توحید، دلائل – 2

موضوع: توحید، دلائل – 2
تاریخ: 12/05/58

بسم الله الرّحمن الرّحيم

الحمدلله رب العالمين و صلی الله على سيدنا و نبينا محمد و عل اهل بيته ولعنة الله على اعدائهم اجمعين.

در اين نشست با دوستان مى‏خواهيم بحثى راجع به خداشناسى داشته باشيم.
گاهى در كوپه قطار نشسته‌‏ايم، در تاكسى نشسته‏‌ايم، در برخوردها، گاهى در ماشين خط، در مزرعه‌‏اى، شهرى، راهى، صحبت خدا مى‏شود، آدم مى‏خواهد صحبت كند، گاهى اشكالات خيلى جزئى است مى‏خواهد جواب بدهد، جواب هايش را هم كم و بيش يامى خوانيم يا شنيده‌‏ايم و يا خوانده‌‏ايم اما آماده نيستيم، اگر فرم گوش دادن فرم كلاسيك باشد زود ما آماده مى‏شويم، سى ساعت شما مى‏رويد تعليم رانندگى و راننده مى‏شويد، اما هزار ساعت در ماشين بنشينيد تا به قصد تعليم نباشيد، راننده نمى‏شويد، چون آن سى ساعت فرم گوش دادنتان با آن هزار ساعت فرق مى‏كند. چند ساعت نگاه به نانوا بكنى، چند ساعت نگاه كنى نانوايى را بلد مى‏شويد اما يك عمرى نان بخريد و بخوريد و به قصد ياد گرفتن نگاه نكنيد، نانوايى را بلد نمى‏شويد.
1- خداشناسي
همه خدا را قبول داريم، در كتابها درباره خداشناسى خوانده‌‏ايم اما آيا مى‏توانيم با يك دوستى، با يك برادرى هم سن خودمان دو، سه دقيقه صحبت كنيم. حالا، امروز بحث ما درباره خداشناسى است، درباره خداشناسى مسئله‌‏اى كه مطرح است اين است، ما مى‏گوييم انسان به هنگام برخورد با پديده‌‏ها به سراغ سرچشمه مى‏رود، يك مسئله‏اى است خيلى طبيعى، اينطور هم نيست چون تلقين كرده‌‏اند بخاطر تلقين باشد. يك مثالى بزنم، نوزاد الان به دنيا مى‌‏آيد، فرض كنيد، قنداق مى‏كنند و مى‏دهند دست بابا، دست شما، اين نوزاد الان به دنيا آمده چشم‌هايش هم است، مى‏گيردش اينرا و يك فوت مى‏كنيد، منتهی دو رقم فوت مى‏شود كرد يك فوت محكم بكنى كه مسئله فيزيك و فشار هوا مطرح بشود و اين بى اراده چشمش باز بشود آن فوت را ما نمى‏گوييم، اما يك فوت يواش اين بچه قنداق شده را مى‏‌دهند به شما، شما يك فوت يواش مى‏كنيد، يك فوت يواش كه كردى، چشمش را باز مى‏كند. چى مى‏خواهد بگويد؟ اين نوزاد انسان است، به هنگام برخورد با يك پديده، برخورد با فوت، چشمش را باز مى‏كند، ببيند سرچشمه اين فوت، چطور شد كه پشت چشمش خنك شد. همين كه انسان دنبال علت مى‏رود، حس كنجكاوى. تعبيرات زيادى است.
2- حس علت‌جويي
لغات مترادفى است كه حقيقتش يكى است. كنجكاوى، حس كنجكاوى مى‏گويند، حس علت جويى مى‏گويند، علت يابى مى‏گويند، خدا خواهى، خدا يابى، خدا جويى، عبارتهاى مختلفى است ولى حقيقتش همين است كه انسان به هنگام برخورد با پديده، سرچشمه‏‌اش را مى‏خواهد ببيند چيست. يك بچه كوچولو همينكه ببيند آب دارد مى‏رود توى جوب مى‏گويد بابا اين آب از كجاست؟ از كجا مى‏آيد؟ و به كجا مى‏رود؟ منتهی اين سرچشمه را انسان يا مى‏گويد سرچشمه خداست و يا مى‏گويد سرچشمه طبيعت است.
3- خدا يا طبيعت؟
شعار بحث امروز ما اين است خدا يا طبيعت. البته هردو، طبيعت را قبول داريم زير نظر خدا. اينطور نيست كه حالا كه خدا را قبول كرديم طبيعت را قبول نكنيم. يك مثال بزنم، بچه وقتى به دنيا مى‏آيد، حس مكيدن بلد است، مكيدن بلد است منتهی چى مى‏مكد؟ يا پستان مى‏مكد و يا پستانك مى‏مكد. كوچولو وقتى گرسنه‌‏اش مى‏شود، برمى دارد يك چيزى را مى‏جود منتهی چى بجود، آيا نان بجود يا خاك مى‏جود، بنابراين توجه به سرچشمه مسئله‏اى است که در همه هست منتهی سرچشمه چى است، خدا يا طبيعت. مكيدن در بچه هست منتها پستان يا گولزنك.
ما درباره سرچشمه خودمان با دوستان صحبت كنيم. دوستان ما انسان، اين انسان از پديده هاست يعنى من و شما قبلاً نبوديم و حالا هستيم، مى‏خواهيم ببينيم سرچشمه ما چى است. اين انسان سرچشمه‌‏اش يك تك سلول، اسپرم، نطفه، هر چى مى‏خواهيد اسمش را بگوييد، اين اسپرم، اين تك سلول، اين نطفه، آن هم پديده‌‏اى است كه نبوده است، سرچشمه‌‏اى دارد، سرچشمه آن چى است؟ غذاست، غذا هم پديده‏‌اى است اين نان و گندم و ميوه و برنج و سيب زمينى و پياز و روغن و فلان، اينها هم پديده‌‏اند قبلاً نبوده‏اند، سرچشمه غذا چى است؟ سرچشمه غذا طبيعت است. طبيعت چيست؟ طبيعت را قديمى‌‏ها مى‏گفتند چهارتاست، آب، باد، خاك، آتش، امروز مى‏گويند عناصر طبيعى بيش از صدتا ست،صد و چندتا ما صد و چند نقطه مى‏گذاريم بجاى صد و چند عنصر، تقريباً، خوب اين راهى است يك نفر مى‏رود ما كه خدا پرست هستيم قبول مى‏كنيم. يعنى كسى را كه درباره خدا حرف دارد، مى‏گويد ما از اسپرم هستيم، مى‏گويد ما از نطفه هستيم آن از غذاست و غذا از طبيعت آن را هم مى‏گوييم درست مى‏گويى، درست مى‏گوييد، تا اينجا راهى را كه مى‏رود قبول مى‏كنيم منتهی سوال داريم. حالا اينجا يك قصه‏اى يادم آمد، برايتان بگويم.
يك كسى رفت در چلوكبابى غذا خورد آمد و پول نداد، صاف از در رفت بيرون، اين چلوكبابى گفت آقا بيا ببينم، آمد و گفت خوب پولش را بده. گفت درست مى‏گويى، گفت خوب بده. گفت درست مى‏گويى. هى گفت خوب غذا خورده‏‌اى پول بده. گفت درست مى‏گويى،گفت سر به سر من گذاشته‌‏اى، من را مسخره كرده‏اى، خوب پول بده. گفت درست مى‏گويى. يك نفر ديگه كنار اين غذا مى‏خورد گفت خوب آقا چرا مردم آزارى مى‏كنى خوب پولش را به او بده. گفت تو هم درست مى‏گويى. يكى از دور گفت خوب آقا شايد ندارد. گفت تو هم درست مى‏گويى. ما هر كجا آقايان درست مى‏گويند، به آنها مى‏گوييم درست مى‏گوييد.
مى‏گويد ما از نطفه هستيم، درست مى‏گوييد. نطفه از غذاست، درست مى‏گوييد. غذا از طبيعت است، آن را هم درست مى‏گوييد. فقط بحث ما اين است، داداش اين طبيعت به خودى خود غذا مى‏شود و يا تركيب مى‏شود و غذا مى‏شود، چى به ما مى‏گويد؟ تركيب مى‏شود، يعنى نمك از همين طبيعت است اما دو چيز بايد تركيب شود تا نمك بشود. دو چيز بايد تركيب شود تا آب شود. چند چيز تركيب شود تا سيب زمينى بشود. چند چيز تركيب شود تا فولاد شود تا گندم شود، هر چيزى، پس بايد اين ذرات طبيعت تركيب بشوند تا بشود مثلاً غذا. تركيب است، تركيب را هم درست مى‏گوييد، آنوقت اينجا نوبت خدا پرست است، تا آنجا با هم بوديم.
4- شعور حسابگري در بيرون طبيعت است
ما مى‏گوييم دو رقم تركيب داريم، يك تركيب داريم حساب شده، يك تركيب داريم بى حساب، اين طبيعتى كه تركيب شده، غذا شده رو حساب تركيب شده است و يا بى حساب؟ حتماً مذهب مى‏گويد رو حساب، يعنى اين سيب زمينى رو حساب است تركيبش، چند درصدش قند است، چند درصدش نشاسته است، هر چند درصدش رو حساب است. يك جورى كه اگر يك خورده اين حساب تغیير پيدا كند اين سيب زمينى يك چيز ديگرى بايد بشود. پس اين ذرات تركيب شده‌‏اند و تركيبش روى حساب است، اينجا كه شد آنوقت حالا نوبت من است كه شعار بدهم، هر حسابگرى، هر حساب شده‌‏اى، يك حسابگرى مى‏خواهد. اگر حساب شده است، پس ما بى حساب شده را خط مى‏زنيم. اگر حساب شده است هر حساب شده‏‌اى بايد يك حسابگرى داشته باشد. يا بايد شعور حسابگرى در خود طبيعت باشد و يا بايد بيرون طبيعت باشد و چون خود اين ذرات فاقد شعور هستند و شعور ندارند، بايد بيرون ذرات شعورى باشد.
اجازه مى‏خواهم يك مثال ديگه بزنم شما يك تسبيح را نگاه كنيد، اين تسبيح صد تا دانه هست، اين دانه ‏هاى تسبيح را فرض كنيد دانه‏‌هاى ماده، نگاه مى‏كنيم دانه‌‏ها جمع شده‌‏اند دور نخ، مثل اينكه اين طبيعت اعضايش جمع شده‏‌اند در اين برنج، در اين گندم، در اين سيب زمينى. يك نگاهى مى‏كنيم اين جمع يا بايد جمع حساب شده باشد و يا جمع بى حساب. نگاه مى‏كنيم جمع رو فرمول حساب شده است و يا بى حساب. مى‏‌شماريم دانه‌‏ها را يك، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت تا مى‏رسيم سى و سه، به سى و سه كه مى‏رسيم، مى‏بينيم شكل دانه عوض مى‏شود باز يك، دو، سه، چهار، پنج، تا سى و سه باز مى‏بينيم شكل دانه عوض مى‏شود. يك، دو، سه، چهار، پنچ، شش تا سى و سه مى‏بينيم كه شكل دانه عوض مى‏شود. مى‏بينيم دانه‏‌ها جمع شده‏‌اند اما جمع شدنشان روى حساب است. حالا كه اين دانه‏‌ها روى حساب و روى سى و سه تا جمع شده‌‏اند، يا بايد خود دانه‌‏ها شعور داشته باشند يا اگر خود دانه‏‌ها شعور ندارند بايد انسان با شعورى دانه‏‌هاى بى شعور را رو حساب باهم جمع كند.
5- در دستگاه آفرينش شعور هست
حالا چه مى‏خواهيم بگوييم؟ انسان به هنگام برخورد با پديده به سراغ سرچشمه مى‏رود. سرچشمه خدا و يا طبيعت. طبيعت را قبول داريم ولى چون اين طبيعت نظم دارد از نظم طبيعت پى مى‏بريم كه يك باشعورى دنبالش باشد. يك قصه برايتان بگويم.
داشتم مى‏رفتم جايى، يك شخصى دويد و آمد پهلوى من، گفت: سلام عليكم. گفتم، عليكم السلام. آقا، گفتم بفرماييد، گفت مى‏شود شما خداشناسى را در يك دقيقه براى من بگويى؟ خداشناسى را يك دقيقه، خيلى خوب، گفتم جنابعالى ساعتت را ببين، خيلى خوب، گفتم شما وقتى در خيابان مى‏روى چه افرادى را می بینی، اينها ديوانه هستند و يا بى شعورند، چه افرادى را مى‏گويى باشعور هستند؟ از كجا مى‏فهمى فلانى بی شعور است و يا بى شعور نيست؟ اگر يك نفر را ديدى زلفش، كفشش، كلاهش، دگمه هاش، رانندگي اش، رفتار و كردارش را ديدى، رو نظم است، مى‏گويى در ايشان شعور هست اما اگر ديدى كارهاش ناميزان است، كلاهش را چپه گذاشته است، دگمه هايش را هم بالا و پائين بسته است، كفشش را هم تابه تا پا كرده است، سيگار را هم از فيلترش روشن مى‏كند، اونجايى كه بايد ترمز كند گاز مى‏دهد و اونجايى كه بايد گاز بدهد ترمز مى‏كند، به رفيقهايت اشاره مى‏كنى و مى‏گويى در ايشان شعورى نيست، چون كارش نظم ندارد. سيگار و كفش و كلاه و.. و رانندگيش نظم ندارد، گفت درست است. گفتم اگر نظم در يك انسان دليل آن است كه در آن شعور است، نظم در هستى هم دليل آن است كه در هستى شعور هست. اگر نظم در انسان دليل آن است كه در انسان شعور است، نظم در دستگاه آفرينش هم دليل آن است كه در دستگاه آفرينش شعور هست.
يكى، دو تا مثل بچه گانه بزنم براى برادر كوچولو هايتان، رفتى خانه، يك برادر هشت ساله، ده ساله دارى، مى‏خواهى برايش خداشناسى بگويى، مى‏گويى حسن جان، حسين جان، از خداشناسى بگوييم، براى كوچولو مى‏گويى آقا يك نفت حساب كن، يك شير هم حساب كن كه طفل مى‏خورد. از نفت يك چيزهايى درست مى‏شود. از نفت گازوئيل درست مى‏شود، پلاستيك درست مى‏شود، قير درست مى‏شود، روغن درست مى‏شود، بنزين درست مى‏شود،…، از نفت يك چيزهايى درست مى‏شود، شيرى هم كه بچه مى‏خورد، نوزاد، از شير، مو درست مى‏شود، استخوان درست مى‏شود، اشك درست مى‏شود، گوش درست مى‏شود، خون درست مى‏شود، دندان درست مى‏شود و غيره. از نفت چيزهايى درست مى‏شود، از شير هم چيزهايى درست مى‏شود. نفت يك دستگاهى دارد به نام پالايش. شير هم دستگاهى دارد به نام گوارش، بعد مى‏گوييم پالايش سازنده دارد، گوارش هم بايد سازنده‏اى داشته باشد. براى كوچولو اينطور مى‏گويى، مى‏گويى آقازاده، يك دوربين عكاسى، دوازده تا فيلم بردارد بايد فيلمش را عوض كرد، چشم ما صبح تا شام عكس برمى دارد فيلمش را هم عوض نمى‏كنيم. دوربين عكاسى يا عكس ساده برمى دارد و يا عكس رنگى برمى دارد، چشم ما هم عكس ساده برمى دارد و هم عكس رنگى، هم از تاريك برمى دارد و هم از روشن برمى دارد، هم از دور برمى دارد و هم از نزديك برمى دارد، اگر دوربين عكاسى سازنده مى‏خواهد يكوقت…، باز يك قصه برايتان بگویم، نشسته بوديم يك جايى، بحث خداشناسى بود، ديديم طرف لجبازى مى‏كند، به برادران توصيه مى‏كنم به افراد لجباز اعتنا نكنيد، چون افراد لجباز، قرآن مى‏گويد اينها مثل مرده هستند، ما دو رقم مرده داريم يك مرده افقى داريم، يك مرده عمودى، مرده افقى اينهايى هستند كه از اينطرفى خواب هستند و مى‏رويم سر قبرشان ولى مرده‏اى عمودى، سيخكى است و باد هم تو چشمش مى‏رود اما قلبش مرده است «إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى» (نمل/80) افراد يا خواب هستند و يا خودشان را به خواب مى‏زنند. اگر كسى طبيعى خواب باشد، دو بار با دستت بگويى كه آقازاده، آقازاده، حسن آقا، بلند مى‏شود و مى‏گويد چه مى‏گويى، اما اگر كسى خودش را به خواب هم زده باشد اگر لگد هم به شكمش بزنيد خواب است. افراد لجباز افرادى هستند كه خودشان را به خواب زده‏اند، با اينها تماس نگيريد، چون هر چه به آنها بگوييد باز هم مى‏گويند نه.

6- از اثر پي به مؤثر مي‌بريم
ما با يكى از اين پسرهاى لجباز تماس پيدا كرديم، رفتيم خانه شان گفتيم بيا با هم صحبت كنيم، گفت حالا چى مى‏گويى؟ گفتم بيايد از كجا شروع كنيم؟ گفت اين خدایی را كه تو مى‏گويى براى من ثابت كن، گفتم شخصى آمد نزد امام صادق (ع) گفت خدا را مى‏خواهم بشناسم. گفت: تو هستى؟ گفت من، خوب بله هستم، گفت تو كه هستى خودت، خودت را درست كردى. گفت نه، من اگر خودم، خودم را درست مى‏كردم، يكجورى درست مى‏كردم كه ديگر پير نشوم، مريض نشوم، گفت: كسی ديگر درست كرده، گفت بله، گفت همان قدرتى كه درست كرده است را به آن مى‏گوييم خدا. گفت بسيار خوب و رفت.
گفت بحث خداشناسى مطرح بشود و گفتم آقا شما از اثر پى به موثر نمى‏برى؟ گفت: نه، يك مرتبه زنگ در خانه به صدا در آمد تا زنگ صدا كرد گفت: كى است؟ تا صداى زنگ آمد، گفت كى است؟ گفت باز كنيد، رفت باز كند. من همينطور كه نشسته بودم گفتم كجا مى‏روى؟ گفت دارم مى‏روم در را باز كنم. گفتم از كجا فهميدى آدم پشت در خانه است؟ شما گفتى من از اثر پى به موثر نمى‏برم چطور از صداى زنگ فهميدى كه يك آدمى…. بايد بگويى آقا يك الاغى آمد برود، پيشانيش مى‏خاريد، ماليد که بخاراند اين زنگ به صدا در آمد، چطور همه هستى را حمل بر تصادف مى‏كنى، خوب اين زنگ را هم حمل بر تصادف كن. خوش انصاف از صداى يك زنگ مى‏فهمى اين يك آدم است. گفت خوب بعد چى مى‏خواهى بگويى، حالا بگذار بروم و باز كنم. گفتم نه نمى‏گذارم بروى. گفتم ازاين معلوم مى‏شود كه قدش هم بلند است، چون اگر يك كوتاهى بود، لگد مى‏زد به در، مشت مى‏زد، گفت خوب چى مى‏خواهى بگويى؟ گفتم خوب صبر كن يك چيز ديگر هم بگوييم، گفتم معلوم مى‏شود كه آدم عاقلى هم هست، چون اگر يك آدم خُلى بود دستش را مى‏گذاشت و برنمى‏داشت، همينكه دستش را برداشت معلوم مى‏شود كه يك مقدار شعور دارد. گفتم از يك صداى زنگ بطور اتوماتيك، خود آگاهانه، از يك صدا اين همه را مى‏فهمى، چطور از اين همه آثار نمى‏خواهى بفهمى؟
چرا، مى‏خواهند بفهمند علت افرادى كه گريز از مذهب، بيست تا علت دارد انشاء الله در جلسه بعد برايتان مى‏گويم و عنايت كنيد اين بيست تا علت را داشته باشيد. بيست علت، البته بيست علت مى‏گويم، من جمع آورى كرده‌‏ام يا يك چيزهايش را به ذهنم آمده است شايد علتهاى ديگر هم داشته باشد كه در جلسه بعد با هم صحبت مى‏كنيم.
ما از كجا خدا را بشناسيم؟ از اين هستى، از دقت و نظمى كه در هستى هست. حالا، در اينجا دنباله بحثى كه پيش مى‏آيد، چون اين بحث در جلسه دوممان اين است، تيترش اين است: علت اینکه افرادى اين همه آثار مى‏بيند ولى توجهى به خدا ندارند چى است؟
7- علل بي‌توجهي خدا
بنابراين بحثمان تيترش عوض مى‏شود، علل گريز يا بى توجهى به خدا، شما مى‏گوييد از اثر پى به موثر مى‏بريم؟ بله. پس چطور افرادى، دانشمندانى كه صبح تا شام سر و كارشان با آثار است، آنها توجه به خدا ندارند، شما كه مى‏گوييد برگ درختان سبز ما را ياد خدا مى‏اندازد. شما كه مى‏گوييد ساختمان يك اتم، ساختمان يك سلول من را ياد خدا مى‏اندازد، چطور اين سلول و اتم و برگ را ديگران مى‏ببيند و توجه به خدا ندارند، چرا؟ علل زيادى دارد، علت:
1- آنان به قصد شناخت نيستند. وقتى انسان خدا را مى‏شناسد كه به قصد شناخت باشد. شما، اين سه تا مثلى را كه مى‏زنم عنايت كنيد. يك جگر فروش فرض كنيد روزى پنجاه جگر پاره مى‏كند، سيخ مى‏كشد و مى‏فروشد، در ماهش مى‏شود هزار و پانصد تا جگر. سالش مى‏شود هيجده هزار جگر. اين آقاى جگر فروش در ده سال صد و هشتاد جگر را پاره كرده است و به سيخ كشيد و فروخته است اما اگر بگويى برادر مويرگ چيست؟ بلد است؟ خيلى‏ها بلد نيستند، سر و كارش با جگر و مويرگ است اما نمى‏داند چون کار آن آقا به قصد شناخت نبوده، وقتى آدم مويرگ را مى‏شناسد كه بخواهد بشناسد. كسى اگر در مقام شناخت نباشد، نمى‏شناسد.
مثال دوم، شما مى‏روى مغازه آينه فروش مى‏بيند كه اين آقاى آينه فروش يقه‏‌اش آمده بيرون، مثلاً فرض كنيد كه يك يقه‏‌اش رفته است تو، يك يقه‏اش آمده بيرون، يقه‏اش ناميزان است، صبح تا شام در مغازه آينه فروشى كار مى‏كند و آينه دست مشترى مى‏دهد ولى يقه خودش را صاف نمى‏كند، چون به قصد اصلاح يقه در آينه‌‏ها نگاه نمى‏كند، ولى شما رد مى‏شوى از مغازه يك نگاه مى‏كنى، شما با يك نگاه يقه ات را درست مى‏كنى و او دو هزار بار نگاه مى‏كند و يقه‏اش را درست نمى‏كند.
يك معمار يك نردبان مى‏خرد، با يك نرد‏بان هزار بار بالا می رود و يك نجار هم روزى ده تا نردبان مى‏سازد ولى از هيچى بالا نمى‏رود. وقتى انسان بالا مى‏رود كه بخواهد بالا برود. وقتى انسان خودش يقه‌‏اش را درست مى‏كند كه بخواهد درست كند. وقتى انسان مويرگ را مى‏شناسد كه بخواهد بشناسد. علت اينكه عده‌‏اى آثار را مى‏بينند و خدا را نمى‏شناسند، علتش اينست كه اينها در مقام شناختن نيستند، نمى‏خواهند بشناسند.
2- علت ديگر اينكه پديده‌‏ها به صورت عادت در آمده است، گاهى انسان يك چيزى تازه است براش، ياد موثر مى‏افتد، شما دفعه اول كه سوار هواپيما مى‏شوى، هر موقع هواپيما بلند شد مى‏گويى الله اكبر، بنازم بشر را، بنازم قدرت را، علم به كجا رسيده است، صنعت به كجا رسيده است، حالا دفعه اولش است. بلند شدن هواپيما براى شما تازگى دارد، از ديدن هواپيما ياد سازنده مى‏افتى كه علم و بشر و سازنده و ابتكار و اختراع چه كرده است اما مهماندارهاى هواپيما، هى هواپيما بلند مى‏شود آنها اين حرف‌ها را نمى‏زنند، از بس كه اين هواپيما بلند شده و نشسته ديگر براى آنها عادت است.
شما تا حالا نگفته‏‌اى الله اكبر از اين انگشت، عجب انگشت خوبى است. چون از اول عادت كرده‏اى، وقتى به دنيا آمده‌‏اى انگشت شست، با شما بوده است، اما اگر اين انگشت به عللى كنار برود، شما چهار انگشته بشويد خداى نكرده، بعد مى‏خواهى اين يقه ات را ببندى، می بینی که نمی توانی آنوقت است که مى‏گويى عجب نعمتى است. پس چون اين انگشت با ما بوده است ما عادت كرده‏ايم، قدرش را نداريم.
علت اينكه عده‏اى خدا را نمى‏شناسند، چون با آثار خدا عادت كرده‌‏اند، از ديدن اثر پى به موثر نمى‏برند، این انسان از ديدن پديده‌‏ها متوجه سرچشمه نيست.

«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»

لینک کوتاه مطلب : https://gharaati.ir/?p=1364

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.