بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
آغوش سحر تشنهی دیدار شماست *** مهتاب خجل ز نور رخسار شماست
خورشید که در اوج فلک خانهی اوست *** همسایهی دیوار به دیوار شماست
شریعتی: سلام میکنم به همه سمت خداییهای عزیز. بینندهها و شنوندههای نازنینمان، ایام بر شما مبارک باشد و بهترینها در این روزها و شبها برای شما رقم بخورد. حاج آقای قرائتی سلام علیکم و رحمه الله. خیلی خوش آمدید.
حاج آقای قرائتی: سلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
شریعتی: خوشحالیم که در یک روز یکشنبه دیگر در محضر شما هستیم و قرار است کلی مطالب خوب یاد بگیریم. بحث امروز شما را میشنویم.
حاج آقای قرائتی: بسم الله الرحمن الرحیم، میخواهم چند دقیقه در مورد پیغمبر صحبت کنم. یک سلامی به پیغمبر بکنیم. در نماز میگوییم: «السلام علیک ایها النبی». «السلام علیک یا رسول الله یا محمد بن عبدالله و رحمه الله و برکاته»
در مورد پیغمبر اسلام خاطراتی از نوجوانی و بچگی حضرت نوشتم که بگویم. یکی اینکه ما میگوییم: محمد امین، عربها میگفتند: محمد نظیف! نظافت، خیلی مقید به نظافت بود. بعد از پیغمبری هم پول عطرش بیش از پول خوراکش بود. یعنی اینقدر آراسته بود. حتی یکوقت اگر آینه نداشت خودش را در مقابل آینه ببیند، در ظرف آب خودش را میدید و از ظرف آب استفاده میکرد که بدون آینه نباشد. یکبار هم عطر نداشت به خانمش گفت: روسری شما بوی عطر ندارد؟ گفت: چرا. گفت: روسری را به من بده. مقداری آب روی روسری ریخت نمدار شد، عطر روسری به آب منتقل شد و روسری تر را به صورتش مالید. آدم در خیابان یک قیافههایی میبیند بعد از هزار و چهارصد سال به خواب آدم بیاید میترسد. یکبار حضرت کسی را دید گفت: چرا زلفهایت را اینطور کردی؟ یا حال داری قشنگ شانه کن. حال نداری همه را بزن. اینکه موهایت را پریشان کردی درست نیست. نظافت مسألهی مهمی است.
گفتند: امام سجاد کجا نماز میخواند؟ وقتی وارد مسجد النبی میشود، کجا نماز میخواند؟ فرمود: بروید بگردید جایی که بوی گلاب و عطر میدهد، امام سجاد آنجا نماز میخواند. یعنی عطر بدن و لباس به زمین سرایت میشد. در خانههای ما سجاده هست ولی گلاب پاش نیست. سه چیز کنار سجاده باشد. مسواک، گلاب پاش، شانه، چون اینها رکعتها را بالا میبرد. کسی اگر یک مقدار عطر گلاب بزند، یک رکعتش سی برابر میشود. اگر وقت وضو مسواک بزند یک رکعتش هفتاد برابر میشود. اگر سرش را شانه کند، یک رکعتش سی تا میشود. یعنی سی تا برای شانه، سی تا برای گلاب و هفتاد تا برای مسواک اضافه میشود. این نظافت مسأله مهمی است. به ما گفتند: وقت نماز با رنگ سفید نماز بخوانید. یکی از خوبیهایی که زنها دارند و ما نداریم این است که چادر نماز زنها سفید است. رنگ لباس اگر سفید باشد تا لک شود آدم میفهمد. ما برعکس میگوییم: رنگ سیاه و سرمهای و قهوهای خوب است که چرک و کثیفی را نشان ندهد! گاهی وقتها ما با اسلام خیلی فاصله داریم. شنیدم کسی کتابی نوشته اسم کتابش «الاسلام شیء و المسلمون شیء آخر» است. یک حدیث دیدم خدا لعنت کند کسی که سفره پهن میشود میآید میخورد و وقت کار فرار میکند. «مَلْعُونٌ مَنْ أَلْقَى کَلَّهُ عَلَى النَّاسِ» (کافى، ج 5، ص 72) خدا لعنت کند کسی که بارش را روی دیگران میاندازد.
یکوقت حضرت یک سفر جمعی داشتند قرار شد غذا تهیه کنند. هرکسی یک مسئولیتی پذیرفت. ذبح گوسفند با من، پوست کندن با من، پختش با من، ظرف شستن با من، هرکسی یک بخشی از کار را قبول کرد. یکوقت من مشهد میرفتم، دیدم تابلو زده جلسهای بود. افرادی نشسته بودند. او میگوید: یخچالش با من، اجاق گازش با من، دیدم فامیلی جمع شدند. گفتم: حالا که جمع شدید، این طناب را پاره کنید و نخ نخ کنید و هرکسی یک نخ را پاره کند وگرنه جهازیه سنگین است. پیغمبر فرمود: اگر قرار است آبگوشت بخوریم و هرکس یک کاری کند، پس من هم هیزم جمع میکنم. گفتند: نه! شما پیغمبر هستید. فرمود: پس من نمیخورم. اگر میخواهید بخورم باید یک کاری بکنم.
جمعی هم یکبار به مکه رفتند، خدمت امام آمدند و گفتند: فلانی در سفر خیلی آدم خوبی بود. هرجا مینشستیم برای استراحت مشغول نماز میشد. حضرت فرمود: کارهایش را چه کسی میکرد؟ چه کسی غذا درست میکرد و نان تهیه میکرد؟ گفتند: ما! فرمود: ثواب کار کردن شما از آشپزی او بیشتر است. اینکه انسان به اسم اینکه فلانی عابد و عارف و متقی است از کار در برود درست نیست. پیغمبر فرمود: من به شرطی خانه ابوطالب میآیم که کاری انجام دهم. کارها هم که انجام میداد سخت بود. حدیث داریم هروقت پیغمبر بین چند کار بود، میگفت: کدام یک سختتر است؟ ما الآن که میخواهیم سهم امام بدهیم دنبال این هستیم که کدام مراجع میبخشند؟ کدام آسانتر است؟ کدام مراجع میگویند: دختر تا سیزده سالگی به تکلیف نرسیده است. دنبال آسانترها میگردیم. قرآن میفرماید: «لَوْ کانَ عَرَضاً قَرِیباً وَ سَفَراً قاصِداً» (توبه/42) اگر سفر نزدیک بود، جبهه میآیند، «لَاتَّبَعُوکَ وَ لکِنْ بَعُدَتْ عَلَیْهِمُ الشُّقَّهُ» راه دور بود میگفتند: نمیآییم. کسی میگفت: به کسی گفتیم برویم هشتصد متر راه برویم. گفت: هشتصد متر راه؟ من حال ندارم. پیر هستم. گفتم: یک کیلومتر! گفت: طوری نیست.
مسألهی فرار از کار، چه کنیم که در مملکت ما کار افتخار باشد؟ چرا باید بیشترین آمار بیکاری در لیسانسها باشد؟ مشکلش هم مشکل فکری است. میگوید: من که لیسانس شدم زشت است کار کنم. به چه دلیل؟ چه کسی گفت: حیف است شما کار کنی؟ یک ویروس اخلاقی و فکری در سر جوانهای ما میآید، زشت است کار کنم پس چه کنم؟ در خانه بنشینیم. میخواهی چه کنی؟ دولت برای من کار ایجاد کند. این کار در شأن من نیست. من لیسانس و فوق لیسانس هستم. ما مشکلمان این است که خودمان، خودمان را قفل کردیم. کسی ما را قفل نکرده است. یک مقداری باید یک حریت و آزادی و خط شکنی، جرأت و جسارت داشته باشیم. همینطور که جوانهای ما در خیلی از کارها خطشکن بودند، اصلاً باید به مملکتمان مملکت خط شکن بگوییم. هیچ جای دنیا ولایت فقیه ندارد. ما گفتیم: نه، دینمان را میخواهیم از یک مجتهد عادل بگیریم. هیچ جا تقلید واجب نیست. ما اگر خواستیم تقلید کنیم باید از باسوادترین تقلید کنیم. در جنگ ما خیلی از کارها، فرمولهای جنگ ما فرمولهای کلاسیک نبود. طرحش را خود بچههای سپاه و بسیج میدادند. این مسألهی زنده باد کار و مرگ بر بیکاری!
مسألهی سوم امانت است. از هشت سالگی محمد امین میگفتند. حتی مشرکین جنسهایشان را نزد پیامبر میگذاشتند. این خیلی مسأله مهمی است. یک وقتی کیف پولی از یک طواف کننده افتاد، مشرکین هم همه امانتشان را نزد پیغمبر میگذاشتند و بالاخره دور هم جمع شدند که چطور تقسیم کنیم؟ فرمود: نه تقسیم نکنید! فریاد بزنید، صاحبش کیه، به او بدهیم. این آب امانت است، اگر آب آشامیدنی است چرا در آب آشامیدنی غسل میکنید؟ حضرت دید کسی در آب آشامیدنی غسل میکند. نهر آبی بود تمیز بود، میخوردند. فرمود: «لا تَفسِدُ عَلَى النَّاس مَائَهُم» چرا آب آشامیدنی مردم را با غسل کردن خراب میکنید؟ این آب برای نوشیدن است. این درخت امانت است، چرا شاخهاش را میشکنید؟ این کشاورزی امانت است. چرا بزغالهها را از زمین کشاورزی عبور میدهید که کشاورزی این بنده خدا از بین برود؟ چشم ما امانت است. گوش ما امانت است. زبان ما امانت است. مغز ما امانت است. اگر به شما نوار بدهند حاضر هستی هر صدایی را روی آن ضبط کنی. آقا مجوز دارد. چه کسی؟ ارشاد مجوز داده است. حالا اگر ارشاد اجازه داد این آهنگ را گوش بدهی، خود شما تحریک نمیشوی. اگر ارشاد اجازه داد اما آهنگ و محتوا حال شما را عوض کند، باید حساب کنید.
عبادت، عصرها پیغمبر به مسجدالحرام میآمد و با خدا خلوت میکرد. بالای نود درصد از نوجوانهایی که جبهه رفتند بچه مسجدی بودند. از فرهنگسرا و تئاتر و جشنواره و فیلم کم به جبهه میروند. ولی مسئول بنیاد شهید میگفت: بالای 95 درصد از بچههای جبهه بچههای مسجد بودند. ما باید بچههایمان را با مسجد رفیق کنیم. با پدر و مادرشان مسجد بروند. چیزی میخواهند بخرند در راه رفتن به مسجد بخرند. در مسجد بچهها را پیدا کنند، بچههای کوچک را به نماز آشنا کنند. پیشنماز عنایت به بچهها داشته باشد. بچهها را تحویل بگیرد. از مسجد برای بچهها خاطره خوش بماند. اطعام در مسجد باشد. کسی بچهدار میشود میخواهد عقیقه بدهد، غذا بپزد و در مسجد بیاورد و بدهد. فقط فاتحه و اربعین و سالگرد در مسجد نباشد. شادی هم در مسجد باشد. صندوق قرض الحسنه در مسجد باشد. گره گشایی در مسجد باشد. فرهیختگان هر منطقهای شناسایی شوند. به مسجد دعوت شوند. مثلاً معلوم شود در این محله چند نفر پزشک هستند و اینها در هفته یک شب در مسجد میآیند. افرادی را همانجا ویزیت میکنند. اگر در بچگی باشد در بزرگی هم هست. اگر نباشد نیست. کسی که در جوانی بی حال است، پیر هم شود بی حال است.
چند ماه پیش یک جایی بودم، چند تا جوان بودند. به آنها گفتم: ناهار خوردید. گفتند: نه! گفتم: چرا؟ گفتند: دکان نانوایی رفتیم شلوغ بود. حال ندارند نان بگیرند بخورند. پیغمبر ما یک مربی داشت، یک خانمی بود، مربی پیغمبر بود. یک روز این خانم یک چیزی اینجا آویزان کرد. پیغمبر گفت: این چیست؟ گفت: این برای این است که تو را حفظ کند. گفت: این مرا حفظ کند؟ کند و انداخت. گفت: حافظ من خداست! کسی که در چهل سالگی بتها را بشکند باید در سه سالگی آثار بت شکنی در او هویدا باشد.
یکوقت خواستند شهردار تعیین کنند. شهردار چه خصوصیاتی باید داشته باشد. دکترای معماری، دکترای شهرسازی، فوق لیسانس طراحی، هرکس یک چیزی گفت. من هم مسئول مملکتی نبودم، نشسته بودم و حرفها را گوش میدادم. حرفها تمام شد گفتم: من هم یک چیزی بگویم! اصلاً نه فوق لیسانس میخواهد، نه شهردار، اینها واسطه است. رگ شهرداری باید داشت. شما یک پوست موز دم دانشگاه بیاندازید. بروید آن طرف خیابان بنشینید، از درون شیشه نگاه کنید. هرکدام از این دانشجوها با نوک انگشتش پوست موز را برداشت. بگو: شما بیا شهردار باش. آن کسی که میخواهد شهر را تمیز کند باید آثارش در او باشد. مدرک ارزشی ندارد. مدرک مثل شناسنامه است. شناسنامه واجب است مثل کش شلوار ولی ارزش ندارد. در لباسهای انسان هیچ چیز مثل کش شلوار واجب نیست. باید طرف خودش هم اهل این کار باشد.
ظلم ستیزی، از بچگی ضد ظالم بود. یک قصهای هست مردم میدانند. یک کسی در مکه آمد به او ظلم شد. این ناله زد که هیچ مسلمانی نیست. هیچ امینی نیست! انصافی نیست؟ پیغمبر آتش گرفت که چرا مکه باید اینقدر ناامن باشد؟ چند جوان پیدا کرد اینها مشرک بودند. پیغمبر قبل از اینکه پیغمبر شود. گفت: بیایید شریک شویم تصمیم بگیریم در مکه به کسی ظلم نشود. اگر به کسی ظلم شد، به او حمله کنید. قرآن یک آیه دارد میگوید: اگر دیدید به کسی ظلم میشود همه به او حمله کنید.
یکوقت زمان جنگ چند رئیس جمهور ایران آمدند خدمت امام که شما با صدام صلح کنید. این رئیس جمهورها، رئیس جمهور کشورهای اسلامی بودند، امام فرمود: شما رئیس جمهور کشور اسلامی هستید. به قرآن عمل کنید. قرآن میگوید: «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى» (حجرات/9) اگر یک یاغی پیدا شد زور گفت، «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی» همه بر آن یاغی بشورید. همه شما رئیس جمهورها علیه صدام بسیج شوید. چون ما به صدام حمله نکردیم و صدام به ما حمله کرد. «حَتَّى تَفِیءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ» بزنید تا دست از قلدری بردارد. قرار بستند، حلف الفضول، جمع شدند و قسم خوردند دیکر از این به بعد در مکه به کسی ظلم نشود. آثار کرامت و بزرگی!
مسأله دیگر مسأله سخاوت است، اولین وقتی که پیغمبر ما پول گیرش آمد در سن سیزده سالگی بود که با عمویش حضرت ابوطالب تجارتی رفتند و پول درآوردند. حضرت رسول همه پولش را به عمویش داد. گفت: من در خانه شما بزرگ شدم. قدردانی کرد! همین بچههایی که در کمیته امداد دانشجو هستند، دهها هزار دانشجو داریم. کمیته امداد برای امام خمینی است و کمک به طبقه ضعیف است. تو در طبقه ضعیف بزرگ شدی و دکتر شدی. آنوقت باید با دکترهای دیگر فرق کنی. تو بچه مستضعفی بودی که به درجه علمی رسیدی. هفته یک بار مسجد برو و ویزیت کن.
چند سالی منزل ما در نیروی هوایی تهران بود. قسمتی بود حفاظت شده بود زمان ترور بود. یک روز داشتم در خیابان پادگان میرفتم، یک سرباز ادب کرد. من رفتم و برگشتم و گفتم: پسر بیا! تو در چه فکری بودی. این ترسید. امروز به دلم افتاد که تو در چه فکری هستی؟ اگر وحشت داری نگو. گفت: چطور شد این سؤال را کردی؟ گفتم: دلم برایت شد. گفت: من داماد شدم بچهای دارم، خانم من شیر ندارد و پول شیر خشک ندارم. الآن غصهی گرسنگی نوزاد را میکشم. این گرسنگی نوزاد پای مرا سست کرد و نگه داشت. بیسیم الهی است. یک کسی دیگر یک کاری کرده است، من اینجا پایم شل شد. اگر این الآن با گلوله بر سر من بزند حق دارد. الآن فکر شیر خشک بچهاش است. پول خوبی به او دادم و گفتم: برو چند قوطی شیر خشک بخر و در خانه بگذار و بعد هم اگر وضعت خوب شد، پس بده و اگر وضعت خوب نشد برای خودت. قصه گذشت و سربازیاش تمام شد و آزاد شد. دیگر خبری از او نداشتیم. سالها گذشت. یک روز دیدیم یک کسی نهضت سوادآموزی آمده، گفت: حاج آقا مرا میشناسی؟ گفتم: نه! گفت: من همان سربازی هستم که پول شیر خشک دادی. گفتم: یادم هست. گفت: آمدم پول را بدهم. بعد از سربازی دنبال کار آزاد رفتم. الحمدلله کارم خوب بوده و وضعم هم خوب است. مبلغ را به من داد. گفتم: آن زمانی که پول را دادم بخاطر این بود که فقیر بودی. الآن میخواهم به خاطر صداقت تو، تو را تشویق کنم. تو با پای خودت آمدی و معلوم است صداقت داری. گفتم: وضعم خوب است. گفتم: اصلاً برای صداقت توست نه چیز دیگر. پول را به او دادم. گفت: بگو کاری برای شما بکنم! گفتم: من شما را نمیشناختم. مشکل شیر خشک بچه شما حل شد. حالا که وضعت خوب است برو یک بچه را داماد کن. خیلی از جوانها نیاز به مبلغی دارند تا زندگیشان راه بیافتد. گفت: باشد و رفت. ما پیغمبر نمیشویم. پیغمبر ذاتاً در همه کار خوب بود، ما تصادفاً یک خوبی از دستمان در میرود. چقدر هم تأثیرگذار است.
یکبار در خیابان میرفتم، یک رفتگر جارو میکرد. گفتم: قرائتی مردی برو سلام کن! در این سلامهایی که میکنی یا مدیر کل هستند، یا آیت الله هستند، یا حجت الاسلام هستند، یک سلام کن به رفتگر شهرداری. تصمیم گرفتم و راهم را کج کردم و یک خرده کج شدم و رفتم تنگ گوش رفتگر سلام کردم. ایشان نگاهی کرد و سلام کرد. رفتم و دیدم کسی عقب من میدود. دوید دوید گفت: شما که هستید؟ گفتم: یک طلبه هستم. مرا نشناخت. گفت: ببخشید چطور شد به من سلام کردید؟ این رفتگر در عمرش کسی به او سلام نکرده بود.
الآن ما پنجاه هزار دانشجوی درجه یک داریم. همه خوب هستند ولی ما میخواهیم طوری حرف بزنیم کسی نق نزند. اگر یک درصد از دانشجوهای ما مثل شهید حججی بودند، شهید صیاد شیرازی بودند. خیلی بیش از اینهاست. خدا رحمت کند آقای فلسفی را میگفت: طوری روضه بخوانید که دشمن هم بگوید: حق با امام حسین است. لذا امام سجاد وقتی شهید شد، اسیر شد، در کوفه و شام گفت: پدرم حسین را کشتند. گفت: «أنا بن من قُتلَ صَبرا» (مناقب/ج4/ص115) صَبرا یعنی یک کبوتر را در قفس کنی، از بیرون قفس و پنجره با نوک چاقو بزنی تا بمیرد. این قتل صبر است. امام سجاد گفت: پدر مرا این رقمی در کربلا کشتند. نگفت: پدر مرا کشتند. این رقمی کشتن با کدام وجدان و عقل جور بود؟ بدنش را سوراخ سوراخ کردند. علی اصغر در کربلا چند قاشق چایخوری آب میخواست؟ ما هم در بحثها باید طوری حرف بزنیم که اثر گذار باشد. ما خیلی دانشجوی حزب اللهی و درجه یک داریم. من میخواهم با نگاه بد نگاه کنم. یک درصد از این پنج میلیون، پنجاه هزار تا میشود. ما پنجاه هزار تا صیاد شیرازی و شهید رجایی داریم. اینها شاخه اول هستند. این شاخه اولیها باید کمک شود برای شاخه دوم، شما پای درخت توت که میروید میبینی شاخه نزدیک دو تا توت دارد. میخوری، توتها را میچینی و بعد پایت را روی این میگذاری و شاخه دوم میروی. ما از طریق پنجاه هزار دانشجوی درجه یک میتوانیم بعضی بچهها را جذب کنیم. مثل هر امام جمعهای، ده تا بیست تا از این جوانها در اختیار امام جمعه باشند. هفتهای یک ساعت، از طرف امام جمعه عیادت بیماران بروند. از طرف امام جمعه بروند تسلیت بگویند. از طرف امام جمعه بروند از شاگرد اولها تشکر کنند. چون اگر خواسته باشی استخدام کنی امام جمعه پول ندارد، ستاد سیاست گذاری امام جمعه پول ندارد، بعد هم با پول نمیشود آورد. باید با انگیزه باشد. در هر شهری ده جوان حزب اللهی داریم، ده جوان بچه مسلمان داریم که تابستانها در روستاها میروند. اینها زمستان در شهر باشند. بگویند: فلان شهر چند تا بیمار دارد؟ هر هفته یک روزی را یک تیم از این جوانها برای عیادت بروند. بگویند: امام جمعه سلام رساند و ما را به عیادت فرستاد. یک حمدی هم بخوانند. اینها اثردارد. ما خیلی کارها را میتوانستیم بکنیم و نکردیم. چه کتابهایی را میتوانستیم چاپ کنیم، نکردیم. بعد خمیر کردیم کسی نخرید.
شریعتی: انشاءالله این نکات را به کار بگیریم و برسیم به جایی که باید برسیم. امروز صفحه 164 قرآن کریم، آیات نورانی سوره مبارکه اعراف در سمت خدا تلاوت خواهد شد.
«حَقِیقٌ عَلى أَنْ لا أَقُولَ عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ قَدْ جِئْتُکُمْ بِبَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ فَأَرْسِلْ مَعِیَ بَنِی إِسْرائِیلَ «105» قالَ إِنْ کُنْتَ جِئْتَ بِآیَهٍ فَأْتِ بِها إِنْ کُنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ «106» فَأَلْقى عَصاهُ فَإِذا هِیَ ثُعْبانٌ مُبِینٌ «107» وَ نَزَعَ یَدَهُ فَإِذا هِیَ بَیْضاءُ لِلنَّاظِرِینَ «108» قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِ فِرْعَوْنَ إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِیمٌ «109» یُرِیدُ أَنْ یُخْرِجَکُمْ مِنْ أَرْضِکُمْ فَما ذا تَأْمُرُونَ «110» قالُوا أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِی الْمَدائِنِ حاشِرِینَ «111» یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلِیمٍ «112» وَ جاءَ السَّحَرَهُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ کُنَّا نَحْنُ الْغالِبِینَ «113» قالَ نَعَمْ وَ إِنَّکُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِینَ «114» قالُوا یا مُوسى إِمَّا أَنْ تُلْقِیَ وَ إِمَّا أَنْ نَکُونَ نَحْنُ الْمُلْقِینَ «115» قالَ أَلْقُوا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَرُوا أَعْیُنَ النَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرٍ عَظِیمٍ «116» وَ أَوْحَیْنا إِلى مُوسى أَنْ أَلْقِ عَصاکَ فَإِذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ «117» فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما کانُوا یَعْمَلُونَ «118» فَغُلِبُوا هُنالِکَ وَ انْقَلَبُوا صاغِرِینَ «119» وَ أُلْقِیَ السَّحَرَهُ ساجِدِینَ «120»
ترجمه: سزاوار است که دربارهى خداوند جز سخن حقّ نگویم (و نسبت ندهم)، همانا من از سوى پروردگارتان براى شما دلیلى روشن (معجزهاى) آوردهام، پس بنىاسرائیل را همراه من بفرست. (فرعون) گفت: اگر از راستگویانى و (مىتوانى معجزهاى بیاورى یا) معجزهاى آوردهاى، آن را به میان بیاور. پس (موسى) عصاى خود را افکند ناگهان به صورت اژدهایى نمایان شد. و (موسى) دست خود را (از گریبانش) بیرون آورد، پس ناگهان آن (دست) براى بینندگان سفید و درخشان مىنمود. اشراف واطرافیان قوم فرعون گفتند: همانا موسى ساحرى بسیار ماهر وداناست. (آنان گفتند: موسى) مىخواهد شما را از سرزمینتان آواره وبیرون کند (و سرزمین شما را اشغال نماید)، پس (در این مورد) چه دستور مىدهید؟ (اطرافیان فرعون) گفتند: (مجازات) او و برادرش را به تأخیر انداز و مأموران را در شهرها براى جمعکردن (ساحران) بفرست. تا هر ساحر دانا و کارآزمودهاى را نزد تو بیاورند. و (پس از فراخوانى،) ساحران نزد فرعون آمدند، (و) گفتند: اگر ما پیروز شویم، آیا براى ما پاداشى هست؟ (فرعون) گفت: آرى! و (علاوه بر آن،) شما از مقرّبان (درگاه من) خواهید بود. (جادوگران) گفتند: اى موسى! آیا (نخست تو وسیله سحرت را) مىافکنى و یا ما افکننده (به وسیله جادوى خود) باشیم؟ (موسى با تکیه بر نصرت الهى) گفت: (نخست شما) بیافکنید. پس همین که (ابزار جادوى خود را) افکندند، چشمهاى مردم را افسون کردند (با این چشمبندى) ترس و وحشتى در مردم پدید آوردند و سحرى بزرگ را به صحنه آوردند. و به موسى وحى کردیم که عصایت را بیافکن. (همین که افکند اژدها شد و) ناگهان (وسائل و) جادوهاى دروغین ساحران را بلعید. پس (بدین سان) حقّ، آشکار شد (و نبوّت موسى تأیید گردید) و آنچه (که ساحران) مىکردند، باطل و بیهوده گردید. پس (ساحران وفرعونیان) همانجا مغلوب شدند وخوار و زبون برگشتند. و جادوگران به سجده درافتادند.
شریعتی: انشاءالله دل و جان معطر به عطر نبی مکرم اسلام باشد. از این فرصت باقیمانده ماه ربیع برای پرداخت رد مظالم استفاده کنید. بنا به درخواست برنامه سمت خدا و با اجازه مراجع معظم تقلید دوستان میتوانند حقوقی که بر گردن دارند و صاحبان حق را نمیشناسند، تا سقف پانصد هزار تومان تا پایان ماه ربیع الاول به فقرایی که میشناسند پرداخت کنند. زوجهای عزیز هم برای دریافت هدایای معنوی برنامه سمت خدا به 20000303 پیامک بزنند. اشاره قرآنی را بفرمایید.
حاج آقای قرائتی: آیاتی که خوانده شد ماجرای ساحرها بود. قرآن میفرماید: وقتی موسی ادعای پیغمبری کردی و معجزهاش را نشان داد، اطرافیان فرعون گفتند: «إِنَّ هذا لَساحِرٌ عَلِیمٌ» این موسی ساحر است. ساحر فوق تخصص است. «یُرِیدُ أَنْ یُخْرِجَکُمْ مِنْ أَرْضِکُمْ» میخواهد حکومت شما را بگیرد. از زمین بیرون کند. دستور چیست؟ فرعون گفت: «أَرْجِهْ وَ أَخاهُ وَ أَرْسِلْ فِی الْمَدائِنِ حاشِرِینَ» در شهرها بفرستید «یَأْتُوکَ بِکُلِّ ساحِرٍ عَلِیمٍ» هر ساحری در منطقه هست بیاورید، هم ساحر باشد و هم علیم باشد. فوق تخصص سحر و جادو باشد. ساحران آمدند با سحر و جادو آبروی موسی را بریزند. «وَ جاءَ السَّحَرَهُ فِرْعَوْنَ» ساحران نزد فرعون آمدند و گفتند: «قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً» اگر ما با سحر و جادو آبروی موسی را بریزیم پولی به ما میدهید؟ «إِنْ کُنَّا نَحْنُ الْغالِبِینَ» اگر غالب شدیم سکه هست؟ «قالَ نَعَمْ» بله! «وَ إِنَّکُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبِینَ» کارت سبز به شما میدهم در کاخ بیایید. شما جزء دربار میشوید. آبروی موسی را بریزید، هرچه بخواهید هست. گفتند: یا موسی اول تو یا اول ما؟ گفت: اول شما. اینها با سحر و جادو حرکاتشان را انجام دادند. سحر و جادو که انجام شد به موسی گفتیم: «أَلْقِ عَصاکَ» این عصای حضرت موسی اژدها شد و تمام ابزار سحر و جادو و ابزاری که داشتند همه را قورت داد. اینها یکباره طرحشان خنثی شد. «وَ أُلْقِیَ السَّحَرَهُ ساجِدِینَ» همه به سجده افتادند و ایمان آوردند. «قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمِینَ رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ» فرعون دید عجب! اینها را با پول به پایتخت جمع کرد. خیلی هم کارشناسی کرد. اول گفت: وقت سحر باشد. چاشت باشد، «ضحی» یعنی چاشت باشد. وسط شهر هم باشد که همه بیایند ببینند. پس تشویق هست؟ بله. اصلاً شما جزء دربار میشوید. زمانش چاشت است و مکانش وسط شهر است. فرعون دید همه ساحران به موسی ایمان آوردند. «قالَ فِرْعَوْنُ آمَنْتُمْ بِهِ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَکُمْ» (اعراف/123) بدون اجازه من ایمان آوردید؟ «إِنَّ هذا لَمَکْرٌ» خود شما توطئه گر هستید. «لَأُقَطِّعَنَّ أَیْدِیَکُمْ وَ أَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ ثُمَّ لَأُصَلِّبَنَّکُمْ أَجْمَعِینَ» دست راست شما را با پای چپ قطع میکنم، یا دست چپ با پای راست. دو دست را قطع نمیکنم که با پا بروید. دو تا پا را قطع نمیکنم سینه خیز بروید. ضربدری قطع میکنم. به درخت آویزان میکنم تا بگویید چه میخواهید بکنید. این ماجرا میخواهد بگوید: هیچکس به خودش ایمان نداشته باشد. ساحرانی که یک عمر منحرف بودند در یک برخورد مسلمان شدند. عاقبت بخیر شدند. یعنی کسی مطمئن نباشد فلانی آدم بدی است. یکوقت لحظه آخر به قول فوتبالیستها دقیقه نود عوض میشود. این در مورد حسن عاقبت ساحران بود.
شریعتی: این هفته قرار است یاد کنیم از عالم مجاهد عارف، عالم جلیل القدر مرحوم آ میرزا جواد آقای تهرانی که اگر خاطر شما باشد حاج آقای قرائتی در ذیل قصه مرحوم آ سید رضا صدر اشارهای به شخصیت این عالم وارسته داشتند و تعامل و مراودهای که با ایشان در مشهد مقدس داشتند. امروز از این عالم مجاهد میشنویم.
حاج آقای قرائتی: آیت الله آ میرزا جواد آقای تهرانی را ما یک ارادتی به ایشان داشتیم. مشهد رفتیم و ایشان ما را خواست و گفت: شنیدم شما برای طلبههای جوان کلاسداری میکنید. میشوید شما از قم به مشهد بیایید و برای طلبههای مشهد شیوه کلاسداریتان را بگویید. گفتم: دستور میدهید من مرید شما هستم. گفت: این کار را بکنید خوب است. ما به قم آمدیم، خانه را اجاره دادیم. رفتیم مشهد خانه اجاره کردیم. رفتم حرم به امام رضا گفتم: ما به دعوت آقای میرزا جواد آقای تهرانی از قم به مشهد آمدم. من یک سال از کسی پول نمیگیرم. هرکسی پول بدهد نمیگیرم. تو امام رضا هستی بخواه من صد در صد مخلص باشم. یک چنین قراردادی که امام رضا از من اخلاص بخواهد، من هم یک سال مجانی کار کنم. برای دانشجو و دبیرستان و طلبه کلاس داشتیم. کلاس طلبهها مدرسهی ملا هاشم بود، یک مسجد کنار مسجد نواب مشهد است در خیابان شیرازی. مسجد یک مسجد کوچکی بود. بعد از انقلاب ساختند و عوض کردند. آن زمان یک حیاطی داشت و یک حوض داشت. خیلی از طلبهها به کلاس من میآمدند و بعضی طلبهها سوادشان از من بیشتر بود. منتهی میآمدند سبک کلاسداری مرا ببینند. وگرنه باسواد تر از من بودند. در مسجد تنگ بود و طلبهها همه بودند. ماجرا برای چهل و چند سال پیش بود. من با طلبهها مثل قیف از در مسجدی که تنگ بود داخل میشدیم. همانطور که میرفتیم یکی از طلبهها رویش را برگرداند و مرا دید و محل نگذاشت. من گفتم: یا نگاه نکن یا اگر دیدی من پشت سر شما هستم یک احترامی کن. گفتم: همین دلیل بر این است که اخلاص نداری! قرآن میگوید: اخلاص این است که «لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزاءً وَ لا شُکُورا» (انسان/9) مخلص کسی است که نه پول بخواهد و نه بفرما جلو. من از این طلبهها پول نخواستم اما بفرما جلو خواستم. توقع احترام داشتم. پس معلوم میشود عمرت رفت، پولت رفت و قیامتت هم رفت. کنار رفتم و نشستم و دیدم اخلاص نیست. گفتم نزد آقای تهرانی بروم. در زدم، پیرمرد در را باز کرد. گفتم: میشود چند دقیقه در اتاق شما بیایم؟ گفت: بفرما. گفتم: شما یادتان هست به من فرمودید از قم به مشهد هجرت کن و روش کلاسداری را برای طلبههای جوان بگو. گفت: بله! گفتم: من دعوت شما را پذیرفتم. خانه در مشهد اجاره کردم. در حرم با امام رضا گفتگو کردم که برای من بخواهد صد در صد مخلص باشم. ولی امروز یک چنین دسته گلی آب دادم. لب در به من بی اعتنایی کردند و به من برخورد و فهمیدم اخلاص ندارم. هم عمرم رفت و هم پولم رفت و هم قیامتم رفت. حرفهای مرا گوش داد گریه کرد. در گریه صدایش بلند شد. طوری گریه کرد اشکها روی ریش سفیدش میآمد و از روی ریش به لباسهایش میچکید، گفتم: ببخشید. گناه من دو تا شد. مرا ببخشید. کاش این حرف را نزده بودم! وحشت کردم. گریهاش که تمام شد گفت: به حرم برو به امام رضا بگو متشکرم که وسط عمر فهمیدم مشرک هستم و اخلاص ندارم. اگر نود سالگی لب در به تو اعتنا نکنند، بفهمی که در عمرت کاری کردی که بگویند: بفرما جلو. تو خوب وقتی فهمیدی. تو در سی سالگی فهمیدی اخلاص نداری. نکند لب در کسی به من هم اعتنا نکند در ذوق من بخورد. از امام رضا تشکر کن که وسط عمر فهمیدی اخلاص نداری.
خدایا به آبروی هرکسی که اخلاص دارد، افراد گمنامی هستند مخلص هستند و افراد مشهوری هستند ممکن است اخلاص نداشته باشند. به آبروی هرکسی که اخلاص دارد این باقی عمرمان ما را مخلص قرار بده.
شریعتی: خیلی ممنون از شما. شما در این سالها با اخلاص تلاش میکنید و در عرصه تبلیغ دین مجاهدت میکنید و به شما خسته نباشید میگویم و قدردان زحمات شما هستیم. انشاءالله خداوند به ما توفیق و درک این معرفت را بدهد که بتوانیم از بندگان مخلص او باشیم.
خدایا چنان کن سرانجام کار *** تو خشنود باشی و ما رستگار
السلام علیک یا رسول الله!