داستانهای قرآن، داستان حضرت یوسف (ع) – 1
موضوع: داستانهای قرآن، داستان حضرت یوسف(ع) – 1
تاریخ پخش: 72/12/16
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث پیرامون قصه حضرت یوسف میباشد که در ماه رمضان بعد از شبهای قدر گفته میشود.
1- حروف مقطعه در آغاز بعضی سورههای قرآن
بسم الله الرحمن الرحیم. الر، بعضی از سورههای قرآن با «الر، الم، ق، حم، طس، است، این چه چیزی است خداوند میخواهد بگوید قرآن از همین حروف الفبا میباشد مثل این که یک کسی را یک مشت خاک میدهد میگوید شما از این خاک چه چیزی درست میکنید. میگوییم ما از این خاک خشت، دیگه چه چیزی، کوزه و آجر، کاشی به هر حال هنر ما این است که خاک را تبدیل به کوزه و آجر و کاشی کنیم. بیش از این هنر نداریم.
اما خداوند از خاک این همه رنگارنگ این همه برگها، رنگها، گلها، میوهها، خاک، خاک است تو هنرت خشت و آجر و سفال است من هنرم را ببین الم تو چه چیزی درست میکنی، من از این الفباء مقاله و کتاب، حالا بیا ببین من چه کار میکنم. از همین الفباء قرآن درست میکنم که در یک آیهاش نکات ریزی است، الر، از همین الفباء، من قرآن ساختم، مثل این که یک کسی میگوید من از همین خاک میوهها را درست کردم خاک در اختیار همه هست یکی از خاک خشت و آجر درست میکند یک قدرت از خاک این همه میوه درمی آورد.
الف، لام، میم، قاف، سین، کاف، یائ. عین اینها همه را بلد هستیم، یکی از این حرف الفباء، پشم است یکی از این پشم یک چیزی میسازد که میشود روی جول الاغ انداخت جاجیمی میشود که روی شتر انداخت آن هم نه هر جاجیمی، چون بعضی جاجیمها قیمتی است بعضیها هم از همین پشم هنری درست میکند که از همه دنی میآیند برای بافندهاش تماشا میکنند هنرش را خداوند میخواهد بگوید من از الفباء هنرنمایی کردم قرآن فرستادم،
2- آیات قرآن روشن است تا شما تعقل کنید
«تِلْکَ آیاتُ الْکِتابِ الْمُبینِ» (یوسف/1). اینها آیات کتاب روشن است قرآن کتابی است روشن آن جایی هم که ابهام دارد مراجعه میکنیم با کمک آیات دیگر روشن میشود. قرآن بعضی آیاتش روشن است و بعضی آیاتش آدم گیج میشود و ما داریم آن جا که گیج شدیم مراجعه کنیم به آیات روشن، روشن میشویم یک مثال بزنیم شما مشهد میروید بعضی جاهای مشهد برا شما روشن اسن مثل سقاخانه، منارههای طلائی، بعضی جاها را هم آدم گیج میشود مثل کوچهها، حرمها، آدم گم میشود زن و شوهرها که میروند مشهد میگویند اگر همدیگر را گم کردیم و عده ما کنار سقاخانه، یعنی هر کجا که روشن است. روشن و هر کجا روشن نیست وعده میگذارند کنار سقاخانه، یعنی هر کجا که روشن است. روشن و هر کجا که روشن نیست وعده میگذارند کنار سقاخانه همدیگر را میبینند.
آیههای قران هر کدام که روشن است و هر کدام که آدم گیج میشود با کمک آیههای دیگر روشن آن را میفهمد. اینها قرآن کتاب روشن است، «إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» (یوسف/2).
قرآن را فرستادیم تا شما فکر کنید تعقل کنید توی قرآن دویست و شصت و هشت قصه است اما قصهها سرگرمی نیست. قصهها رمان نیست پرکردن ایام فراغت نیست. سوژهها و دقتها و نکاتی است برای فکر، قصههای دیگران برای این است که آدم سرگرم بشود. قصههای قرآن برای این که انسان فکر کند،
3- قصه یوسف بهترین قصهها و دلیل بهتر بودن آن
«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلینَ» (یوسف/3)، پیغمبر ما برایت قصه میگویم، «نَحْنُ نَقُصُّ». از این «نَحْنُ نَقُصُّ» پیداست که خدا میگوید قصه میگویم بعضی از دانشمندان به مرحوم مطهری گفتهاند زشت است. شما قصه بنویسید داستان و راستان شما کتاب علمی بنویسید زشت چیه خدا میگوید «نَحْنُ نَقُصُّ» ما قصه میگوییم وقتی خدا قصه میگوید دیگه مطهری قصه گفتنش زشت نیست قصه خیلی هنر میخواهد با قصه خیلی کارها میشود کرد منتهی قصه گویش چه کسی باشد و چه هدفی را داشته باشد، «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» بهترین قصهها را میگوییم.
خداوند هر کاری را میکند بهترش را میکند. مثلاً آفرینش، میگوید «أَحْسَنُ الْخالِقینَ» (مومنون/14). بهترین ساختمان را ما دادیم به انسان، شما فکر کردید از قیافه خودتان، واقعاً چشم کجا بود بهتر بود، گوش کجا بود بهتر بود لب کجا بد بهتر بود، دست کجا بود بهتر بود، ما در آفرینش بهترین ساختمان را دادیم، به تو، در کتاب «نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدیثِ» (زمر/23) بهترین قصهها راگفتیم دین. «وَ مَنْ أَحْسَنُ دیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ» (نساء/125)، بهترین دینها دین اسلام و تسلیم خدا بودن است پاداش خدا که بهترین پاداش را میدهد، خدا هر کاری را که میکند بهترش را میکند، بهترین پاداش، بهترین قیافه، بهترین خلقت، بهترین دین.
حالا هم که قصه میگوید بهترین قصه را میگوید حالا چرا قصه یوسف بهترین قصه هاست یک قصه گو خدا است افراد بیکار و بی خبر نیستند قصه گوهای ما یا آدمهای بیکاری هستند یا آدمهای بی خبر، قصه گو خداست. دو: قصهها هدف دار است. الله، حق است خیالی نیست. قصهها بر اساس علم است بر اساس گمان نیست «فَلَنَقُصَّنَّ عَلَیْهِمْ بِعِلْمٍ» (اعراف/7)، قصهها وسیله تخدیر نیست وسیله فکر است. «فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ» (اعراف/176) قصه زمینه فکر است نه زمینه سرگرمی، قصههای قرآن وسیله عبرت است نه وسیله تفریح، «لَقَدْ کانَ فی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِأُولِی الْأَلْبابِ» (یوسف/111) یعنی در قصههای قرآن عبرت است نه تفریح در قصههای قرآن فکر است نه خیال، در قصههای قرآن علم است نه گمان در قصههای قرآن حق است نه خیال، قصههای قرآن هدف دار است نه سرگرمی، و لذا قرآن گفته «أَحْسَنَ الْقَصَصِ». ما قصه میگوییم ولی بهترین قصهها.
در قصه یوسف که چرا خدا میگوید بهترین قصه است اول همه چیزها ضد و نقیض به هم جمع شده، هم فراق است هم وصال، هم فراق یعقوب از یوسف ده سال بیست سال. سی سال پدر پسرش را ندید آن قدر گریه کرد تا چشم او نابینا شد ولی بالاخره پسرش را در بغل گرفت بوسید چشمش روشن شد یعنی هم فراق بود هم وصال، هم توی چاه بود هم حکومت، هم حسد بود هم حسرت، هم بردگی بود هم سلطنت، هم کوری بود هم بینائی، هم پاکدامنی بود هم تهمت زنا، تو قصهی یوسف همه چیزها ضد و نقیض با هم جمع شده یعنی یک ترکیبی است قصه یوسف. ما بهترین قصه را میگوییم.
4- خواب اسرار آمیز یوسف و نقل برای پدر
«إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی ساجِدینَ» (یوسف/4)، به گفتهی ابن عباس شب قدر و جمعهای بود و یوسف در خواب دید خورشید و ماه و یازده ستاره در مقابلش سجده و کرنش کردند علامه طباطبایی میفرمایند که شروع قصه از همین خواب شروع شد خواب خیلی، خواب اسراآمیزی است، خواب اولیاء خداست به کی مراجعه کنیم بهتر است به پدر مراجعه کنیم. «إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ» خوابش را به بابایش گفت، اصولاً پسرها، دخترها یک کاری دارند بهترین کس این است که آدم به بابایش بگوید پدر مرجع حل مشکلات است گفت بابا من همچون خوابی دیدم و پدرها به خواب بچهها توجه کنند، خواب دید و این خواب تعبیرش چیست. مسئله خواب مسئله مهمی است، بعضی خوابها روشن است، بعضی خوابها لازم به تعبیر دارد و بعضی خوابها را نمیشد تعبیر کرد یوسف خواب دید، این خواب مهمی بود.
5- پدرش او را از بازگو کردن رویا برای دیگران منع کرد
«قالَ یا بُنَیَّ لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ» (یوسف/5)، پدرش گفت: ای پسر من، رویا و خوابی که دیدی به برادرانت نگویی بر این نقشه میکشند این خواب اسراری در آن است و میدانست که این خواب را برادرها بفهمند حسادتشان نسبت به یوسف بیشتر میشود وقتی میگوید خواب را نگو برای این که نقشه میکشند، از این ایه معلوم میشود که هر چیزی که دشمن را حساس میکند نباید بگوییم.
6- یعقوب به یوسف گفت: خداوند تو را انتخاب کرده است
«وَ کَذلِکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْویلِ الْأَحادیثِ وَ یُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَ عَلى آلِ یَعْقُوبَ کَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهیمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّکَ عَلیمٌ حَکیمٌ» (یوسف/6)، یوسف خوابش را به بابایش گفت، بابایش هم گفت خوابت را به کسی نگو، «وَ کَذلِکَ یَجْتَبیکَ رَبُّکَ»، خدا تو را انتخاب کرده، خدا به تو تعبیر خواب داده، تعبیر خواب علمی خوب است، خداوند به خاطر بعضی از افراد و بعضی لیاقتها بر بعضی از افراد هست خداوند علمیهایی را میدهد و علم تعبیر خواب را به تو داد و نعمتش را بر تو تمام کرد همین طور که بر اجداد تو آل یعقوب تمام کرد بر نیاکان تو حضرت ابراهیم، اسحاق خداوند تو را انتخاب کرد تو را برگزید تعبیر خواب یادت داد این علومی که به تو داد به اجدادت هم داد یوسف خواب میبیند یک خوابش را به بابایش میگوید دو. بابایش میگوید خواب اسراری دارد به دیگران مگو، نقشه برایت میکشند سه، بعد این آیه میفرماید خداوند هر کسی راکه میخواهد یک چیزهایی به او بدهد البته خدا حکیم است، همین طوری چیزی را به کسی نمیدهد.
7- خلاصه داستان یوسف
«لَقَدْ کانَ فی یُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آیاتٌ لِلسَّائِلینَ» (یوسف/7)، تابلو قصه هست میگوید در قصه یوسف و برادرانش نشانههای خوبی است علامتها سوالی، پاسخ سوالی است، در داستان یوسف سوالات زیادی مطرح هست چگونه حسادت باعث میشود که انسان برادرش را بکشد چگونه در یک جنایت ده نفر رای میدهند چگونه یوسف قاتلین خودش را یک جا میبخشد و صرف نظر میکند توی قصه یوسف خیلی نکته است نکات زیادی، یوسف در این قصه پنج برخورد کرد، برخورد یوسف با پدر، با برادر. با عزیز مصر، با همسر عزیز، با زنان مصر با زندانیها، با مردم مصر، دوازده تا پسر بودند یکی یوسف بود یازده نفر دیگر نیز بودند یوسف با یکی از این دوازده تا از یک مادر بودند آن ده تای دیگر از یک مادر دیگر، پدر یوسف را بیشتر دوست داشت حالا یا کمال داشت، یا کوچکتر بود و یا به هر دلیلی، و پیغمبر معصوم است و کار غلط نمیکند برادرها گفتند بیاییم این را نابودش کنیم از حول پدر دورش کنیم چون پدر یوسف را بیشتر دوست دارد، تا دل پدر متوجه ما بشود.
یک روز یوسف را به اسم بازی بردنش توی چاه انداختند بعد پیراهنش را با خون بزغاله آغشته کردند و گریه کنان شبانه آمدند و گفتند بابا یوسف را گرگ پاره کرد یوسف هم توی چاه بود کاروانی آمد برود مسئول آب تو کاروان، آمد که آب ببرد یوسف چسبید به دلو آمد بالا یوسف هم گریه نکرد که بابام کی است، برادرم کی هست، هیچ چیزی نگفت، گفت بشارت ما دلو را انداختیم تا پادشاه مصر یوسف را به اسم غلام و برده خرید و بردش توی خانه کم کم سالها بود و یوسف بزرگ شد و یک جوان زیبا شد، زن شاه علاقه پیدا کرد به یوسف یک روز خودش را آرایش کرد و درها را بست و دنبال یوسف کرد که گناه بکند یوسف هم فرار کرد زن شاه دنبالش، پیراهن را گرفت پاره شد تا پیراهن پاره شد در باز شد شاه آمد تو عزیز مصر. زن تیزبازی کرد گفت این به من قصد بد داشته، یوسف در فکر بود چه کند گفت نه آقا ما قصد بد نداشتیم، یک آدم حکیم عاقلی بغل شاه بود گفت نگاه کنید پیراهن از کجا پاره شد اگر ازعقب پاره شده پیداست یوسف میدویده زن دنبال پیراهن را گرفته پاره شد برای جرم شناسی ببینید پیراهن از کجا پاره شده به هر حال غوغا شد در شهر پیچید خانم شاه عاشق یوسف شده آبرو ریزی شد چه کنیم چه نکنیم گفتند قصه را سرپوش بگذارید گفتند چه طوری، یوسف را زندان کنید یوسف را زندان کردند سالها داخل زندان بود داخل زندان دو نفر خواب دیدند یوسف خوابشان راتعبیر کرد یکی از آنها تعبیرش آزادی بود ویکی از آنها تعبیرش اعدام، آن که اعدام بود اعدام شد، آن که آزاد شد آمد تو دربار آب میداد دست شاه یک روز شاه خواب دید که هفت عدد گاو لاغر هفت عدد گاو چاق را میخورند گیج شد دانشمندان را دعوت کرد گفت یک همچین خوابی دیدم گفتند از آن خوابهای چرت و پرت است یک نفر که داخل زندان هم زندانی یوسف بود به شاه گفت یک جوانی داخل زندان است تعبیر خواب میکند گفت بگویید بیاید رفت گفت شاه شما را خواسته، گفت به شاه بگو که ماجرای پیراهنی که پاره شده و حرف آن زن چه چیزی بوده، اینجا خواب را تعبیر کرد، قصه آشکار شد پاکی یوسف معلوم شد که یوسف پاک بوده و زن شاه در این چند ساله از کار خودش پشیمان شده بود و به زبان آورد گفت که واقعیتش این است که یوسف پاک است ناپاکی از من است.
یوسف در اینجا تا برخورد کرد با پدرش چه برخوردی کرد پیراهن خودش را فرستاد پهلوی بابا، بابایی که ده بیست سال گریه کرده چشمش نابینا شده پیراهنش را فرستاد به چشمش مالید چشم یعقوب بینا شد برخوردش با پدر برایش پیراهن فرستاد. برخوردش با برادرها بعداً که شاه عزیز مصر خواب یوسف را تعبیر کرد گفت خیلی خوب معلوم میشود که آدم دانشمندی هستی گفت بله من دانشمند هستم در آینده مملکت تو قحطی میشود ولی اگر من را مسئول غلات و وزیر اقتصاد و دارایی کنی کن با یک برنامه ریزی کاری میکنم که قحطی به مردم فشار نیاورد من بلدم مدیریت کنم ایشان را وزیر اقتصادیش کردند کم کم درجهاش رفت بالا، تا شد شاه، قحطی پیش آمد مردم مصر مضطرب شدند از اطراف مصر هم کاروانها میآمدند مصر گندم بگیرند هفت سالی که گندم خوب بود یوسف گندمها را انبار میکرد و از خوشه بیرون نمیآورد، هفت سال پرآبی و پرمحصولی، همه گندمها را یوسف گرفت انبار کرد، هفت سال بعد که قحطی شد با جیره بندی، برادران یوسف که میآمدند جیره بگیرند به هر حال چند بار آمدند و رفتند بالاخره معلوم شد آن یوسفی که به چاه انداختند سی سال پیش حالا شده شاه مملکت آنها هم اقرار کردند گفتند یوسف ما یک غلطی کردیم ببخش یوسف برخوردش با بردارها این طور بود که گفت: «قالَ لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ» (یوسف/92)، یک روز یوسف وقتی نشسته بود با برادرانش غذا میخورد برادرها خجالت کشیدند گفتند داداش جای دیگر غذا بخور پهلوی ما غذا میخوری وقتی نگاه میکنیم به تو خجالت میکشیم از همچین غلطی که کردیم، ما خواستیم تو نباشی خدا خواست تو باشی ما خواستیم تو ذلیل شوی خدا خواست تو عزیز شوی، به هر حال ما نگاهت میکنیم شرمنده هستیم، شما اجازه بده ما یک جای دیگر بنشینیم یوسف گفت که من افتخار میکنم که با شما غذا میخورم برای این که قبلاً خیال میکردند که من یک بچهای هستم که از چاه آمدم بیرون، پدری، جدی، نیاکانی برادری کسی ندارم اینها گفتند خدا شکر یک بردهای که از چاه آمده بیرون به حکومت رسید اما الآن که شما آمدید فهمیدند ما ده، دوازده تا برادر دارم، من پسر یعقوب هستم، یعقوب پیغمبر است، فهمیدن بر یک ریشهای و خاندان اصیل دارم شما به من عزت دادید من افتخار میکنم یوسف فرمود من افتخار میکنم که با شما هستم مردانگی و فتوت خیلی ارزش دارد یوسف قصهای شیرین دارد.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»