جنگ احد – 2، خاطرات
موضوع بحث: جنگ احد – 2، خاطرات
تاریخ پخش: 05/09/66
بســم اللّه الرّحمن الرّحــیم
«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التّقوی»
دو هفته پیش دربارهی بدر خاطراتی را شنیدیم و هفتهی قبل دربارهی احد گفتیم، اما نکته زیاد است. وقتی به خانه رفتم، دیدم خیلی از نکتههای جنگ احد را نگفتم. بنابرایJن چون در آستانهی هفتهی بسیج هستیم و یک مانورهای زیادی برگزار میشود، دنباله بحث احد که هفتهی قبل ناتمام ماند، را برایتان میگویم. ممکن است بعضی از بینندههای پای تلویزیون بگویند بحث هفتهی پیش چه بود؟ من مثل مقالهی روزنامه عمل میکنم یعنی خلاصهی مقالهی قبلی را مینویسم تا بعد بتوانم مقالهی امروز را به مقالهی قبلی گره بزنم. دو سه دقیقه اجمالا این ماجرا را میگویم، تا بعد خاطراتش را بگویم.
1- دور نمایی کلی از جنگ احد
پیغمبر ما در چهل سالگی به پیغمبری رسید، سه سال مخفیانه تبلیغ میکرد. 43 ساله شد. 10 سال علنی دعوت کرد. 53 ساله شد. آن سال مخفی و علنی در مکه بود و موفقیت چندانی نبود تا بنا شد به مدینه هجرت کنند. به مدینه آمدند. پیغمبر اسلام(ص) تشکیل حکومت داد. نیرو جمع کرد. یکی دوسال گذشت. حدود 15 سال از نبوتش میگذشت، همهی سختیها و شکنجهها را تحمل کردند تا آیه نازل شد، اکنون برای دفاع از خودتان آماده باشید، جنگها شروع شد. جنگ بدر شد و مسلمانها پیروز شدند و کفار شکست خوردند. کفار شکست خورده رفتند و ساز و برگ نظامی خود را برای سال بعد تقویت کردند، در احد شرکت کردند. احد کجاست؟ یک فرسخی مدینه است، دشمن چند فرسخ از مکه تا پشت شهر مدینه آمده است، مسلمانها در مدینه هستند و دشمن از مکه آمده است. مثل ناوگانهایی که از آمریکا به خلیج فارس میآیند. پیغمبر اسلام در شورایی مشورتی رأی گرفتند که آیا در مدینه سنگر ببندیم؟ دشمن دارد وارد شهر میشود، در شهر بمانیم یا بیرون از شهر برویم. بالاخره رأی این شد که بیرون بروند. در چند فرسخی مدینه کوههایی به نام احد بود. مسلمانها از مدینه در مقابل جمعیت حرکت کردند، برابری کفار با امکانات زیاد، شتر و اسب و. . . همراه بود.
فرمانده کفار ابوسفیان بود. فرمانده مسلمانها خود پیغمبر بود. پیغمبر جمعیت را آورد و در جایی قرار داد. پیغمبر 50 نفر را مأمور کرد که شکاف کوه را حفظ کنند و فرمود: اگر ما شکست خوردیم یا پیروز شدیم، اگر پرندههای آسمان آمدند و ما را با نوکشان تکه تکه کردند، شما پنجاه نفر این منطقهی حفاظتی را رها نکنید. جنگ شروع شد. کفار پرچمدار داشتند. دوازده نفر پرچم کفر را در دست داشتند. علی بن ابیطالب ده نفر از آن ها را کشت. پرچم کفر به زمین افتاد. مسلمانها هم پرچم داشتند. برای این که اختلاف فکری نشود، در مدینه دو قبیلهی قوی به نامهای اوس و خزرج بودند. یک پرچمدار از فامیل اوس و یکی از خزرج بود، تا اینها در جبهه نگویند چرا این پرچم در دست آنها هست و در دست ما نیست و در جبهه اختلاف شود. یک پرچم هم به دست جوانی به نام مصعب بود. دوازده نفر پرچمدار کفر بودند که ده نفر از آنها توسط حضرت علی در احد کشته و دستشان قطع شد. جنگ شروع شد. مسلمانها اول حمله کردند و با این که تعدادشان خیلی کم بود، پیروز شدند. وقتی پیروز شدند، غنایم جنگی، اسب و شمشیر و زره و. . . را به دست آوردند. این پنجاه نفر گفتند: اگر بایستیم و منطقه را حفاظت کنیم از جمع آوری غنایم عقب میمانیم. رییس آنها گفت: بمانید. پیغمبر فرموده است که بمانید. به خاطر طمع مال، وظیفهی شرعی خود و فرمان پیغمبر را به زمین زدند و سراغ جمع آوری غنایم آمدند. ده نفر از مسلمانان ماندند و چهل نفر آنجا را رها کردند و رفتند. آن ده نفر شهید شدند و دشمن از پشت به آنها حمله کرد و در این مرتبه مسلمانهای خوب ما آن جا شهید شدند. این مقدار دورنمای جنگ احد بود اما خاطرات زیادی میخواهم بگویم با هر خاطره یک الله اکبر بگویید. من ان شاءالله خاطرهای که آن هفته نگفتم، این هفته میگویم.
2- اطلاعات جنگی و نپذیرفتن یاری دشمن
شخصی به نام هباب بود. ایشان مسئول کسب اطلاعات مخفیانه از نیروهای دشمن بود. درصدر اسلام پیغمبر مأمور اطلاعاتی داشت، میفرستاد و میگفت: برو ببین دشمن چقدر نیرو دارد؟ چند اسب دارد. چند شتر دارد. چند دیگ بار میگذارند. کجا هستند، در چه حالی هستند. پیغمبر در جنگ احد چند نوع اطلاعات میگرفت. یکی این که کفار که از مکه حرکت کردند، عموی خودش عباس را که مسلمان شده بود، پیغمبر به او فرمود: اسلامت را پنهان بدار که مردم کافر مکه نفهمند که تو اسلام آوردهای و با ما هستی ولی از تمام ریزه کاریهای دشمن لحظه به لحظه به ما خبر بده. داشتن اطلاعات هم از مکه توسط عباس عموی پیغمبر و هم از مدینه توسط هباب ابن منذر صورت میگرفت. این یک قدم است.
مسلمانها باید دقیقاً از کارهای دشمن اطلاع داشته باشند. ولی نباید اطلاعات بدهند. قرآن در سورهی یوسف میگوید: «قالَ یا بُنَیَّ لا تَقْصُصْ رُؤْیاکَ عَلى إِخْوَتِکَ فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً إِنَّ الشَّیْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبینٌ»(یوسف/5) یوسف جان حتی به برادرت هم نباید یک سری مسائل را بگویی چون «فَیَکیدُوا لَکَ کَیْداً» برایت نقشه میکشند. جواهرات زیادی در خزینه بود که بردند. کتابهای خطی بسیاری در کتابخانهها بود که بردند. آثار هنری زیادی در موزهها بود که بردند. افکار نابغهی زیادی بین ما بودند که آنها را بردند. از این به بعد مسلمانها حواسشان را جمع کنند. اطلاعات گرفتن از دشمن کار پیغمبری است ولی اطلاعات دادن مشکل میسازد. کفار وجب به وجب زمینها و معادن و خصوصیات ما را میدانند، ولی ما از آنهاخبر نداریم. بعد از تشکیل جمهوری اسلامی و ولایت فقیه گروهی از خارج به ایران آمدند که ولایت فقیه اصلاً چیست و گفتند: شما اگر توانستید یک مقالهی علمی راجع به ولایت فقیه بنویسید، ما به شما تز دکتری میدهیم. یعنی به دانشجوهایشان گفته بودند: به ایران بروید و برای چند ماه بمانید و ببینید ولایت فقیه چیست؟ زود بیایید به ما بگویید تا ما در مقابل ببینیم چگونه میتوانیم ولایت فقیه را در ایران بشکنیم؟ این توجه به اطلاعات یک اصل است.
مسئلهی دوم: در مدینه مسلمانها برای احد حرکت کردند. یک عده از یهودیها پیکی و پیامی فرستادند. گفتند: ای مسلمانها ما گروهی یهودی، ساکن مدینه میخواهیم که به شما کمک کنیم و دراین جنگ احد که با کفار مکه بجنگید. پیغمبر فرمود: در جنگ با کفر از کفر کمک نمیگیریم. این خاطرهی دوم بود.
3- کنترل اخبار و اطلاع از دشمن
خاطرهی سوم: پیغمبر در جنگ مجروح شد. شعار دادند محمد کشته شد. تا دیدند فرمانده کشته شد، مسلمانها ترسیدند و فرار کردند. یکی گفت: اصل هدف است و شخص اصل نیست. گیرم پیغمبر کشته شد، قرآن میگوید: «أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِکُمْ»(آل عمران/144) بر فرض پیغمبر کشته شد. هدف او که از بین نرفته است. ممکن است درجبهه فرمانده تیپ و لشکر وگردان شما شهید شود، اما آمریکا و صدام که هست. کفر که هست. ظلم که هست. بنابراین بر فرض مهرهی درشتی هم کشته شود و شهید شود، رزمنده در جبهه نباید سر سوزنی عقب نشینی کند. آیهی قرآن است. بر فرض که کشته شد. در آن جا که تبلیغ میکردند که پیغمبر کشته شد، یک مسلمان دید که پیغمبر کشته نشده است. مجروح به زمین افتاده است. خواست شادی کند، گفت: توجه، تا خواست بگوید پیغمبر زنده است، پیغمبر فرمود: هیچ نگو. به خاطر این که اگر دشمن بداند من زنده هستم، میآید و مرا میکشد. از این میفهمیم که گاهی نباید خبرهای خوش را داد. این هم خاطرهی سوم بود.
خاطرهی چهارم: جنگ تمام شد. مسلمانها شکست خوردند. کفار هم پیروزمندانه دارند به مکه میروند. پیغمبر افرادی را فرستاد و گفت: بروید و ببینید کفار رفتند و برای همیشه میروند. یا رفتند و دوباره برخواهند گشت. آن وقت پیغمبر فرمود: بروید و نگاه کنید.
یک سؤال تاکتیکی: چگونه بفهمیم گروهی از کفار میروند که میروند یا اگر بروند دوباره بر میگردند؟ این جا پیغمبر ظرافت به خرج داد. فرمود: نگاه کنید، سوار اسبها شدند و شترها را پشت سرشان میآورند یا سوار شترها شدند و اسبها را پشت سر میآورند. اگر سوار شترها شدند، میروند که برای همیشه بروند. یعنی اگر کسی دوباره قصد حمله داشته باشد، سوار شتر نمیشود. اما اگر سوار اسبها شدند، این پیداست که ممکن است یک یا دو کیلومتر بروند که ما خیال کنیم رفتند و دوباره بازگردند. ببینید خلاصه ماشینش «بنز» است یا «بیام و» یا «ژیان» هاست. چون اگر «بیام و» بنز است، احتمال دارد تروریست باشند که میخواهد شکارش را صید کند و با سرعت فرار کند، اما اگر ماشینش کامیون است، به درد ترورکردن نمیخورد. وسیلهی تروریست یا باید «موتور» یا «بیام و» و یا بنز باشد که تا گلوله را شلیک کرد، بتواند فرارکند.
ببینید آنها سوار اسب هستند یا شتر سوار میشوند. اگر سوار شتر یا کامیون هستند، پیداست آنها میروند که بروند. دیگرخیال جهش و خیزشی ندارند. این هم چیز خوبی بود که دکتر یاد مسلمانان داد که باید ما گاهی از قرائن بفهمیم که من گفتم.
گفتم: دو جاسوس گرفتند. هرچه پیغمبر از آنها پرسید دشمن چند نفراست، ناجنسها جواب ندادند. یک مدت گذشت، فرمود: شما ناهار چه خوردید؟ آب گوشت خوردیم. گفتند: چند شتر میکشید؟ گفتند: روزی 10 شتر. فوراً پیغمبر فرمود: عدد اینها یا 900 نفر است یا هزار نفر است. یعنی صاف نگفت که تعداد چند نفر هستند، اما از عدهی شترهایی که میکشتند حدود آنها را فهمید. پیغمبر از حرکت مرکبها اطلاعات و هدف دشمن را به مسلمانها خبر داد.
4- رشادت مصعب و همسرش حمنه و مجروحان جنگی
خاطرهی پنجم: در احد پیغمبر تشنه شد. اشاره کرد آب بیاورید. دویدند ظرف آبی را آوردند، حضرت آب را نگاه کرد و دید آب بهداشتی نیست. آب خوبی نیست، برگرداند. گفتند: آقا چرا نخوردی؟ فرمود: این آب بهداشتی نیست. یکی دونفر رفتند از قنات آب تمیز آوردند. از این حدیث میفهمیم در جبهه باید حد اعلای بهداشت رعایت شود.
خاطرهی ششم: زنی به نام حمنه بود. دایی او در جبهه شهید شد. برادرش شهید شد. شوهرش شهید شد. پیغمبر این حمنه را دید و فرمود: تسلیت میگوییم. همنه گفت: چه شده است؟ گفت: دایی شما حضرت حمزه سیدالشهداء شهید شد. این خانم فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» ترجمهاش این است: ما همه از خدا هستیم و همه به سوی اومی رویم. گفت: باز هم تسلیت میگویم. برادرت شهید شد. باز هم همان را گفت. گفت: برای بار سوم تسلیت میگویم. گفت: برای چه؟ فرمود: شوهرت هم شهید شده است. پیغمبر برای او دعا کرد. آخر شوهر حمنه با همهی شوهرها فرق داشت. شوهرش مصعب بود. هفتهی پیش یک مقدار راجع به مصعب گفتم این هفته هم مقداری میگویم. گفتم مصعب بسیار خوشگل بود. بسیار پول دار بود. تمام فامیلش کافر بودند و او یک نفره مسلمان شد. قبل ازسلمان و ابوذر و مقداد هم مسلمان شد. هنوز آمار مسلمانها چهل نفر نشده بود که او مسلمان شد. او را بیرون کردند، اموالش را گرفتند. به عشق اسلام یک پارچهی کهنه دور خودش پیچید. به قدری عاشق بود که نمایندهی پیغمبر شد و به مدینه آمد. این هفته هم این تکه را بگویم که مصعب پرچم دار هم بود. دست راستش را قطع کردند، پرچم را با دست چپ گرفت. دست چپ را هم قطع کردند، فوراً با تتمهی بازوها پرچم را گرفت. وقتی مصعب روی زمین افتاد، پارچهای که همهی بدنش را بپوشاند در جبهه نبود. پیغمبر به این خانم فرمود: شوهرت مصعب هم شهید شد. آهی کشید و پیغمبر دعا کرد. خدایا این همسر مصعب است. خدایا شوهرش شهید و بچه هایش یتیم شدند. یک شوهر بسیار خوب قسمت او بفرما. پیغمبر دعا کرد، یک شوهر بسیار خوب قسمت آن خانم شد که به بچههای مصعب بسیار مهربانی کرد.
خاطرهی هفتم: جنگ احد تمام شد. خود پیغمبر مجروح است. دندان و لب پاره شدهاند و صورت خون آلود است. فاطمهی زهرا و زنها خودشان را به احد رساندند. فاطمهی زهرا خونها را پاک کرد. حصیر را سوزاند و با خاکسترش جلوی خون ریزی زخم را گرفت. آن هفته نقش زنان را در احد گفتم و دیگر این جا نمیگویم. اما این نکته را بگویم که آن هفته نگفتم. مجروحین به مدینه برگشتند. با این که مجروح بودند گفتند: پیغمبر را بدرقه کنیم. این وفاداری است که خود زخمیها، زخمیهای دیگر را بدرقه میکنند. پیغمبر فرمود: شما و من مجروح هستیم. برای مداوا به خانه برویم، اما یک جمله هم فرمود: کسی که در جنگ حق علیه باطل مجروح شود، روز قیامت پا به قیامت میگذارد در حالی که از بدنش خون میآید، ولی آن خون بوی مشک میدهد. مجروحین روز قیامت افکار مردم را متوجه خود میسازند و مقام بالایی دارند.
5- انگیزههای منفی مجاهدان و عفو شدگان
خاطرهی هشتم: شخصی بود که در جبهه شمشیرمی زد. گفتند: یا رسول الله! ببین چه خوب میجنگد. فرمود: جهنمی است! خیلی تعجب کردند. آخر یک رزمندهای که اینطور شمشیر میزند و پیغمبر میفرماید که جهنمی است، یعنی چه؟ بالاخره او مجروح شد و نزد او آمدند و گفتند: راستش را بگو. سرنوشت تو چیست؟ داستان و ماجرای تو چیست؟ گفت: راستش را میخواهید من حال جنگ نداشتم. در مدینه ماندم و مردم همه به احد رفتند. زنها آمدند و گفتند: ترسو! ماندهای و به جنگ نرفتهای؟ به غیرت من برخورد. گفتم: نخیر من ترسو نیستم. شمشیر را به دست گرفتم و به احد آمدم که نگویید: فلانی ترسید و به جبهه نرفت. بنابراین او برای خدا نیامده بود. از ترس حرف زنهای مدینه آمده بود. پس آن شمشیرهایی که زد برای خدا نبود. بعد هم کفار او را با شمشیر زدند. زخمی شد و آمد در خانه خوابید. زخمش درد گرفت و عصبانی شد و خودش را کشت. پس ببینید، ممکن است از بدن کسی خون بیاید، از دنیا برود و در حزب حق هم باشد. اما به جهنم هم برود.
خاطرهی نهم: جنگ احد و بدر یک سال با هم تفاوت زمانی دارند. اول بدر بود و بعد هم احد بود. در بدر مسلمانان پیروز شدند و در جنگ احد کفار پیروز شدند. سال پیش در جنگ بدر که مسلمانها پیروز شدند یک اسیر گرفتند. همین که نزد پیغمبر آمد، گفت: یا رسول الله! من اسیر شدم ولی من عیالوارم و شاعر هم هستم. من را به خاطر زن و بچهام آزاد کن. پیغمبر فرمود: او را آزاد کنید. به شرط این که اگر رفتی، دیگر به کفار کمک نکنی. گفت: نه من سراغ کار خود میروم. پیغمبر او را آزاد کرد و آمد. گفتند: چه شد؟ گفت: سر پیغمبر کلاه گذاشتم و دروغ گفتم. سال بعد دوباره در حزب کفار به احد آمد و دو مرتبه اسیر شد. دو مرتبه گفت: «الموت لصدام» یا رسول الله! من عیالوار هستم. پیغمبر فرمود: مسلمان از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشود. سال پیش هم همین را گفتی و بعد هم رفتی گفتی که پیغمبر را مسخره کردم. مسلمان نباید ساده اندیش باشد. سال پیش رحم کردم، اما امسال دیگر رحم نمیکنم.
6- دادگاه نظامی و مجاهدان پیشانی بند خوش فرم
خاطرهی دهم: خاطرهی شیرینی است. یک نفر پدر یک نفر را درزمانی که کافر بود در شهر کشته بود. بعد هم قاتل کافر توبه کرد و آمد و مسلمان شد. اگر کافری کسی را کشت، بعد هم آمد و مسلمان شد، اسلام قانونی دارد که «الْإِسْلَامُ یَجُبُّ مَا قَبْلَهُ» (بحارالانوار،ج21،ص115) ترجمهاش این است که گذشتهها هر چه بودهاند، دیگر گذشتهاند. بعد او به جبهه آمد. پسر آن مقتول او را در جبهه دید. گفت: پدر من را کشتی، زد و او را کشت. در همین احد، قصه را برای پیغمبر گفتند، پیغمبر فرمود: زمانی که او کشته کافر بوده است، بعد مسلمان شده بود و توبه کرده است و الآن هم هدف ما کفار مکه هستند. تصفیهی پدر کشتگیها و خرده حسابهای شهر نیست. چرا شما او را کشتی؟ آن وقت پیغمبر دستور داد اعدامش کنید. در جنگی واحد، هدف واحد، قربه الی الله است.
خاطرهی یازدهم: معمولاً آدمهای ساده مثل شما بسیجیها به جنگ میروند اما در جنگ احد چند نفر به پیشانی خود پارچه بسته بودند. مثل این که امیرالمؤمنین پارچهی سفیدی بسته بود. مثل اینکه ابودجانه پارچهی قرمزی بسته بود. او در جبهه بسیار قیافه میگرفت. پیغمبر فرمود: همه جا قیافه گرفتن بد است به جز جبهه. ژست گرفتن و تکبر همه جا بد است، مگر اینکه در مقابل آدم متکبر باشد. ممکن است ما در مملکت خود برای روغن نباتی و تاید درصف برویم، اما اگر زمانی خواستیم به خارج برویم، باید با هواپیما برویم. حتما باید آن جا هم سوار بنز شویم. حتما باید آنجا هم دود کباب ایرانیها که گوشتش هم در اینجا نیست باید همهی سفارت خانهها را خفه کند. به خاطر این که مملکت ایران مهم است. زمانی همه مثل خود شما خودی هستیم. خود شما در اتاقت یک فرش ساده میاندازی وزندگی میکنی. اما اگر یک مهمان آمد، او را به اتاق مهمان خانه میبری.
و لذا پیغمبر 18 منشی داشت. رئیس دفترش خیلی خوش تیپ بود، تیپش از همه بهتر بود. هر وقت میخواست برای غریبهها یک نامه بفرستد، او را میفرستاد. چون اگر یک آدم کج و کور نامه میبرد، میگفتند: عجب! مسلمانان کج و کور هستند.
کسی را که به خارج عرضه میکنید باید خوش تیپ ترین آدمها باشد. به همین خاطر یک روز پیغمبر در جنگ دید که کفار میخندند، فکر کرد به چه چیز میخندند؟ دید یک عده پیرمرد ریش سفید در سپاه اسلام هستند و کفار میخندند که اینها پیرمرد هستند. پیغمبر رویش را برگرداند و فرمود: شما همه فردا باید ریشتان را رنگ بزنید. تا دشمن به ریش ما نخندد. از این حدیث میفهمیم که باید ژست و آرایش نظامی و تکبر خود را حسابی در جبهه حفظ کنیم.
7- سیمایی از مجاهدان احد و علل شکست آنان
خاطرهی دوازدهم: امیرالمؤمنین در احد شمشیر میزد. هر وقت یک کافر به زمین میافتاد، میفرمود: الله اکبر و تمام مسلمانان میگفتند: الله اکبر. تکبیر گفتن، هنگام زمین خوردن کفار هم درجنگ احد بود.
درجنگ احد چوپان بود، داماد بود، لنگ بود، یهودی بود، مسلمان بود. چوپان روز شنبه به مدینه آمد و دید شهر خلوت است. به او گفتند: مسلمانان به جبهه رفتهاند. گوسفند و بزغاله و همه را ول کرد و به جبهه رفت. درجبهه هم شهید شد. یهودی تا روز احد کافر بود، همان روز احد مسلمان شد و به جبهه رفت. حنظله همان فردای عروسی، عروس را رها کرد و به جبهه آمد. مصعب بچهی تاجر بود و همه چیزش را داد و به جبهه رفت.
در احد همه چیز داشتیم. آخر جنگ احد مسلمانها شکست خوردند و آمدند گله کردند. گفتند: یا رسول الله، مگر خدا قول نداده است حزب الله پیروز است. فرمود: چرا! مگر قرآن نمیگوید: «أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(مجادله/22) حزب خدا غالب است. فرمود: چرا! مگر خدا نمیگوید: «إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذینَ آمَنُوا فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ یَقُومُ الْأَشْهادُ»(غافر/51) خدا مسلمانان را یاری میکند. پس چرا امسال ما یاری نشدیم. بعد از آن که در احد شکست خوردند به رسول الله گله کردند که سال پیش در بدر پیروز شدیم، چرا امسال شکست خوردیم؟ آیه نازل شد که خدا قول داده بود به قولش عمل کرد «وَ لَقَدْ صَدَقَکُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ حَتَّى إِذا فَشِلْتُمْ وَ تَنازَعْتُمْ فِی الْأَمْرِ وَ عَصَیْتُمْ مِنْ بَعْدِ ما أَراکُمْ ما تُحِبُّونَ مِنْکُمْ مَنْ یُریدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ یُریدُ الْآخِرَهَ»(آل عمران/152) خداوند به وعدهای که به شما داده بود، صادقانه وفا کرد. مگر یادتان رفت دفعهی اول در جنگ احد پیروز شدید. شما «فَشِلْتُمْ» شل شدید. «تَنازَعْتُمْ» بین شما اختلاف افتاد. پیغمبر پنجاه نفر را در شکاف کوه مستقر کرده بود، ده نفر هر چه گفتند: بمانید، بقیه گوش نکردند و چهل نفر رفتند. بین این پنجاه نفر اختلاف افتاد. «وَ عَصَیْتُمْ» معصیت کردید. مگر پیغمبر نفرموده بود: از این جا تکان نخورید. چرا تکان خوردید؟ خدا به قولش وفا کرد، شما نامردی کردی. از این آیه میفهمیم رمز سقوط سه چیز است.
1- «فَشِلْتُمْ» 2- «تَنازَعْتُمْ» 3- «عَصَیْتُمْ»
می گویند: ما میآییم مینشینیم به شرط این که شما بگویید در کدام گردان هستید. همین امروز یک نفر گفت: من نیرو میآورم و پر میکنم به شرط این که بگویی در گردان فلان هستیم. گفتم: آقا جان این حرفها را نزن. تو بچهی به این خوبی چه کار داری، ما همه از یک گردان هستیم. حالا محلهی پایین یا بالا چه فرقی میکند. بگوییم از شرق یا جنوب یا شمال تهران هستیم، چه میگویید: نگویید شل میشوید. تنازع، عصیتم، معصیت رمز سقوط در جبهه این آیه است که دربارهی جنگ احد نازل شد، باید جبههها شلوغ شود. دانشجوها افتخار کنید. اگر هم نمیجنگید بروید و فقط در کنار رزمندهها نفس بکشید. برای این که شهید مطهری میگفت: من خوشم میآید که در شیراز نفس میکشم. گفتم: چرا؟ گفت: برای این که ملاصدرا در شیراز نفس کشیده است. شما هم بروید در جایی نفس بکشید که رزمندگان مخلص هستند.
آخرین حرفم هم این است که رزمندگان مخلص مواظب باشید. ممکن است کسی برای اسلام جان بدهد اما بر سر غنایم شکست بخورد. ممکن است در بیت المال شکست بخورد. مواظب نمازتان باشید. مواظب نامه نوشتنتان به پدر و مادرها باشید. مواظب اخلاقتان باشید که ان شاءالله جلسه بعد بحث جهاد اکبر را خواهید شنید. خاطرات جنگهای دیگر مانده است. اما در فاصلهی یک هفتهای از جهاد نفس بگوییم، چون گاهی آدم شمشیر میکشد اما هوای نفسش هنوز هست مثل او که شمشیر میزند که زنهای مدینه نگویند: ترسو است.
خدایا تو را به تمام شهدایی که در بدر و احد به یاری اسلام شهید شدند و شهدای ایران به خانوادههای شهدا، اسرا، مفقودین صبر و اجر عطا فرما. دل خانوادههای مفقودین را شاد بفرما. اسرای عزیزمان را آزاد بفرما. روز به روز بر علم وایمان و عزت و قدرت ما، بر سلامتی رهبر ما، بر وحدت ما، بر نورانیت ما بیفزا.
خدایا رزمندگان ما را از شل شدن وتنازع و معصیت حفظ بفرما. خدایا جوانانی که تازه داماد هستند در خط حنظله و جوانانی را که از خانوادههای مرفه هستند، در خط مصعب و پیرمردها را در خط عمربن جموح و زنانمان را در خط همنه و جوانان رزمندهی ما را در خط دجانه و عزیزان ما را در خط آن مخلصینی که پیغمبر از ایشان راضی بود در احد و بدر قرار بده.
نماز جمعه یادتان نرود.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»