داستانهای قرآن، داستان حضرت موسی (ع)- 2
موضوع: داستانهای قرآن، داستان حضرت موسی(ع)- 2
تاریخ پخش:72/12/01
بسم الله الرحمن الرحیم
در محضر مبارک انجمنها اسلامی و هیئت امنای مساجد و بعضی از کارمندان دولت بعضی از اقشار شغلهای آزاد بازاری بعضی از برادران عزیز روحانی در استان گیلان هستیم.
موضوع بحث ما امسال ماه رمضان قصه انبیاء است.
چون ماه رمضان ماه قرآن است و قبل از افطار هم فکر کردیم چه گفته شود گفتیم داستان انبیاء را بگوییم دو جلسهی قصه آدم سه جلسه قصه نوح و چند جلسه قصه حضرت موسی.
در این جلسه. یک جلسه ما تولد موسی را گفتیم و کودکی موسی را. حالا در این جلسه جوانیهای موسی را خواهیم گفت و دامادیش را جلسهی بله برون و عقد و زایمان و تا برسد به نبوت. داریم تاریخ موسی را میگوییم. در این قصه که من میگوییم از تاریخ و حدیث کمک نگرفتهایم فقط از متن قرآن میگویم. فقط متن قرآن است. قصههای قرآن قصههای حق و پر داستان و پر عبرتی است. قصههای الکی و سرگرمی نیست.
سورهی قصص جزء بیست آیهی چهارده.
1- کشته شدن طرفدار فرعون به دست موسی(ع)
«وَ دَخَلَ الْمَدینَهَ عَلى حینِ غَفْلَهٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فیها رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شیعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذی مِنْ شیعَتِهِ عَلَى الَّذی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَکَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَیْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبینٌ» (قصص/15).
حضرت موسی جوان شد. وارد شد در حالی که مردم هم «حینِ غَفْلَهٍ» حالا یا خواب بودند یا عید بود رفته بودند بیرون مردم در باغ نبودند.
موسی جوان بود وارد شهر شد دید دو نفر با هم دعوا میکنند یکی طرفدار فرعون است قبطی و دیگر از بنی اسرائیل است. یکی طرفدار خودش و دیگر طرفدار او. داشتند با هم دعوا میکردند.
از همین جمله معلوم میشود که حضرت موسی در جوانیاش یک تشکیلاتی داشت یعنی گروهی حزبی داشت که میگفت این جزء گروهش بود و آن یکی جزء گروهش نبود.
طرفدار موسی که داشت دعوا میکرد تا موسی را دید به عنوان یک جوان گفت: بیا کمکم کن.
موسی آمد کمکش کند یک مشت محکم زد. و چنان زد به آن طرفدار فرعون که مرد.
و گفت اصلاً ورود من در این شهر با این استمدادی که این طرف از من کرد این کار بدی بود و شیطان ما را گول زد.
البته حالا مشت زدن درست بود یا نبود چون فرعون و طرفدارانش آن قدر از بنی اسرائیل کشته بودند که تازه اگر یکی از طرفداران فرعون عمدی کشته میشد عیبی نداشت یکی به یکی. اینها دهها هزار پسر بی گناه را کشته بودند حالا یک مشت خطایی زده و یک نفر مرده.
از این آیه معلوم میشود که موسی یک جوان نیرومندی بود که با یک مشت یک نفر را کشت. موسی قدرت داشت.
وقتی مشت را زد گفت:
2- طلب بخشش موسی از خدا و بخشش خداوند
«قالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرْ لی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ» (قصص/16).
گفت: خدایا من نباید مشت را زده باشم ولی حالا که مشت را زدم عمدی نبوده خطایی بوده بنا نبود که با این مشت طرف بمیرد. حالا من گناه کردهام مرا ببخش. خدا هم او را بخشید.
حدیث داریم: خوشا به حال هر کسی که تا خلاف کرد فوری اقرار کند.
حدیث داریم: اگر میخواهید خداوند شما را ببخشد بعد از گناه به زبان بیاورید خدایا من نباید این کار را کنم. انجام دادم. خداوند موسی را بخشید و گفت: خدایا حالا که مرا بخشیدی از این به بعد هیچ وقت یار مجرمین نخواهم بود. از این به بعد همیشه کمک مظلومین خواهم بود.
3- نباید یار مجرم بود
«قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَیَّ فَلَنْ أَکُونَ ظَهیراً لِلْمُجْرِمینَ» (قصص/17).
گفت: خدایا حالا که به من نعمت دادی، من دیگر یار مجرمین نخواهم بود.
ما یک وقت در مسجدالحرام نشسته بودیم بحث نفت بود و قیمت نفت و دلار و برنامهای که سعودی روی نفت و دلار پیاده میکند و قیمت نفت. همین طور که بحث میکردند یکی از این وهابیهای سعودی آمد گفت: مسجدالحرام جای عبادت است جای نفت و قیمت نفت نیست. من یک چیزی به او گفتم خیلی خوشمزه.
گفتم: اتفاقاً قیمت نفت جزء سورهی حمد است.
چون شما در سورهی حمد میگویید: «صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» (فاتحه/7) خدایا راه کسانی را به من نشان بده که «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ». «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» چیست؟
در این آیه به ما میگوید: «أَنْعَمْتَ عَلَیَّ»، «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ». «أَنْعَمْتَ عَلَیَّ» کسی را که خداوند به او نعمت داده «فَلَنْ أَکُونَ ظَهیراً لِلْمُجْرِمینَ». هیچ وقت نباید یار مجرم باشد.
و نگه داشتن قیمت پایین نفت، این کمک مجرمین است. هر چه کشورهایی که نفت دارند قیمت نفت را برای شکستن ایران، قیمت نفت را پایین میآورند تا مشتریها نفت را از آنها بگیرند و تا ما نتوانیم نفت را گران بفروشیم بی پول شویم و کارهایی که میخواستیم انجام دهیم نتوانیم.
کسی که یار مجرمین شد «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» نیست. این طور نیست که اسلام با نفتش از هم جدا باشد. و کسی که این است «عَلَیْهِمْ» نشد یا مغضوب علیهم و یا ضالین.
موسی گفت: خدایا مرا ببخش. خدا هم بخشید. و او گفت حالا که مرا بخشیدی من یار مجرمین نخواهم بود و باز هم حمایت از مظلومین خواهم کرد. بالاخره موسی زد یک نفر را کشت و حکومت تحت تعقیب است چون نه به خاطر این که یکی یکی را کشته یک اسرائیلی آخه ببینید اگر آمریکاییها هر جنایتی کنند طوری نیست اما اگر یک آمریکایی در لبنان گروگان بیفتد حالا همه داد میزنند.
مهم این است که یک اسرائیلی با مشت موسی کشته شده مهم این است که چه طور موسی یک نفر را کشت. خیلی سر و صدا بلند شد. چو عمومی پیچید. همه مامورین حکومتی دنبال این هستند که موسی را بگیرند. موسی هم دل تو دلش نیست. سر نوشتش با این مشتی که زد چه خواهد شد؟
4- مأمورین در تعقیب موسی
«فَأَصْبَحَ فِی الْمَدینَهِ خائِفاً یَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِی اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ یَسْتَصْرِخُهُ قالَ لَهُ مُوسى إِنَّکَ لَغَوِیٌّ مُبینٌ» (قصص/18).
همین طور که منتظر سرنوشت بود که مأمورین حکومتی میگیرندش یا نمیگیرندش، اوضاع چه میشود، باز هم فردای آن روز دید همان دیروزی باز دارد با کس دیگر جر و بحث میکند و کتکاری میکند.
گفت: موسی بیا کمک, موسی رفت کمکش کند آن طرف فرعونی گفت: دیروز یک نفر را با مشت کشتی و امروز مرا بکشی؟ موسی فرمود: قصه مشت و کشتن در همه جا لو رفته.
«فَلَمَّا أَنْ أَرادَ أَنْ یَبْطِشَ بِالَّذی هُوَ عَدُوٌّ لَهُما قالَ یا مُوسى أَ تُریدُ أَنْ تَقْتُلَنی کَما قَتَلْتَ نَفْساً بِالْأَمْسِ إِنْ تُریدُ إِلاَّ أَنْ تَکُونَ جَبَّاراً فِی الْأَرْضِ وَ ما تُریدُ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْمُصْلِحینَ» (قصص/19).
موسی گفت: دیروز تو با یک نفر دعوا کردی من آمدم کمکت کنم مشتم یک نفر را کشت امروز هم با یکی دیگر دعوا میکنی؟ تو پیداست که فتنه گری.
حضرت موسی وقتی میخواست کمک کند آن طرف هم گفت دیروز یک نفر را کشتی و امروز هم یک نفر را تو نمیخواهی مصلح باشی تو جباری.
اینجا گفت: تو نمیخواهی مصلح باشی. آن جا میگوید: از این شیعه تو نمیخواهی مصلح باش پیداست حضرت موسی قبل از پیامبری شیعه یعنی گروه داشت و ادعای این را داشت که من مصلح هستم که این مرد گفت تو مصلح نیستی.
و قبل از پیامبری هم یک آدم انقلابی، حزبی بود یعنی دارای خط و فکر و تشکیلاتی داشت.
مأمورین دنبالش بودند که یک نفر آمد گفت موسی فرار کن که دارند میآیند بگیرندت.
«وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدینَهِ یَسْعى قالَ یا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَکَ مِنَ النَّاصِحینَ» (قصص/20).
موسی یک عامل نفوذی در دربار داشت از خویش و قوم فرعون بود ولی جاسوس حضرت موسی بود باز این که جاسوس داشت در کاخ از این پیداست که یک آدم تشکیلاتی بود.
5- شجاعت و مصلح بودن ریشه در جوانی هر فرد دارد
هر کسی میخواهد چیزی شود باید رگش در جوانی باشد.
آیت الله بهاءالدینی از علمای نود سالهی قم هست. رفتیم پهلویش گفتم: ما هر چه از امام دیدیم پیری دیدیم. شما که نود سالت هست از بچگی با امام بوده خاطرهای از جوانیهای امام نداری.
می گفت: امام تازه از خمین آمده بود. و یک شخصیت هفتاد و پنج ساله زمان رضا شاه پدر محمد رضا شاه هفتاد و پنج ساله بود و امام هم بیست و چند ساله بودند از خمین آمده بودند.
می گفت: آن هفتاد و پنج ساله از شخصیتهای مهم مملکتی یک حرف چرندی زد. این جوانی که از خمین آمده بود(امام) چنان زد تو گوشش که من که آن جا بودم دیدم عینکش چهار تکه شد.
وقتی امام دوازده بهمن آمد بهشت زهرا به شاپور بختیار گفت: من تو دهن این دولت میزنم. آن کسی که در پیری میگوید من تو دهانش میزنم باید رگش در جوانی باشد. تا در جوانی آن رگ نباشد در پیری آن رگ نیست.
موسی قبل از آن که پیامبر بشود رگ این راداشت که یک دار و دستهای داشته باشد و ادعا کند مصلح هستم و عامل نفوذی هم در کاخ داشته باشد. این پیداست که سرش درد میکرد. و در این مورد حدیث هم داریم که سرش درد میکرد: خدا به موسی گفت: موسی میدانی چرا در بین همه من تو را پیامبرت کردم؟
گفت: نه گفت: در تو یک سوز و شوری بود که در دیگران آن سوز و شور نبود. تا کسی استعداد درونی نداشته باشد به جایی نمیرسد. یک عامل نفوذی آمد گفت: موسی دارند میایند بگیرندت فرار کن در رو.
حالا دارد در میرود و دلهره دارد. و میگوید: خدایا نجاتم بده از قوم ظالمین.
6- موسی(ع) به طرف شهر مدین از شهر خارج شد
«فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ» (قصص/21).
موسی خارج شد از شهر در حالی که خوف داشت منتظر بود که سرنوشتش چه میشود.
گفت: خدایا نجاتم بده از ستمگران.
این آیه را امام حسین(ع) هم خواند آن شبی که در مدینه ریختند از آقا بیعت بگیرند از مدینه در رفت و رفت مکه و گفت: «رَبِّ نَجِّنی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ».
خوب حالا کجا رفت یک جوان انقلابی دارد در میرود و رفت سمت مدین. «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسى رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنی سَواءَ السَّبیلِ» (قصص/22). وارد مدین شد. مدین منطقهای است که حضرت شعیب آن جا پیامبر بود. که این منطقه فاصلهی زیادی تا پایتخت فرعون داشت و دیگر دست مأمورین فرعون به مدین نمیرسد. وارد منطقه شد تا وارد منطقه شد یک صحنهای را دید.
7- ورود موسی به شهر مدین و کمک به دختران شعیب(ع)
«وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْیَنَ وَجَدَ عَلَیْهِ أُمَّهً مِنَ النَّاسِ یَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَیْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُکُما قالَتا لا نَسْقی حَتَّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبیرٌ» (قصص/23).
وارد مدین شد دید که یک چشمهی آبی هست که چوبانها بزغاله هایشان را دارند آب میدهند ولی دو تا خانم هم کنار ایستادند. رفت پهلوی دو تا خانمها گفت: شما چرا کنار ایستادید. «قالَ ما خَطْبُکُما قالَتا لا نَسْقی حَتَّى یُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَیْخٌ کَبیرٌ» بابا تو فراری هستی فرار کن چه کار داری به این خانمها.
آدمی که روحش، روح مظلوم یابی است این طور نیست که بی تفاوت باشد. گاهی یک نفر کنار جاده بال بال میزند و ما ترمز نمیکنیم. ما که به درد رهبری نمیخوریم. موسی فراری تحت تعقیب در شهر غریب همین که دید دو تا خانم کنار ایستادند رفت و گفت شما چرا کنار ایستادید. این معلوم است آدم متعهد بود. متعهد یعنی وقتی یک مسئلهای را میبیند داد میزند، حساس میشود اگر وقتی گفتند مسلمانهای بسنی فقط پای تلویزیون میگوید اِ….
لبنان ا. این فقط پای تلویزیون نشسته میگوید: این به درد نمیخورد. هر حادثهای میشنود میگوید: ا, آدم باید وقتی صحنهای را دید حساس باشد.
حساس شد گفت: چرا؟ گفتند: آقا ما یک پدر پیری داریم نگفت حضرت شعیب است پیامبر است. اینها دختران پیامبر بودند. پدر پیری داریم در خانه نشسته و ما بزغالهها را میآوریم میچرانیم. چوپان هستیم. ولی چون تن ما به تن مردها نخورد کنار میایستیم اول آنها به بزغالهها آب بدهند و بعد ما. موسی آستین خود را زد بالا و رفت جلو و زود بزغالهها را آب داد. «فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ» (قصص/24). موسی بزغالههای دخترها را گرفت و رفت جلو یک تنه به این زد و یک تنه به آن و به بزغالهها آب داد و آنها را به دختران تحویل داد و گفت حالا بروید خانهتان.
بعد هم رفت زیر یک درختی نشست و گفت: خدایا کمبود دارم فقیر هستم گرسنه هستم. مشکل دارم مشکل مراحل کن. حالا خیلی مشکل دارد خانه ندارد همسر ندارد لباس ندارد جا ندارد پول ندارد نان ندارد. دخترها رفتند خانه پدرشان گفت چه طور زود آمدید.
گفتند یک جوانی آمد کمکمان کرد و زود بزغالهها را آب داد. و لذا امروز زودتر آمدیم خانه.
8- دعوت از موسی به خانه شعیب جهت دریافت مزد
«فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشی عَلَى اسْتِحْیاءٍ قالَتْ إِنَّ أَبی یَدْعُوکَ لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ ما سَقَیْتَ لَنا فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ» (قصص/25).
پدرش به یکی از این دخترها گفت: برو به موسی بگو بیاید خانه. به همان جوانی که کمکتان کرده بگو بیاید میهمان ما باشد. دختر پیامبر رو حیا راه میرفت.
این مال دخترهاست که در خیابان با کرشمه ناز راه نروند. آیه زیاد داریم زن و دختر خارج از خانه پایکوبی نکند. فکولش را نشان ندهد با عفت و حیا راه رود. این دخترها با این که نقش اقتصادی داشتند و چوپانی میکردند اما در عین حال حیا داشتند.
آمد به موسی گفت: موسی. پدرم گفته بیا خانه. میخواهیم اجر سقایی را به تو بدهیم مزدت را بدهیم. موسی برای پول کار نکرد ولی شعیب پول به او داد.
این هم درسی است برای مردم. مردم نگویند این برای خدا کار میکند. کسی هم که برای خدا کار کرد پولش دهید. آخه میگوییم این حزب اللهی است قربه الی الله. خوب او برای خدا کار میکند تو هم برای خدا یک چیزی به او بده. اصلاً دیگه ورافتاده قدیمها پول میدادند حالا کسی پول نمیدهد. نمیدانم روی چه حسابی شده. اصلاً انگار همه چیز پلاستیکی شده.
قدیم آخوندی را میبرند روستایی. به او ماست و پنیر و افطار میدادند. گریه میکردند ولی الآن مردم میگویند خوب سازمان تبلیغات برایمان آخوند بفرستد. من میگویم قابل نیستم ولی تو بگو قابل هستی. درست است او برای خدا سقایی کرده ولی شعیب به او پول داد. گفت: بابایم گفته بیا به تو پول بدهم.
حدیث داریم: اگر جوانی دختری را دید به خاطر تقوا چشم خود را هم گذاشت و گفت خدایا از حلال قسمتم کن خداوند زن خوب قسمتش میکند. چشمهای دزد زن خوب کم گیرشان میآید چشمهای پاک بیشتر زن خوب گیرشان میآید. موسی چشمش پاک بود. به دختر گفت اگر جلوتر از من بروی نگاهم به قد و بالایت میافتد شما از عقب برو به من بگو خانهتان از کدام طرف است. که من قیافهی تو را جلوی چشمم نبینم. موسی رو حیا بود. دختر رو حیا راه میرفت. این دو تا رفتند خانهی پیرمرد. پیرمرد که بود؟ پیامبر بزرگوار حضرت شعیب(ع)گفت: خوب چه بوده قصه. موسی قصه را گفت. شعیب گفت: خوب در خانهی خودم باش. حالا بله برون است. این آیهی بله برون است. شعیب میخواهد دخترش را بدهد به موسی جالب این که خود دختر شعیب گفت: بابا این جوان خوبی است. اجیرش کن مثل این که دختر هم خلاصه… گفت: جوانی است قوی و امین. اجیرش کن تو هم که پیر هستی اجیرش کن برای ما چوپانی کند. حالا پیشنهاد این که اجیرش کن. «قالَتْ إِحْداهُما یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمینُ» (قصص/26).
تا همینجا بحث باشد تا ادامه را در جلسه بعد بگویم.
«و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته»