توحید، دلائل – 2

موضوع: توحید، دلائل – 2
تاریخ: 12/05/58

بسم الله الرّحمن الرّحیم

الحمدلله رب العالمین و صلی الله على سیدنا و نبینا محمد و عل اهل بیته ولعنه الله على اعدائهم اجمعین.

در این نشست با دوستان مى‏خواهیم بحثى راجع به خداشناسى داشته باشیم.
گاهى در کوپه قطار نشسته‌‏ایم، در تاکسى نشسته‏‌ایم، در برخوردها، گاهى در ماشین خط، در مزرعه‌‏اى، شهرى، راهى، صحبت خدا مى‏شود، آدم مى‏خواهد صحبت کند، گاهى اشکالات خیلى جزئى است مى‏خواهد جواب بدهد، جواب هایش را هم کم و بیش یامى خوانیم یا شنیده‌‏ایم و یا خوانده‌‏ایم اما آماده نیستیم، اگر فرم گوش دادن فرم کلاسیک باشد زود ما آماده مى‏شویم، سى ساعت شما مى‏روید تعلیم رانندگى و راننده مى‏شوید، اما هزار ساعت در ماشین بنشینید تا به قصد تعلیم نباشید، راننده نمى‏شوید، چون آن سى ساعت فرم گوش دادنتان با آن هزار ساعت فرق مى‏کند. چند ساعت نگاه به نانوا بکنى، چند ساعت نگاه کنى نانوایى را بلد مى‏شوید اما یک عمرى نان بخرید و بخورید و به قصد یاد گرفتن نگاه نکنید، نانوایى را بلد نمى‏شوید.
1- خداشناسی
همه خدا را قبول داریم، در کتابها درباره خداشناسى خوانده‌‏ایم اما آیا مى‏توانیم با یک دوستى، با یک برادرى هم سن خودمان دو، سه دقیقه صحبت کنیم. حالا، امروز بحث ما درباره خداشناسى است، درباره خداشناسى مسئله‌‏اى که مطرح است این است، ما مى‏گوییم انسان به هنگام برخورد با پدیده‌‏ها به سراغ سرچشمه مى‏رود، یک مسئله‏اى است خیلى طبیعى، اینطور هم نیست چون تلقین کرده‌‏اند بخاطر تلقین باشد. یک مثالى بزنم، نوزاد الان به دنیا مى‌‏آید، فرض کنید، قنداق مى‏کنند و مى‏دهند دست بابا، دست شما، این نوزاد الان به دنیا آمده چشم‌هایش هم است، مى‏گیردش اینرا و یک فوت مى‏کنید، منتهی دو رقم فوت مى‏شود کرد یک فوت محکم بکنى که مسئله فیزیک و فشار هوا مطرح بشود و این بى اراده چشمش باز بشود آن فوت را ما نمى‏گوییم، اما یک فوت یواش این بچه قنداق شده را مى‏‌دهند به شما، شما یک فوت یواش مى‏کنید، یک فوت یواش که کردى، چشمش را باز مى‏کند. چى مى‏خواهد بگوید؟ این نوزاد انسان است، به هنگام برخورد با یک پدیده، برخورد با فوت، چشمش را باز مى‏کند، ببیند سرچشمه این فوت، چطور شد که پشت چشمش خنک شد. همین که انسان دنبال علت مى‏رود، حس کنجکاوى. تعبیرات زیادى است.
2- حس علت‌جویی
لغات مترادفى است که حقیقتش یکى است. کنجکاوى، حس کنجکاوى مى‏گویند، حس علت جویى مى‏گویند، علت یابى مى‏گویند، خدا خواهى، خدا یابى، خدا جویى، عبارتهاى مختلفى است ولى حقیقتش همین است که انسان به هنگام برخورد با پدیده، سرچشمه‏‌اش را مى‏خواهد ببیند چیست. یک بچه کوچولو همینکه ببیند آب دارد مى‏رود توى جوب مى‏گوید بابا این آب از کجاست؟ از کجا مى‏آید؟ و به کجا مى‏رود؟ منتهی این سرچشمه را انسان یا مى‏گوید سرچشمه خداست و یا مى‏گوید سرچشمه طبیعت است.
3- خدا یا طبیعت؟
شعار بحث امروز ما این است خدا یا طبیعت. البته هردو، طبیعت را قبول داریم زیر نظر خدا. اینطور نیست که حالا که خدا را قبول کردیم طبیعت را قبول نکنیم. یک مثال بزنم، بچه وقتى به دنیا مى‏آید، حس مکیدن بلد است، مکیدن بلد است منتهی چى مى‏مکد؟ یا پستان مى‏مکد و یا پستانک مى‏مکد. کوچولو وقتى گرسنه‌‏اش مى‏شود، برمى دارد یک چیزى را مى‏جود منتهی چى بجود، آیا نان بجود یا خاک مى‏جود، بنابراین توجه به سرچشمه مسئله‏اى است که در همه هست منتهی سرچشمه چى است، خدا یا طبیعت. مکیدن در بچه هست منتها پستان یا گولزنک.
ما درباره سرچشمه خودمان با دوستان صحبت کنیم. دوستان ما انسان، این انسان از پدیده هاست یعنى من و شما قبلاً نبودیم و حالا هستیم، مى‏خواهیم ببینیم سرچشمه ما چى است. این انسان سرچشمه‌‏اش یک تک سلول، اسپرم، نطفه، هر چى مى‏خواهید اسمش را بگویید، این اسپرم، این تک سلول، این نطفه، آن هم پدیده‌‏اى است که نبوده است، سرچشمه‌‏اى دارد، سرچشمه آن چى است؟ غذاست، غذا هم پدیده‏‌اى است این نان و گندم و میوه و برنج و سیب زمینى و پیاز و روغن و فلان، اینها هم پدیده‌‏اند قبلاً نبوده‏اند، سرچشمه غذا چى است؟ سرچشمه غذا طبیعت است. طبیعت چیست؟ طبیعت را قدیمى‌‏ها مى‏گفتند چهارتاست، آب، باد، خاک، آتش، امروز مى‏گویند عناصر طبیعى بیش از صدتا ست،صد و چندتا ما صد و چند نقطه مى‏گذاریم بجاى صد و چند عنصر، تقریباً، خوب این راهى است یک نفر مى‏رود ما که خدا پرست هستیم قبول مى‏کنیم. یعنى کسى را که درباره خدا حرف دارد، مى‏گوید ما از اسپرم هستیم، مى‏گوید ما از نطفه هستیم آن از غذاست و غذا از طبیعت آن را هم مى‏گوییم درست مى‏گویى، درست مى‏گویید، تا اینجا راهى را که مى‏رود قبول مى‏کنیم منتهی سوال داریم. حالا اینجا یک قصه‏اى یادم آمد، برایتان بگویم.
یک کسى رفت در چلوکبابى غذا خورد آمد و پول نداد، صاف از در رفت بیرون، این چلوکبابى گفت آقا بیا ببینم، آمد و گفت خوب پولش را بده. گفت درست مى‏گویى، گفت خوب بده. گفت درست مى‏گویى. هى گفت خوب غذا خورده‏‌اى پول بده. گفت درست مى‏گویى،گفت سر به سر من گذاشته‌‏اى، من را مسخره کرده‏اى، خوب پول بده. گفت درست مى‏گویى. یک نفر دیگه کنار این غذا مى‏خورد گفت خوب آقا چرا مردم آزارى مى‏کنى خوب پولش را به او بده. گفت تو هم درست مى‏گویى. یکى از دور گفت خوب آقا شاید ندارد. گفت تو هم درست مى‏گویى. ما هر کجا آقایان درست مى‏گویند، به آنها مى‏گوییم درست مى‏گویید.
مى‏گوید ما از نطفه هستیم، درست مى‏گویید. نطفه از غذاست، درست مى‏گویید. غذا از طبیعت است، آن را هم درست مى‏گویید. فقط بحث ما این است، داداش این طبیعت به خودى خود غذا مى‏شود و یا ترکیب مى‏شود و غذا مى‏شود، چى به ما مى‏گوید؟ ترکیب مى‏شود، یعنى نمک از همین طبیعت است اما دو چیز باید ترکیب شود تا نمک بشود. دو چیز باید ترکیب شود تا آب شود. چند چیز ترکیب شود تا سیب زمینى بشود. چند چیز ترکیب شود تا فولاد شود تا گندم شود، هر چیزى، پس باید این ذرات طبیعت ترکیب بشوند تا بشود مثلاً غذا. ترکیب است، ترکیب را هم درست مى‏گویید، آنوقت اینجا نوبت خدا پرست است، تا آنجا با هم بودیم.
4- شعور حسابگری در بیرون طبیعت است
ما مى‏گوییم دو رقم ترکیب داریم، یک ترکیب داریم حساب شده، یک ترکیب داریم بى حساب، این طبیعتى که ترکیب شده، غذا شده رو حساب ترکیب شده است و یا بى حساب؟ حتماً مذهب مى‏گوید رو حساب، یعنى این سیب زمینى رو حساب است ترکیبش، چند درصدش قند است، چند درصدش نشاسته است، هر چند درصدش رو حساب است. یک جورى که اگر یک خورده این حساب تغییر پیدا کند این سیب زمینى یک چیز دیگرى باید بشود. پس این ذرات ترکیب شده‌‏اند و ترکیبش روى حساب است، اینجا که شد آنوقت حالا نوبت من است که شعار بدهم، هر حسابگرى، هر حساب شده‌‏اى، یک حسابگرى مى‏خواهد. اگر حساب شده است، پس ما بى حساب شده را خط مى‏زنیم. اگر حساب شده است هر حساب شده‏‌اى باید یک حسابگرى داشته باشد. یا باید شعور حسابگرى در خود طبیعت باشد و یا باید بیرون طبیعت باشد و چون خود این ذرات فاقد شعور هستند و شعور ندارند، باید بیرون ذرات شعورى باشد.
اجازه مى‏خواهم یک مثال دیگه بزنم شما یک تسبیح را نگاه کنید، این تسبیح صد تا دانه هست، این دانه ‏هاى تسبیح را فرض کنید دانه‏‌هاى ماده، نگاه مى‏کنیم دانه‌‏ها جمع شده‌‏اند دور نخ، مثل اینکه این طبیعت اعضایش جمع شده‏‌اند در این برنج، در این گندم، در این سیب زمینى. یک نگاهى مى‏کنیم این جمع یا باید جمع حساب شده باشد و یا جمع بى حساب. نگاه مى‏کنیم جمع رو فرمول حساب شده است و یا بى حساب. مى‏‌شماریم دانه‌‏ها را یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت تا مى‏رسیم سى و سه، به سى و سه که مى‏رسیم، مى‏بینیم شکل دانه عوض مى‏شود باز یک، دو، سه، چهار، پنج، تا سى و سه باز مى‏بینیم شکل دانه عوض مى‏شود. یک، دو، سه، چهار، پنچ، شش تا سى و سه مى‏بینیم که شکل دانه عوض مى‏شود. مى‏بینیم دانه‏‌ها جمع شده‏‌اند اما جمع شدنشان روى حساب است. حالا که این دانه‏‌ها روى حساب و روى سى و سه تا جمع شده‌‏اند، یا باید خود دانه‌‏ها شعور داشته باشند یا اگر خود دانه‏‌ها شعور ندارند باید انسان با شعورى دانه‏‌هاى بى شعور را رو حساب باهم جمع کند.
5- در دستگاه آفرینش شعور هست
حالا چه مى‏خواهیم بگوییم؟ انسان به هنگام برخورد با پدیده به سراغ سرچشمه مى‏رود. سرچشمه خدا و یا طبیعت. طبیعت را قبول داریم ولى چون این طبیعت نظم دارد از نظم طبیعت پى مى‏بریم که یک باشعورى دنبالش باشد. یک قصه برایتان بگویم.
داشتم مى‏رفتم جایى، یک شخصى دوید و آمد پهلوى من، گفت: سلام علیکم. گفتم، علیکم السلام. آقا، گفتم بفرمایید، گفت مى‏شود شما خداشناسى را در یک دقیقه براى من بگویى؟ خداشناسى را یک دقیقه، خیلى خوب، گفتم جنابعالى ساعتت را ببین، خیلى خوب، گفتم شما وقتى در خیابان مى‏روى چه افرادى را می بینی، اینها دیوانه هستند و یا بى شعورند، چه افرادى را مى‏گویى باشعور هستند؟ از کجا مى‏فهمى فلانى بی شعور است و یا بى شعور نیست؟ اگر یک نفر را دیدى زلفش، کفشش، کلاهش، دگمه هاش، رانندگی اش، رفتار و کردارش را دیدى، رو نظم است، مى‏گویى در ایشان شعور هست اما اگر دیدى کارهاش نامیزان است، کلاهش را چپه گذاشته است، دگمه هایش را هم بالا و پائین بسته است، کفشش را هم تابه تا پا کرده است، سیگار را هم از فیلترش روشن مى‏کند، اونجایى که باید ترمز کند گاز مى‏دهد و اونجایى که باید گاز بدهد ترمز مى‏کند، به رفیقهایت اشاره مى‏کنى و مى‏گویى در ایشان شعورى نیست، چون کارش نظم ندارد. سیگار و کفش و کلاه و.. و رانندگیش نظم ندارد، گفت درست است. گفتم اگر نظم در یک انسان دلیل آن است که در آن شعور است، نظم در هستى هم دلیل آن است که در هستى شعور هست. اگر نظم در انسان دلیل آن است که در انسان شعور است، نظم در دستگاه آفرینش هم دلیل آن است که در دستگاه آفرینش شعور هست.
یکى، دو تا مثل بچه گانه بزنم براى برادر کوچولو هایتان، رفتى خانه، یک برادر هشت ساله، ده ساله دارى، مى‏خواهى برایش خداشناسى بگویى، مى‏گویى حسن جان، حسین جان، از خداشناسى بگوییم، براى کوچولو مى‏گویى آقا یک نفت حساب کن، یک شیر هم حساب کن که طفل مى‏خورد. از نفت یک چیزهایى درست مى‏شود. از نفت گازوئیل درست مى‏شود، پلاستیک درست مى‏شود، قیر درست مى‏شود، روغن درست مى‏شود، بنزین درست مى‏شود،…، از نفت یک چیزهایى درست مى‏شود، شیرى هم که بچه مى‏خورد، نوزاد، از شیر، مو درست مى‏شود، استخوان درست مى‏شود، اشک درست مى‏شود، گوش درست مى‏شود، خون درست مى‏شود، دندان درست مى‏شود و غیره. از نفت چیزهایى درست مى‏شود، از شیر هم چیزهایى درست مى‏شود. نفت یک دستگاهى دارد به نام پالایش. شیر هم دستگاهى دارد به نام گوارش، بعد مى‏گوییم پالایش سازنده دارد، گوارش هم باید سازنده‏اى داشته باشد. براى کوچولو اینطور مى‏گویى، مى‏گویى آقازاده، یک دوربین عکاسى، دوازده تا فیلم بردارد باید فیلمش را عوض کرد، چشم ما صبح تا شام عکس برمى دارد فیلمش را هم عوض نمى‏کنیم. دوربین عکاسى یا عکس ساده برمى دارد و یا عکس رنگى برمى دارد، چشم ما هم عکس ساده برمى دارد و هم عکس رنگى، هم از تاریک برمى دارد و هم از روشن برمى دارد، هم از دور برمى دارد و هم از نزدیک برمى دارد، اگر دوربین عکاسى سازنده مى‏خواهد یکوقت…، باز یک قصه برایتان بگویم، نشسته بودیم یک جایى، بحث خداشناسى بود، دیدیم طرف لجبازى مى‏کند، به برادران توصیه مى‏کنم به افراد لجباز اعتنا نکنید، چون افراد لجباز، قرآن مى‏گوید اینها مثل مرده هستند، ما دو رقم مرده داریم یک مرده افقى داریم، یک مرده عمودى، مرده افقى اینهایى هستند که از اینطرفى خواب هستند و مى‏رویم سر قبرشان ولى مرده‏اى عمودى، سیخکى است و باد هم تو چشمش مى‏رود اما قلبش مرده است «إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى» (نمل/80) افراد یا خواب هستند و یا خودشان را به خواب مى‏زنند. اگر کسى طبیعى خواب باشد، دو بار با دستت بگویى که آقازاده، آقازاده، حسن آقا، بلند مى‏شود و مى‏گوید چه مى‏گویى، اما اگر کسى خودش را به خواب هم زده باشد اگر لگد هم به شکمش بزنید خواب است. افراد لجباز افرادى هستند که خودشان را به خواب زده‏اند، با اینها تماس نگیرید، چون هر چه به آنها بگویید باز هم مى‏گویند نه.

6- از اثر پی به مؤثر می‌بریم
ما با یکى از این پسرهاى لجباز تماس پیدا کردیم، رفتیم خانه شان گفتیم بیا با هم صحبت کنیم، گفت حالا چى مى‏گویى؟ گفتم بیاید از کجا شروع کنیم؟ گفت این خدایی را که تو مى‏گویى براى من ثابت کن، گفتم شخصى آمد نزد امام صادق (ع) گفت خدا را مى‏خواهم بشناسم. گفت: تو هستى؟ گفت من، خوب بله هستم، گفت تو که هستى خودت، خودت را درست کردى. گفت نه، من اگر خودم، خودم را درست مى‏کردم، یکجورى درست مى‏کردم که دیگر پیر نشوم، مریض نشوم، گفت: کسی دیگر درست کرده، گفت بله، گفت همان قدرتى که درست کرده است را به آن مى‏گوییم خدا. گفت بسیار خوب و رفت.
گفت بحث خداشناسى مطرح بشود و گفتم آقا شما از اثر پى به موثر نمى‏برى؟ گفت: نه، یک مرتبه زنگ در خانه به صدا در آمد تا زنگ صدا کرد گفت: کى است؟ تا صداى زنگ آمد، گفت کى است؟ گفت باز کنید، رفت باز کند. من همینطور که نشسته بودم گفتم کجا مى‏روى؟ گفت دارم مى‏روم در را باز کنم. گفتم از کجا فهمیدى آدم پشت در خانه است؟ شما گفتى من از اثر پى به موثر نمى‏برم چطور از صداى زنگ فهمیدى که یک آدمى…. باید بگویى آقا یک الاغى آمد برود، پیشانیش مى‏خارید، مالید که بخاراند این زنگ به صدا در آمد، چطور همه هستى را حمل بر تصادف مى‏کنى، خوب این زنگ را هم حمل بر تصادف کن. خوش انصاف از صداى یک زنگ مى‏فهمى این یک آدم است. گفت خوب بعد چى مى‏خواهى بگویى، حالا بگذار بروم و باز کنم. گفتم نه نمى‏گذارم بروى. گفتم ازاین معلوم مى‏شود که قدش هم بلند است، چون اگر یک کوتاهى بود، لگد مى‏زد به در، مشت مى‏زد، گفت خوب چى مى‏خواهى بگویى؟ گفتم خوب صبر کن یک چیز دیگر هم بگوییم، گفتم معلوم مى‏شود که آدم عاقلى هم هست، چون اگر یک آدم خُلى بود دستش را مى‏گذاشت و برنمى‏داشت، همینکه دستش را برداشت معلوم مى‏شود که یک مقدار شعور دارد. گفتم از یک صداى زنگ بطور اتوماتیک، خود آگاهانه، از یک صدا این همه را مى‏فهمى، چطور از این همه آثار نمى‏خواهى بفهمى؟
چرا، مى‏خواهند بفهمند علت افرادى که گریز از مذهب، بیست تا علت دارد انشاء الله در جلسه بعد برایتان مى‏گویم و عنایت کنید این بیست تا علت را داشته باشید. بیست علت، البته بیست علت مى‏گویم، من جمع آورى کرده‌‏ام یا یک چیزهایش را به ذهنم آمده است شاید علتهاى دیگر هم داشته باشد که در جلسه بعد با هم صحبت مى‏کنیم.
ما از کجا خدا را بشناسیم؟ از این هستى، از دقت و نظمى که در هستى هست. حالا، در اینجا دنباله بحثى که پیش مى‏آید، چون این بحث در جلسه دوممان این است، تیترش این است: علت اینکه افرادى این همه آثار مى‏بیند ولى توجهى به خدا ندارند چى است؟
7- علل بی‌توجهی خدا
بنابراین بحثمان تیترش عوض مى‏شود، علل گریز یا بى توجهى به خدا، شما مى‏گویید از اثر پى به موثر مى‏بریم؟ بله. پس چطور افرادى، دانشمندانى که صبح تا شام سر و کارشان با آثار است، آنها توجه به خدا ندارند، شما که مى‏گویید برگ درختان سبز ما را یاد خدا مى‏اندازد. شما که مى‏گویید ساختمان یک اتم، ساختمان یک سلول من را یاد خدا مى‏اندازد، چطور این سلول و اتم و برگ را دیگران مى‏ببیند و توجه به خدا ندارند، چرا؟ علل زیادى دارد، علت:
1- آنان به قصد شناخت نیستند. وقتى انسان خدا را مى‏شناسد که به قصد شناخت باشد. شما، این سه تا مثلى را که مى‏زنم عنایت کنید. یک جگر فروش فرض کنید روزى پنجاه جگر پاره مى‏کند، سیخ مى‏کشد و مى‏فروشد، در ماهش مى‏شود هزار و پانصد تا جگر. سالش مى‏شود هیجده هزار جگر. این آقاى جگر فروش در ده سال صد و هشتاد جگر را پاره کرده است و به سیخ کشید و فروخته است اما اگر بگویى برادر مویرگ چیست؟ بلد است؟ خیلى‏ها بلد نیستند، سر و کارش با جگر و مویرگ است اما نمى‏داند چون کار آن آقا به قصد شناخت نبوده، وقتى آدم مویرگ را مى‏شناسد که بخواهد بشناسد. کسى اگر در مقام شناخت نباشد، نمى‏شناسد.
مثال دوم، شما مى‏روى مغازه آینه فروش مى‏بیند که این آقاى آینه فروش یقه‏‌اش آمده بیرون، مثلاً فرض کنید که یک یقه‏‌اش رفته است تو، یک یقه‏اش آمده بیرون، یقه‏اش نامیزان است، صبح تا شام در مغازه آینه فروشى کار مى‏کند و آینه دست مشترى مى‏دهد ولى یقه خودش را صاف نمى‏کند، چون به قصد اصلاح یقه در آینه‌‏ها نگاه نمى‏کند، ولى شما رد مى‏شوى از مغازه یک نگاه مى‏کنى، شما با یک نگاه یقه ات را درست مى‏کنى و او دو هزار بار نگاه مى‏کند و یقه‏اش را درست نمى‏کند.
یک معمار یک نردبان مى‏خرد، با یک نرد‏بان هزار بار بالا می رود و یک نجار هم روزى ده تا نردبان مى‏سازد ولى از هیچى بالا نمى‏رود. وقتى انسان بالا مى‏رود که بخواهد بالا برود. وقتى انسان خودش یقه‌‏اش را درست مى‏کند که بخواهد درست کند. وقتى انسان مویرگ را مى‏شناسد که بخواهد بشناسد. علت اینکه عده‌‏اى آثار را مى‏بینند و خدا را نمى‏شناسند، علتش اینست که اینها در مقام شناختن نیستند، نمى‏خواهند بشناسند.
2- علت دیگر اینکه پدیده‌‏ها به صورت عادت در آمده است، گاهى انسان یک چیزى تازه است براش، یاد موثر مى‏افتد، شما دفعه اول که سوار هواپیما مى‏شوى، هر موقع هواپیما بلند شد مى‏گویى الله اکبر، بنازم بشر را، بنازم قدرت را، علم به کجا رسیده است، صنعت به کجا رسیده است، حالا دفعه اولش است. بلند شدن هواپیما براى شما تازگى دارد، از دیدن هواپیما یاد سازنده مى‏افتى که علم و بشر و سازنده و ابتکار و اختراع چه کرده است اما مهماندارهاى هواپیما، هى هواپیما بلند مى‏شود آنها این حرف‌ها را نمى‏زنند، از بس که این هواپیما بلند شده و نشسته دیگر براى آنها عادت است.
شما تا حالا نگفته‏‌اى الله اکبر از این انگشت، عجب انگشت خوبى است. چون از اول عادت کرده‏اى، وقتى به دنیا آمده‌‏اى انگشت شست، با شما بوده است، اما اگر این انگشت به عللى کنار برود، شما چهار انگشته بشوید خداى نکرده، بعد مى‏خواهى این یقه ات را ببندى، می بینی که نمی توانی آنوقت است که مى‏گویى عجب نعمتى است. پس چون این انگشت با ما بوده است ما عادت کرده‏ایم، قدرش را نداریم.
علت اینکه عده‏اى خدا را نمى‏شناسند، چون با آثار خدا عادت کرده‌‏اند، از دیدن اثر پى به موثر نمى‏برند، این انسان از دیدن پدیده‌‏ها متوجه سرچشمه نیست.

«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»

Comments (0)
Add Comment