موضوع: دلسوزی و خیرخواهی در کار تعلیم و تربیت
تاریخ پخش: 20/07/1402
عناوین:
1- بهرهگیری آموزش و پرورش از برنامه درسهایی از قرآن
2- حمایت خانوادهها و دولت از آموزش و پرورش
3- پاسخگویی به سؤالات و شبهات نسل نو
4- نقش فرزندان در خانواده و دعوت به خوبیها
5- خاطرهی از نماز در سفر یک دانشآموز
6- گفتوگوی خصوصی دبیر و مدیر با دانشآموز
7- نقش معلم در کشف و استخراج استعدادهای دانشآموز
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
یک چند دقیقهای راجع به درسهایی از قرآن چهل و چهار ساله در ظرف یک دقیقه تا سه دقیقه یک گزارشی بدهم به عزیزانی که تازه به ما ملحق شدند. بنده تقریباً چهل و چهار سال هست در تلویزیون هستم قبل از تولّد شما و شبهای جمعه درسهایی از قرآن، ماه رمضان هر روز، غیر ماه رمضان هم شبهای جمعه هفتهای یک شب. ده سال که ازتلویزیون ما گذشت، انقلاب شد ما رفتیم تلویزیون، بعد از ده سال یک عزیز فرهنگی، دبیر در دبیرستان بود، این علاقهمند شد، سر کلاس گفت که: «درسهای قرائتی را گوش بدهید، من نمره میدهم.» در مدرسهی خودش کار را شروع کرد، بعد به ناحیه و منطقه رسید و بعد به تهران و بعد به همهی ایران و الآن بین یک و نیم تا دو میلیون مخاطب داریم که پای تلویزیون مینشیند، دل میدهد. بینندگان عزیز چند تا سؤال از این درس طرح میشود، سؤالها را جواب بدهید، هفتهای هم به ده نفر جایزه داده میشود، جایزهی ما چیزی نیست، ولی ارتباط ما با نسل نو و نسل نو با طلبه، این خودش ارزش دارد.
فایدهی این کار چه هست؟
1- بهرهگیری آموزش و پرورش از برنامه درسهایی از قرآن
ما پای تلویزیون سه رقم آدم داریم: آدمهایی که دل میدهند؛ آدمهایی که دل نمیدهند، گوش میدهند؛ آدمهایی که نه دل میدهند، نه گوش میدهند، فقط نگاه میکنند. علّتی که ما کم استفاده میکنیم، چون بعضی از بینندگان ما دل نمیدهند، باید دل داد. یک مثال بزنم. خانمی دارد ساعت را پاک میکند، وقتی از او بپرسی ساعت چنده؟ دستمال کاغذی را برمیدارد، یک بار دیگر نگاهش میکند. دفعهی اوّل میخواست گرد و خاک را از ساعت بردارد، دفعهی دوّم میخواهد دل بدهد، ببیند چه ساعتی هست. من چند هزار ساعت با کم و زیادش در ماشین نشستم، امّا چون دل ندادم، هنوز رانندگی یاد نگرفتم، اگر سی ساعت دل میدادم، راننده شده بودم. چند هزار ساعت ما حرف زدیم، اگر این افرادی که نشستند، آن نیم ساعت، حالا نیم ساعت هم که کمتر است، بیست و هفت دقیقه، این بیست و هفت دقیقه را دل بدهند، خیلی چیزی گیرشان میآید. فایدهی این دفتر ترویج که آن معلّم شروع کرد و الآن یک، برکاتی هم دارد که حالا اشاره میکنم.
الآن چشمم به ایشان خورد، ایشان هست، دبیری هست سر کلاس درسهای من را سؤال و جواب درآمد، از مدرسه، درست میگویم؟ از مدرسه به منطقه، از منطقه به تهران، از تهران به همهی استانها، الآن تقریباً حدود دو میلیون مخاطب ما داریم. [صدای حضّار: برای سلامتیشان صلوات بفرستید: اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم]، در این حرکت نه یک ریالی بنده گرفتم، نه یک ریالی ایشان گرفتند و چند نفر از فرهنگیان و بعضی از روحانیون همکارانمان آقای موحّدی جمع شدند، یک اتاقکی، دو تا اتاقی گرفتند و کار میکنند. ببینید اگر کسی بخواهد کار بکند، میتواند از تنهایی شروع کند، «ما کان للّه ینمو»، انشاءالله اینطور باشد.
خیلی از مسئولین، خیلی از عزیزان، بزرگان میبینند، میگویند آقای قرائتی ما بچّه که بودیم، نوجوان بودیم، پای درسهای تلویزیون شما مینشستیم و جایزه میگرفتیم؛ یعنی یک خاطرهها، حالا یک خودکار گرفته، جایزهی ما چیزی نیست، امّا این برایش خاطره هست که شرکت کردم، خاطرهانگیز است. والدین هم مؤثّرند که پدر و مادر کمک کند، بگوید اگر جایزه گرفتی، من هم یک جایزه رویش میگذارم، دو به دو میکنم. پدر و مادرها در این حرفها کمک کنند.
خدا اموات را رحمت کند. به بابایم گفتم، روزی یک قرون به ما میداد، یک ریال قدیم، گفتم: «این یک ریال را دو ریال بکن»، گفت: «این دعا را حفظ کن، من دو ریال به تو میدهم.» گوشواره برایت میخرم، اگر نمازت را بیغلط خواندی، گوشواره برایت میخرم. ما که گوشواره میخریم، بگوییم این گوشواره را به خدا وصلش کنیم، تو بندهی خدا باش، من نوکر تو هستم.
2- حمایت خانوادهها و دولت از آموزش و پرورش
تهاجم فرهنگی در زمان ما زیاد است؛ در و دیوار، فضای مجازی، اینترنت، ماهواره. خب اگر ماهواره زیاد است، پس باید معلّمین ما حسّاستر باشند. سکنجبین میپزند، میچشند، اگر دیدند ترشیاش زیاد است، شکرش را زیاد میکنند. اگر فساد زیادتر شد، باید معلّمین ما، امور تربیتی ما، دولت و ملّت ما … وزرات آموزش و پرورش را باید همهی وزرا کمک کنند، اینطور نیست که بگوییم این مربوط به ما نیست، چون وزیر نفت یک امکاناتی دارد، گردشگری یک امکاناتی دارد، هر وزارتخانهای یک امکاناتی دارد، همهی امکاناتشان را باید به سمت نسل نو هل بدهند، سیزده، چهارده میلیون نسل نو هست. دانشگاه فرهنگیان صد هزار تا آدم گرفته، نیرو گرفته که این صد هزار تا، سی سال معلّم نسل آینده هستند، همهی وزارتخانهها حقّش این است که این را کمک کنند. مگر جنگ که شد، ارتش به تنهایی توانست؟ ارتش تنهایی نتوانست، ارتش جلو رفت، ولی سپاه هم آمد، بسیج هم آمد، مردم هم آمدند، کمکهای مردمی، هر کس هر چه داشت داد، همه کمک کردند، جنگ اداره شد، الحمدلله پیروز شدیم. وزیر آموزش و پرورش غیر از باقی وزارتخانههاست، حساب وزیر جداست، چون نسل آینده در اختیار او هست، افکار نسل نو در اختیار او هست، سازمان تبلیغات چه میتواند بکند؟ حوزهی علمیه چه میتواند بکند؟ و من تقاضا هم کردم که یک وقتی بگیرم، به هیئت وزراء بروم، به وزیرها بگویم آموزش و پرورش را کمک کنید، طناب آموزش را هی باید نخ نخ کرد، همه کمک کنید، مشکل حل میشود. نباید ما الآن بچّه میخواهد نماز بخواند سالن ندارد، سالن دارد فرش ندارد، فرش دارد سرد است، گرم است، یعنی یک نماز بچّه میخواهد در مدرسه بخواند، خب نماز یک امکاناتی دارد، همه اگر کمک کنند، آینده بهتر خواهد شد. طول کشید، ببخشید، صلوات بفرستید. اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم.
امّا بحثی که به مناسبت ماه مهر امسال یک جلسه، یا دو جلسهای صحبت کردیم، این ادامهی آن بحث است. بحث ما این است که اوّل معلّمین، وقتی که معلّم میگویم، شامل امور تربیتی، استاد دانشگاه، طلبه، همهی اینهایی که مطلب برای مردم میگویند. معلّمی شغل نیست، عبادت است، این اصل است. بعضی کارها شغل نیست، عبادت است.
انتقال علم فقط نیست، انتقال تجربه هم هست. گاهی وقتها معلّم فقط کتاب درسی را میخواند، دیگر کار ندارد، به ما چه؟ نه، گاهی وقتها معلّم دلسوز است، تجربیات خودش را هم میگوید. انقاذ غریق است، بچّه، دختر و پسر، یک شبهاتی پیش میآید، غرق میشود، میماند، نمیداند چه بگوید، معلّم است که باید جواب این نسل نو را بدهد، اگر خودش بلد است الحمدلله، اگر بلد نیست یک تلفن کند: «اَلو، سلام، من معلّم، یا دبیر، یا استاد دانشگاه هستم، امروز یک نوجوانی دختر یا پسر، یا در دانشگاه، خوابگاه یک سؤالی کرد، من جوابش را ندارم، لطفاً پشت تلفن جوابش را به من بده تا من در مدرسه و خوابگاه این جواب شما را به بچّهها بگویم.» شما باید انقاذ غریق کنید، معلّمین باید انقاذ غریق بکنند و الّا با یک شبهه …
3- پاسخگویی به سؤالات و شبهات نسل نو
میگوید: «در قرآن آیاتی داریم، میگوید «خالِدینَ فیها» (نساء/ 169، انعام/ 128، توبه/ 68، هود/ 107، نحل/ 29، احزاب/ 65، زمر/ 72، غافر/ 76، تغابن/ 10، جن/ 23، بیّنه/ 6)، یک عمری اینها در جهنّم هستند. ما چند سال گناه کردیم؟ ما سی سال، چهل سال، پنجاه سال، شصت سال، هفتاد سال، هشتاد سال گناه کردیم، هشتاد سال گناه کردیم، هشتاد سال زندان داریم، نه که «خالِدینَ فیها»، تا ابد در جهنّم؟! مگر خدا عادل نیست؟! خدای عادل چرا به خاطر هشتاد سال عبادت میگوید تا ابد، بگوید هشتاد سال در زندان؟!»
جواب: شما یک لحظه با چاقو به چشمت میزنی، یک چاقو میزنی، یک دقیقه هست، یک ثانیه هست گاهی ممکن است یک چاقو، تا ابد کور هستی؛ یعنی گناه شما یکی بود، ولی تا ابد … یک کسی یک حرف زشتی به شما میزند، در یک دقیقه میگوید: «برو احمق»، یک کلمهی احمق میگوید، ولی این کلمهی احمق، سی سال در دلت میماند، میگویی: «این بود که به ما گفت احمق» بعضی چیزها زمانی نیست.
خدا چه نیازی به نماز ما دارد؟ خدا نیاز ندارد، ما همه نماز بخوانیم، چیزی گیر خدا نمیآید، همه نماز نخوانیم، چیزی از خدا کم نمیشود، ولی این را یک وقتی معلّم با یک مَثَل حل کرد. مَثَل چه هست؟ مَثَل این است که میگوییم اگر مهندس گفت: «خانههایتان را رو به خورشید بسازید»، معنایش این نیست که خورشید به خانهی ما نیاز دارد، همهی ما رو به خورشید خانه بسازیم، چیزی گیر خورشید نمیآید، همهی ما پشت به خورشید خانه بسازیم، چیزی از خورشید کم نمیشود، همهی ما نماز بخوانیم، یا همهی ما تارک الصلاه باشیم.
حجاب خوب و حجاب بد و حجاب متوسّط، اینها فرق میکند. در حجاب خوب رضای خداست، رضای پیغمبر است، رضای شهداست، سفارش و وصیت شهداست. آن وقت این دویست گرم میارزد به اینکه انسان با خدا و پیغمبر درافتد؟ خدایا تو میگویی حجاب، من میگویم نه، پیغمبر میگویی حجاب، سفارش شهدا هست، ولی من میگویم نه. میارزد به خاطر صد گرم شما اینقدر چانه بزنید؟
ماشین میخواهد به مسافرت برود، شما یک زاپاس برمیدارید، حالا اگر نیاز نبود، ماشین پنج تا مسافر دارد، چهار تا مسافر دارد، حالا بیست کیلو هم یک زاپاس برداشته، صندوق عقب گذاشته، اگر نیاز نبود که ضرری ندارد، اگر نیاز بود، خب زاپاس داشته باشی در جادّه نمیمانی، نداشته باشی میمانی.
مذهبیها چیزی کمتر از غیر مذهبیها ندارند، همان برنج و روغن و سبزی و هندوانه و خربزه و میوه و انگور و گلابی و اکسیژن و تفریح و استخر و …، همه چیزهایی که مذهبیها دارند، غیر مذهبیها هم دارند، منتها یک مراعاتهایی را دقّت بکنیم. آمپول همان آمپول است، وقتی داخل رگ زدی، با این آمپول شفا پیدا میکند، امّا در گوشت زدی، درد میآید. اینطور نیست که هر کس که مذهبی هست، چیزی از دستش برود. الآن مثلاً بنده مذهبی هستم، با یک آدمی که مذهبی نیست، فرقمان چه هست؟ ساعت ثانیهشمار شما دارید؟ کسی ساعت ثانیهشمار ندارد؟ دارید؟ من میخواهم یک رکعت نماز بخوانم، ببینم چند ثانیه طول میکشد؟ یک رکعت. الله اکبر. بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ. الرَّحْمنِ الرَّحیمِ. مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ. إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ. اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقیمَ. صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّینَ (فاتحه/ 1- 7). رکوع میرویم: «سُبْحَانَ الله، سُبْحَانَ الله، سُبْحَانَ الله». بلند میشویم، به سجده میرویم: «سُبْحَانَ رَبِّیَ الْأَعْلَی وَ بِحَمْدِهِ». مینشینیم، دومرتبه «سُبْحَانَ رَبِّیَ الْأَعْلَی وَ بِحَمْدِهِ»، مینشینیم. چه قدر شد؟ سی ثانیه. آن وقت برای سی ثانیه اینقدر چانه میزنید؟! گفتوگوی با خالق هستی.
4- نقش فرزندان در خانواده و دعوت به خوبیها
اصلاً اگر ما خدا را دوستش داشته باشیم، خودمان میخواهیم با او حرف بزنیم، شما بچّهها باید اثرگذار باشید، در خانهتان روی خواهر و برادرها باید اثر بکنید. اگر حالا اثر گذاشتید، بعداً هم اثر خواهید گذاشت، امّا اگر حالا در سنّ نوجوانی اثری نداشتید، بزرگ هم بشوید، مدیر کل، وکیل، وزیر، سفیر، رئیس جمهور، هر مقامی که باشید، اگر الآن اثر نداشته باشید … شما خودتان را امتحان کنید، پیغمبر ما سه سالش بود، مربّیاش یک چیزی آویزان کرد. گفت: «این چیه آویزان میکنی؟» گفت: «آویزان کردم تو را حفظ کند.» کَند و دور انداخت، گفت: «حافظ من خداست، نه این.» آن کسی که میخواهد در چهل سالگی پیغمبر بشود و بتهای مکّه را بشکند، از سه سالگی پیداست این بتشکن است، سه سالگی هم میگوید حافظ من خداست. شما اگر حالا نقش داشتید …
یک بچّه پهلوی مدیر کلّ آموزش و پرورش خوزستان آمد. دختر یازده ساله بود. گفت که: «آقای مدیر کل، یک خبر خوب به شما بدهم؟» گفت: «بگو» گفته بود: «مادر من نماز نمیخواند، دیشب نمازخوان شد، من نمازخوانش کردم.» گفت: «چه کردی؟!» گفت: «گفتم مامان جان، بنشین من یک دقیقه صحبت کنم.» نشست. گفتم: «تو برای ما غذا میپزی، خیّاطی میکنی، خانه را تمیز میکنی، لباس میشویی، همهی خدمات و زحمات ما به دوش تو هست، مجّانی، تا آخر عمر خدمت میکنی. چرا؟ برای اینکه دوستمان داری. تو خدا را دوست نداری؟» گفته بود: «چرا؟ چشم ما از خداست، گوش ما از خداست، هوا، اکسیژنمان.»
«چرا؟ خدا را هم دوست دارم.»، میگفت: «خب ما را دوست داری، برای ما کار میکنی، خب خدا را دوست داری، چرا نماز نمیخوانی؟» دختر یازده ساله به مادرش گفته بود. مادرش گفته بود: «چشم، میخوانم»، بلند شد نماز خواند. ببینید یک دختر یازده ساله وقتی تصمیم میگیرد، میتواند این کار را بکند.
5- خاطرهی از نماز در سفر یک دانشآموز
ما یک وقتی به بچّه مدرسهایها نامه نوشتیم، گفتیم: «شیرینترین نمازی که خواندید، برای ما بنویسید.» باز اینجا هم یک دختر ده، دوازده ساله یک نامه نوشت، این را قبلاً در تلویزیون گفتم، منتها خب شما الآن دههی چهارم هستید که با هم صحبت میکنیم، مشتریهایمان نو شدند، یک عدّه هم بزرگ شدند رفتند، ممکن است تک و تایی هم دوبار شنیده باشند، دو بار بشنوند. به بچّهها گفتیم: «شیرینترین نمازی که در عمرتان خواندید، برای ما بنویسید.» یک دختر، یک نامه نوشته بود، همه تحت تأثیر قرار گرفتند، نوشته بود: «شیرینترین نماز من این است: با پدرم با اتوبوس مسافرت میکردم. نگاهم به خورشید خورد، دیدم خورشید دارد غروب میکند، من هم نماز ظهر نخواندم. گفتم: «آقا جان، من نماز نخواندم.» گفت: «خب باید بخوانی، اینجا دیگر در بیابان؟!» گفتم: «بلند شو به راننده بگو نگه دارد، من نماز بخوانم.» گفت: «نگه نمیدارد»، گفت: «خودم میروم میگویم.» گفت: «گوش به حرف بچّه نمیدهد.» گفتم: «پولش بده، بگو آقای راننده این پول را بگیر، پنج دقیقه وایستا من نماز بخوانم.» گفت: «راننده»، آخرش بابایش دعوایش کرد، گفت: «چشمت کور باید بخوانی، نماز نخواندی، حالا میخواهی مردم را در بیابان علّاف کنی؟!» میگفت: «وقتی دیدم بابایم برای نماز من عصبانی شد، گفتم بابا جان، شما امروز دخالت نکن، اجازه بده من تصمیم بگیرم.» گفت: «تصمیم بگیر» گفتم: «دخالت نکنی هان»، گفت: «باشه» زیر اتوبوسها یک سطل هم هست، میگفت: «سطل را از زیر صندلی باز کردم، آوردم گذاشتم. یک شیشه آب هم از این آبهای معدنی در کیفم بود. زیپ کیف را کشیدم و شیشه آب را هم درآوردم، شروع کردم دستهایم را بالا زدن و در همین سطل، در ماشین شروع به وضو گرفتن کردم.» شاگرد شوفر گفت: «دختر چه میکنی؟» گفت: «نماز نخواندم، بابایم میگوید راننده نگه نمیدارد، من در همین سطل وضو میگیرم، نشسته نماز میخوانم.» شاگرد شوفر حالا خودش نماز میخواند، یا نمیخواند، کار نداریم، ولی خوشش آمد، از این حرکت خوشش آمد. حالا باقیاش را بپرسم، نمیخواهم بپرسم بگویید هان، فقط دست بلند کنید، کسانی که ادامهی قصّه را شنیدند، دست بلند کنند. یک و دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت، هفت نفر شنیدید؟ خیلی خب پس خوب گوش بدهید، الآن هم به صدا و سیما صدها میلیون بدهید، یک همچین سناریویی نمیتواند بنویسد، ولی یک دختر یازده ساله نوشت. شاگرد شوفر خوشش آمد، رفت به راننده گفت، گفت: «آقای راننده، این دختر میخواهد نماز بخواند، بابایش میگوید نمیشود نگه داشت، حالا در ماشین وضو میگیرد، میخواهد روی صندلی نشسته نماز بخواند. راننده هم همینطور که در آینه میدید، جادّه را میدید، یک خورده هم آینه را میدید. قرآن یک آیه دارد، میگوید اگر برای خدا قیام کنی، کار بکنی، خدا مهرت را دلها مینشاند، یعنی مردم دوستت دارند. مهر این دختر یازده ساله، تو دل شوفر رفت. شوفر گفت: «دختر عزیزم به احترام نماز تو و تصمیم تو من میایستم.» میگفت: «رسیدیم به یک رستورانی کنار جادّه، ایستاد.» دختر پیاده شده بود، وضو هم گرفته بود، گفت: «الله اکبر». مردم در اتوبوس همه دیدند که یک دختر یازده ساله پیاده شده نماز میخواند. او گفت: «تو خواندی؟» گفت: «نه»، من هم نخواندم، من هم نخواندم. گفت: «ببین همین دختر روز قیامت حجّت هست که این خواست بخواند خواند، تو نخواستی بخوانی.» یکی، یکی به غیرتشان برخورد، یکی یکی پیاده شدند، نماز خواندند. این دختر میگفت: «شیرینترین نماز من این نماز بود که دیدم تنها در بیابان تصمیم گرفتم، نماز خواندم، بعد از نماز دیدم هفده نفر دیگر هم از اتوبوس پیاده شدند، آنها هم دارند نماز میخوانند.» ببین خدا اینطور کمک میکند.
یک کبریت وصل به یک جامعه میشود، وصل به گاز و غذا و آدم. یک دختر یازده ساله به بابایش میگوید اگر خدا را دوست داری، آدم هر کسی را دوستش دارد، آدم میخواهد با او حرف بزند، اگر بابا به شما بگوید: «مامان جون من تو را دوستت دارم، ولی با من حرف نزن» خب نمیشود، اگر دوستم داری، میخواهم با من حرف بزنی، تو خدا را دوست داری، بعد میگویی نمیخواهم با خدا حرف بزنم؟! نماز گفتوگو با خداست، یعنی شما میتوانید نقش داشته باشید.
6- گفتوگوی خصوصی دبیر و مدیر با دانشآموز
گاهی یک مدیر یک بچّه را در دفتر کار صدایش بزند. سرباز دو سال در پادگان است، یک بار فرماندهی پادگان میگوید: «امروز ناهار بیا پهلوی ما بخور.» «خب جوان چه میکنی؟ پدرت چه کاره هست؟ خودت چه کاره هستی؟از اینجا راضی هستی؟ تو اگر فرمانده باشی چه میکنی؟» یعنی پنج دقیقه این فرمانده با این سرباز صحبت کند، در این دو سال همه میپرد، ولی آن دو دقیقهای که فرمانده با او صحبت کرد، در ذهنش میماند، گفتوگوی خصوصی.
گاهی باید با یک دختر و پسر خصوصی صحبت کرد. تربیت بخشنامه نیست که یک، دو، سه، باید گفتوگو کرد. گاهی وقتها یک مشکلی دارد، مشکلش را باید حل کرد. ارزش ما به درسهای رسمی نیست، ارزش ما به دلسوزی است، دلسوزی خیلی مهم است.
آموزش و پرورشیها قدر شغلتان را داشته باشید. همهی وزراء روی جمادات کار میکنند، جز آموزش و پرورش، آموزش و پرورش روی انسان کار میکند. معلّم کار پنج تا مهندس را میکند. ماشینی که سوارش میشویم، این را قبلاً هم گفتم، شاید شنیده باشید، ماشینی که سوار میشویم، پنج تا کار رویش شده، کارها چه بود؟ یک- اوّل معدن آهن کشف شد، کشف معدن؛ دوّم- استخراج معدن؛ بعداً از شما میپرسم، سوّم- ذوب معدن؛ چهارم قطعهسازی؛ پنجم- مونتاژ و اتّصال. یک بار دیگر، اوّل؟ با هم بگویید: کشف؛ دو؟ یک کلمه بگویید، اوّل؟ کشف، دوّم؟ استخراج؛ سوّم؟ ذوب؛ چهارم؟ قطعهسازی؛ پنجم؟ مونتاژ.
7- نقش معلم در کشف و استخراج استعدادهای دانشآموز
همان پنج تا کار را معلّم باید بکند. معلّم باید بچّه را کشف کند، این بچّه چه استعدادی دارد، کشف استعداد بچّه، کار معلّم است. استخراج این بچّه، غصّههای که دارد، غمهایی که دارد، ناراحتیهایی که دارد، عقدههایی که دارد، سؤالاتی که دارد، باید اینها را لایهروبی کرد، مشکلت چی هست؟ کشف بچّه، استخراج بچّه از غصّهها. ذوب بچّه، باید بچّه عاشق معلّم بشود. قطعهسازی بچّه، این کلاس و آن کلاس، کلاس به کلاس، تن به تن. بعد بچّهها باید به هم متّصل بشوند که یک امّت اسلامی تشکیل بشود. قدر خودتان را داشته باشید، قدر آموزش و پرورش و معلّمها و مربّیها را داشته باشید.
ما سه رقم جوان داریم، ببین شما جزء کدامها هستی: یک جوانی در جامعه آب میشود، یعنی هر جوری زدند، میرقصد؛ او سیگار میکشد، او هم سیگاری میشود، او نماز نمیخواند، این هم نماز نمیخواند، او فلان فیلم را میبیند، او هم فلان فیلم را میبیند، یعنی خودش اراده ندارد، مثل آب، آب شل هست، آب چون شل است، در هر ظرفی شکل همان ظرف درمیآید. بعضی آدمها، دختر و پسرها شلاند، یعنی از خودشان اراده ندارند، این دختری که از اتوبوس پیاده شد، چند نفر پشت سرش نماز خواندند؟ دختر از اتوبوس پیاده شد، چند تا؟ با هم بگویید: هفده تا، این دختر امام است، چون نه که خودش هضم هنشد، دیگران را با خودش برد، امام کسی است که خودش در جامعه هضم نشود، دیگران دنبالش بروند، نه که این دنبال او برود.
خدایا، خود ما، بچّههای ما، نسل ما را حفظ بفرما.
از اینکه شما را دیدم، خوشحال شدم، از خودتان و مربّیان و مدرّسین و معلّمین و مدیرانتان و مسئولینتان، تک تک تشکّر میکنم.
«و السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- وظیفه اصلی والدین و مربیان در برابر تهاجم فرهنگی دشمن چیست؟
1) تقویت فرهنگ دینی
2) ممانعت از حضور در جامعه
3) محروم کردن فرزند از ابزارهای ارتباطی
2- در فرهنگ اسلامی، جایگاه معلّم و مربّی چگونه است؟
1) معلّمی، یک شغل حلال است.
2) معلّمی، عبادت است.
3) معلّمی، یک وظیفه عمومی است.
3- در نظام خانواده، دعوت به کارهای خوب، وظیفه چه کسی است؟
1) والدین
2) فرزندان
3) هر دو مورد
4- کار تعلیم و تربیت فرزندان، به عهده چه کسانی است؟
1) آموزش و پرورش
2) خانواده و والدین
3) هر دو مورد
5- رسول خدا از چه زمانی با خرافات مبارزه کرد؟
1) از سنّ کودکی
2) از دوران جوانی
3) پس از پیامبری