داستانهای قرآن، داستان حضرت موسی (ع) – 3

موضوع: داستانهای قرآن، داستان حضرت موسی(ع) – 3
تاریخ پخش: 72/12/02

بسم الله الرحمن الرحیم

در استان گیلان هستیم و این آخرین بحثی است که در این استان ضبط می‌شود. حرکتی که از طرف مراجع به اقامه نماز آموزش و پرورش این استان شده است، حرکت بسیار خوبی بود. نماز جماعت‌های بسیاری در آموزش و پرورش برقرار شده است که برادران روحانی برای اقامه‌ی آن می‌روند.
حرکت نماز در سازمان‌ها، پادگان‌ها و در ادارات بحمدالله وضع بسیار خوبی دارد و به سوی بهتر شدن هم می‌رود. امیدوارم به جایی برسیم که نماز در کشور ما آن جایگاهی که باید داشته باشد را پیدا کند. امیدوارم وقتی صدای اذان بلند می‌شود، در کل ایران بازارها و خیابان‌ها تعطیل شود. امام صادق(ع) فرمود: ظهر که می‌شود و صدای اذان را می‌شنوید کار را رها کنید و به سوی مسجد و نمازخانه بروید تا بگویند: «هولاءِ جَعفَریٌ» این‌ها شیعه هستند که این طور به نماز اهمیت می‌دهند. خوشبختانه وضع نماز در ایران رو به بهبود است. خدا انشاءالله همه‌ی ما را از مقیمین نماز قرار دهد.
قرآن حدوداً دویست و شصت و هشت قصه دارد و قصه‌ها، قصه‌های مفید و پرمطلب و شیرینی است. از اول ماه رمضان قصه‌ی آدم و نوح شنیده شد و قصه‌ی حضرت موسی را در چند مرحله گفتیم. کودکی موسی، جوانی موسی، امامت موسی، فرار و هجرت موسی را در چند جلسه گفتیم. الآن به مسئله داماد شدن حضرت موسی رسیدیم.
ممکن است بعضی از افراد در جریان نباشند و نمی‌دانند که قصه چیست. من از آن‌هایی که بحث‌های قبلی را شنیدند، عذرخواهی می‌کنم. می‌خواهم یکی دو دقیقه حرف‌های جلسه‌ی پیش را تکرار کنم تا بحث امروز به بحث دیروز بچسبد. بحث دو جلسه‌ی قبل این بود که به فرعون گفته بودند: امسال پسری متولد می‌شود که کاخ تو را زیر و رو می‌کند. علیه تو کودتا می‌کند و رژیم تو را نابود می‌کند. فرعون دستور داد همه‌ی پسرهایی که متولد می‌شوند را بکشند. مادر موسی، موسی را به دنیا آورد. بعد از تولد موسی مادرش دلهره پیدا کرد. خداوند به مادر موسی الهام کرد که به او شیر بده و او را در یک صندوق بگذار و در رودخانه بینداز. موج این صندوق را به ساحل دشمن می‌برد. یعنی فرعون که کنار ساحل نشسته است این صندوق را می‌بیند و آن را می‌گیرد.
1- خلاصه داستان موسی از جلسات قبل
مادر موسی الهام را دریافت کرد. بچه را شیر داد و او را در صندوق گذاشت. صندوق را در رودخانه‌ی نیل انداخت. مادر به خواهر موسی گفت: از دور مواظب صندوق باش. کنار رودخانه برو و ببین سرنوشت صندوق چه می‌شود؟ دختر کوچک به دنبال صندوق رفت. فرعون صندوق را گرفت. در صندوق را باز کرد و دید یک پسر در صندوق است. یک لحظه خواست او را بکشد. همسر فرعون که زن خوبی بود، گفت: او را نکش. شاید بخواهیم او را به عنوان بچه‌ی خودمان نگه داریم.
این بچه در کاخ سر سفره‌ی فرعون بود. فرعون دشمن خودش را سر سفره‌ی خودش بزرگ کرد. ایام گذشت. دایه‌هایی را برای شیر دادن به موسی آوردند. این بچه نوزاد پستان دایه‌ها را دهان نگرفت. خواهر موسی آمد و گفت: من یک خانواده را سراغ دارم که می‌توانند این بچه را تکفل کنند. بروم بگویم بیایند. شاید مادر این خانواده بتواند این بچه را شیر بدهد. نگفت: که این زن مادر موسی است. این دختر آرام آرام رفت و به مادرش گفت. مادرش هم بدون این که هیجانی شود و جیع بکشد، به کاخ فرعون آمد. چون اگر هیجانی می‌شد و جیغ می‌کشید همه‌ی ماجرا لو می‌رفت. خیلی آرام آرام و با یک حرکت تاکتیکی و اطلاعاتی آمد و بچه را گرفت. موسی پستان مادرش را دهان گرفت. موسی نزد مادر خود بازگشت. مادر و موسی در کاخ زندگی می‌کردند.
موسی کم کم رشد کرد و کم کم جوان شد ولی بالاخره سرش برای یک سری کارها درد می‌کرد. موسی سوز و شور بسیاری داشت. موسی گروهی را در بنی اسرائیل داشت. چون از نژاد بنی اسرائیل بود یارانی تهیه کرده بود. یک روز یک درگیری بین یکی از طرفدارهای موسی و یکی از طرفدارهای فرعون شده بود و آنها با هم شاخ به شاخ شده بودند. جر و بحث و درگیری بود. موسی به حمایت از یار خودش رفت و یک مشت به آن فرعونی زد و او را نابود کرد. طرفداران فرعون گفتند: نمی‌شود که یک بنی اسرائیلی، یک فرعونی را بکشد. بسیج شدند که موسی را بگیرند. موسی یک عامل نفوذی و یک جاسوس در کاخ داشت که نام او مومن آل فرعون بود. این مومن به موسی خبر داد که دارند می‌آیند تا تو را بگیرند. موسی هم فرار کرد. از منطقه ا‌ی که پایتخت فرعون بود به یک شهر دیگر به نام مدین رفت. وارد مدین که شد دید چشمه آبی در آنجا است و چوپان‌ها گله هایشان را آب می‌دهند ولی در کنار آن چشمه دو خانم با چند بره ایستاده‌اند. موسی که فرار کرده بود، پهلوی این دو خانم آمد و گفت: چرا شما کنار ایستاده‌اید. گفتند: پدر پیری داریم که نمی‌تواند چوپانی کند. ما گوسفندها را می‌چرانیم. حالا آمده‌ایم که گوسفندها را آب بدهیم. کنار چاه مرد اجنبی زیاد است. ما کنار ایستاده‌ایم تا مردها بروند و بعد ما آب برداریم. موسی گوسفندها را از این دخترها گرفت و خودش آمد تا به این‌ها آب بدهد. دخترها زود به خانه رفتند. پدرشان گفت: امروز زود آمدید. گفتند: یک جوانی آمد و بزهای ما را آب داد. گفت: بروید به او بگویید به اینجا بیاید. یکی از دخترها آمد و گفت: پدرم گفته است: بیا تا مزد آبرسانی را به تو بدهم. موسی آمد و دید این پیرمرد حضرت شعیب است. حضرت شعیب گفت: ماجرا چیست؟ موسی گفت: ماجرا این است. گفت: خیلی خوب تو فعلاً در امان هستی. حالا من می‌خواهم یکی از دخترهایم را به تو بدهم. این ماجرا فشرده‌ی دو جلسه‌ی قبل بود.
2- دعوت از موسی جهت کار کردن نزد شعیب
«قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمینُ»(قصص/26). موسی که فرار کرده بود، حالا وارد خانه‌ی پیرمردی شد که پیامبر است. «قالَتْ إِحْداهُما» یکی از دخترها گفت: «یا أَبَتِ» پدرجان «اسْتَأْجِرْهُ» این جوان را اجیر کنید. به عنوان کارگری او را در خانه نگه دار. پدر گفت: برای چه؟ «إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمینُ» این جوان بسیار قوی است. ما قدرت او را کنار چاه دیدیم. قدرت او طوری بود که توانست همه‌ی چوپان‌ها را کنار بزند. هم زور دارد و هم امین است. در راه به ما نگاه بد نکرد. حتی به من که جلوی او راه می‌رفتم گفت: اگر تو می‌خواهی راهنما باشی و راه خانه را نشان دهی عقب برو و به من آدرس را بده. او این کار را کرد برای اینکه به قد و قامت ما نگاه نکند. هم چشمش پاک است و هم زور بازویش زیاد است.
این خودش یک درس است که اگر می‌خواهید به کسی پستی را بدهید، به کسی بدهید که امین و قوی باشد. در جمهوری اسلامی بعضی ‌ها امین هستند ولی قوی نیستند. بعضی‌ها هم قوی هستند ولی امین نیستند.
این یک درس است و می‌گوید: اجازه بدهید که دخترها حرف بزنند. ما خیال می‌کنیم که دختر فقط در یک سری از مسائل خاص چیزی می‌فهمد. این جا یک مسئله اقتصادی است. یک دختر هم به پیامبر پیشنهاد می‌کند و پیامبر هم به پیشنهاد دختر گوش می‌دهد. این طور نیست که هرچه عقل است در سر مردها باشد. این طور نیست که زن حق حرف زدن نداشته باشد.
3- شعیب پیشنهاد ازدواج با یکی از دخترانش را به موسی داد
حضرت شعیب گفت: «قالَ إِنِّی أُریدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ عَلى‌ أَنْ تَأْجُرَنی‌ ثَمانِیَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِکَ وَ ما أُریدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ سَتَجِدُنی‌ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحینَ»(قصص/27). حضرت شعیب(ع) که یکی از پیامبران بزرگوار است گفت: «إِنِّی أُریدُ» من پیرمرد هستم. تصمیمی برای یک جوان فراری گرفته‌ام. تصمیم چیست؟ می‌خواهم تو را داماد کنم. با چه کسی ازدواج کنم؟ با یکی از این دو دختر ازدواج کن. می‌خواهم یکی از این دخترها را به عقد تو در بیاورم. اگر جوان‌های امروز بودند می‌گفتند: کاش ما این چوپانی را می‌کردیم. ارزش داشت. گفت: دخترم را به تو می‌دهم به شرط این که هشت سال دیگر هم چوپان باشی. بعد گفت: «فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً» اگر می‌خواهی هشت سال را ده سال کن. آن دیگر به خودت مربوط هست. از این آیه نکات زیادی را می‌توان فهمید. چند ماه قبل در تلویزیون گفتم که پیشنهاد این که به کسی بگوییم: دخترم را بگیر، عیب نیست. یعنی اگر داماد خوب پیدا شد، اشکال ندارد که طرفدارهای عروس سراغ داماد بروند. یعنی همیشه لازم نیست که داماد برای خواستگاری برود. اگر داماد خوب پیدا شد، در خانه‌اش دلال بفرست که من آمادگی دارم که بیایی و داماد من بشوی. «إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ» یعنی یکی از این دونفر را انتخاب کن.
4- زن باید عفیف باشد
بعضی‌ها می‌گویند: زن نباید از خانه بیرون بیاید. اما پیدا است که دخترهای شعیب پشت پرده نبوده‌اند، ولی بسیار عفیف بوده‌اند. دختر باید عفیف باشد. در آیه‌ی قبل داریم: «فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشی‌ عَلَى اسْتِحْیاءٍ قالَتْ إِنَّ أَبی‌ یَدْعُوکَ لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا»(قصص/25). راجع به همین دخترها می‌گوید: «تَمْشی‌ عَلَى اسْتِحْیاءٍ». خیلی با حیاء راه می‌رفتند. عفت دخترها صد درصد بود. اما این به این معنا نیست که از خانه بیرون نیایند. معنایش این نیست که هیچ کس این‌ها را نبیند. «ابْنَتَیَّ هاتَیْنِ» یعنی این دو نفر هم حیا دارند و هم دیده می‌شوند. من تصمیم دارم که یکی از دخترهایم را به عقد شما در بیاورم. مهریه چیست؟ «عَلى‌ أَنْ تَأْجُرَنی‌ ثَمانِیَ حِجَجٍ» اگر اجیر من باشی هشت حج مهریه باشد. نمی‌گفتند: هشت سال، می‌گفتند: هشت حج. معلوم می‌شود که تاریخ حج به قبل از عیسی و موسی برمی گردد.
5- زمان‌بندی در قرآن براساس عبادت است
در قرآن زمان بندی بر اساس عبادت است. مثلاً وقتی ما با کسی ملاقات داریم، می‌گوییم: ساعت هشت شب شما را می‌بینم. در صدر اسلام نمی‌گفتند: هشت شب، می‌گفتند: بعد از نماز عشا همدیگر را می‌بینیم. نمی‌گفتند: هشت سال، می‌گفتند: هشت حج! یعنی محور زمان بندی نماز و حج بود. «مِنْ قَبْلِ صَلاهِ الْفَجْرِ»(نور/58)، «مِنْ بَعْدِ صَلاهِ الْعِشاءِ»(نور/58) زمان بندی‌ها بر اساس نماز است. این احترام گذاشتن به نماز است. یک موقع می‌گویند: خانه‌ی شما کجاست؟ آیا فرق می‌کند که بگویید: صد متر از مسجد می‌گذری یا بگویی صد متر از پمپ بنزین می‌گذری. یعنی چه محور، مسجد باشد و چه پمپ بنزین هر دو آدرس درست است. اما از آدرس‌ها آدم می‌فهمد که محور چیست؟ این مسجدهای باعظمت که ساخته می‌شوند، خیلی دلیل دارند. وقتی شما به شوشتر می‌روید و می‌بینید که مسجد جامع شوشتر برای هشتصد سال پیش است و جمعیت صد هزار نفری در این مسجد نماز می‌خوانند، از این معلوم می‌شود که سابقه‌ی اسلام در شوشتر چه قدر زیاد است. جمعیت شوشتر چه قدر زیاد است. یک مسجد بزرگ معانی زیادی دارد.
6- درسهایی که باید از ازدواج دختر شعیب با موسی گرفت
شعیب گفت: موسی تو فراری هستی. نزد خودم بمان. هر کدام از دختران مرا که خواستی به تو می‌دهم. این که می‌گویند: تا دختر بزرگ در خانه هست، دختر دوم را شوهر نمی‌دهیم، مهم نیست. ممکن است داماد بیاید و دختر دوم را قبول کند. یک داماد دیگر بیاید و دختر اول را انتخاب کند. ایشان نگفت: دختر اول را بگیر. گفت: «إِحْدَى ابْنَتَیَّ هاتَیْن» یکی از این دو را انتخاب کن. دو قلو نبودند. در «هاتَیْن» چند مسئله وجود دارد. این که اگر پیشنهاد ازدواج از طرف خانواده‌ی عروس باشد اشکالی ندارد. دخترها در آن جا نشسته بودند و شعیب اشاره می‌کند و می‌گوید: این‌ها هستند. این هم اشکالی ندارد. اول و دوم ندارد. زمان بندی بر اساس تاریخ حج است. اگر می‌توانی هشت تا را ده تا بکنی، اختیار با خودت است. «فَمِنْ عِنْدِکَ». من اراده نکردم که تو را در مشقت بیاندازم. نمی‌خواهم تو در فشار بمانی. قرآن یک آیه برای رزق و نفقه دارد که آدم به همسر خود چه قدر خرجی بدهد؟ می‌گوید: «وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ»(بقره/236) هر چقدر داری بده و اگر نداری، نده. آن چیزی که زشت است چشم و چشمی است. ما به صدا و سیمای رشت(گیلان) پیشنهاد کردیم که بیایند یک ازدواج آسان درست کنند. چه اشکال دارد که پیراهن عروس را ده عروس دیگر هم بپوشند. پیراهن عروس را چندین هزار تومان می‌خرند تا یک عروس برای 3 ساعت آن را بپوشد. چه اشکالی دارد که خواهرش هم همین را بپوشد. دخترخاله‌اش هم همین را بپوشد. یک پیراهن را همه بپوشند. همه در فقر می‌سوزیم و همه هم بیخودی جیغ می‌زنیم. ما باید یک کاری بکنیم که ازدواج آسان شود. ببینید شعیب چه قدر آسان گرفت. ازدواج خیلی آسان است ولی ما خیلی آن را مشکل کردیم.
بهترین قدرت برای مقابله با تهاجم فرهنگی این است که جوان‌ای ما ازدواج کنند. مهریه را کم بگیرید و شرایط را کم کنید.
7- موسی شرایط ازدواج را پذیرفت
موسی می‌خواهد بله بگوید. «قالَ ذلِکَ بَیْنی‌ وَ بَیْنَکَ أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ وَ اللَّهُ عَلى‌ ما نَقُولُ وَکیلٌ»(قصص/28). سخن داماد است. حضرت موسی گفت: باشد. هر کدام را قبول کنم برای من سخت نیست. اگر هشت سال چوپانی کنم، طوری نیست. اگر ده سال هم چوپانی کنم طوری نیست. البته چوپانی کردن برای شعیب هم ارزش دارد. چون شعیب یک پیر مرد بود و موسی یک جوان بود. همیشه یک جوان پهلوی یک پیر، چیزهایی را هم یاد می‌گیرد. بالاخره او پیامبری است که هنوز پیامبر نشده است ولی شعیب سال هاست که پیامبر شده است. این‌ها را باید یاد گرفت.
بعضی از طلبه‌ها از خارج به قم آمده بودند. ما چند هزار طلبه داریم که از سی، چهل کشور به قم آمدند و درس می‌خوانند و برمی گردند. من یک موقع گفتم: این طلبه‌ها که به قم می‌آیند و درس می‌خوانند، با دو سه سال در قم بودن که ملا نمی‌شوند. ممکن است باسواد شوند ولی آخوندی هزار فوت و فن دارد. خیلی از فوت و فن‌ها در کتاب‌ها نیست و با تجربه ثابت می‌شود.
من در یک عقدی رفتم تا خطبه‌ی عقد بخوانم. یکی از علمای تهران هم آنجا بود. من وکیل عروس شدم و آن عالم هم وکیل داماد شد. قرار شد صیغه را بخوانیم. آن عالم به من گفت: صبر کن. گفتم: چرا؟ گفت: عروس بله را گفت. پدر عروس هم اجازه داد. اما دایی عروس و عموی عروس که اجازه ندادند. من دیدم که این عالم تهرانی از همه‌ی افراد مجلس اجازه می‌خواهد. گفتم: در رساله نوشته است که فقط عروس و پدر عروس بله بگویند. شما از همه‌ی جوجه‌های خانه هم اجازه می‌گیرید. برای چه این کار را می‌کنی؟ گفت: اگر ما فقط از پدر عروس اجازه بگیریم، بقیه‌ی پیرمردها می‌آیند و چای و شیرینی می‌خورند و می‌روند و می‌گویند: ما رفتیم عروسی ولی عروسی خشک بود. کسی ما را محل نگذاشت. اما اگر از بقیه هم اجازه بگیریم آن‌ها می‌گویند: عروس با اجازه‌ی ما بله گفت و عقدش خوانده شد. می‌روند و یک پتو و سماور برای جهیزیه عروس می‌آورند. گفتم: این‌ها دیگر در کتاب‌ها نیست. این‌ها فوت و فن آخوندی است که من نمی‌دانم ولی تو می‌دانی. گاهی باید یک کسانی یک دوره‌هایی را ببینند. همیشه پیرها تجربه‌هایی دارند که باید از آن‌ها استفاده کرد.
حضرت موسی عجب شانسی دارد، چون پول نقد هم نمی‌خواهد. بمان و کم کم کار کن. ده سال آن جا ماند. هم از شر فرعون راحت شد و هم سر و سامان گرفت. چه قدر خوب است این‌ها که وضع مالی‌شان خوب است، داماد فقیر بگیرند. هنر این نیست که تاجر دخترش را به پسر تاجر بدهد. هنر این است که یک ماشین سالم یک ماشین خراب را بکسل کند. اگر هر تاجری با یک جوان فقیر البته نه فقیر، با یک جوان متوسط وصلت کند، خیلی خوب است. جوان خیلی جوان خوبی است. فقط خانه ندارد. بگو: بیا داماد من شو و در خانه‌ی من هم زندگی کن.
به این وسیله مشکل همدیگر را حل کنیم. هیچ کس اول دامادی خود خانه نداشته است. جز افراد نادر که از همان ابتدا صاحب خانه بوده‌اند. هیچ کس هم از بی خانگی نمرده است. جز افراد نادر که تحمل خانه نداشتن برایشان مشکل است. همه‌ی مردم اول ندارند ولی کم کم پیدا می‌کنند.
از یکی از تجار تهران خوشم آمد. خیلی تاجر مهمی است. گفت: من می‌خواهم یک دختری برای پسرم بگیرم که دختر صد در صد خوبی باشد ولی وضع مالی خوبی نداشته باشد. گفتم: اتفاقاً از آن کارهایی که خدا می‌پسندد، می‌کنی. دختر صد در صد خوب، علم، تقوا، شکل، نجابت، همه چیزش خوب است فقط خانواده‌ی فقیر دارد. هنر تو در این است که این را برای پسر خودت بگیری و جهیزیه را هم خودت بدهی. زنده کردن یک خانواده شرف است. دو تا تاجر که با هم وصلت می‌کنند، هنر نیست. هنر این است که به هم گره بخوریم. پیوند هنر است. شعیب پیامبر است و موسی پیامبر نیست. شعیب گله دارد و موسی گله ندارد. جالب این که حضرت شعیب گفت: از فلان سال هرچه گوسفند با این رنگ زاد و ولد کند برای موسی است. اتفاقاً هر میشی که می‌زایید به نفع موسی می‌زایید. بعد از ده سال که موسی می‌خواست برود، یک گله هم با خودش برد.
من تاجر سراغ دارم که به یک فقیر زنگ زد و گفت: من سی و چهار نوع جنس دارم. نیت کردم که سود یک جنس هر چه قدر باشد، برای تو باشد.
8- پایان تعهد موسی و بازگشت او با زن و فرزند
ده سال تمام شد. دیگر موسی می‌خواهد مستقل شود. زن و بچه‌اش را بردارد و برود. «فَلَمَّا قَضى‌ مُوسَى الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّی آنَسْتُ ناراً لَعَلِّی آتیکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَهٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ»(قصص/29). ده سال تمام شد موسی مهریه‌اش را به پدر زن داد. ده سال برای پیامبر کار کرد و دوره‌هایی هم از او دید. تجربه دید. زن و بچه‌اش را برداشت تا به شهر خودش برود. دیگر ده سال فرار بس است. هوا سرد بود. در راه که داشتند می‌آمدند، راه را گم کرده بود. چون موسی ده سال پیش که داشت از شر فرعون فرار می‌کرد، ظاهراً از بیراهه فرار کرده بود و راه را گم کرده بود. بالاخره به خانمش گفت: بایستید. این کوه طور است. یک آتش در آنجا است. من می‌روم آتش بیاورم. با آتش گرم می‌شویم و جاده را پیدا می‌کنیم.
9- آغاز پیامبری موسی(ع)
رفت آتش بیاود. «فَلَمَّا أَتاها نُودِیَ مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَهِ الْمُبارَکَهِ مِنَ الشَّجَرَهِ أَنْ یا مُوسى‌ إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمینَ»(قصص/30). همین که حضرت موسی روی کوه طور آمد تا آتش ببرد، یک مرتبه در آن سرزمین با برکت، در کوه طور یک صدایی آمد. خداوند امواجی را به وجود آورد. یک مرتبه موسی صدایی شنید. این که می‌گویند: موسی کلیم الله است. کلیم از کلام است یعنی کلامی را شنید که می‌گوید: یا موسی! «إِنِّی أَنَا اللَّهُ» من الله هستم. «رَبُّ الْعالَمینَ» و تو الآن پیامبر شدی. موسی یک مرتبه متحول شد. من پیامبر هستم. این صدا چه صدایی است؟ تو پیامبر شدی. برای این که موسی را از شک بیرون بیاورد، گفت: معجزه کن. این عصا را رها کن. «وَ أَنْ أَلْقِ عَصاکَ فَلَمَّا رَآها تَهْتَزُّ کَأَنَّها جَانٌّ وَلَّى مُدْبِراً وَ لَمْ یُعَقِّبْ یا مُوسى‌ أَقْبِلْ وَ لا تَخَفْ إِنَّکَ مِنَ الْآمِنینَ»(قصص/31). من خداوند هستم. من رب العالمین هستم. تو پیامبر شدی و معجزه‌ات هم این است. عصا را رها کن. موسی عصایی در دست داشت. عصا را انداخت. موسی دید که عصا به یک مار تبدیل شد. ترسید. خداوند گفت: نترس. دوباره مار را بگیر، عصا می‌شود. پس ببین تو پیامبر هستی. دستت را در جیب خود بکن و بیرون بیاور. در کف دستان تو نور هست. این دو تا معجره است. حالا دیگر مسئولیت تو این است که به دربار فرعون بروی و طاغوتی که از آن فرار کردی را هدایت کنی و بگویی تو خدا نیستی و باید بنده‌ی خدا باشی. جلسه‌ی بعد ادامه‌ی داستان موسی را برایتان خواهم گفت.
خدایا برای تمام دختران و پسران ما همسر خوب مقدر بفرما. قید و بندها که خودمان آنها را درست کردیم از ما بگیر. به ما توفیق بده که تشریفات و توقعات خود را کم کنیم. خدایا دل ما را با خودت آشنا کن. هر چه به عمر ما اضافه می‌کنی به ایمان و علم و معرفت و عشق و برکت ما بیفزای.
به ما رهبر عادل دادی. رهبر عادل جهان حضرت مهدی(عج) را به جهان عرضه کن. به همه‌ی مریض‌ها شفا عنایت کن. پدران و مادران ما را رحمت کن. ما را از کامیابی‌های این ماه مبارک قرار بده. بار دیگر از همه‌ی افراد تشکر می‌کنم.

«والسلام علیکم و رحمه الله وبرکاته»

لینک کوتاه مطلب : https://gharaati.ir/?p=2134

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.