عقل و فطرت، ریشه ایمان به خدا
1- پدیدهها، نشان وجود پدیدآورنده
2- نیازهای انسان، دلیل وابستگی به خدا
3- ضعف انسان در برابر دیگر موجودات
4- توجه به فقر و فنای انسان و غنا و بقای خدا
5- بهرهگیری از ابزار نمایش در آموزش دین
6- صداقت با مردم، با گفتن «نمیدانم»
7- بهرهگیری از فرصت برای مطالعه بیشتر
موضوع: عقل و فطرت، ریشه ایمان به خدا
تاریخ پخش: 04/02/98
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
در اصول عقاید ریشه ایمان به خدا عقل و فطرت است. یعنی عقل به ما میگوید… شما اگر صبح در خانه دیدی یک بار خاک است، هرکس باشد میگوید: این خاک کجا بوده است، چون دیروز نبود، این را چه کسی آورده است؟
1- پدیدهها، نشان وجود پدیدآورنده
خاک خالی، حالا اگر دیدیم این خاک خشت شده است. روی خاک کار شده است، اگر دیدیم این خشت آجر شده است. این آجر سرامیک شده است. یعنی هرچه بیشتر کار شود میگوییم: خالقش کیست و چه کسی تولید کرده است. خاک هیچی هم که هیچ هنری رویش نباشد، میگوییم: این خاک نبود، چطور بود شد؟
عقل میگوید: پدیدهها آفرینندهای میخواهد. بله، یک چیزی که پدیده نیست آفریدگار نمیخواهد. مثلاً عدد یک فرد، عدد دو زوج است. چه کسی دو را زوج کرد؟ این پدیده نیست، همیشه دو جفت هست و یک هم طاق است. طاق و جفت … پدیده همین خاک، در این کوچه خاک نبود. ریشه ایمان به خدا عقل و فطرت است. هر انسانی فطرت را هم معنا کردیم، فطرت مدرسه و مکتب و حوزه و دانشگاه نمیخواهد، انسان احساس میکند، چیزی که از درون احساس میکنی میگویند: فطری و غریزی است. در حیوانها بیشتر میگویند: غریزه، در انسان فطرت میگویند و گاهی هم اینها جا به جا مصرف میشود. کسی را سراغ دارید که بگوید: من وابسته نیستم. هرکسی احساس وابستگی میکند. یعنی میگوید: من قدرت نداشتم، الآن قدرت دارم. پس این قدرت را کسی به من داده است. اگر یکوقت دربارهی خدا شک کردید، تا شک کردید نگاه به خودت کن. من دربارهی خدا شک کنم؟ درباره خدا شک ندارم، خودم که هستم. همین که خودت هستی، خودت، خودت را ساختی؟ نه، اگر خودم، خودم را میساختم طوری میساختم که پیر نشوم، مریض نشوم، تیزهوش باشم. 1- من هستم. 2- خودم، خودم را نساختم. هر دستی مرا ساخته همان دست خداست. قرآن هم همین را میگوید، میگوید: «أَمْ خُلِقُوا مِنْ غَیْرِ شَیْءٍ أَمْ هُمُ الْخالِقُونَ» (طور/35) اصلاً خالق ندارد یا خودش، خودش را ساخته است؟ من دانه را پخش کردم، اما این دانه خوشه شود دست من است؟ «أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُون» (واقعه/64) عربیهایی که میخوانم قرآن است. تو دانه پخش کردی اما این دانه یک خوشه شد، چه مسیری را طی کرد با چه فرمولی؟
2- نیازهای انسان، دلیل وابستگی به خدا
انسان احساس وابستگی میکند، منتهی این وابستگی فرق میکند. یکی میگوید: وابستگی به خاندان پهلوی، وابستگی به آمریکا، به پول، به زور، به قدرت، به شیطنت، هرکسی احساس میکند تنها نیست و باید به جایی بند شود، حالا بند به چه کسی شود، انبیا آمدند بگویند: بند به خدا شو. مثل بچه، بچه غذا میخواهد منتهی مادر میگوید: این غذا را بخور سالم است، آن غذا مسموم است. یعنی پیغمبرها برای ایجاد عقیده نیامدند، برای اصلاح عقیده آمدند. هرکسی عقیده دارد. هیچکس نمیگوید: من در این هستی هستم و… با… و وابسته به هیچی نیستم. بنده که الآن حرف میزنم، باید اکسیژن باشد، آب باشد، چشمم ببیند و فکرم کار کند. انواع دستگاهها باید به من کمک کنند تا من یک کلمه حرف بزنم. یک لقمه که شما غذا میخوری انواع کمکها باید به شما بشود تا این لقمه غذا شود. ساده نگیریم.
یکی از مسئولین اجرایی رده بالا، معاون اجرایی رئیس جمهور بود زمان آقای مرحوم رفسنجانی، ایشان به من میگفت: من نشستم نان را حساب کردم، 268 گروه کار میکنند تا ما نان میخوریم. گفتم: 268 گروه؟ نان این خبرها نیست. کشاورز گندم تولید میکند، بعد هم این گندم آرد میشود، آرد خمیر میشود و خمیر نان میشود. نان را میخوریم. چهار گروه است. گندم شخم میخواهد، وسیلهای که شخم میزند چند عضو دارد؟ سم از چه درست شده؟ دستگاه سم پاشی چیست؟ خود گندم با چه درو میشود و با چه ماشینی حمل میشود، آن ماشینی که گندم را به سیلو حمل میکند، لاستیک دارد، گاز و ترمز دارد؟ همه اینها را نخ نخ کردم، حدود سیصد گروه کار میکنند تا ما نان میخوریم. نمیشود بگوییم: من، یک لحظه کلی هم مطالعه میکنی، وقت مطالعه از ذهنت میپرد. تمام چیزهایی که این ایام مطالعه کردی، پرید. اگر پرید وابسته نیستی. تا امام خمینی بود، من این را نمیگفتم، بعد از رحلتش گفتم. یک روز امام خمینی، این را آیت الله صدر نقل میکرد. میگفت: امام خمینی به من گفت خدا حافظه را از من گرفت، یک ربع ساعت فکر کردم یادم رفت اسم من روح الله است! ما وابسته هستیم. مثل یک لامپ، لامپ روشن است، یک آن برقش قطع شود، تاریک است. اگر آنی کند نازی فرو ریزد قالبها!
3- ضعف انسان در برابر دیگر موجودات
پس ببینید چطور خدا را بشناسیم؟ شما احساس میکنی در این هستی وابسته هستی یا مستقل هستی؟ میگوید: نه، وابسته به زمین و زمان هستم، به اکسیژن هستم، به برق و عقل هستم. به حافظه هستم، هزارها چیز باید کمک کند تا من روی پایم باشم. پس ما وابسته هستیم، احساس وابستگی، انبیاء آمدند بگویند: آن کسی که به او وابسته هستی، «علیه توکلتُ» به خدا وابسته باش. بعد هم میگوید: بابا، رزقت دست دیگران نیست. «لا یَخْلُقُونَ شَیْئا» (نحل/20) نمیتوانند چیزی خلق کنند. همه رئیس جمهورها جمع شوند یک مگس میتوانند خلق کنند؟ حالا یک مگس یک چیزی را برداشت فرار کرد، همه رئیس جمهورهای کره زمین عقب این مگس بدوند نمیتوانند از او بگیرند. اینهایی که میگویم قرآن هست، شعار نمیدهم. «لَنْ یَخْلُقُوا ذُبابا» (حج/73) آیه قرآن است. یعنی همه قدرتمندها جمع شوند نمیتوانند یک ذباب، مگس خلق کنند. «وَ إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبابُ شَیْئاً لا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ» (حج/73) اگر یک مگس هم یک چیزی برداشت فرار کند، همه عقبش بدوند، نمیتوانند از او بگیرند. ما چیزی نیستیم.
یک کسی نمیرفت شناسنامه بگیرد، خلاصه با زور او را بردند. در ماشین نشست او را اداره ثبت بردند. گفت: بگو اسمت چیست؟ اسم پدرت چیست؟ گفت: بنویسید هیچ بن هیچ بن هیچ! یعنی خودم هیچ هستم، پدرم هیچ است و جدم هم هیچ است. ما بند به… بارها این را گفتم، یک مگس بیاید دماغ مرا بگزد، دماغ من باد کند، خودم با دماغ کلفت پشت دوربین نمیروم. یعنی آقای قرائتی معلم چهل پنجاه ساله بند به یک پشه است. خون دائماً میغلتد در بدن، یک لحظه لخته شود سکته مغزی و قلبی خلاص! آدم میتواند اسم خودش را فراموش کند. یکی از وزرا میگفت، در نماز وسط سوره حمد، مرحوم شد زمان انقلاب وزیر بود. دانشمند هم بود. میگفت: وسط نماز یادم رفت بقیهاش چه بود… گفتم: مالک یوم الدین، یادم رفت بعدش «ایاک نعبد و ایاک نستعین» است. یادم رفت… انسان احساس وابستگی میکند منتهی وابسته به کی، به یک قدرتی که «لیس کمثله شیء» قدرت بی مثال، حالا…
4- توجه به فقر و فنای انسان و غنا و بقای خدا
قرآن میفرماید: «یا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ» (فاطر/15) همه فقیر هستید. «وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ» غنی واقعی اوست. «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ» (انعام/103) با چشم او را نمیبینید، «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» من یکوقت مثل زدم به ماشینهایی که تار میکنند. اسمش چیه؟ دودی، در ماشین دودی که نشست، اینکه در ماشین نشسته بیرون را میبیند، ولی او این را نمیبیند. دیگر چه؟ «ان الله بکل شیء علیم» همه چیز را هم میداند. «بِیَدِهِ الْمُلْکُ وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیر» (ملک/1) همه چیز را قادر است. یک کسی خدمت امام آمد و گفت: «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» (قصص، 88) آیه قرآن است، یعنی هر چیزی از بین میرود جز وجه الهی. گفت: «وجهه» چیست. «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ» یعنی همه چیز از بین میرود، «الا وجهه» جز آن چیزی که وجه الهی دارد. امام فرمود: یک خرده هیزم روشن کنید. مقداری چوب آوردند و هیزم روشن کردند. این آتش که شعله کشید، امام فرمود: وجه این آتش چیست؟ این همه وجه است. نمیشود گفت این آتش پشتش کجاست؟ رویش کجاست؟ سرش کجاست؟ همه آتش وجه است. با این مثل خیلی از امامان ما آموزشهای سمعی و بصری داشتند.
من یکوقت اینها را جمع کردم و رفتم صدا و سیما برای تهیه کنندگان فیلم گفتم. چقدر آموزش عملی، یک پیرمردی وضویش غلط بود، امام حسن و امام حسین کوچولو بودند. دیدند این پیرمرد وضویش غلط است. از آن طرف هم نمیخواستند بگویند: پیرمرد وضویت غلط است. به او برمیخورد، ممکن بود به او بر بخورد. گفتند: پیرمرد ما دو تا برادر هستیم، وضو میگیریم، ببین وضوی کدام یک از ما درست است. امام حسن آستینش را بالا کرد و وضو گرفت، امام حسین هم وضو گرفت و پیرمرد گفت: وضوی هردوی شما درست است، وضوی من غلط است! دریافت شد، پیام شما دریافت شد. میخواستید یاد من بدهید، تشکر. یعنی با وضو یاد دادند. به امام باقر گفتند که… صلواتی بفرستید. (صلوات حضار)
5- بهرهگیری از ابزار نمایش در آموزش دین
وضوی پیغمبر چطور بود؟ امام باقر(ع) فرمود: «ایتینی بتشت» تشتی بیاورید، با آب. خود امام باقر وضو گرفت و بعد فرمود: «هکذا وضوء رسول الله» یعنی آموزش عملی. یکبار حضرت یک درهم به سلمان داد، یک درهم به ابیذر داد و گفت: بروید خرج کنید و فردا بیایید. رفتند خرج کردند و فردا آمدند دیدند پیغمبر دارد اجاق درست میکند. یک پایه کوتاه، یک پایه کوتاه و یک سنگ رویش گذاشت و زیر این سنگ را داغ کرد. فرمود: روی این سنگ برو و بگو: چه کردی؟ سنگ داغ بود، رفت و هو هو… پایین پرید. گفت: تو بالا برو. گفت: در راه خدا انفاق کردم. گفت: روز قیامت هم همینطور باید جواب بدهید. عقیل آمد از حضرت علی یک چیز اضافه بگیرد. گفت: من برادر علی هستم! رهبر کشور هستم. پس یک سهمیهای به ما اضافه بدهید، من عیالوار هستم. حضرت آهن داغ کرد، گفت: نه، تو از آهن دنیا میترسی من هم از داغی قیامت میترسم. خیلی از آموزشها آموزش عملی بوده است. فیلمی بوده است.
خود خدا، خیلی چیزها را با فیلم نشان داد. یکبار حضرت ابراهیم آمد برود، دید یک لاشهای است قسمتی در آب است و قسمتی در خشکی است. این لاشه قسمتی که در آب است ماهیها نوک میزنند. قسمتی که در خشکی است شغالها گاز میگیرند. گاهی هم بعضی پرندهها از بالا میآیند نوک به شکم میزنند. حضرت ابراهیم دید، این تبدیل به نیروی صحرایی و دریایی و هوایی شد. این لاشه تکه تکه شد. گفت: خدایا این ذراتی که پخش شد، چطور دوباره جمع میکنی؟ قرآن میگوید، اینهایی که میخوانم قرآن است. «فَخُذْ أَرْبَعَهً مِنَ الطَّیْرِ» (بقره/260) اربعه یعنی چهار پرنده بگیر، بکوب و سر کوه بگذار، یک بنده خدایی خواست چهار پرنده را بگوید، گفت: یکی طاووس بود. یکی خروس بود و چهارمی هم یادش رفت. گفت: یکی هم الاغ بود. همه خندیدند گفتند: الاغ که نمیپرد. گفت: الاغهای زمان حضرت ابراهیم میپریدند. (خنده حضار) بدترش کرد. چقدر خوب است که آدم وقتی غلط کرد، بگوید: باسمه تعالی غلط کردم. ور نروید، چون هرچه ور بروید بیشتر میشود. آقا یادم رفت. رک بگویید یادم رفت. گفت: بابا الاغها هیچ زمانی نمیپریدند. گفت: از باب تغلیب بوده، چون سه تا پرنده بوده، این یکی هم جز پرندهها بود ولی باز هم نگفت یادم رفته است. مردم این را میفهمند که این استاد بلد هست یا بلد نیست. هی ور میرود. باسمه تعالی نمیدانم.
6- صداقت با مردم، با گفتن «نمیدانم»
قرآن بخوانم، «قل» قل یعنی چه؟ بگو، «قُلْ إِنْ أَدْرِی» (جن/25) پیغمبر بگو بلد نیستم. خدا به پیغمبر میگوید: بگو بلد نیستم، بگو: نه، بگو از من بهتر است. ما نمیگوییم. به موسی گفتند: نزد فرعون برو و هدایتش کن. فرمود: هارون، برادرم! «هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی» (قصص/34) او بیانش از من بهتر است. بگو از من بهتر است. ما الآن مشکلمان در پزشکی این است که این پزشک نمیگوید: فلان پزشک از من بهتر است. این استاد نمیگوید بلد نیستم. ولی خوب آدمهایی هستند که انصافاً آدم از وجودشان لذت میبرد. من گاهی چهرههایی را میبینم، یک کارهایی را میکنند که فقط گریه میکنم که اینها به کجا رسیدند. چقدر آدمهای با فضیلت و با کمالی، آدمهایی هستند که یکوقت یکی از وزرای مسکن یک جایی مهمانی بود، از او پرسیدم که از زمانی که وزیر شدی، خاطره تلخ و شیرینی هم داری؟ گفت: هرچه بخواهی دارم. گفتم: یکی را بگو. گفت: یک قانونی وضع شد که اگر کسی خودش یا خانمش زمین داشته باشد، زمین به او ندهیم. یک مردی به زنش گفت: من تو را طلاق میدهم، از من جدا شو که من بگویم: زمین ندارم، این زن من نیست. زمین را که گرفتم دوباره بیا ازدواج کنیم. یعنی زنش را بخاطر یک قطعه زمین طلاق میدهد، یعنی اینقدر این مرد پست است. از آن طرف هم آدمهای شریفی داریم.
دو تا حمال بودند، بندگان خدا بار حمل و نقل میکردند. در بازار فرش فروشها، یکی از این آقایان چند تا مشتری گیرش آمد یعنی چند تا قالی برد و آورد و یک پولی گرفت، یکی دیگر گفت: آقای فلانی بیا یک فرشی داریم بی زحمت ببر. آمد گفت: ببین من از صبح تا حالا چند فرش بردم و آوردم و یک پولی گیرم آمده است، این بنده خدا را هیچکس از صبح تا حالا صدا نزده است. تو صدایش بزن و این فرش را به او بده و یک چیزی هم اضافه بده که این هم به من برسد. شغلش ضعیف است ولی انسانیتش بیست است. بعضی گل را بالا میبرند و دین را پایین میآورند. امام دید یک کسی یک ساختمان بلند میسازد، یک نگاهی به ساختمان کرد و فرمود: «رفع الطین» طین با طا یعنی گل، «تین» با ت، یعنی انجیر، «وَ التِّینِ وَ الزَّیْتُونِ» (تین/1) رفع بالا برد، «رفع الطین» گل را بالا برد، «وضع الدین» دین را پایین آورده است.
پریروز با کسی حرف میزدم که این عمرت را برای این کار صرف میکنی درست نیست. تو فردا میتوانی یک استاد شوی مثل مرحوم مطهری، همه وقتت را صرف بچهها نکن، یک کلاس برای بچهها داشته باش. هفتهای یک روز نیم ساعت بس است، باقیاش را درست بخوان. گفت: آخر در عوض من بچهها را جذب کردم. گفتم: آقاجان، مثل تو مثل کسی است که دو تا گونی اسکناس را آتش میزند و در عوض میگوید: دو تا سیب زمینی پختم. غلط کردی! دو تا گونی اسکناس آتش میزنی به هوای اینکه… دو تا سیب زمینی پختی. بچهها عزیز هستند و نور چشم هستند، اما خودتان را فراموش نکنید. آموزش و پرورشیها نگویند: الحمدلله مدرک گرفتیم، لیسانس گرفتیم و استخدام شدیم. لیسانس آخر کار نیست، اول کار است. دیپلم که هیچی، الآن زمان ما دیپلم ارزش ندارد، دیپلم مثل تمبان است و نداشتن آن زشت است. ولی داشتنش هم… من تمبان دارم، خوب داری که داری. من دیپلم دارم، حرف دیپلم را نزن. لیسانس هم مثل دندان است. من دندان دارم، حالا چه میخوری؟ آدمی که لیسانس دارد مثل آدمی است که دندانهایش درآمده است. اول خوردنش است، نه آخرش. ما گیرمان این است که زود میگوییم: فارغ. زن حامله فارغ میشود. آدم که از تحصیل فارغ نمیشود. خدا در قرآن به پیغمبرش میگوید: تو فارغ التحصیل نیستی. «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» (طه/114) یعنی فارغ التحصیل نیستی. به موسی میگوید: فارغ التحصیل نیستی برو دنبالش علومش را یاد بگیر. ما در اسلام فارغ التحصیل نداریم. زود قانع میشویم.
یکی از علما داشت میرفت دید دو تا زن به هم رسیدند و احوالپرسی کردند و گفت: من همه واجبات دخترم را حل کردم. این آیت الله گیر کرد و گفت: این کیه؟ میگوید: همه واجبات دخترم را حل کردم. یک خرده پا به پا شد که واجبات چیست؟ گفت: یخچالش را خریدم، لحاف کرسیاش را خریدم. ملامینها را خریدم. چوبیهایش را خریدم. فهمید واجبات این است.
7- بهرهگیری از فرصت برای مطالعه بیشتر
خودتان را فارغ التحصیل ندانید. شبهای زمستان مطالعه کنید. شبها خیلی بلند است. پنج، پنج و نیم تقریباً غروب میشود و نه و نیم، ده میخوابند. پنج شش ساعت، یک ساعت مطالعه کنید. درسهایی هم که برای مدرک خواندید را حساب نکنید. آن را خواندی که مدرک بگیری، بعد از اینکه مدرک گرفتی و استخدام شدی، حالا مطالعه کن. منتهی حالا برای مدرک بوده است.
یک کسی عاشق دختر شاه شد، به او گفتند: شاه دخترش را به تو نمیدهد. گفت: من علاقهمند شدم. چه باید کرد؟ خیلی روی علاقه به دختر شاه فکر میکرد و یک رفیقی داشت، دلش سوخت، گفت: بیرون شهر برو و در یکی از این غارها مشغول زندگی و عبادت شو. شاه بعضی روزها گردش بیرون شهر میآید و من به اسم اینکه یک جوان وارسته و واله و فلان هست، او را میآوریم و بعد هم میگویم: دخترت را به این بده، فوقش خانه ندارد یک خانه برایشان میخری. تو شاه هستی و زندگیشان را درست میکنی. این گفت: میشود؟ گفت: یک راهی است، شد شد، نشد هیچی. این بنده خدا به عشق اینکه دختر شاه را بگیرد، رفت یک جایی را پیدا کرد بیرون شهر و غاری و عبادتی، مدتی گذشت، رفیق شاه یک روز شاه را به هوای گردش آورد و گفت: یک جوانی در این غار هست برویم او را ببینیم و دخترت هم به او بده، آنوقت میگویند: شاه چدر مذهبی است. دخترش را به یک آدم زاهد داده است. برنامهها را ریختند و شاه را آورد، دید این جوان را مثلاً فرض کنید که «السلام علیک ایها النبی و رحمه الله و برکاته السلام علینا…» نمازش که تمام شد، به شاه اعتنا نکرد. گفت: الله اکبر، اعلی حضرت آمده است. نمازش را خواند. شاه نشست دو سه دو رکعتی، دید اصلاً نگاه به این نمیکند. شاه رفت. دلال خیلی ناراحت شد که من با چه زحمتی شاه را دم غار آوردم، چرا من… گفت: من تا آمدن شاه نماز قلابی میخواندم، به عشق دختر شاه نماز خواندم که شاه دم غار بیاید، وقتی دیدم نماز قلابی اینقدر زور دارد که شاه را به غار میکشد، از آنوقت تصمیم گرفتم نماز جدی بخوانم. تا آمدن شاه نمازم قلابی بود. چون عشق دختر شاه بود، اما وقتی دیدم نماز قلابی اینقدر زور دارد، گفتم: پس چرا جدی نماز نخوانم؟ تا حالا لیسانس گرفتید برای استخدام بوده است. این را ول کن. از اینکه بعد از اینکه لیسانس و مدرک و استخدام حل شد، حالا چقدر مطالعه میکنید؟ علم ارزش دارد. پیغمبر فرمود: یک شب بخوابم که علم من اضافه نشود آن روز برای من بی برکت است.
امام صادق فرمود: هر شب جمعه اگر به علم من اضافه نشود، به روغن سوزی میافتیم. ما در اسلام فارغ التحصیل نداریم. هم چه بخوانیم علم مفید و هم دائماً اهل مطالعه باشیم. یک دبیر خوب، یک معلم خوب کیست؟ کسی است که یک شماره تلفن اسلام شناس در جیبش باشد. یکوقت بچه سر کلاس اشکال میکند. اگر بتواند جواب بدهد، اگر نتواند جواب بدهد لااقل بیرون بیاید، الو سلام علیکم! تلفن یک اسلام شناس را داشته باشد. آقا یکی از شاگردان ما در دانشگاه، در خوابگاه، در زمین ورزش، در خیابان، در اینترنت، در ماهواره، هرچه، یک اشکالی کرده، لطفاً جوابش را بده. جوابش را بگیر و سر کلاس بگو. به کتابهای رسمی قانع نشوید، کتابهای رسمی بخشی از علم است. بچهها یک سؤالاتی دارند که این را باید معلم خصوصی با بچه حرف بزند.
دختر میگوید: خدا چرا مرا زشت خلق کرده است؟ حالا که من زشت هستم خواستگار ندارم. حالا که خواستگار ندارم پس من هم نماز نمیخوانم. بسم الله، بیایید جواب بدهید. در کتابهای شما اینها نیست. دختر ناراحت است، این پاسخش چیست؟ امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه پاسخ میدهد و میگوید: دختر جان اگر یکوقت یک مشکلی داری نگاه کن یک کمالی هم داری. آنوقت جملهاش این است، «ماد القامه» قدش بلند است، ماشاءالله چه هیکلی، بعد میگوید: «قصیر الهمه» همتش کوتاه است. «طلیق اللسان» بیان روان است. «حدید الجنان» قلبش سنگ است. ممکن است تو شکلت زیبا نباشد، اما عمرت پنج سال از دختر خوشگل بیشتر باشد. خوشگله 53 سالگی میمیرد و تو تا نود سالگی هستی. اتفاقاً اینطور هم هست بعضی از زنهای زشت تا نود سالگی میمانند. (خنده حضار) ممکن است در یک جا نمرهات پایین باشد، یکجا هم بالا باشد. مثلاً خواستی در فلان رشته شکست خوردی، یک رشته دیگر.
داروین در دو رشته شکست خورد. هم رشته پزشکی، هم رشته آخوند مسیحیها، کشیش، دو دانشکده شکست خورد و در رشته علوم طبیعی داروین صاحب نظریه شد. نگویید چون زشت هستم پس بدبخت هستم. ممکن است از یک جهت نمرهات پایین باشد، بیانت ضعیف است اما طبع شعر داری. فلانی خوش بیان است اما نمیتواند شعر بگوید. اگر قله بلند است کنارش هم یک دره است. خداوند گوشت را با استخوان قرار داده است. «قرن بسعتها فاقتها» یعنی زشتی و زیبایی با هم است. قله و دره با هم است. در زنبور عسل زهر و عسل با هم است. گوشت و استخوان با هم است. ممکن است کسی اگر یکوقت در زندگی دیدید یک مشکلی دارید، ببینید خدا به شما چه کمالی داده است. ممکن است در یک رشته شکست بخورید و در یک رشته دیگر…
گاهی سختیها آدم را رشد میدهد. چوب عود را شما وقتی آتش زدی تازه بوی عطرش بلند میشود. اینطور نیست اگر من در یک رشتهای ضعیف هستم پس… خیلی وقتها دعا مستجاب نمیشود. من خودم بارها شده چیزی را از خدا خواستم بعد گفتم: خدایا خیلی ممنون که به من ندادی. حق با توست. اگر به من میداد چه میشد و چقدر بدبخت میشدم. فارغ التحصیل در اسلام نداریم. از شبهای زمستانی استفاده کنید. شماره تلفن یک اسلام شناس داشته باشید. بعضی شبهاتی که میشنوید دور از آموزش و پرورش و درس، خود این دبیر، خود این مدیر، تلفن کند و سؤالش را حل کند، بگوید: آقا شما یک اشکالی داشتید، جواب شما این است. الآن معلمی دیگر آموزش و پرورش نیست. الآن معلمی ناجی غریق است، یعنی دختر و پسر دارند غرق میشوند در اثر عملکرد بعضی از مسئولین، شبهات، گرانی، تورم، یک روز دلار، یک روز ارز، یک روز فتنه، یک روز اغتشاش، یک روز… الآن آشوب است. در آشوب دیگر معلم نمیتواند بگوید: کوه هیمالیا چند متر است؟ اینجا خندقی کندند، خندقی بکندند، خندقی بکندندی، از نظر ادبیات… بابا! جوان دارد غرق میشود. الآن شغل آموزش و پرورش فقط آموزش و پرورش نیست. انقاذ غریق است، باید دید این جوان پوست خیاری که زیر پایش است چیست، فوری جوابش را یاد بگیرد و با او خصوصی حرف بزند. تبلیغ خصوصی!
من وقتی تلویزیون رفتم گفتم: هرچه بخواهم یک شبه به مردم میگویم. بعد دیدم فکر غلطی است. وقتی در بین مردم میروم… الآن اینجا اکبرآباد قدیم و نسیم شهر امروز است. چند کیلومتر بیرون شهر است. الآن شما مرا در سالن مدرسه دیدید. این کلاس که از نزدیک همدیگر را دیدیم شیرینتر بود یا پای تلویزیون؟ اگر من در اتاق شما، در کلاس شما آمدم برای ده نفر صحبت کردم. اگر آمدم یک نامه به شخص شما نوشتم. یعنی هرچه ملاقات خصوصیتر باشد اثرش بیشتر است. من ابلاغ کردم، بچهها نماز… بچهها که نماز نمیخوانند. مثل اینکه آدم برود بالای اسفناج بگوید، اسفناج کاهو! (خنده حضار) با شعار کاهو که کاهو نمیشود. با شعار ابلاغ… بخشنامه هم دیگر بی خاصیت است خیلیهایش، معلم باید سوز داشته باشد که الحمدلله خیلی از شما دارید. معلم باید شماره تلفن داشته باشد که شبهاتی که در نسل نو است باید این را نجات بدهد. معلم امروز به معنی ناجی غریق است. یعنی جوانی که دارد غرق میشود، در انواع اشکالات و شبهات معلم باید دستش را بگیرد. ثواب آموزش و پرورش دارید، ثواب ناجی هم باید داشته باشید.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- بر اساس عقل، چه چیزی آفریدگار میخواهد؟
1) همه پدیدها
2) همه موجودات
3) هست و نیست
2- احساس نیاز و وابستگی انسان به قدرت برتر، چه نوع دلیلی بر خداشناسی است؟
1) دلیل عقلی
2) دلیل فطری
3) دلیل تجربی
3- آیه 35 سوره طور، کدام گزینه را دربارهی آفرینش انسان، زیر سؤال میبرد؟
1) انسان، بدون آفریننده است
2) آفریننده انسان، خود اوست
3) هر دو مورد
4- آیه 73 سوره حج به کدام ویژگی انسان اشاره دارد؟
1) برتری قدرت انسان بر دیگر موجودات
2) ضعف قدرت انسان در برابر قدرت خدا
3) ضعف قدرت انسان در برابر دیگر موجودات
5- آیه 15 سوره فاطر، به کدام رابطه انسان با خدا اشاره دارد؟
1) فقیر و محتاج درگاه الهی
2) گنهکار و محتاج آمرزش الهی
3) ذلیل و محتاج لطف الهی