک جلسه ای داشتیم برای روحانیون مشهد، حدود 500 طلبه و عالم بودند، این را گفتیم. همان جا 500 نفر گفتند تعهد می کنیم، همه ما که می رویم مشهد، یک زیارت به قصد پدربزرگ آقای قرائتی می خوانیم. خواست بیاید مشهد نشد. دلش سوخت گریه کرد. 500 تا روحانی به نیابت از او، 500 تا زیارت امین الله خواندند. که من حساب کردم که اگر سی سفر مشهد می آمد، هر سفری هم سه روز بود، سی سی تا، چند روز؟ نود روز میشد. هر روزی هم دو بار می آمد حرم و دو تا زیارت می خواند. می شد 180 تا! اگر سی بار می آمد مشهد اینقدر برایش زیارت جمع نمی شد. «وَاجْعَل لِّی لِسَانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ» (شعراء/84)
5- الطاف الهی به فرزندان، به خاطر نیکی پدران
جوان ها یک کاری بکنید، خدا جبران می کند. ولو برای نسلتان. موسی و خضر دو تا پیغمبر بودند. وارد یک روستایی شدند. گرسنه شان بود. «اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا» (کهف/77) به مردم گفتند: ما گرسنه مان است. یک تکه نان بدهید بخوریم. گفتند ما نانتان نمی دهیم. «فَأَبَوْا أَن یُضَیِّفُوهُمَا» یک تکه نان به این دو تا پیغمبر ندادند. موسی و خضر رسیدند، یک دیوار خرابه بود. گفتند بسازیم. موسی گفت: اینها یک تکه نان به ما ندادند. «قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا» اگر می خواهی لااقل اجر بگیر. آخر مفت؟ اینها یک تکه نان به ما ندادند. آن وقت ما بیاییم بنایی کنیم؟ این هنوز اعتبارش تأمین نشده است. تأمین اعتبار نشده است. بودجه هنوز تخصیص داده نشده است. گفت: نه! اینجا موسی کمک نکرد رفت کنار ایستاد. خود خضر تنهایی این دیوار را ساخت. بعد گفت حالا دلیلش؟ دلیلش این است که یک آدم صالحی یک گنجی را زیر این دیوار قایم کرده است. در وصیتنامه اش نوشته است در فلان تاریخ بروید و این گنج را بردارید. الان دیوار خراب شده است. گنج لو می رود و دیگران می برند. چون پدرشان آدم خوبی بود، خدا مزد پدر را می خواهد بدهد که این گنج به نسلش برسد. نصیب دیگران و غریبه ها نشود. چه دارم می گویم؟ «وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا» (کهف/82) پدر این ها آدم خوبی بود. ببینید یک پدری که خوب می شود، خدا اموالش را نگه می دارد، حتی به قیمت عملگی مجانی پیغمبر. یعنی یک پیغمبر را مجانی عمله می کند، کارگر می کند تا این دیوار را ترمیم کند، تا این بچه ها بعد بروند و طبق آدرس گنج را بردارند. «وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا» نترسید!!! مگر نوکرش هستم؟ به من ابلاغ نشده است. آن دیدن من نیامد. وقتی می خواست برود عمره با من خداحافظی نکرد. من هم خانه دیدنش نمی روم. در عروسی دختر من نیامد، من هم نمی روم. اوه… اوه… اوه… هم چنین شاخ و شانه می کشند مثل اینکه جنگ است. بابا چه کار داری؟ اصلاً بگذار سلامت نکنند، تو سلام کن! بگذار متلکت بگویند، تو سلام کن. «وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا» (فرقان/63) جاهل به تو متلک می اندازد، سلامش کن.
با شهید محراب آیت الله مدنی، تبریز جایی می رفتم. بچه های تبریز می گفتند: سلام، سلام، سلام، سلام، سلام… آقای مدنی گفت: آقای قرائتی! این بچه ها یک زمانی به من جسارت کردند. آن قدر سلامشان کردم تا حالا این ها به من سلام می کنند.
6- نیکی در برابر بدی، به جای انتقام گیری
«ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» (مؤمنون/96) قرآن می گوید: بدی کرد، تو انتقام نگیر. تو خوبی کن. «وَیَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَهِ السَّیِّئَهَ» (قصص/54) بدی ها را با خوبی جواب بده. نگو تو یکی من هم یکی! بگذرید. غیظ کرده است، بگذر! فحش داده است، بگذر! محل نگذاشته، خداحافظی نکرد، بگذر! عروسی شما نیامده است، بگذر! برای شما چشم روشنی نیاورده است، بگذر! آخر مگر ما امت پیغمبر نیستیم؟ پیغمبر در روز فتح مکه فرمود: همه ی شما را در یک آن بخشیدم. عفو عمومی کرد. آخر پیغمبر ما یک شهری را که خاکستر سرش ریختند، یک شهر را در یک آن می بخشد. آن وقت تو پسر عمویت را نمی بخشی؟ دختر خاله اش را نمی بخشد؟ همسرش را نمی بخشد. یک جوانمردی کنید، خدا جبران می کند. اینجا موسی جوانمردی کرد، خودش تحت تعقیب، بدون مزد و بدون درخواست، بدون پیش شرط، برای دخترها چوپانی کرد، حالا خدا به خاطر این جوانمردی اش، همه ی مشکلاتش را حل می کند. خوب!
از سنت های خوب ازدواج این است که در منزل دختر با پدرش گفتگو شود. کنار کوچه و سینما و پارک و این ها به جایی نمی رسد. در ازدواج باید خانه ی دختر با پدر دختر صحبت کرد. «إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ» (قصص/25) پدرم گفته است بیا خانه! بعد «إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنکِحَکَ» (قصص/27) یعنی مراسم گفتگوی ازدواج، در سینما و این ها نمی تواند باشد. در خانه عروس و با حضور پدر عروس و مادر عروس باید باشد.
7- شناخت سابقه داماد توسط پدر دختر
شناخت داماد لازم است. قبل از اقدام به ازدواج باید آدم داماد را بشناسد. صاف نگفت دخترم را به تو می دهم. کیلویی نگفت: عجب تیپی دارد. باید این داماد ما بشود. چه شکلی دارد. برویم این باید عروس ما بشود. ما الان ازدواج هایمان کیلویی است. کیلویی خوشمان می آید، می گوییم این داماد ما بشود، این عروس ما بشود. قرآن می گوید: بگذار داماد حرف بزند، نصفش را من می گویم، نصفش را شما بگویید: «تا مرد سخن نگفته باشد *** عیب و هنرش نهفته باشد» این آیه قرآن است. شعر برای سعدی است؟ هر کس این شعر را گفته است، ریشه اش در قرآن است. قرآن می گوید: «فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ» (یوسف/54) «فَلَمَّا کَلَّمَهُ» یوسف وقتی تعبیر خواب را گفت، عزیز مصر گفت با این بیانی که تو داری، «إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مَکِینٌ أَمِینٌ» تو باید مسؤول غله و کشاورزی و گندم باشی. تغذیه مردم در اختیار تو. «فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ» یعنی «تا مرد سخن نگفته باشد *** عیب و هنرش نهفته باشد» اینجا «وَقَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ» (قصص/25) تاریخچه اش را موسی گفت. که هستم، چه هستم، چه اقدامات انقلابی کردم، درگیری خیابانی اش را گفت، مشتش را گفت، همه ی اینها را گفت، فرارش را گفت، از گفتگوی اینها، مصاحبه کرد. پدر زن با داماد مصاحبه کرد.
من خودم پسر که ندارم. همه ی دخترهایم را شوهر داده ام. خودم گزینش کرده ام. به داماد گفته ام که بیا با هم صحبت کنیم. یک: چرا می خواهی داماد من شوی؟ چون مشهور هستم؟ از صدا و سیما تلفن می کنند: الو! هفته ی دیگر برنامه ی شما تعطیل است. هیچی! این تلویزیون من پایش به جایی بند نیست. معاون وزیر هستم؟ فردا وزیر را استیضاحش می کنند، معاون هایش هم تلپ، تلپ پایین می افتند. این پست های دولت مثل لنگ است. هر ساعتی دور پای یک کسی است. فردا هم بر می دارند. انسان باید زیر لنگ احتیاطاً یک لباسی هم پوشیده باشد. به این پست های دولتی تکیه نکنید. پست های دولتی مثل لنگ است، یک بار می گذارند، یک بار برمی دارند. همه ی این هایی که لنگ دارند، باید زیر لنگ هم یک لباسی داشته باشند. من به دوستان می گویم سیاستتان مثل ورامین باشد. ورامین همه اش که بود می شود «ورامین»! اسم شهر است. حالا اگر واوش هم قیچی شد، سرنگون نمی شود. واو ورامین که برود، می شود «رامین» اسم انسان است. ر هم که رفت می شود «امین» می گویند فلانی آدم امینی است. باز هم معنا دارد. الفش هم که قیچی شد می شود «مین». مین وسیله ی جنگی است. میمش هم که رفت می شود «ین» واحد پول است. ی هم که قطع شد می شود «نون» تازه می خوریم. یعنی هیچ وقت نابود نمی شود. رابطه ما با مسؤولین مملکتی باید رابطه پتو باشد با ملحفه! یعنی با یک سنجاق وصل شویم، اگر هم دیدیم خراب شد سنجاق را بکشیم. در دل کسی نرویم که ضامن همه خوبی ها و بدی هایش باشیم. از دولت استفاده بکنیم، ولی دولتی نشویم. از تجار استفاده بکنیم، اما وصل به تاجر نشویم. خط های سیاسی هر کدام را که حق می دانید کمک کنید، اما محور نشوید. جوری باشیم که خودمان را نفروشیم. خودفروشی بد است. آدم فکرش را بفروشد، خودش را بفروشد، رأیش را بفروشد… چه می گویم؟ خداوند هر پستی را به هر کسی داده است، طرف از یک چیزی گذشته است. یا از جان گذشته است، یا از فرزند گذشته است، یا از شهوت گذشته است، یا از خواب گذشته است… تمام آیاتی که می گوید: به افراد پست داده ایم، برای این است که از یک چیزی گذشته اند، که ما داده ایم.
8- فداکاری حضرت داود و دریافت حکمت و حکومت
یک قصه ای قرآن دارد، به نام طالوت و جالوت، حدود دوصفحه است. آخرش می گوید: در جنگ بین طالوت و جالوت یک پسر شانزده هفده ساله ای بود به نام داود که بعد هم پیغمبر شد و شد حضرت داود! این داود پسر شانزده ساله، رهبر کفر را کشت. مثل حسین فهمیده سیزده ساله که ما در ایران داشتیم. قرآن می گوید: «وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ» (بقره/251) «وَقَتَلَ» کشت. «دَاوُودُ» این پسر شانزده ساله، این حزب اللهی، چه کسی را کشت؟ جالوت را کشت. رهبر کفر را کشت. می گوید: ماشاء الله! ماشاء الله! ماشاء الله! داود جالوت را کشت؟ پس تحویل بگیر! از خودش گذشت. جوانمردی کرد. حالا ببین خدا چه کرد. «وَآتَاهُ اللَّـهُ الْمُلْکَ» (بقره/251) خدا ملک به او داد. یعنی حکومت را به داود داد. حضرت داود شد. داود پیغمبر حکومت داشت. پسرش سلیمان هم حکومت داشت. حکومت را دادیم، چرا؟ برای اینکه جالوت را کشت. غیر از ملک چه؟ «وَالْحِکْمَهَ» به داود حکمت دادیم. دیگر چه؟ «وَعَلَّمَهُ مِمَّا یَشَاءُ» هر چه خدا خواست به او داد. سه تا چیز به او داد. ملک! حکمت! «عَلَّمَهُ» علم بی نهایت! حکمت و… حالا یک سؤال می کنم. اگر لذت بردید، یک صلوات داغ بفرستید. اگر هم لذت… هنوز که لذت نبردید. {صلوات حضار} من که هنوز نگفتم. تموم شد… خیلی خوب! زیادی گوش بدهید.
در جنگ، نصفش را من می گویم، نصفش را شما بگویید. در جنگ طالوت و جالوت، یک نوجوان شانزده ساله حزب اللهی بود به نام داود، این داود پرید و رفت رهبر کفر را کشت. خدا می گوید: «وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ» این شانزده ساله رهبر کفر را کشت. سه چیز باید به او بدهیم. ملک! حکومت! حکمت! عَلَّمَهُ! علم! علم و حکمت و حکومت برای اوست. حالا می خواهم بگویم، در جنگ خندق، حضرت علی ابن ابیطالب عمر بن عبد ود را… اگر در جنگ جالوت و طالوت، داود رهبر کفر را کشت، علم و حکمت و حکومت برای داود است، حالا هم که در جنگ خندق حضرت علی ابن ابیطالب عمر بن عبد ود را کشت، علم و حکمت و حکومت برای علی ابن ابیطالب است. {صلوات حضار}
کارهای خدا گزینشی نیست. یک بام و دوهوا نمی شود. کارهای خدا حکیمانه است. قانون دارد. اگر قانون این است که هر نوجوانی جوانمردی کند و رهبر کفر را بکشد، ملک، حکمت و حکومت برای او است. در خندق هم حضرت علی ابن ابیطالب رهبر کفر را کشت، پس ملک و حکومت و حکمت و علم برای حضرت علی ابن ابیطالب است. {صلوات حضار}
موسی جوانمردی کرد. نگفت: به من چه! به من ابلاغ نشده است. به من اضافه کاری نمی دهند. به من مأموریت نمی دهند. در شأن من نیست که بزغاله آب بدهم. هیچ حسابی نکرد. تا دید دو تا دختر به خاطر تقوا قاطی مردها نمی شوند، که تنه شان به تنه مردها نخورد، به خاطر تقوا کنار رفتند، موسی یک جوانمردی کرد، کمک این دخترهای حزب اللهی کرد. خداوند همه مشکلات موسی را حل کرد. امشب بحثمان بحث جوانمردی موسی بود.
خدایا به آبروی همه آبرومندان درگاهت، هر چه شب قدر به خوبان می دهی به ما هم مرحمت بفرما! خدایا هر کجا مسلمان ها تحت فشار هستند، همه را آزاد بفرما. مرده هایمان را بیامرز و مریض هایمان را شفا بده. به همه بی همسرها همسر خوب مرحمت کن. به همه بی فرزندها، فرزند سالم و صالح مرحمت کن. به همه بیکارها، شغل حلال مرحمت کن. سفرها بی خطر بفرما. مزه ی قرآن و دین و مزه ی مودت و اطاعت از اهل بیت را به عمق دل ما بچشان. نسل ما را تا آخر تاریخ بهترین نسل قرار بده.