امام علی(ع)، نامه به مالک اشتر – 16
موضوع: امام علی(ع)، نامه به مالک اشتر – 16
تاریخ پخش: 27/1/69
بسم الله الرحمن الرحیم
1- نظارت و ارزشیابی و اصول رفتار با کارمندان
«ثُمَّ تَفَقَّد»(نهجالبلاغه/ص433) اگر حکمى را به کسى دادى او را به امان خدا رها نکن، تفقد کن. بفرست وارسى کنند که این رفت مشغول کار شد. خوب از آب در آمد یا بد! در امور اینهایى که نصب مىکنى تفقد کن. البته لازم نیست از همه امورشان «من» یعنى «از»، بعضى از کارهایشان را. . . خوب حالا شما اسم دخترت را چه گذاشتى، این لازم نیست. دو نوع تفقد داریم. 1- تفقد پدرانه. 2- تفقد جاسوسانه. یک وقت آدم در آشپزخانه مىرود و در ظرف غذا نگاه مىکند. نگاه مادر عروس. نگاه مادر شوهر. براى اینکه اگر مادر عروس ببیند دخترش غذا را پخته است بگوید: دختر جان غذایت اینطور است. بعضى از مادر شوهرها مثل مادر هستند. بعضى نه! نگاه مىکنند ببینند عیبش چیست. مىگوید: وقتى نگاه مىکنى نگاهت پدرانه باشد. نه نگاه جاسوسانه! از کارشان تفقد کن. چنانچه والدین از بچهشان تفقد مىکنند.
در این جمله چند اصل است. 1- لزوم ارزشیابى. 2- ارزشیابى از بعضى کارها. 3- نحوه ارزشیابى الف) پدرانه باشد. ب) دائمى باشد.
«وَ لَا یَتَفَاقَمَنَّ فِی نَفْسِک» (نهجالبلاغه/ص433) روحت را بزرگ نشمار. اگر پولى به آنها دادى و کمکشان کردى اگر اضافه کارى، عیدى، حقوق، تشویقى، خانه سازمانى، بورسیه، وام دادی. اگر یک وقت چیزى «شى ء» دادى که نیروهایت را تقویت کردى این تقویت نزد تو خیلى بزرگ نباشد. کمکشان بکن و این کمک را هم خیلى به رُخشان نکش.
«وَ لَا تَحْقِرَنَّ لُطْفا»(نهجالبلاغه/ص433) تحقیر نکن. لطفى که به آنها مىکنى نگو: اینها چیزى نیست. آدم بایستى فکر اساسى بکند. حتى اگر آب مىخورى بگو: بفرما! نگو: نه! من در فکر این هستم که یک چاه آب بزنم. همه خانهها را آب لوله کشى کنم. آن برنامه لوله کشى یک اصل است. اما این لیوان آبى را که مىخواهى بخورى یک تعارف به آنها بکن. گاهى از بس افراد پروژههاى بزرگ در فکرشان است از کارهاى جزئى غافل مىشوند. گاهى مردم در عین اینکه کارهاى بزرگ براى آنها بزرگ است در کارهاى کوچک هم حساس هستند. لطفت را کم ندان. «وَ إِنْ قَل» اگر هم کم است. حتى اگر یک دانه پرتقال دارى این یک دانه پرتقال را تکه، تکه کن به همه بده. نگو: حالا این چیست؟ باید باغ هاى پرتقال. . . آن حسابش جداست. هرکارى مىخواهى بکن. اما فعلاً در کارهاى ریز هم احوال پرسى کن.
امام سجاد(ع) یک دعایى دارد که مىفرماید: خدایا به من توفیق بده. «وَ اسْتِقْلَالِ الْخَیْر» (صحیفه سجادیه/ص92) که کار خیر را قلیل بشمارم. نگوید: آقا من امروز یک جزء قرآن خواندم. من دیشب تا صبح احیا گرفتم. کلى گریه کردم. من هر شب افطارى دادم. من هر شب به حرم رفتم. کارهاى خیر را کم بشمار.
2- پرهیز از بزرگنمایی و اهتمام به وضع کارمندان
به امام سجاد(ع) گفتند: خیلى عبادت مىکنى. فرمود: من! عبادتم چیست؟ على(ع) عبادت مىکرد. به امیرالمومنین(ع) گفتند: خیلى خودکشى مىکنى. فرمود: من نمىدانم کارهایم قبول شده است یا نه؟ پیغمبر(ص) مىفرماید: «ما اعرفناک حق معرفتک» (بحارالانوار/ج66/ص291) خدایا من درست تو را نشناختم. قرآن براى اینکه مردم درس بخوانند به پیغمبر(ص) مىفرماید: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنی عِلْماً»(طه/114) یک وقت نگویى: من پیغمبر هستم. به علم بند هستم. با اینکه «لَدُنَّا عِلْماً»(کهف/65) علم تو از طرف خداست. در عین حال «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنی عِلْماً»
یک روز آمدند و دیدند امیرالمومنین(ع) دارد گریه مىکند. گفتند: آقا چه شده است؟ فرمود: هفت روز است که میهمان خانه من نیامده است. اینقدر مهمان دوست بود. اما اگر ما اول و وسط و آخر ماه میهمان داشته باشیم، مىگوییم: خانه ما دائماً میهمان است. امام سجاد(ع) مىفرماید: خدایا به من دید بزرگی بده که این کمالات خودم چیزى در آن نباشد. «وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَکْثِر»(مدثر/6) این آیه قرآن است و در تفسیر این جمله است. «وَ لَا یَتَفَاقَمَنَّ فِی نَفْسِکَ شَیْءٌ قَوَّیْتَهُم» بعضى از این پدر بزرگها هستند که مىنشینند و مىگویند: این را من داماد کردم. این را من عروس کردم. اینقدر نگو: من! «وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَکْثِر» دو نوع معنا شده است. یکى منت نگذار و عملت را بزرگ نشمار و یک معنا هم ممکن است این باشد که عطا نکن یک چیزى را که امید بیشترش را داشته باشى. بعضىها مىگویند: یک کله قند مىفرستیم که دو تا پتو برگردد. چیزى که مىدهى براى خدا بده. حالا یکوقت اگر بودجه و خزانه و در آمد مملکت ما کم است این شرایط استثنایى است. اما سیستم حکومت اسلامى باید اینطور باشد. امیرالمومنین(ع) مىفرماید: اینقدر باید به پرسنل دولت پول داد که «قَوَّیْتَهُم» یک خرده تقویت هم بشوند. نه بخور و نمیر! چون با بخور و نمیر تقویت نمىشود. مثلاً اگر هفت هزار تومان خرجش است 7500 تومان به او بده. پانصد تومانى هم پس انداز داشته باشد. در این چند سال زندگى ما استثنایى بوده است. مثل زندگى کردن در شهرهاى بزرگ، خانه باید حیاط داشته باشد. منتهى از بس زمین کم است جمعیت زیاد است و آپارتمان روى هم مىسازند این یک برنامه استثنایى است. ماشین باید یک طبقه باشد. حالا اگر ماشین سه طبقه آمد لا علاجى است. مسافر باید به اندازه صندلىها باشد. حالا اگر دیدید در یک اتوبوس مسافرها از پلههاى پشت بامش هم بالا رفتهاند لاعلاجى است.
3- میهمان و افطاری حفظ احترام کردم
اگر ما حقوقمان کم است عبادتمان هم کم است. لذا مىگوییم: حداقل عبادت! فلذا نافله نمىخوانیم. ما در کارهاى خیر جیره بندى مىکنیم.
دهه آخر ماه رمضان پیغمبر(ص) رختخواب پهن نمىکردند. شبهای آخر ماه رمضان حساستر است. چون انسان وقتى نفتش کم مىشود چند لیتر آخر را قطره قطره مصرف مىکند. حدیث از اصول کافى است. غلامى به نام «رفید ارباب» بود. اربابش گفته بود: تو را مىکشم و تصمیم گرفته بود این غلام و برده را بکشد. ایشان هم فرار کرده بود و آمده بود در خانه امام صادق(ع) پناهنده شده بود. امام صادق(ع) فرمود: برو سلام اربابت را برسان. بگو: امام صادق(ع) فرموده است که با من کارى نداشته باش. گفت: آقا آتش او خیلى تند است. من بروم مرا مىکشد. فرمود: نه! تو برو سلام مرا به او برسان تا رفت باقى غلامها به دستور ارباب او را گرفتند که بکشند. ایشان گفت: حالا که مىخواهید بکشید من یک جمله به ارباب بگویم. گفتند: خوب! بگو. گفت: همه کنار بروید. به ارباب گفت: امام صادق(ع) سلام رسانده و فرموده است: با من کارى نداشته باش! گفت: امام صادق سلام مرا رسانده است؟ گفت: بله. او را باز کردند و انگشتر خودش را هم داد. گفت: تو مدیر زندگى من باش. امام صادق(ع) یک سلام رساند. . . . اگر شما خانه ما آمدى، من گفتم: سلام برادر کوچک را هم برسان. این چیزى نیست. ولى خیلى ازرش دارد. به همین خاطر حدیث داریم صله رحم کنید. ولو به یک لیوان آب! حدیث داریم. صله رحم ولو به سلام! گفت: آقا افطارى دادن به مومن خیلى ثواب دارد. گفت: پول نداریم. فرمود: یک دانه خرما افطارى بدهید. البته یک خرما برای فقرا است. افطارى بده حتی اگر ساده باشد. حدیث داریم اگر کسى مىخواهد آب بخورد لیوان آب را تو به او بده. اگرچه خودش دست هم دارد اما تو به او بده. حدیث داریم اگر به کودک قول دادى فلان چیز را برایت مىخرم، بخر! نگو: حالا این بچه است. یادتان نرود امیرالمومنین(ع) با یک غیر مسلمانى همسفر شد. لب دو راهى که مىخواستند از هم جدا شوند، امیرالمومنین چند قدم او را بدرقه کرد. گفتند: چرا بدرقه کردى؟ فرمود: این دستور اسلام است. آن کافر مسلمان شد. قرآن مىفرماید: «هُوَ الَّذی یُصَلِّی عَلَیْکُمْ وَ مَلائِکَتُهُ لِیُخْرِجَکُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور»(احزاب/43) اگر مىخواهید مردم را «مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور» «یُصَلِّی عَلَیْکُمْ» باید بر مردم صلوات بفرستید تا مردم با تشویق از ظلمات به سوى نور بروند.
4- جذب مردم با محبت به آنان
آقا این بچههاى کوچه ما تا صبح توپ بازى مىکنند. بخاطر اینکه شما هرچه افطارى دادى به مسجدىها دادى. یک بار نگفتند: بچهها بیایید خانه ما شام بخورید. در روز انتخابات یک خربزه فروش بلندگو گذاشته بود و روى ماشینش داد مىزد که ما مردم قهرمان کجا به آقاى فلانى رأى مىدهیم! دوستان مىگفتند: دورش را گرفتیم. گفتیم: آقا برو خربزهات را بفروش! گفت: نه! من اگر وانتم را هم بفروشم، این باید به مجلس برود. گفتیم: چرا مگر به شما پولى یا وعدهاى داده است؟ گفت: راستش را بخواهید بچهاى داشتم که بسیجى بود. به جبهه رفته و ترکش خورده است. حالا هم آمده و در خانه خوابیده است. این آقا معلم هفتهاى دو، سه بار به خانه ما مىآید و مجانى به بچه من درس مىدهد که بچه من غصه عقب ماندگى درسى را نخورد. حالا که خودش را کاندیدا کرده است من باید تبلیغ کنم تا این به مجلس برود. افرادى هستند با یک محبت تا ابد اسیر مىشوند. حدیث داریم تعجب مىکنم که چرا مردم پول مىدهند و برده مىخرند. اما با محبت آزادها را نمىخرند.
«فَإِنَّهُ دَاعِیَهٌ لَهُمْ إِلَى بَذْلِ النَّصِیحَهِ لَک»(نهجالبلاغه/ص433) اگر با مردم محبت کنى مردم هم دعوت مىشوند که به نفع تو خیرخواهى کنند و باعث مىشود که به تو خوش گمان شوند. آقا دبیرستانىها مسجد نمىآیند. خیلى خوب! شما که پیش نماز هستى با این مسجدىها چند دفعه به دبیرستان کنار مسجد رفتید؟ یک روز به دبیرستان بروید و بگویید: ما به مناسبت میلاد امام رضا(ع) یا عید مبعث یک آب سردکن آوردهایم تا این بچهها یک آب خنکى بخورند. تا مىگویى: «قد قامت الصلوه» مسجد هم بیاید، تو نماز را مىخوانى و مىروى. او هم آب سرد کن ندارد. از هم جدا شدهاید. از تزئینات مساجد باید کم شود و صرف نسل شود.
5- پرهیز از بیتوجهی به کارهای کوچک
«وَ لَا تَدَعْ تَفَقُّدَ لَطِیفِ أُمُورِهِمُ اتِّکَالًا عَلَى جَسِیمِهَا» یک وقت کارهاى کوچک را به هواى کارهاى بزرگ فراموش نکنی. گاهى در جلسه میهمانى شخصیتهاى مهم که مىآیند، همه میگویند: آقا سلام علیکم! اما یک بچه که مىآید هرچه نگاه مىکند مىبیند هیچکس به او محل نمىگذارد. به هواى اینکه پیش پاى پدرش بلند شدهاى، کوچولو را یادت نرود. آقا زاده در چه پایهای درس میخوانی؟ خوش آمدى! در گناهان هم همینطور است. مىگویند: نکند وقتى بگویند گناه! یاد گناه بزرگ بیفتى! گاهى گناهان کوچک پدرت را در مىآورند.
در یک ماجراى تبلیغ سمعى و بصرى ولى خدا به مردم گفت: بروید سنگریزه جمع کنید. ریز و درشت در بیابان، همه رفتند و آوردند. یک تپه از سنگ بزرگ و ریز درست شد. هرچه سنگ بزرگ بود، مىدانستند از کجا آوردهاند. اما سنگ ریزهها را نمىدانستند از کجا آوردهاند. فرمود: گناه هم همینطور است تا مىگویند: خدایا گناهان ما را ببخش هرکسى گناهان بزرگ در ذهنش است و ناراحت است. چون گناهان بزرگ را مىداند و توبه مىکند. گناهان کوچک را یادش نیست. فلذا توبه هم نمىکند. پشیمان هم نمىشود ولى خدا پدرش را در مىآورد. اگر یک استکان آشغال به آدم بدهند نمىخورد اما ذره، ذره با سیگار مىتواند بخورد.
قرآن مىفرماید: «وَ کانَ رَسُولاً نَبِیًّا»(مریم/51) پیغمبر(ص) با اینکه رسول و نبى بود با اینکه کارهاى اجتماعى داشت و باید تمام امت را نجات بدهد اما «وَ کانَ یَأْمُرُ أَهْلَه»(مریم/55) گاهى هم با خانمش حرف مىزد. رسالت یک مسأله است. زن دارى هم یک مسأله است. «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّون»(احزاب/56) خداوند و فرشتگان بر رسول(ص) صلوات مىفرستند. اما پیغمبر(ص) هم به کوچک ترها سلام مىکند.
یک کسى زلف و موی بلند دارد آنرا دوست مىدارد. خوب تو سر به سرش نگذار. این خیال مىکند چون که زلف دوست ندارد باید زلف او را مسخره کند. یک کسى یک فرم لباس را دوست دارد تا مادامى که حرام نیست شما تعصب به خرج ندهید. یک کسى با فرمى وارد مسجد مىشود. همه یک طورى به او نگاه میکنند. او هم مىرود که میرود. یک کسى مىگفت: من پایم را داخل مسجد نمىگذارم. گفتم: چرا؟ گفت: من یک پدر عوامى داشتم. یک شب در مسجد آمد. پدر من کلاه نمدى سرش بود. یک نفر در مسجد پدر مرا مسخره کرد. نخى برداشت سر آن را تر کرد و آنرا روى کلاه انداخت. چون سر نختر بود به کلاه چسبید و دم نخ هم همینطور آویزان بود. همه مسجدىها به پدرم خندیدند. من هم تا عمر دارم پایم را در مسجد نمىگذارم. یک وقت مىبینى نیم متر نخ یک مسلمان را براى همیشه از مسجد بیزار مىکند و یک وقت مىبینى دو، سه متر بدرقه یک مسیحى را مسلمان مىکند.
در یکى از این هتلها سمینار بود. رفتم گفتم: چند پرسنل کارمند، آشپز، شیرینى پز، تدارکاتى و آسانسورچى و تأسیسات دارید؟ دیدم 300 الى 400 نیرو در این هتل هست. من گفتم: شما نیروها مىدانید کسانى که در این اتاقها هستند چکار مىکنند؟ گفتند: نه! نمىدانیم یعنى از شرق و غرب به سمینار مىآیند و همه کارهایشان را مىکنند. اما این کارمندها نمىدانند چکار مىکنند. نمىدانند موضوع سمینار چیست؟ خوب یک بار مسئول سمینار، دبیر سمینار اینها را جمع کند و بگوید: ماجرا این است. از این آقایان دعوت کردهایم. انشاءالله شما اجر مىبرید. دستتان درد نکند. انگار نه انگار!
چون قطعنامه جسیم است از کارهاى لطیف غافل شدهاند. چون شوراى علمى دانشگاه است، آشپز فراموش شد. یک روز پیغمبر(ص) وارد مسجد شد و فرمود: پیرزنى که مسجد را جارو مىکرد، نیست؟ گفتند: مُرد! فرمود: خانهی او برویم. گفتند: ول کن. او پیر است. فرمود: خوب پیر باشد. کارها باید براى خدا باشد.
مادر یک رئیس مُرد. نشسته بودند در روزنامه بنویسند که فوت جانگداز مرحومه مغفوره. . . ! یک نفر گفت: این خوب نیست. بنویس فوت بسیار متأسفانه و جانگداز، بحث این بود که جانگداز خالى بنویسند یا متأسفانه هم اضافه کنند. یک بار فهمیدند که رئیس بر کنار شده است. گفتند: پیر بود. مُرد که مُرد! اینها بازیچه است. پیداست که اصلاً دلش به حال طرف نمىسوزد. اسم، شکل، پدر کسى را. . . حتى یک دختر سه ساله عروسک دارد. چون او عروسک را دوست دارد و قنداق مىکند تو هم آن عروسک را ببوس. وقتى عروسک را بوسیدى کیف مىکند. گاهى وقتها مردها به فکر این هستند که زمین بخرند. بنایى کنند. یادشان مىرود که مثلاً یک لقمه بگیرند و به خانمشان بدهند. یک گل به ایشان بدهند. کارهاى ظریف را فراموش مىکنند به ازای اینکه من در فکر اساسی هستم. فلذا زندگى هایشان تلخ است.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»