2- صداقت در برخورد با خواستگاران
3- عدم لزوم رعایت سن دختران در ازدواج
4- عدم سخت گیری در میزان مهریه
5- دوری از تکلّف در مراسم عروسی
6- انتخاب بر اساس کمالات، نه جمال و ثروت
7- خاطره ای زیبا از ازدواج دو زائر امام رضا(علیه السلام)
موضوع: مراسم خواستگاری در قرآن
تاریخ پخش: 11/04/94
«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی»
سوره قصص را داشتیم تفسیر می کردیم. هم یک قصه است و هم کلمه کلمه اش نکته و حرف دارد. همه قرآن همینطور است. آقایانی که بوده اند، که بوده اند. ممکن است کسی فقط این جلسه بوده، مجبورم چند دقیقه ای از گذشته بگویم. تا اینهایی که این نیم ساعت را گوش می دهند، وصل به ماجرا بشوند.
حضرت موسی یک عامل نفوذی داشت ظاهراًَ یا یک شیعه علاقمندی داشت، در دربار فرعون! بدو آمد و گفت: موسی! شورای امنیت تشکیل شده، بگیرند و فوری تو را بکشند. در این منطقه نباش. موسی هم از منطقه رفت به منطقه ای که در دسترس فرعون نبود. به نام مدین! فرار کرد. تنها در هوای داغ. قبل از اینکه وارد منطقه شود، لب دورازه چشمش به جوی آب افتاد که چوپان ها دارند حیواناتشان را آب می دهند، دو تا دختر هم کنار هستند. رفت کنار دخترها. گفت: شما چرا کنار هستید؟ گفتند: ما پدر پیری داریم که نمی تواند چوپانی کند، ما چوپانی می کنیم. الان آمده ایم حیوانات را آب بدهیم. سر چشمه مردها هستند. برویم قاطی مردها تنه مان به تنه مردها می خورد. برای حفظ عفت خود کنار ایستاده ایم. مردها که رفتند بعد ما آب می دهیم. موسی که خودش در حال تعقیب و فراری و گشنه و تشنه بود. گفت: به من بدهید که بزغاله هایتان را من آب بدهم. حیوانات را گرفت و آب داد و دخترها زودتر به خانه رفتند. پدر گفت: چطور زود آمدید؟ ماجرا را گفتند. پدر به یکی از این دخترها گفت برو بگو پدرم می گوید: بیا خانه! می خواهد مزد سقایی و چوپانی را به تو بدهد. آمد و قصه را که نقل کرد، که بله من تحت تعقیب هستم. یار من، یا عامل نفوذی من، بازرس من، عین من، چشم من، که در دربار بوده است، گفته می خواهند تو را بکشند. من اینجا آمده ام و گفت: «نَجَوْتَ»! چون موسی گفت: «نجّنی»! اینجا می گوید: «نَجَوْتَ» یعنی دعای انبیاء مستجاب می شود. نجات پیدا کرد. یکی از دخترها گفت: پدر! این جوان را استخدامش کن، چوپانی کند که دیگر ما دخترها چوپانی نکنیم. این سه چهار دقیقه برای قصه تا الان بود.
1- نقش پدر در انتخاب داماد
اما از اینجا مراسم بله برون است. بناست که شعیب دختر خودش را به موسی بدهد. حدود هشتاد نکته در این آیه است. من هفت هشت موردش را می گویم. «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ…» اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَىٰ أَن تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ ۖ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِکَ ۖ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ ۚ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» (قصص/27) این آیه دو سطری را یک کلمه یک کلمه می خواهم معنا کنم. شما یک کلمه به یک کلمه بگو. «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ» من تصمیم دارم یکی از دخترانم را به شما بدهم. «أَنْ أُنکِحَکَ» من می خواهم یکی از دخترهایم را به شما بدهم. از این معلوم می شود که اگر داماد خوب گیرتان آمد، شما هم پیشنهاد کنید، اشکالی ندارد. البته دختر خوب نیست که به جوان بگوید من را بگیر. چون اگر جوان نگرفت، این دختر شکست می خورد. فامیل های دختر رابط می خواهد. پدر گفت من دخترم را به تو می دهم. اینجا حضرت موسی همه ی مشکلات جوان های ما را داشت. یک پول نداشت، چیز نداشت، خانه نداشت، شغل نداشت، امنیت نداشت، مهریه نداشت، پایان کار هم نداشت. همه مشکلات این دامادها را موسی دارد. چطور حل کرد؟ چند مشکل در خانه عروس است. یکی از مشکلات خانه عروس این است که می گوید: دختر اولم بیرون نرفته است، پس چطور دختر دومم را به شما بدهم؟ اول اولی، دوم دومی! «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ» گفت من… این «إِنِّی» یعنی جدی می گویم. آخر گاهی وقت ها آدم حرف می زند، ولی شوخی می کند. اراده یعنی قصد جدی!
2- صداقت در برخورد با خواستگاران
یک آقایی بالای منبر سخنرانی خوبی کرد. از منبر که پایین آمد، یک تاجر برنجی بود گفت: برای شما یک یا دو کیسه برنج می خواهم بفرستم. خوشحال شد. رفت و خانم طلبه گفت که برنج نداریم. گفت والا یک تاجر برنجی گفته است که یک کیسه برنج برایت می فرستم. انشاء الله برایمان می فرستد. مدت ها گذشت و نفرستاد. یک روز ایشان را دید و گفت حاج آقا شما یادت هست که پای منبر به من گفتید که یک کیسه برنج برایت می فرستم؟ ما هم مدتی است که برنج نمی خریم به هوای اینکه شما می خواهی یک کیسه برنج به ما بدهی. گفت: حاج آقا! تو بالای منبر یک چیزی گفتی، من خوشم آمد. من هم پایین منبر یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. از برنج خبری نیست. یک وقت آدم می گوید بله…! الان در شوخی ها گفته می شود که انشاء الله دخترم بزرگ شود، به تو می دهم. یک بچه خوب می بیند، دختر خوب می بیند، می گوید: تو عروس من هستی، تو داماد من هستی، این ها شوخی است. «إِنِّی أُرِیدُ»، «إِنِّی» یعنی قطعاً، اراده هم یعنی قطعاً، قطعاً، قطعاً، بنا دارم. شوخی نمی کنم. که… چون گاهی وقت ها دعاهای ما هم شوخی است. یک جمعی در قنوت نمازشان می گفتند: خدایا ما را قسمت کن برویم کربلا و همانجا هم بمیریم. «اللهم ارزقنی زیاره الحسین و دفن فی جواره» برویم کربلا و همانجا هم بمیریم. کاروانشان آمد کربلا، یکی از کاروانیان مرد. گفتند: نکند ما دومی باشیم؟ گفتند: امام حسین ببخشید! ما شوخی کردیم. این «دفن فی جواره» را شما خواهش می کنیم قیچی کن. ما راست نمی گوییم. قرآن به بعضی ها می گوید: «أُولَـٰئِکَ هُمُ الصَّادِقُونَ» (حجرات/15) می دانید چرا به صدقه می گویند: «صدقه»!؟ چون صدقه از صدق است. صدق یعنی راستگویی! صدقه یعنی کسی که پول بدهد راست می گوید. به زکات می گویند: «خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَهً» (توبه/103) صدقات! صدقه! یا «إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ» (توبه/60) به زکات صدقه می گویند چون من می گویم ایمان دارم. می گوید اگر ایمان داری بده ببینم. بده ببینم. داماد به عروس می گوید: دوستت دارم. می گوید: بده صد تا سکه! اگر داد می گویند: «صداق» به مهریه صداق می گویند، چون صداق نشانه علاقه جدی است.
3- عدم لزوم رعایت سن دختران در ازدواج
«إِنِّی أُرِیدُ» پدر عروس گفت من تصمیم جدی دارم. شوخی هم نمی کنم. خوب بعد چه؟ «أُنکِحَکَ» به ازدواج در بیاورم. کدام یکی را؟ اولی یا دومی؟ می گوید: هر کدام را خواستی. از این معلوم می شود که پدر نباید بین بچه هایش فرق بگذارد. از این معلوم می شود که لازم نیست اول دختر اول برود بیرون، بعد دختر دوم برود بیرون. «إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ» شما درخت میوه شاخه ها را به ترتیب که نمی چینید؟ یک تکان می دهی، آن میوه ای که رسیده، خودش پایین می افتد. ممکن است بعضی میوه ها هفته دوم برسد. بعضی… نمی گوید از این دم بگیر. شما مریض که می شوی و در داروفروشی می روی، از دم قفسه ها را که نمی خوری!!! یک قرص از اینجا یک کپسول از آنجا، یک شربت از آنجا، یعنی بعضی چیزها از دمی و نوبتی نیست. حالا هر کدام که آمادگی دارند. «إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ» از این معلوم می شود که اگر در دل شعیب هم اگر یک چیزی هست که می خواهد اول دختر اول برود، به زبان نباید یک چیزی بگوید که دختر دوم احساس کند که پدر فرق می گذارد. آخر گاهی وقت ها سوء ظن به کسی پیدا می شود. آدم باید رد گم کند. «إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ»، «هَاتَیْنِ» یعنی دخترها هم جلوی چشم بودند. یعنی اگر عروس و داماد روبروی هم باشند، طوری نیست.
4- عدم سخت گیری در میزان مهریه
خوب حالا دخترت را می خواهی به من بدهی، من پول ندارم. مهریه ندارم. می گوید: کارگر خودم شو. چقدر؟ هشت سال! اگر هم می خواهی ده سال! در مراسم بله برون، رسم بد ما این است. عروس این ها مهر را بالا می برند، داماد این ها چانه می زنند، پایین بکشند. آن می گوید: مثلاً پانصد سکه، آن چانه می زند بکند سیصد سکه! او می گوید: صدتا، آن چانه می زند بکند پنجاه تا! در بله برون قرآن، عروس مهر را پایین آورد، گفت هشت سال! قیمت کف و نرخ پایین هشت سال! منتها گفت: «فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِندِکَ» اگر می خواهی هشت سال چوپانی را ده سالش کنی، «فَمِنْ عِندِکَ» یعنی اختیار با شماست. بله برون قرآنی این است که پدر عروس مهر را پایین بیاورد، بعد فامیل عروس بگوید خیلی خوب من خودم یک هدیه ای به ایشان می دهم. می گوید: پنج تا سکه؟ بگو خیلی خوب پنج تا سکه! ولی من خودم بیست سکه به او هدیه می دهم. خوب!
«ثَمَانِیَ حِجَجٍ» نگفت: «ثَمَانِیَ سنه» نگفته هشت سال. گفت هشت حج! هشت حج یعنی چه؟ یعنی حرف هایتان را مکتبی بزنید. ما ایرانی ها مثلاً نمی گوییم: سی سال. می گوییم سی تا بهار از من گذشته. کلمه بهار را مطرح می کنیم. به جای اینکه بگوییم سی تا عید، سی سال، می گوییم سی بهار از من گذشته است. قرآن می گوید: هشت تا حج! یعنی هشت سال. یا ده تا حج، یعنی ده سال. این را من بارها گفته ام که کارهایمان را مکتبی کنیم. یعنی گوشواره که برای دخترمان می خریم بگوییم: اگر نمازت درست شد. چیزی که برای خانواده می خریم، خوب در مشهد بخریم، کربلا بخریم، مکه بخریم، که اسمش سوغاتی باشد، فرق باشد بین زیارت امام معصوم با یک شهر عادی! رنگ سوغاتی، رنگ مذهبی، رنگ زیارت داشته باشد.
خوب حالا شرایط چطور؟ چند نفر را دعوت کنیم؟ کارت بزنیم یا نزنیم؟ کارت دعوت! تالار بگیریم یا نگیریم؟ پیراهن عروس! آیینه و چراغ چه؟ می گوید ببین! حرف این ها را نزن. هر طور که آسان تر تو است. «وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ» من بنا ندارم… دو تا «أُرِیدُ» در این آیه هست. «أُرِیدُ أَنْ أُنکِحَکَ»، «وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ» دو تا ارید در این آیه هست. تصمیم جدی دارم دخترم را به تو بدهم. تصمیم جدی هم دارم که تو به دردسر نیافتی. هر کاری که به دردسر نمی افتی.
5- دوری از تکلّف در مراسم عروسی
بهترین مهمان مهمانی است که دردسر نداشته باشد. اصلاً خوشا به حال آدم بی تکلف. قرآن یک آیه دارد به پیغمبر می گوید: «وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَکَلِّفِینَ» (ص/86) «وَمَا أَنَا مِنَ الْمُتَکَلِّفِینَ» من اهل تکلف نیستم. به چه دلیل می خواهی مثل فلانی حرف بزنی؟ همینطور که هستی حرف بزن! ژشت عوض کردن، قیافه عوض کردن، تن صدا را عوض کردن، به دردسر افتادن، از همه بانک ها وام گرفته که فلان کار را بکند. جز بانک خون. آن هم چون پول نمی دهد و خون می گیرد. تکلف در این که من می خواهم. چنین باشد، چنین باشد، چنین باشد. شد شد، نشد نشد. خیلی ها مکرر به من گفته اند آقای قرائتی ما در آستانه کنکور هستیم، دعا کن کنکور قبول شویم. می گویم نمی دانم. خداوند برایت خیر بخواهد. حالا واقعاً اگر دانشگاه بروی به نفع توست؟ حتماً هر کس دانشگاه برود خوشبخت است؟ حتماً هر کس دانشگاه نرود بدبخت است؟ ما دانشگاه رفته نداریم که مشکلات زیادی دارد؟ دانشگاه نرفته… البته دانشگاه ارزش است. اما اینطور نیست که اگر رفتی، خوشا به حالت! همه ی چراغ ها سبز است. اگر نرفتیم، خاک بر سرمان کنند. نه! شما درست را بخوان، موفق شدی، شدی! نشدی، نشدی! درس باید برای درس باشد، نه برای ترم و واحد. متاسفانه حوزه های ما هم به این مدرک گرایی آلوده شد. یک سؤال می کنم. اگر فردا به دانشگاهی ما گفتند: درس هست. استاد هم هست. اما نمره و مدرک نیست. چند درصد از دانشجوها شرکت می کنند؟ اختیار با خودتان است، من قضاوت نمی کنم. دانشجو باید علم را به خاطر علم بخواند.
6- انتخاب بر اساس کمالات، نه جمال و ثروت
حدیث داریم هر کس دختری را به خاطر زیبایی اش و به خاطر ثروتش بگیرد، خدا از هر دو محرومش می کند. چون زیبایی تب می کند، یک شکم می زاید، رنگش برمی گردد. با زایمان و سن تغییر می کند. و در ثانی هر چقدر زیبا باشد، در خیابان یک زیباتر می بینی می گویی خاک بر سرم، این که بود که ما گرفتیم. اگر برای زیبایی باشد، یک زیباتر که پیدا می کنی، سرت را به دیوار می زنی. اگر برای پول هم باشد، پدرش ورشکست شود، بالاخره می آیند، زمین را فضای سبزش می کنند، پارکش می کنند، نمی دانم تغییر کاربری اش می کنند، چه می دانم چه می کنند، همین کارهایی که خودتان می دانید. حدیث است، اگر کسی انتخاب همسرش فقط به خاطر شکل، یا فقط به خاطر پول باشد، خدا از هر دو دماغش را می سوزاند. اما اگر ازدواج به خاطر کمالات باشد، این کمال همیشه هست. علاقه هم همیشه هست. علاقه به امام حسین، به خاطر امام حسین(ع) نیست، به خاطر کمالش است. یک سال عاشورا کمرنگ تر از سال قبل نیست. هر سال عاشورا پررنگ تر از سال قبل می شود. خودشان گوشت یخی می خورند، گوسفند تازه برای امام حسین(ع) می کشند. خودشان گوشت و روغن نمی دانم چه می خورند، بهترین روغن را برای امام حسین(ع) می گذارند. علاقه به خدا همیشه هست. خانه های خودشان مردم… حالا نگاه نکن همه ساختمان ها آجری شده است و بتون آرمه. قدیم که خانه ها خشتی بود، خانه های خودشان خشتی بود، اما مسجد را با آجر می ساختند. در تشییع جنازه آیت الله العظمای اراکی، یازده نفر مردند. آقای اراکی به خاطر شکلش بود، به خاطر پولش بود، هیچی! رفت و آمدی، رابطه ای، هیچی! فقط یک عالم ربانی بود. علاقه به امام حسین(ع) همیشه هست.
ولی علاقه به پست ها… استاندار نگویم کجا، یکی از استان ها به من می گفت که چون استاندار بودم، پلیس درب خانه ام پست می داد. یک نفر آمد و یک نامه آورد، پلیس گفت: چه کار دارید؟ گفت: این نامه استعفای آقای استاندار است، استعفایش قبول شده است، آمده ام به او بگویم که استعفایت قبول شده است. گفت: دیگر استاندار نیست؟ گفت: نه! حتماً استعفایش قبول شده است؟ گفت: بله! می گفت: ما نامه را دادیم به استاندار و رفتیم. بعد استاندار می گفت بعد از چند دقیقه، پلیس در خانه ما را زد. گفت: آقا فرمایشی نیست؟ گفتم: کجا می روید؟ گفت: من شنیدم که این نامه استعفای شما بود، و شما هم استعفایت قبول شده است. دیگر استاندار نیستی، خداحافظ! می گفت: صبر نکرد دو ساعتش تمام شود. پست ها مثل لنگ است، هر ساعتی دور پای یک کسی است.
یکی از این رؤسای جمهور قبل، به من گفت آقای قرائتی، تو هنوز رئیس بی سوادها در نهضت سواد آموزی و رئیس بی نمازها در ستاد اقامه نماز هستی؟ گفتم بیایم رئیس جمهور شوم، بعد از هشت سال بروم کنار؟ همه شما می روید، ولی من هستم. پست های دولتی مثل لنگ است. امروز می گذارند، فردا برمی دارند دور پای کس دیگر می گذارند.
اگر کسی ازدواجش برای شکل باشد، یا برای پول… ازدواج های ما خیلی پفکی شده است. دیروز یک کسی مدرسه نواب آمده بود، همراه با یک طلبه! که آقا ایشان یک کار ضروری ضروری دارد. گفتم: آقا من دارم مطالعه می کنم. گفت: ضروری است. گفتم: یک دقیقه. گفت: بیا تو! گفتم: بفرما! گفت: من در حرم یک دختری را دیدم، دوستش دارم، با خواهرش صحبت کردم، شما به مادرم زنگ بزن که این را کمک کند. گفتم: در عمرت دختر را ندیدی و نمی شناسی؟ گفت: نه در حرم او را دیدم. گفتم: تو را به حضرت عباس(ع)، ازدواج اینقدر پست است که با یک نگاه در رواق انتخاب کردی؟ آقایانی که شش ماه فکر می کنند، کلاه سرشان می رود. اینقدر ازدواج آبکی، بدون تحقیق؟ ازدواجی که زود… من یک مثالی دارم برایتان بزنم. درخت هایی که زود گل می کند، زود هم سرما می خورد. خلاص! این هایی که زود عاشق می شوند، زود هم طلاق می دهند. یکی از دلایلی که آمار طلاق زیاد شده است، این است که انتخاب ها ریشه ندارد. داماد اگر… ببینید. مثلاً مشکلات ازدواج. داماد شغل ندارد. موسی هم شغل نداشت. داماد جا ندارد، موسی هم جا نداشت. داماد فراری بود. موسی هم فراری بود. داماد مهریه نداشت، موسی هم مهریه نداشت. اگر داماد جنسش خوب است، اگر عروس جنسش خوب است، این ها را خودتان حل کنید.
7- خاطره ای زیبا از ازدواج دو زائر امام رضا(علیه السلام)
یک خاطره از امام رضا(ع) داریم، در خانه امام رضا(ع) هستیم، برایتان بگویم. بنده خدایی تهران تجارت داشت. با بسیاری از کشورها. یک پسر هم داشت، چون خیلی به کشورهای مختلف می رفت و می آمد و تاجر دانه درشتی بود، این پسر که همراه پدرش سفر رفته یود، گفته بود من دختر از خارج می خواهم بگیرم. اصرار و اصرار! پدرش گفت: آخر… گفت: ببین من ایران دختر نمی گیرم. پدرش هم می خواست دختر از ایران بگیرد، پسر هم گفته بود که من دختر از آن جا خواهم گرفت. سالی یکی دو بار به مناسبت هایی حرم غبارروبی می شود. یک کسی برای غبارروبی دعوت شده بود. به این پدر داماد که تهران بود و تاجر بود، گفت: من دعوت شدم تلاش می کنم تو هم بیایی. گفت: اگر می شود پسرم بیاید. بالاخره این آقایی که برای غبارروبی رفته بود تلاشش را کرد، آن تاجر تهرانی با آقازاده اش هم با هر نحوی بودند، رفتند. خوب حرم خلوت بود. برای امام رضا(ع) فرقی نمی کند، چه شلوغ باشد و چه خلوت. منتها ما گاهی وقت ها که خلوت است، فکر می کنیم امام رضا(ع) الان حواسش فقط به من است. یکی باشیم و یک میلیون برای امام رضا(ع) فرقی نمی کند. مثل این لامپ! این لامپ یک نفر زیرش بنشیند یا صد نفر. مثل چشم، چشم شما چه میخ ببیند، چه کوه هیمالیا! یکی است. اینطور نیست که وقتی میخ می خواهد ببیند خیلی ضعیف نگاهش کند، کوه هیمالیا را زور بزند. نگاه چشم به میخ و کوه یک طور است. خدا یک بار به انجیر قسم خورده است که صدتایش می شود یک کیلو! «وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ» (تین/1) یک بار به خورشید قسم می خورد «والشَّمس» قسم به خورشید که نمی شود نگاهش کرد. آخر انجیر کوچک کجا؟ خورشید بزرگ کجا؟
خدا حاج آقا مرتضی حائری را رحمت کند. می گفت: خدا می خواهد بگوید برای من خورشید و انجیر فرقی نمی کند. برای چشم دیدن میخ و دیدن کوه فرقی نمی کند. «و هُوَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرًا» به هر کاری قادر است. تاجر تهرانی که با کشورهای مختلف داد و ستد دارد، پسرش هم عاشق این است که از خارج زن بگیرد، پسرش را در حرم می برد. به امام رضا(ع) می گوید: یا امام رضا من حریف این بچه نمی شوم، تو یک کاری کن. به امام رضا(ع) توسل پیدا می کند. یکی از بزرگوارانی که در ضریح بوده، به این آقا می گوید: شما این پارچه ای که روی ضریح است، اگر می شود یک خورده گرد این پارچه را به من بده. ایشان هم پارچه را تکان می دهد و یک ذره گرد برمی دارد و می خواهد از این پنجره های ضریح بیرون بدهد، گرد می ریزد. لای پول ها یک کاغذ پاره می بیند. کاغذ پاره را برمی دارد، گرد را در کاغذ می ریزد و می پیچد و مثل آدامس از سوراخ ضریح بیرون می دهد. می گوید این گرد روی قبر امام رضا(ع) بوده و تبرک است. پسر هم می گوید: خوب الحمدلله تبرک است. باشد. می گذارم اینجا باشد. ولی ببین پدرجان! با امام رضا(ع) راجع به ازدواج من صحبت نکن. زن از خارج! ما مخلص امام رضا(ع) هستیم، ولی زن از خارج. می گوید: خیلی خوب! پسر می آید خانه کاغذ را باز می کند که خاک را ببیند. می بیند در این کاغذ نوشته: «ای امام رضا(ع)، من دختری هستم فوق لیسانس، تا الان خودم را حفظ کردم، دوستان من عروس شدند، پدرم چون رفتگر شهرداری است، کسی خواستگاری من نیامده است. یا امام رضا(ع) مشکل من را حل کن» این کاغذی را که لای پول ها بوده، که ایشان خاک را توی کاغذ می ریزد، در این کاغذ این نوشته بوده است. پسر تکان می خورد و می گوید: آقا برویم من همین دختر را می گیرم. گفت: این دختر رفتگر است. طبقه ضعیف جامعه است. اصلاً لهجه اش به ما می خورد؟ خانواده اش به ما می خورد؟ فرهنگش به ما می خورد؟ می گوید: ببین! چانه نزن! تا حالا من گفته ام خارج، حالا هم که می گویم داخل! داخل دیگر! گفت: اصلاً ممکن است دختر شوهر رفته باشد. معلوم نیست این کاغذ را چه زمانی در ضریح انداخته است. اصلاً برویم و ببینیم یک چنین آدمی هست یا نه؟ می روند شهرداری و از کامپیوتر می بینند بله! یک چنین آدمی هست. آدرس می گیرند و با آن ماشین قیمتی می روند در خانه عروس! در را می زنند، این آقای رفتگر می آید، می گوید: بفرمایید. می گویند: شما کارمند شهرداری هستید؟ بله! دختر فوق لیسانس دارید؟ بله! می شود یک چای در خانه شما بخوریم؟ می گوید: شما از صدا و سیما آمده اید؟ فیلم می سازید؟ می گوید: نه! چه کسی شما را فرستاده است؟ اجازه بدهید بعد بگوییم چه کسی ما را فرستاده است. پدر به عنوان متلک شاید به دخترش بگوید: خواستگار نیامد و نیامد، حالا که آمد با ماشین دویست میلیونی، از تهران آمده است. به دخترش متلک می گوید. بعد می بیند نه! اینها دم در ایستاده اند. می گوید: آقا اگر می شود ما اینجا یک چای بخوریم. می گوید: شما چه کسانی هستید؟ چه کسی شما را فرستاده است؟ به هر حال در خانه این آقای رفتگر می روند و می نشینند. دختر می آید ببیند چه کسی هستند. تا دختر پسر را می بیند و پسر دختر را می بیند، می گوید: من همین را می خواهم. می گوید: آقا با من… ببین! همه زندگی… تو می دانی چه رقم تاجری هستی؟ خانه اش فقیرانه است، خانه برایش می خریم. فرشش خراب است، فرش برایش می خریم. زندگی مادی اش را برایش درست می کنیم.
موسی خانه ندارد، بیاید خانه خودم. شغل ندارد، چوپانم باش. زن ندارد، دخترم را بگیر. همه اش را درست می کنیم. هنر این است که آدم یک بچه فقیر را بگیرد و این را به زندگی برساند. تاجر به تاجر اینکه مهم نیست. مثل چند تا کچل که سرهایشان را به هم می مالند. مو در آن در نمی آید. هنر این است که یک تاجر یک دختر فقیر را بگیرد، زندگی اش را سر و سامان بدهد. وگرنه… این مهم نیست. آیا می آیند و می روند و زندگیشان را عوض می کنند و چه و چه… تا بالاخره عقد می کنند و شب عروسی دختر هنوز شک دارد. می گوید: ببین! یک کلمه من می گویم. واقعاً تو من را می خواهی؟ می گوید: والله تو را می خواهم. آخر چه کسی تو را فرستاده است؟ پسر تاجر، که داماد است، کاغذ را دست دختر می دهد. نامه را می خواند و می بیند خط خودش است. می گوید: تو در قبر رفته ای؟ چون من این نامه را در ضریح انداختم. تو در قبر امام رضا(ع) رفتی؟ می گوید: نه! من با پدرم مهمان بودم، یک کسی که در قبر برای غبارروبی رفته بود، غبار را برداشت می خواست به ما بدهد، کاغذ نداشت، لای این کاغذ پیچید. این انتخاب کسی نبوده است. همینطور مقدرات الهی بوده است. این دختر منقلب می شود. البته حالا امشب ضریح امام رضا(ع) را پر نکنید. امام رضا(ع) گاهی یک کاری می کند، برای اینکه بگوید من قدرت دارم. اما معنایش این نیست که امام رضا(ع) دفتر ازدواج راه بیاندازد و امشب همه ی مشکلات را حل کند. افرادی یک نمونه معجزه نشان می دهند، ولی باقی اش دیگر نه! یک بار حضرت عیسی(ع) مرده را زنده می کند. دیگر می گوییم: نه! «فَأْتُوا بِآبَائِنَا إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ» (دخان/36) تو اگر راست می گویی عمه من را هم زنده کن. او بگوید: آقا اگر راست می گویی، پدربزرگ من را هم زنده کن. بنا نیست عیسی همه مرده ها را زنده کند. ولی توسل اثر دارد. تمام شد.
در مراسم بله برون ماندیم. خیلی قرآن خوشمزه است. وقتی نکات این آیه را شمردم، دیدم حدود هفتاد هشتاد نکته دارد. گفتم آقا کدام مخ پروفسور می تواند دو سطر بنویسد، هفتاد هشتاد نکته این هم گیر قرائتی بیاید. من ملا نیستم. من نه فقیه هستم، نه عارف هستم، نه فیلسوف هستم، هیچ هیچ! طلبه عادی هستم. ولی یک مقداری که روی قرآن کار می کنم، می بینم چقدر می جوشد، می جوشد، می جوشد، خدایا مزه ی قرآن را به ما بچشان، معرفت ما را نسبت به اهل بیت زیاد کن. آنی بین ما و قرآن و اهل بیت جدایی قرار مده. ادامه بحث فردا شب به شرط حیات.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
1- دلیل دختران شعیب برای کار در بیرون از خانه چه بود؟
1) کسب ثروت
2) نیاز جامعه
3) پیری پدر
2- چه کسی پیشنهاد ازدواج را به حضرت موسی داد؟
1) حضرت شعیب
2) دختران شعیب
3) همسر شعیب
3- در فرهنگ قرآن، برای زکات واجب چه تعبیری به کار می رود؟
1) صدقه
2) انفاق
3) احسان
4- آیه 86 سوره ص، به کدام ویژگی پیامبر اسلام اشاره دارد؟
1) دوری از اسراف
2) دوری از تکلّف
3) دوری از اشرافی گری
5- حضرت شعیب، کدام دختر خود را به ازدواج حضرت موسی درآورد؟
1) دختر اول خانواده
2) دختر آخر خانواده
3) دختر اماده ازدواج