موضوع: توحید، دلائل – 2
تاریخ: 12/05/58
بسم الله الرّحمن الرّحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله على سیدنا و نبینا محمد و عل اهل بیته ولعنه الله على اعدائهم اجمعین.
در این نشست با دوستان مىخواهیم بحثى راجع به خداشناسى داشته باشیم.
گاهى در کوپه قطار نشستهایم، در تاکسى نشستهایم، در برخوردها، گاهى در ماشین خط، در مزرعهاى، شهرى، راهى، صحبت خدا مىشود، آدم مىخواهد صحبت کند، گاهى اشکالات خیلى جزئى است مىخواهد جواب بدهد، جواب هایش را هم کم و بیش یامى خوانیم یا شنیدهایم و یا خواندهایم اما آماده نیستیم، اگر فرم گوش دادن فرم کلاسیک باشد زود ما آماده مىشویم، سى ساعت شما مىروید تعلیم رانندگى و راننده مىشوید، اما هزار ساعت در ماشین بنشینید تا به قصد تعلیم نباشید، راننده نمىشوید، چون آن سى ساعت فرم گوش دادنتان با آن هزار ساعت فرق مىکند. چند ساعت نگاه به نانوا بکنى، چند ساعت نگاه کنى نانوایى را بلد مىشوید اما یک عمرى نان بخرید و بخورید و به قصد یاد گرفتن نگاه نکنید، نانوایى را بلد نمىشوید.
1- خداشناسی
همه خدا را قبول داریم، در کتابها درباره خداشناسى خواندهایم اما آیا مىتوانیم با یک دوستى، با یک برادرى هم سن خودمان دو، سه دقیقه صحبت کنیم. حالا، امروز بحث ما درباره خداشناسى است، درباره خداشناسى مسئلهاى که مطرح است این است، ما مىگوییم انسان به هنگام برخورد با پدیدهها به سراغ سرچشمه مىرود، یک مسئلهاى است خیلى طبیعى، اینطور هم نیست چون تلقین کردهاند بخاطر تلقین باشد. یک مثالى بزنم، نوزاد الان به دنیا مىآید، فرض کنید، قنداق مىکنند و مىدهند دست بابا، دست شما، این نوزاد الان به دنیا آمده چشمهایش هم است، مىگیردش اینرا و یک فوت مىکنید، منتهی دو رقم فوت مىشود کرد یک فوت محکم بکنى که مسئله فیزیک و فشار هوا مطرح بشود و این بى اراده چشمش باز بشود آن فوت را ما نمىگوییم، اما یک فوت یواش این بچه قنداق شده را مىدهند به شما، شما یک فوت یواش مىکنید، یک فوت یواش که کردى، چشمش را باز مىکند. چى مىخواهد بگوید؟ این نوزاد انسان است، به هنگام برخورد با یک پدیده، برخورد با فوت، چشمش را باز مىکند، ببیند سرچشمه این فوت، چطور شد که پشت چشمش خنک شد. همین که انسان دنبال علت مىرود، حس کنجکاوى. تعبیرات زیادى است.
2- حس علتجویی
لغات مترادفى است که حقیقتش یکى است. کنجکاوى، حس کنجکاوى مىگویند، حس علت جویى مىگویند، علت یابى مىگویند، خدا خواهى، خدا یابى، خدا جویى، عبارتهاى مختلفى است ولى حقیقتش همین است که انسان به هنگام برخورد با پدیده، سرچشمهاش را مىخواهد ببیند چیست. یک بچه کوچولو همینکه ببیند آب دارد مىرود توى جوب مىگوید بابا این آب از کجاست؟ از کجا مىآید؟ و به کجا مىرود؟ منتهی این سرچشمه را انسان یا مىگوید سرچشمه خداست و یا مىگوید سرچشمه طبیعت است.
3- خدا یا طبیعت؟
شعار بحث امروز ما این است خدا یا طبیعت. البته هردو، طبیعت را قبول داریم زیر نظر خدا. اینطور نیست که حالا که خدا را قبول کردیم طبیعت را قبول نکنیم. یک مثال بزنم، بچه وقتى به دنیا مىآید، حس مکیدن بلد است، مکیدن بلد است منتهی چى مىمکد؟ یا پستان مىمکد و یا پستانک مىمکد. کوچولو وقتى گرسنهاش مىشود، برمى دارد یک چیزى را مىجود منتهی چى بجود، آیا نان بجود یا خاک مىجود، بنابراین توجه به سرچشمه مسئلهاى است که در همه هست منتهی سرچشمه چى است، خدا یا طبیعت. مکیدن در بچه هست منتها پستان یا گولزنک.
ما درباره سرچشمه خودمان با دوستان صحبت کنیم. دوستان ما انسان، این انسان از پدیده هاست یعنى من و شما قبلاً نبودیم و حالا هستیم، مىخواهیم ببینیم سرچشمه ما چى است. این انسان سرچشمهاش یک تک سلول، اسپرم، نطفه، هر چى مىخواهید اسمش را بگویید، این اسپرم، این تک سلول، این نطفه، آن هم پدیدهاى است که نبوده است، سرچشمهاى دارد، سرچشمه آن چى است؟ غذاست، غذا هم پدیدهاى است این نان و گندم و میوه و برنج و سیب زمینى و پیاز و روغن و فلان، اینها هم پدیدهاند قبلاً نبودهاند، سرچشمه غذا چى است؟ سرچشمه غذا طبیعت است. طبیعت چیست؟ طبیعت را قدیمىها مىگفتند چهارتاست، آب، باد، خاک، آتش، امروز مىگویند عناصر طبیعى بیش از صدتا ست،صد و چندتا ما صد و چند نقطه مىگذاریم بجاى صد و چند عنصر، تقریباً، خوب این راهى است یک نفر مىرود ما که خدا پرست هستیم قبول مىکنیم. یعنى کسى را که درباره خدا حرف دارد، مىگوید ما از اسپرم هستیم، مىگوید ما از نطفه هستیم آن از غذاست و غذا از طبیعت آن را هم مىگوییم درست مىگویى، درست مىگویید، تا اینجا راهى را که مىرود قبول مىکنیم منتهی سوال داریم. حالا اینجا یک قصهاى یادم آمد، برایتان بگویم.
یک کسى رفت در چلوکبابى غذا خورد آمد و پول نداد، صاف از در رفت بیرون، این چلوکبابى گفت آقا بیا ببینم، آمد و گفت خوب پولش را بده. گفت درست مىگویى، گفت خوب بده. گفت درست مىگویى. هى گفت خوب غذا خوردهاى پول بده. گفت درست مىگویى،گفت سر به سر من گذاشتهاى، من را مسخره کردهاى، خوب پول بده. گفت درست مىگویى. یک نفر دیگه کنار این غذا مىخورد گفت خوب آقا چرا مردم آزارى مىکنى خوب پولش را به او بده. گفت تو هم درست مىگویى. یکى از دور گفت خوب آقا شاید ندارد. گفت تو هم درست مىگویى. ما هر کجا آقایان درست مىگویند، به آنها مىگوییم درست مىگویید.
مىگوید ما از نطفه هستیم، درست مىگویید. نطفه از غذاست، درست مىگویید. غذا از طبیعت است، آن را هم درست مىگویید. فقط بحث ما این است، داداش این طبیعت به خودى خود غذا مىشود و یا ترکیب مىشود و غذا مىشود، چى به ما مىگوید؟ ترکیب مىشود، یعنى نمک از همین طبیعت است اما دو چیز باید ترکیب شود تا نمک بشود. دو چیز باید ترکیب شود تا آب شود. چند چیز ترکیب شود تا سیب زمینى بشود. چند چیز ترکیب شود تا فولاد شود تا گندم شود، هر چیزى، پس باید این ذرات طبیعت ترکیب بشوند تا بشود مثلاً غذا. ترکیب است، ترکیب را هم درست مىگویید، آنوقت اینجا نوبت خدا پرست است، تا آنجا با هم بودیم.
4- شعور حسابگری در بیرون طبیعت است
ما مىگوییم دو رقم ترکیب داریم، یک ترکیب داریم حساب شده، یک ترکیب داریم بى حساب، این طبیعتى که ترکیب شده، غذا شده رو حساب ترکیب شده است و یا بى حساب؟ حتماً مذهب مىگوید رو حساب، یعنى این سیب زمینى رو حساب است ترکیبش، چند درصدش قند است، چند درصدش نشاسته است، هر چند درصدش رو حساب است. یک جورى که اگر یک خورده این حساب تغییر پیدا کند این سیب زمینى یک چیز دیگرى باید بشود. پس این ذرات ترکیب شدهاند و ترکیبش روى حساب است، اینجا که شد آنوقت حالا نوبت من است که شعار بدهم، هر حسابگرى، هر حساب شدهاى، یک حسابگرى مىخواهد. اگر حساب شده است، پس ما بى حساب شده را خط مىزنیم. اگر حساب شده است هر حساب شدهاى باید یک حسابگرى داشته باشد. یا باید شعور حسابگرى در خود طبیعت باشد و یا باید بیرون طبیعت باشد و چون خود این ذرات فاقد شعور هستند و شعور ندارند، باید بیرون ذرات شعورى باشد.
اجازه مىخواهم یک مثال دیگه بزنم شما یک تسبیح را نگاه کنید، این تسبیح صد تا دانه هست، این دانه هاى تسبیح را فرض کنید دانههاى ماده، نگاه مىکنیم دانهها جمع شدهاند دور نخ، مثل اینکه این طبیعت اعضایش جمع شدهاند در این برنج، در این گندم، در این سیب زمینى. یک نگاهى مىکنیم این جمع یا باید جمع حساب شده باشد و یا جمع بى حساب. نگاه مىکنیم جمع رو فرمول حساب شده است و یا بى حساب. مىشماریم دانهها را یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت تا مىرسیم سى و سه، به سى و سه که مىرسیم، مىبینیم شکل دانه عوض مىشود باز یک، دو، سه، چهار، پنج، تا سى و سه باز مىبینیم شکل دانه عوض مىشود. یک، دو، سه، چهار، پنچ، شش تا سى و سه مىبینیم که شکل دانه عوض مىشود. مىبینیم دانهها جمع شدهاند اما جمع شدنشان روى حساب است. حالا که این دانهها روى حساب و روى سى و سه تا جمع شدهاند، یا باید خود دانهها شعور داشته باشند یا اگر خود دانهها شعور ندارند باید انسان با شعورى دانههاى بى شعور را رو حساب باهم جمع کند.
5- در دستگاه آفرینش شعور هست
حالا چه مىخواهیم بگوییم؟ انسان به هنگام برخورد با پدیده به سراغ سرچشمه مىرود. سرچشمه خدا و یا طبیعت. طبیعت را قبول داریم ولى چون این طبیعت نظم دارد از نظم طبیعت پى مىبریم که یک باشعورى دنبالش باشد. یک قصه برایتان بگویم.
داشتم مىرفتم جایى، یک شخصى دوید و آمد پهلوى من، گفت: سلام علیکم. گفتم، علیکم السلام. آقا، گفتم بفرمایید، گفت مىشود شما خداشناسى را در یک دقیقه براى من بگویى؟ خداشناسى را یک دقیقه، خیلى خوب، گفتم جنابعالى ساعتت را ببین، خیلى خوب، گفتم شما وقتى در خیابان مىروى چه افرادى را می بینی، اینها دیوانه هستند و یا بى شعورند، چه افرادى را مىگویى باشعور هستند؟ از کجا مىفهمى فلانى بی شعور است و یا بى شعور نیست؟ اگر یک نفر را دیدى زلفش، کفشش، کلاهش، دگمه هاش، رانندگی اش، رفتار و کردارش را دیدى، رو نظم است، مىگویى در ایشان شعور هست اما اگر دیدى کارهاش نامیزان است، کلاهش را چپه گذاشته است، دگمه هایش را هم بالا و پائین بسته است، کفشش را هم تابه تا پا کرده است، سیگار را هم از فیلترش روشن مىکند، اونجایى که باید ترمز کند گاز مىدهد و اونجایى که باید گاز بدهد ترمز مىکند، به رفیقهایت اشاره مىکنى و مىگویى در ایشان شعورى نیست، چون کارش نظم ندارد. سیگار و کفش و کلاه و.. و رانندگیش نظم ندارد، گفت درست است. گفتم اگر نظم در یک انسان دلیل آن است که در آن شعور است، نظم در هستى هم دلیل آن است که در هستى شعور هست. اگر نظم در انسان دلیل آن است که در انسان شعور است، نظم در دستگاه آفرینش هم دلیل آن است که در دستگاه آفرینش شعور هست.
یکى، دو تا مثل بچه گانه بزنم براى برادر کوچولو هایتان، رفتى خانه، یک برادر هشت ساله، ده ساله دارى، مىخواهى برایش خداشناسى بگویى، مىگویى حسن جان، حسین جان، از خداشناسى بگوییم، براى کوچولو مىگویى آقا یک نفت حساب کن، یک شیر هم حساب کن که طفل مىخورد. از نفت یک چیزهایى درست مىشود. از نفت گازوئیل درست مىشود، پلاستیک درست مىشود، قیر درست مىشود، روغن درست مىشود، بنزین درست مىشود،…، از نفت یک چیزهایى درست مىشود، شیرى هم که بچه مىخورد، نوزاد، از شیر، مو درست مىشود، استخوان درست مىشود، اشک درست مىشود، گوش درست مىشود، خون درست مىشود، دندان درست مىشود و غیره. از نفت چیزهایى درست مىشود، از شیر هم چیزهایى درست مىشود. نفت یک دستگاهى دارد به نام پالایش. شیر هم دستگاهى دارد به نام گوارش، بعد مىگوییم پالایش سازنده دارد، گوارش هم باید سازندهاى داشته باشد. براى کوچولو اینطور مىگویى، مىگویى آقازاده، یک دوربین عکاسى، دوازده تا فیلم بردارد باید فیلمش را عوض کرد، چشم ما صبح تا شام عکس برمى دارد فیلمش را هم عوض نمىکنیم. دوربین عکاسى یا عکس ساده برمى دارد و یا عکس رنگى برمى دارد، چشم ما هم عکس ساده برمى دارد و هم عکس رنگى، هم از تاریک برمى دارد و هم از روشن برمى دارد، هم از دور برمى دارد و هم از نزدیک برمى دارد، اگر دوربین عکاسى سازنده مىخواهد یکوقت…، باز یک قصه برایتان بگویم، نشسته بودیم یک جایى، بحث خداشناسى بود، دیدیم طرف لجبازى مىکند، به برادران توصیه مىکنم به افراد لجباز اعتنا نکنید، چون افراد لجباز، قرآن مىگوید اینها مثل مرده هستند، ما دو رقم مرده داریم یک مرده افقى داریم، یک مرده عمودى، مرده افقى اینهایى هستند که از اینطرفى خواب هستند و مىرویم سر قبرشان ولى مردهاى عمودى، سیخکى است و باد هم تو چشمش مىرود اما قلبش مرده است «إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى» (نمل/80) افراد یا خواب هستند و یا خودشان را به خواب مىزنند. اگر کسى طبیعى خواب باشد، دو بار با دستت بگویى که آقازاده، آقازاده، حسن آقا، بلند مىشود و مىگوید چه مىگویى، اما اگر کسى خودش را به خواب هم زده باشد اگر لگد هم به شکمش بزنید خواب است. افراد لجباز افرادى هستند که خودشان را به خواب زدهاند، با اینها تماس نگیرید، چون هر چه به آنها بگویید باز هم مىگویند نه.
6- از اثر پی به مؤثر میبریم
ما با یکى از این پسرهاى لجباز تماس پیدا کردیم، رفتیم خانه شان گفتیم بیا با هم صحبت کنیم، گفت حالا چى مىگویى؟ گفتم بیاید از کجا شروع کنیم؟ گفت این خدایی را که تو مىگویى براى من ثابت کن، گفتم شخصى آمد نزد امام صادق (ع) گفت خدا را مىخواهم بشناسم. گفت: تو هستى؟ گفت من، خوب بله هستم، گفت تو که هستى خودت، خودت را درست کردى. گفت نه، من اگر خودم، خودم را درست مىکردم، یکجورى درست مىکردم که دیگر پیر نشوم، مریض نشوم، گفت: کسی دیگر درست کرده، گفت بله، گفت همان قدرتى که درست کرده است را به آن مىگوییم خدا. گفت بسیار خوب و رفت.
گفت بحث خداشناسى مطرح بشود و گفتم آقا شما از اثر پى به موثر نمىبرى؟ گفت: نه، یک مرتبه زنگ در خانه به صدا در آمد تا زنگ صدا کرد گفت: کى است؟ تا صداى زنگ آمد، گفت کى است؟ گفت باز کنید، رفت باز کند. من همینطور که نشسته بودم گفتم کجا مىروى؟ گفت دارم مىروم در را باز کنم. گفتم از کجا فهمیدى آدم پشت در خانه است؟ شما گفتى من از اثر پى به موثر نمىبرم چطور از صداى زنگ فهمیدى که یک آدمى…. باید بگویى آقا یک الاغى آمد برود، پیشانیش مىخارید، مالید که بخاراند این زنگ به صدا در آمد، چطور همه هستى را حمل بر تصادف مىکنى، خوب این زنگ را هم حمل بر تصادف کن. خوش انصاف از صداى یک زنگ مىفهمى این یک آدم است. گفت خوب بعد چى مىخواهى بگویى، حالا بگذار بروم و باز کنم. گفتم نه نمىگذارم بروى. گفتم ازاین معلوم مىشود که قدش هم بلند است، چون اگر یک کوتاهى بود، لگد مىزد به در، مشت مىزد، گفت خوب چى مىخواهى بگویى؟ گفتم خوب صبر کن یک چیز دیگر هم بگوییم، گفتم معلوم مىشود که آدم عاقلى هم هست، چون اگر یک آدم خُلى بود دستش را مىگذاشت و برنمىداشت، همینکه دستش را برداشت معلوم مىشود که یک مقدار شعور دارد. گفتم از یک صداى زنگ بطور اتوماتیک، خود آگاهانه، از یک صدا این همه را مىفهمى، چطور از این همه آثار نمىخواهى بفهمى؟
چرا، مىخواهند بفهمند علت افرادى که گریز از مذهب، بیست تا علت دارد انشاء الله در جلسه بعد برایتان مىگویم و عنایت کنید این بیست تا علت را داشته باشید. بیست علت، البته بیست علت مىگویم، من جمع آورى کردهام یا یک چیزهایش را به ذهنم آمده است شاید علتهاى دیگر هم داشته باشد که در جلسه بعد با هم صحبت مىکنیم.
ما از کجا خدا را بشناسیم؟ از این هستى، از دقت و نظمى که در هستى هست. حالا، در اینجا دنباله بحثى که پیش مىآید، چون این بحث در جلسه دوممان این است، تیترش این است: علت اینکه افرادى این همه آثار مىبیند ولى توجهى به خدا ندارند چى است؟
7- علل بیتوجهی خدا
بنابراین بحثمان تیترش عوض مىشود، علل گریز یا بى توجهى به خدا، شما مىگویید از اثر پى به موثر مىبریم؟ بله. پس چطور افرادى، دانشمندانى که صبح تا شام سر و کارشان با آثار است، آنها توجه به خدا ندارند، شما که مىگویید برگ درختان سبز ما را یاد خدا مىاندازد. شما که مىگویید ساختمان یک اتم، ساختمان یک سلول من را یاد خدا مىاندازد، چطور این سلول و اتم و برگ را دیگران مىببیند و توجه به خدا ندارند، چرا؟ علل زیادى دارد، علت:
1- آنان به قصد شناخت نیستند. وقتى انسان خدا را مىشناسد که به قصد شناخت باشد. شما، این سه تا مثلى را که مىزنم عنایت کنید. یک جگر فروش فرض کنید روزى پنجاه جگر پاره مىکند، سیخ مىکشد و مىفروشد، در ماهش مىشود هزار و پانصد تا جگر. سالش مىشود هیجده هزار جگر. این آقاى جگر فروش در ده سال صد و هشتاد جگر را پاره کرده است و به سیخ کشید و فروخته است اما اگر بگویى برادر مویرگ چیست؟ بلد است؟ خیلىها بلد نیستند، سر و کارش با جگر و مویرگ است اما نمىداند چون کار آن آقا به قصد شناخت نبوده، وقتى آدم مویرگ را مىشناسد که بخواهد بشناسد. کسى اگر در مقام شناخت نباشد، نمىشناسد.
مثال دوم، شما مىروى مغازه آینه فروش مىبیند که این آقاى آینه فروش یقهاش آمده بیرون، مثلاً فرض کنید که یک یقهاش رفته است تو، یک یقهاش آمده بیرون، یقهاش نامیزان است، صبح تا شام در مغازه آینه فروشى کار مىکند و آینه دست مشترى مىدهد ولى یقه خودش را صاف نمىکند، چون به قصد اصلاح یقه در آینهها نگاه نمىکند، ولى شما رد مىشوى از مغازه یک نگاه مىکنى، شما با یک نگاه یقه ات را درست مىکنى و او دو هزار بار نگاه مىکند و یقهاش را درست نمىکند.
یک معمار یک نردبان مىخرد، با یک نردبان هزار بار بالا می رود و یک نجار هم روزى ده تا نردبان مىسازد ولى از هیچى بالا نمىرود. وقتى انسان بالا مىرود که بخواهد بالا برود. وقتى انسان خودش یقهاش را درست مىکند که بخواهد درست کند. وقتى انسان مویرگ را مىشناسد که بخواهد بشناسد. علت اینکه عدهاى آثار را مىبینند و خدا را نمىشناسند، علتش اینست که اینها در مقام شناختن نیستند، نمىخواهند بشناسند.
2- علت دیگر اینکه پدیدهها به صورت عادت در آمده است، گاهى انسان یک چیزى تازه است براش، یاد موثر مىافتد، شما دفعه اول که سوار هواپیما مىشوى، هر موقع هواپیما بلند شد مىگویى الله اکبر، بنازم بشر را، بنازم قدرت را، علم به کجا رسیده است، صنعت به کجا رسیده است، حالا دفعه اولش است. بلند شدن هواپیما براى شما تازگى دارد، از دیدن هواپیما یاد سازنده مىافتى که علم و بشر و سازنده و ابتکار و اختراع چه کرده است اما مهماندارهاى هواپیما، هى هواپیما بلند مىشود آنها این حرفها را نمىزنند، از بس که این هواپیما بلند شده و نشسته دیگر براى آنها عادت است.
شما تا حالا نگفتهاى الله اکبر از این انگشت، عجب انگشت خوبى است. چون از اول عادت کردهاى، وقتى به دنیا آمدهاى انگشت شست، با شما بوده است، اما اگر این انگشت به عللى کنار برود، شما چهار انگشته بشوید خداى نکرده، بعد مىخواهى این یقه ات را ببندى، می بینی که نمی توانی آنوقت است که مىگویى عجب نعمتى است. پس چون این انگشت با ما بوده است ما عادت کردهایم، قدرش را نداریم.
علت اینکه عدهاى خدا را نمىشناسند، چون با آثار خدا عادت کردهاند، از دیدن اثر پى به موثر نمىبرند، این انسان از دیدن پدیدهها متوجه سرچشمه نیست.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»