داستان های قرآن، داستان صاحبان باغ
موضوع بحث: داستان های قرآن، داستان صاحبان باغ
تاریخ پخش: 10/10/60
بسم الله الرحمن الرحیم
زمانی که بحث مرا میشنوید شب جمعهای است که سه یا چهار خاطره در آن است. این سه چهار خاطره را مطرح و بعد نیز به بحث میپردازیم. هفده دی روزی است که رضاشاه فرمان بی حجابی را صادر کرد و ز نهای بی حجاب به مناسبت روز آزادی زن دسته گل میبرند و جشن میگیرند. آزادی زن را آزادی سر زن و بی حجابی و اینکه بدنش برهنه باشد، میدانند. هفده دی یک خاطرهی شیرین نیز دارد. حال شاید هم تلخ و شیرین است. روز یازدهم ربیع الاول است، یعنی روزی که پیامبر رسول الله هجرت کرد و وارد مدینه شد. یازدهم ربیع الاول روز ورود پیامبر به مدینه است. روز شهادت امیر کبیر هم هست. که آن مرد آزاده را در حمام فین کاشان کشتند. البته این خاطرهها چیزهایی نیست که روی آنها بحث کنیم. بحث خودمان درسهایی از قرآن است. قرآن مجید یک داستان شیرین دارد که این داستان را میخواهم برایتان بگویم. و یک درسهای جالبی بگیریم.
1- مغرور شدن به دارایی
یکی از سورههای قرآن سوره کهف است. در سوره کهف یک داستانی را نقل میکند. این داستان را شرح میدهم. متن قرآن و درس آموزندهای برای هر فرد است. «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَیْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَیْنِ مِنْ أَعْنابٍ وَ حَفَفْناهُما بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنا بَیْنَهُما زَرْعاً»(کهف/32) میگوید «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً» یک مثلی برای اینها بزن «مَثَلاً رَجُلَیْنِ» یعنی دو مرد. دو مرد بودند «رَجُلَیْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَیْنِ» یکی از آنها دو باغ داشت «مِنْ أَعْنابٍ» یعنی مملو از انگور. یک نفر دو باغ بزرگ داشت که وسط باغ مملو بود از درختهای انگور و دور باغ نیز درختهای خرما بود. چه باغ زیبایی است که وسط آن همه درخت انگور و دور تادور هم درخت خرما. بین این دو باغ نیز مزرعهای بود که محل کشاورزی بود. «وَ جَعَلْنا بَیْنَهُما زَرْعاً» بین این دو باغ مرزعه و زرع گندم و جو بود. «کِلْتَا الْجَنَّتَیْنِ آتَتْ أُکُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَیْئاً وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً»(کهف/33) این دو باغ میوه هایش را تحویل میداد و از میوهها هیچ چیز کم نمیگذاشت. این درختها هر چه که فکر کنی انگور و خرما و جو و. . . میداد «وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَیْئاً» یعنی هیچ نقصی نداشت. بعد میفرماید: «وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً» میان این دو باغ نیز یک نهر آبی هم جریان داشت «وَ کانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ یُحاوِرُهُ أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً»(کهف/34) این فردی که دو باغ داشت از جای دیگر نیز ثمر داشت و میوه و در آمد خارجی هم داشت و بسیار مالدار بود.
دیدید مردی که باغ داشت و میوه و مزرعه و نهر آب در اختیارش بود، چطور مغرور شد. این غرور مسئلهای است. آنکه باغ دارد به باغش مغرور میشود و آنکه ندارد، به نداریاش مغرور میشود. گاهی اوقات انسان به دارایی غرور پیدا میکند و گاه به نداری. (شعارگونه میگوید) من هیچی ندارم! ! ! این خود نوعی تکبر است. من کسی هستم که هیچ چیز ندارم، برای دنیا ارزشی قائل نیستم. من را میبینی باهمین دمپاییها سر کلاس میروم. من لقمهای نان میخورم روزی 16 ساعت کار میکنم. این فرد نیز مثل فردی است که با غرور میگوید باغم پر از انگور است. یعنی هر دو میخواهند خود را نشان بدهند. یکی میگوید: مرا ببین که دارم و یکی میگوید مرا ببین که ندارم. از این من باید بیرون آمد. بحث این نیست که داری یا نداری، بحث این است که چه چیز تو را وادار میکند که بگویی من. . ما خیلی آدم داریم که هم در این دنیا ندارد و هم در آخرت به جهنم میرود، برای اینکه در فقر و نداشتن نیز مغرور و متکبر است.
«من» دو ریشه دارد:
1- مایهی من داشتن است
2- مایه من نداشتن است.
2- ابزار غرور گاهی داشتن و گاهی نداشتن است
استانداری در حکومت موقت بود. این فرد سوار دو چرخه میشد. برای مدتی و در سخنرانی هایش شعار میداد که من با دوچرخه سرکار میروم. گفتیم فرق نمیکند باز هم من را میگویی. حالا سوار بنز شوی و بگویی من کسی هستم که با بنز ضد گلوله میآیم یا بگویی من کسی هستم که با دوچرخه میآیم، فرق نمیکند و هر دو غرور است. ابزار غرور گاهی داشتن و گاهی نداشتن است.
یکی از دانشجویان شب عروسیاش ماست و خیار داد. دانشجویی دختری را به عقد خودش در آورده بود و شب ازدواج ماست و خیار داده بود و هرجا که مینشست میگفت من شب عروسیم ماست و خیار دادم. او باید بداند که همان کس که خرج میکند و تو که خرج نکردهای یکی هستید. زیرا هر دو غرور دارید. من نگویید، شاید کارخوبی کرده باشی خیلی هم معلوم نیست. کسی ماست و خیار به مهمانش بدهد، کار خوبی نکرده است. این آدم بخیلی است. خیلی مردی خودت نخور ولی از مهمان درست پذیرایی کن. این مطلب را تکرار میکنم که روی آن تاکید شود. همانطور که لاستیک ماشین را میبرند تنظیم باد میکنند، ما خودمان را باید تنظیم باد کنیم. چون گاهی غرور پیدا میکنیم. باید سعی کنیم غرور را بشکنیم.
حالا این بحث مطرح است که چگونه؟ بحث غرور و وسایل غرورشکنی را مطرح میکنیم. پس شخصی بود 2 باغ و یک مزرعه و نهر آب داشت. مستقلات فراوان و کنار آن درآمد خارجی هم داشت. داشتن مهم نیست، قرآن نمیگوید که چرا دارد، قرآن میگوید او مغرور شد. شخص صاحب باغ یا سرمایه دار، گفت: «أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً» (کهف/34) به دوست خود گفت که من بیشتر از تو مال دارم و نفرات من هم از تو قویترند. باغ، مزرعه، نهر، نفرات، اینها همه دارایی من است و غرور او را گرفت. «وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ هذِهِ أَبَداً»(کهف/35) یک روز وارد باغ خود شد و چون غرور او را گرفته بود، غرور باعث شد به خودش ظلم کند. به خود گفت فکر نمیکنم که این درختها خشک شدنی باشد من گمان ندارم که اینها از بین برود. من فکر نمیکنم که این باغ از بین برود. این باغ را که دید گفت تا هستم این باغ نیز هست. «وَ ما أَظُنُّ السَّاعَهَ قائِمَهً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلى رَبِّی لَأَجِدَنَّ خَیْراً مِنْها مُنْقَلَباً»(کهف/36) جملهی سوم خطرناک بود. مال و مزرعه و باغ باعث شد که این فرد غرور پیدا کند. غرور که پیدا کرد سه جمله گفت. اول گفت: «أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ» من بیشتر از تو دارم. در جمله دوم گفت: «ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ هذِهِ» من فکر نمیکنم که این داراییها هیچگاه از بین برود. و جله سوم این بود که: «وَ ما أَظُنُّ السَّاعَهَ قائِمَهً» من فکر نمیکنم قیامتی نیز باشد. مال و مزرعه به او غرور داد و مغرور شد، و شروع به طغیان و سرکشی کرد. گفت من مالم زیاد است. من فکر نمیکنم مالم از بین برود. من فکر نمیکنم قیامتی باشد. بعد گفت حال اگر قیامتی نیز بود «وَ لَئِنْ رُدِدْتُ» اگر مردیم و به آنجا رفتیم، آنجا نیز وضعمان خوب است. آن خدایی که اینجا شکم و آخور را راه انداخته باعث میشود که آنجا نیز وضعمان خوب باشد. «وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلى رَبِّی» آنجا از اینجا بهتر هم خواهد بود. «لَأَجِدَنَّ خَیْراً مِنْها»
3- نصیحت کردن یک دوست به خاطر مغرور شدن به دارایی
«قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ یُحاوِرُهُ أَ کَفَرْتَ بِالَّذی خَلَقَکَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَهٍ ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلاً»(کهف/37) یک مصاحب و دوستی داشت که به او گفت «أَ کَفَرْتَ» داری کفر میگویی! ! ! خیلی از ما انسانها کفر میگوییم و متوجه هم نیستیم. ای خدا! چرا اینگونه شد؟ به تو چه ربط دارد؟ این سخن فرد فقیری است که دوست فرد داراست. گفت: «أَ کَفَرْتَ بِالَّذی خَلَقَکَ مِنْ تُرابٍ» چه میگویی؟ «خَلَقَکَ مِنْ تُرابٍ» خداوند تو را از خاک درست کرده است.
یک فردی ژست گرفته و با غرور راه میرفت، یک ابرو را جنوب غربی و یکی شمال شرقی میانداخت، مثل اینکه از آسمان افتاده بود. حضرت علی(ع) دید که فرد خیلی تکبر دارد. گفت: چه خبر است؟ اول آفرینش تو نطفه گندیده بوده و عاقبت نیز بعد از مرگ میگندی و هیچ خبر داری که الان حاصل چه هستی و در شکم تو چیست؟ و غرور او را از بین برد و بادش را خالی کرد.
گفت: «خَلَقَکَ مِنْ تُرابٍ» از خاک تو را آفریده «ثُمَّ مِنْ نُطْفَهٍ» خاک بودی و نطفه بودی «ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلاً» بعد خدا تو را از یک قطرهی آب منی در رحم قرار داد. قدرت پروردگار یادت رفته؟ در قنداق مگس روی بینی تو مینشست و میخواستی او را بزنی، ولی قدرت نداشتی. دستت قدرت نداشت یک مگس را بزند، اما حالا بلند میشوی و آبشار میزنی. حالا به او میگویید: «نماز بخوان! » میگوید: فلسفه نماز چیست؟ چه زود مست شدی؟ این دست قدرت زدن یک مگس را نداشت، تا قدرتمند شد فلسفه نماز میگوید؟ جالب این است کسی که میگوید فلسفه نماز، در برابر هرکس و ناکسی مثل فنر خم میشود. همینکه میگوییم در برابر خدا خم شوحال روشنفکری او گل میکند. و الا روزی صد تا بله قربان میگوید.
دوستش گفت «أَ کَفَرْتَ» کفر میگویی! باغ، مزرعه، زن، خانه، مقام، مد و حقوق در تو تغییر ایجاد کرد. یک حدیث داریم اگر کسی به مقامی رسید یک دهم رفاقت قبلی خود را حفظ کرد، معلوم میشود آدم خوبی است. معلوم میشود پست گرفتن تا این حد آدم را سست میکند. اگر من با شما 20 درجه با هم رفیق هستیم، اگر من به پستی رسیدم، امام میگوید: اگر 2 درجه رفاقتم باقی ماند، معلوم میشود که آدم خوبی هستم. ریاست چیزی است که رفاقت را به کل از بین میبرد. انسان باید ظرفیت داشته باشد.
شهید مظلوم بهشتی را خدا رحمت کند. خدمت امام رفته بود و گفته بود آقا مردم میگویند: «مرگ بر بهشتی» اگر این مردم به من درود بگویند، و برای من دعا کنند یا نفرین کنند، در من اثری ندارد. انسان نباید مثل استکان باشد که تا یک سکه درون آن میاندازند آب آن بیرون بریزد. نباید هم مثل دیگ باشد که با سنگ آب آن بیرون بریزد. باید انسان مثل دریا باشد. در روایات نیز ظاهرا چنین مطلبی است که مومن مثل دریاست. مومن مثل کوه است. حدیث میگوید: «المؤمن کالجبل» مومن مثل کوه است. بعد میگوید کوه چیست؟ کوه را اگر پا روی قلهاش هم بگذاری، باز هم از آن میترسی. کوه ممکن است فقط در اثر طوفان ریزش کند، اما مومن هیچگاه ریزش نمیکند.
رفیق این مرد به او گفت: «أَ کَفَرْتَ» باغ باعث شد که کفر بگویی! ! ! «بِالَّذی خَلَقَکَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَهٍ ثُمَّ سَوَّاکَ رَجُلاً لکِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّی وَ لا أُشْرِکُ بِرَبِّی أَحَدا»(کهف/38-37) باغ تو را بیخبر و مست کرد. ولی من فقیر که باغ ندارم و خدا را قبول دارم. «وَ لا أُشْرِکُ بِرَبِّی أَحَدا» و هرگز به خدای خویش مشرک نمیشوم، و به احدی تکیه نمیکنم. شاه میگفت من آمریکا و شوروی دارم که حامی من هستند. امت ایران گفتند: «الله اکبر، خمینی رهبر» در حالی که خود امام هم ایران نبودند، ایران یک الله اکبر داشت. شاه همه قدرتها را داشت.
«وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَکَ قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مالاً وَ وَلَداً»(کهف/39) ای برادر! وقتی در باغ وارد شدی و آن درختها را دیدی، باید بگویی ماشاءالله و خدا خواسته است. «لا قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ» قدرتی، مگر قدرت خدا نیست. یکی از سلولهای یکی از برگها را نمیتوانید خلق کنید. اگر همه شما جمع شوید یک برگ نمیتوانید خلق کنید. وقتی وارد باغ شدی باید بگویید «ما شاءَ اللَّهُ» این چیزی است که خدا خواسته است «لا قُوَّهَ إِلاَّ بِاللَّهِ» قدرتی نیست که غیر از خدا توان خلق داشته باشد «إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مالاً وَ وَلَداً» اگر میبینی من مال و ولدم کمتر است، عوض آن خدا دارم. «فَعَسى رَبِّی أَنْ یُؤْتِیَنِ خَیْراً»(کهف/40) من درست است که فعلا چیزی ندارم، اما خدا را چه دیدی؟ گاهی ممکن است من در آینده از تو بهتر باشم.
4- کسی که خودش را برتر ببیند مستکبر است
در کتاب کافی حدیث داریم: «مَنْ ذَهَبَ یَرَى أَنَّ لَهُ عَلَى الْآخَرِ فَضْلًا فَهُوَ مِنَ الْمُسْتَکْبِرِینَ»(کافى، ج8، ص128) هرکس خودش را بهتر از دیگران بداند مستکبر است. حتی یک آدم فقیری هم ممکن است خودش را بهتر از دیگران بداند. شما حق ندارید خودتان را بهتر از دیگران بدانید. البته این خیلی مشکل شد. ما خودمان را بهتر از دیگران میدانیم. بالاخره آدمهایی هستند ضد انقلاب و منحرف که جزو گروهکها هستند، ولی ما حزب اللهی هستیم و نماز جمعه میرویم، به جبهه رفتهایم و. . . وقتی ما آنها را میبینیم خودمان را بهتر از آنها میدانیم. امام میفرماید: بله شما بالفعل هستید. ولی بالقوه چه؟ ممکن است با یک انقلاب درونی و با یک توبه بیاید و از شما جلو بیافتد. نگو من چهار خیابان رفتم، ممکن است او با یک ماشین اورژانسی بوق بزند و از همه جلو بیفتد. و توبههای اینگونه داشتهایم. افرادی که عمری در سحر و جادو بودند و عشق به دربار و سکه و. . . در دربار فرعون آمدند که آبروی موسی را بریزند، گفتند: ای فرعون! ما با سحر و جادو آبروی موسی را میریزیم و پول میگیریم. گفت: قبول دارم و پول میدهم. همین کسانی که عمری در سحر و جادو بودند و آمده بودند که موسی(ع) را بی آبرو کنند، یک مرتبه توبه کردند و همان ساحرها به حضرت موسی(ع) مومن شدند. بنابراین یک حرکتهای انقلابی نیزداریم.
خیلی از جوانها تا قبل از انقلاب دنبال برنامههای دیگر بودند ولی بعد از انقلاب یک جرقه باعث چنان تحولی شد که من طلبه که بیست سال است در قم هستم، به خود میگویم کهای خدا! هر چه آدم بلد است و هر چه آدم میخواهد تا آخر عمرش بخواند، بگیر و 10 دقیقه حالت این جوانان را به من بده. گاهی انقلابهای درونی طوفان است. بنابراین هیچوقت و هیچکس خودش را از دیگری برترنداند.
5- دارایی، زیبایی، ریاست ارزش نیست
«إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْکَ مالاً وَ وَلَداً»(کهف/39) اگر میبینی من امروز مال و اولادم کمتر است «فَعَسى رَبِّی أَنْ یُؤْتِیَنِ خَیْراً» عوض آن امیدوارم. تو پول داری ولی امید نداری، من پول ندارم ولی امید دارم. وگاهی وقتها در بی پولی امید انسان بیشتر میشود. قرآن میگوید بعضی آدمها را ما پول میدهیم تا سرگرم شوند و اصلا سراغ ما نیایند و یا الله نگویند و فقط دلشان به اسکناس هایشان خوش باشد. مثل اسباب بازی که انسان برای فرزندش میخرد که فرزند سرگرم باشد و پدر بتواند مطالعه کند. شماای برادری که نگاهت به باغ خورد و بد مستی کردی! چه میدانی؟ «وَ یُرْسِلَ عَلَیْها حُسْباناً»(کهف/40) یک وقت یک جرقهی آسمانی میآید و باغت را میسوزاند. یک زمان آب و نهری که داری خشک میشود و در زمین فرو میرود و هر چه که میکنی به آب نمیرسی. همیشه توجه به یک قدرت دیگر هم داشته باشید. نگویید که من چقدر مطلب حفظ هستم. در یک زمان اگر خدا بخواهد در لحظهای هرچه بلد هستی فراموش میکنی.
یکی از علمای بزرگ را خدا یک مرتبه حافظهاش را گرفت و هر چی بلد بود یادش رفت ایشان میفرمود یک ربع فکر کردم ولی نام خودم هم یادم نبود. بعد خانم ایشان میآیند پشت در و میپرسند شما کیستید. ایشان میگوید هرچی به خودنگاه کردم و گفتم که کیستی یادم نیامد.
باغ، سرمایه، جوان، زیبایی(که به یک تب زرد میشود) و. . . اینها هیچ کدام ملاک نیست. لذاحدیث داریم جوانی که میخواهد ازدواج کند، اگر تمام فکرش زیبایی و جهاز و دارایی دختر باشد، خدا این دو را از او میگیرد. یک مطلب طبیعی نیز هست. چون زیبایی با یک تب زرد میشود و مال پدر هم با تغییر مد عوض میشود و چون این ازدواج بی مایه صورت گرفته است، جنگ میشود. نمیگویم زن زشت بگیرید، ولی فقط فکر زیبایی نباشید.
من به یک جوان گفتم که برو و زن بگیر. یکی از دوستانش گفت: این میخواهد ازدواج کند ولی دنبال دختری میگردد که پدرش پیر باشد و میلیاردر باشد و دو دفعه هم سکته ناقص کرده باشد که تا دختر را عقد کرد، سکته سوم و پولهای پدر زن را بگیرد. این تکیه به غیر خدا است. گفت باغ تو را مست نکند؟ «وَ أُحیطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَح»(کهف/42)
ریاستها هم همینطور است. چند وقت قبل یک افرادی آخر شب به منزل ما آمدند و گفتند میخواهیم مقداری صحبت کنیم(مربوط به من هم نبود) جا گیرشان نیامده بود، گفته بودند برویم خانه فلانی. آمدند و پشت بام خانه رفتند، من نیز چای برایشان بردم و مشغول صحبت شدند. حرفهایی که زدند، مربوط به این بود که فلانی بدرد چه کاری میخورد. فلانی در آن جا در کار خراب کاری کرده است، بدرد کار نمیخورد و. . . بعد گفتند میخواهی تو این کار را بگیری و اداره کنی؟ گفتم: خیر! گفتند: چرا؟ گفتم ریاستی که بعد از نیمه شب نصب بشود و 5/1 بعد از نیمه شب عزل میشود، این ریاست ارزش ندارد. بله یک وقت ریاست برای افرادی کیف داشت. اما اکنون ریاست یعنی کم بخور، خیلی کار بکن و ناسزا نیز بشنو. الان دیگر صرف نمیکند جز اینکه افرادی که اکنون مسئولیت پذیفتهاند 99 درصدشان مخلص هستند. همهی آنها مخلص هستند. کم بخور خیلی کارکن و ناسزا نیز بشنو من که هیچ مسئولیتی ندارم یک معلم خالی بدون هیچ رنگ و آبی در عین حال گاهی دو یا سه کیلو نامه میآید و میخوانم میبینم که کلی ناسزا گفتهاند و در حالی که نه قاضی هستم و نه وکیل و نه از هیچ کس حقوق میگیریم و نه به جایی متصل هستیم. در عین حال کیلو 2 کیلو ناسزا میشنوم. بنابراین نه ریاست، نه پول، نه زیبایی زن و نه عنوان و نه عظمت ارزش ندارد. تکیه گاه چیز دیگر باید باشد.
6- نتیجه غرور به دارایی و نفرات
قرآن میگوید: «وَ أُحیطَ بِثَمَرِهِ» یک مرتبه باغ او آتش گرفت و سوخت «وَ أُحیطَ بِثَمَرِهِ» غذاب خدا میوهها و درختها را از بین برد «فَأَصْبَحَ یُقَلِّبُ کَفَّیْهِ» در تفسیر اینگونه معنی شده است که کف دست را به پشت دست دیگر میزد و کف دست دیگر را بر پشت دست دیگر. آدمی که ناراحت است دستها را به هم میمالد. میگوید آمد در باغ و دید باغ سوخته است دستها را از ناراحتی بروی هم زد. «یُقَلِّبُ کَفَّیْهِ عَلى ما أَنْفَقَ فیها» ای وای من چقدر پول خرج اینجا کردم. این هه آپارتمان ساختیم، انقلاب شد از ایران فرار کردیم و بنیاد مستضعفین آن را گرفت. عجب بنزی! چه خانهای! چه باغی! بیرون از ایران از ناراحتی دستها را به هم میزد و آتش انقلاب ایران کاخها و خانهها و باغها و ماشینها را از آنها گرفت. البته بعضی از اینها آنقدر دزدیدند که در بیرون از ایران نیز میخورند. ولی بعضی فرصت این کار را نکردند و یادر فکرش نبودند و در فکر دزدی نبودند و حال افسوس میخورند بر چیزهایی که گذاشتند و رفتند. قرآن میگوید: «وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ فِئَهٌ یَنْصُرُونَهُ»(کهف/43) به عشق شاپور هم که رفت فرار کرد و خارج شد و خیال میکرد که جمعیتی هستند که او را یاری بکنند. با خود میگفت بروم خارج ضد انقلابها هستند و آنها مرا یاری میکنند. اما آنجا رفتیم و بیمار شدیم و تب کردیم، دیدیم که یکی از آنها به عیادت ما نیامد. «وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ فِئَهٌ یَنْصُرُونَهُ»
این فرد آمد و دید باغ سوخته است. دیگر گروهی که او را یاری کنند، نیز نبودند. و بعد فریاد کشید و گفت «یا لَیْتَنی لَمْ أُشْرِکْ بِرَبِّی أَحَداً»(کهف/42) کاش من مشرک نمیشدم و به غیر خدا و باغ و نهر تکیه نمیکردم. شرک تنها به معنی بت پرستی نیست. شرک یعنی انسان دلش به غیر خدا گرم شود.
یک کسی به یک محصل میگفت: شما که دارید درس میخوانید، پدرت وضعش خوب نیست، خرج شما را چه کسی میدهد؟ گفت: بالاخره خدا میرساند. گفت: راست بگو. گفت: خدا میرساند گفت و اصرار ورزید. باز هم گفت بالاخره خدا میرساند. آخر دید او خیلی اصرار میکند گفت یک نفر بهایی است بنا شده خرجی مرا بدهد. گفت: متشکرم. فرمایشی نداری؟ گفت: خاک بر سرت کنند که سه دفعه گفتم: «خدا، خدا، خدا» دلت قانع نشد. ولی وقتی گفتم یک پیر بهایی دلت گرم شد. سه مرتبه میگویم خدا میرساند آرام نگرفتی ولی تا گفتم بهایی دلت آرام شد.
«یا لَیْتَنی لَمْ أُشْرِکْ بِرَبِّی أَحَداً» کاش من مشرک نشده بودم. این خلاصه قصه بود. سه سرمایهی از بین رفته در قرآن مطرح شده است. «أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ مالاً» این اکثر مالش نابود شد و باغ او سوخت. «أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ مالاً» باغش سوخت و مالش سوخت. میگفت من بیشتر دارم و من مالم بیشتر است، غرورش تبدیل به حسرت شد. میگفت: «ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ»(کهف/35) این مال و این باغ همیشه هست آنهم سوخت. میگفت: «أَنَا أَکْثَرُ مِنْکَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً»(کهف/34) نفرات و حامیان و طرفدارانی دارم، یازده میلیون به من رأی دادند. طرفداران ایشان نیز همه گفتند مرگ بر بنی صدر. بنابراین منها و غرورها حسرت میشود. نفرات فراموش میکنند و پراکنده میشوند.
در این دو سه دقیقه، لطیفهای میخواهم بگویم توجه کنید. در قرآن چند رقم اموال سوخته داریم. اینها را در تفاسیر ندیدم. چیزی به فکر خودم رسیده است. ثروت قارون سوخت و خدا همه داراییاش را به زمین فرو برد، دیگری داستان سوره کهف است که ماجرای همین بحث است. یک قصه هم در سوره قلم است. در این سوره نیز باغی است که سوخت و داستان آن در کتاب تعلیمات دینی دانش آموزان نیز هست. قصه این است:
7- نتیجه تصمیم گرفتن به عدم انفاق به بیچارگان
فردی مرد. پنج پسرداشت. چهار تا از پسرها گفتند که میوههای باغ را به کسی نمیدهیم. یک پسر کوچک ایشان داشت که گفت: نه! بدهید. این چهار پسر گفتند: پدر ما به فقراء داده است، ما نمیخواهیم بدهیم. این پسر کوچک گفت: نه براساس سنت پدر ما هم میدهیم. این چهار فرزند بزرگ فرزند کوچک را زدند و این فرد نیز بازور تسلیم شد. بعد این چهار پسر گفتند چه کنیم؟ بالاخره وقت میوه چینی فقراء میفهمند. گفتند چارهاش این است که سر شب بخوابیم و سحربرویم و میوهها را بچینیم و تا آفتاب بزند میوهها را انبار کردهایم. سر شب خوابیدند و سحر بیدار شدند که بروند و آهسته آهسته و مخفیانه رفتند و بدون سرو صدا میوهها را بچینند. «أَنْ لا یَدْخُلَنَّهَا الْیَوْمَ عَلَیْکُمْ مِسْکینٌ»(قلم/24) قرآن میگوید با خود گفتند که یواشکی برویم که فقراء و مساکین نفهمند. تا رفتند در باغ دیدند که باغشان سوخته است. تا دیدند سوخته این پسر کوچک جلو دوید و گفت: «أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ»(قلم/28) مگر به شما نگفتم؟ چرا تصمیم گرفتید که به فقرا ندهید؟ حالا که تصمیم گرفتید که ندهید خدا هم به شما نداد.
گاهی خدا به شما میدهد تا به مردم بدهی. ای جویها! آب در شما جریان مییابد تا به مزرعه بدهید. اگر بنا شود آب را به مزرعه ندهی، آب در تو جریان نمییابد. اگر آبی در توبه جریان انداختند، بخاطر وجود باغهاست. واقعا پدر حق ندارد به بچهاش بگوید که من به تو نان دادم، شاید اگر بچه نبود خدا به پدر هم نان نمیداد. و دلیلش هم این است که هرچه بچه آدم بیشتر میشود انسان وضعش بهتر میشود. اصلا بخاطر مزرعه آب را در جوی به جریان میاندازند. بخاطر بچه به تو غذا میدهند. خدا در قرآن میگوید: چرا کور تاژ و سقط جنین میکنی؟ چرا میگویی اولاد کمتر زندگی بهتر است؟ میترسی نان نداشته باشی؟ «نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِیَّاکُمْ»(اسراء/31) اول میگوید من پول آن بچه را میدهم و بعد به تو نیز چیزی میدهم. این صدقه سری بچهها میباشد. «نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِیَّاکُمْ» اول میگوید من خرجی بچه را میدهم. خدا قبل از اینکه بچه بدنیا بیاید در پستان مادر شیر بوجود میآورد. خدابه سگهای ولگرد روزی میدهد. خدا به سوسکهای درون سوراخها روزی میدهد. این من و تو هستیم که دستپاچه میشویم و میگوییم: از کجا؟
خلاصه باغشان سوخت و وقتی سوخت این فرزند کوچک که دیروز کتک خورده بود، گفت حالا بیاید توبه کنید و توبه کردند. ما یک آدمی داریم به نام قارون که هرچه به او گفتند: کمک کن! گفت: کمک نمیکنم! پول برای خودم است. مغز اقتصادی داشتهام. روی منحنیهای اقتصادی پیش رفتهام. هر چه به او یادآوری کردند که خدا داده است! گفت: مغز کار میکند.
یک جوانی یک خانه خیلی سلطنتی در تبریز ساخته بود، گفتیم این روش در انقلاب و شرایطی که جوانها دارند کشته میشوند، این رقم خانه اکنون دیگر درست نیست. اگر در زمان طاغوت درست بوده، حالا دیگر درست نیست. گفت: آقا زحمت کشیدهام. از او پرسیدم که مگر چه میکنی؟ مگر آنها که پای کوره آجر پزی هستند زحمت نکشیدهاند؟ آقا ما دکتر و مهندس هستیم و سالها درس خواندهایم. آن زمان که درس میخواندی مگر کوره پز پای آجر پزی زحمت نمیکشید؟ این فرد خیال میکند که اگر 6 سال رفت دانشگاه، دیگر میتواند ماهی هزار تومان بخورد. انگار روی کرهی زمین کسی جز ایشان درس نخوانده است. والله به حضرت عباس دیگران چند برابر تو کار کردند و یک دهم تو نمیخورند. حالا نمیخواهم بگویم همه درآمدها یک جور است. ممکن است یک عمل جراحی ارزش صد سال خشت مالی داشته باشد. ارزش کارها را معتقدم. هر کاری یک ارزش دارد. اما اینطور هم نیست که فقط من کار کرده باشم.
8- سرمایههایی که از نظر قرآن نابود شدند
سه تا سرمایه نابود شد:
1- قارون 2- داستان مربوط به سوره کهف و باغی که سوخت 3- باغ برادرهایی که سوخت.
قارون از خدا غافل شد. به قارون میگفتند: خدا داده است! میگفت: خودم بدست آوردم. و خدا مالش را از بین برد. داستان سورهی کهف از قیامت غافل شد و میگفت دیگر فکر نمیکنم با این باغها دیگر قیامتی باشد. «یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا»(روم/7) به قول قرآن همین ظاهر را میبینند.
در انقلاب اسلامی چند آخوند کشته شد. یکی از آنها یک کتابی نوشته بود. نوشته بود بهشت یعنی نظام بی طبقه و جهنم یعنی نظام طبقاتی، مثل این که بهشت و جهنم همین باغ و سبزی است. اگر همه با هم خوردیم بهشت است و اگر نداشتیم جهنم است. نه آقا بهشت و جهنم سرای دیگر است. البته اعمال اینجا عکس العمل آن در دنیای دیگر هست. این هم یک رقم بهشت مجازی و جهنم مجازی میشود. خدا میگوید قارون را در زمین فرو بردیم، بخاطر اینکه منکر خدا بود. اینها را باغشان را سوزاندیم بخاطر اینکه منکر قیامت بود. در قصهی سوره قلم، برادران قیامت را نیز قبول داشتند، ولی بخل داشتند. گفتند: به فقراء نمیدهیم. پس غفلت از خدا سوختن در پیش دارد. غفلت از معاد سوختن در پیش دارد و غفلت از محرومان جامعه نیز سوختن در پیش دارد.
ما هم قارونیم، چون فرق قارون و ما این است که قارون خود و پول هایشان با هم فرو رفتند. اما ما اول پول هایمان را خرج زمین میکنیم. زمینی میخریم، کاخی، باغی، مزرعهای درست میکنیم و اول پولهایمان را زمین فرو میبرد، بعد دو سه روز دیگر خودمان را فرو میبرد. پس ماهم قارونیم اما قارون خودش و پولش با هم فرو رفتند، اما ما اول زمین پولمان را فرو میبرد و بعد خود ما را فرو میبرد. این معنای «وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی خُسْرٍ»(عصر/2-1) است. انسان در حال آب شدن است، مگر اینکه در مقابل اینکه هر چه عمرش میرود، ایمانش زیاد شود.
خدا به آبروی محمد و آل محمد ما را غافل از خودش، غافل از معاد، غافل از محرومان جامعه که رمز سوختن در این دنیا و آن دنیاست قرار ندهد.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
بسیار عالی و آموزنده، انشاءالله خداوند به حاج آقای قرائتی سلامتی و طول عمر عنایت بفرمایند.