موضوع بحث: جنگ احد – 1، خاطرات
تاریخ پخش: 28/08/66
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التّقوی
بحث ما در ایامی است که ملت ما فوج فوج به جبههها میروند. هفتهی گذشته خاطراتی را از جنگ خندق که در خدمت برادران ارتشی بودیم برایتان گفتم و این شب جمعه بحثمان با برادران سپاه و بسیج است. در جنگ احد خیلی خاطره است و خیلی هم شیرین است. زنها و مردها و بچهها و بزرگها همه این خاطرات را بشنویم. خیلی خاطرات شیرینی است.
1- حفظ آمادگی و دفاع در مقابل دشمن
پیغمبر ما در 40 سالگی به پیامبری رسید. 13 سال در مکه بود و همه نوع سختی را چشید، هیچ جنگی نبود. در مدینه آمدند، باز یک مدتی جنگ نبود تا آیهی «اذن» نازل شد. یعنی اذن دادیم، شما که چند سال است که تحت فشار هستید دیگر از خودتان دفاع کنید. جنگها شروع شد. در اولین جنگ که جنگ بدر بود مسلمانها پیروز شدند و کفار شکست خوردند. سال بعد جنگ احد بود. احد کجاست؟ یک فرسخی مدینه است. چرا جنگ احد میگویند؟ چون جنگ آن جا واقع شد. اگر عربستان سعودی شعور داشت، اینجا را به نام نامی شهدای احد پادگان میکرد ولی برداشته و در آنجا شهرک ساخته است. این منطقه را محل مسکونی کرده است. اگر عربستان سعودی فهمیدهتر بود، یا میفهمید، تمام جاهایی که در صدر اسلام پیغمبر و یاران مخلصش جنگ کردند، تمام آن مکانها را پادگان نظامی میکرد. به جای این که شهرک شود یا محلهی متروکه شود، پادگان میساخت. این جنگ احد اصولی دارد. اصولش را میگویم، بعد خاطراتی دارد که آنها را هم میگویم.
دفاع یک اصل است. حتی در پرندگان و در حیوانات هم وجود دارد. دفاع یک چیز مسلمی است، پس مسلما در انسان هم هست. جنگ احد جنگ دفاع بود، چون احد یک فرسخی مدینه بود، مسلمانان در مدینه نبودند، کفار از مکه چند فرسخ را تا مدینه آمدند برای اینکه بجنگند، کسی که از 80 فرسخی آمده و میخواهد وارد شهر بشود، مسلمانان دفاع نکنند؟ اصل دفاع، اصل آمادگی، یک اصلی است که همین آرم سپاه که میگوید: «اعدوا لهم» یعنی همیشه باید آماده باشید. تا گفتند: «قدْ قَامَتِ الصَّلَاهُ قَدْ قَامَتِ الصَّلَاهُ» باید در مسجد آماده شوید. تا میگویند: جبهه نیاز است. بگویید: بسم الله ما آماده هستیم. به خاطر همین اسلام سفارش کرده که دختر و پسر باید آموزش نظامی را بلد باشند.
2- اصل مشورت و نظم در جنگ احد
اصل مشورت در مسائل نظامی یک اصلی است که پیامبر هم در جنگ خندق که هفته گذشته بحثش شد مشورت کرد و سلمان فارسی طرح داد که دور شهر را خندق بکنیم و هم در احد مشورت کرد که آیا صبر کنیم در خانه هایمان سنگر بگیریم و بگذاریم کافران در مدینه بیایند و ما از پشت بامها و کوچه اینها را بگیریم و خفه کنیم و یا نه در بیابان به استقبال دشمن برویم؟ عدهای نظر دادند صبر کنیم آنها پخش شوند و در کوچههای مدینه بیایند بعد راحتتر میشود دستگیرشان کرد. عدهای گفتند: زشت است که ما بنشینیم آنها در خانه هایمان بیایند و ما به استقبالشان برویم.
اصل نظم یک اصل عجیبی است. در احد پیامبر اسلام خودش تک تک یک نفر را جلو میبرد و میگفت: برو جلو، برو عقب، قدمها مساوی باشد، کتفها مساوی باشد. نظم داشته باشید. ما افراط و تفریطی هستیم. بعضی به قدری بی نظم هستند که هر لباسی، هر زلفی، هر ریشی، هر اسلحهای، هر جایی، هر طوری، بالاخره خراب خراب است. در بعضی جاهای دنیا هم به قدری نظم است که انسان خشک شده است. حالا بحمدالله ایران اینطور نیست. چون من بعضی از کشورها را دیدهام. وقتی ارتشش میایستد، چنان میایستد که حتی مژهی چشمش هم به هم نخورد. من بعضی جاها هرچه جلو رفتم، اول فکر کردم که مجسمهاند، گفتم: این مجسمه است، چه خوب تراشیدهاند. بعد جلوتر رفتیم. ما یک عده بودیم، همه نگاه کردیم، آنها هم یک عده بودند که ایستاده بودند، گفتیم: ببینیم مژهی چشم آنها به هم میخورد؟ دیدیم مژهی چشمشان به هم نمیخورد. خلاصه ما شک کردیم که این آدم است یا نه؟ یکی گفت: هُلش بدهیم. گفت: بابا آخر این جا که ایران نیست، کارهایمان زیر نظر است. به او سلام کردیم، همینطور خشک شده بود. البته نه این که ارتشش خشک شده است، آخوندش هم خشک شده است. به خاطر این که به مسجد رفتیم، دیدیم امام جمعه با ریش تراشیده و کراوات وارد شد. گفتند: این امام جمعه است. خیلی خوب امروز باید پشت سر چه کسی نماز بخوانیم؟ در مسجد میرود، یک کمد، یک لباده، قبا میپوشد، یک عمامه سرش میگذارد، نماز جمعه را میخواند، قبا را در کمد میگذارد، با همان فکل و کراوات بیرون میآید. آن وقت روحانی حق حرف زدن با مردم را ندارد. نماز بس است! اگر خواست صحبت کند، فقط میتواند چند آیه قرآن را بخواند و بعد از نماز برود. هم آخوندش خشک شده است، علت این که حکومت میکنند این است که اینطور خشک شدهاند. ولی آن طور درست نیست که مژهاش به هم نخورد. این طور هم درست نیست که هر روزی یک طور باشد. یک مقدار باید از موی سر یقه، لباس، تیپ(تیپ باید در سن حسابی باشد) نظم در احد خیلی مهم بود و پیامبر شخصاً افراد را منظم میکرد.
3- نافرمانی و ترک منطقه مأموریت
اصل اطاعت که خیلی مهم است. علت این که در احد شکست خوردند، این بود که در آن منطقه کوههایی بود، مسلمانها این جا قرار گرفتند. پیامبر فرمود: 50 نفر به فرماندهی یک نفر باشند. این منطقهی شکافهای کوه را شما محافظت کنید. بعد پیامبر فرمود: اگر ما اینجا وسط میدان کشته شدیم، تکان نخورید. پیروزشدیم، تکان نخورید. حتی فرمود: اگر پرندهها آمدند ما را با منقارشان تکه تکه کردند و یا مسلمانها پیروز شدند، باز هم تکان نخورید. 12 نفر پرچم کفر را دست گرفتند و همگی کشته شدند. امیرالمؤمنین یکی از آنها را کشت، پرچم روی زمین افتاد. فوری دومی آمد و پرچمدار شد. امیرالمؤمنین دومی را هم کشت، نفرسوم آمد و پرچم کفر را در دست گرفت. حضرت علی 10 نفرشان را یک تنه روی زمین انداخت. 2 نفرشان را هم کس دیگر کشت. پرچم اسلام را هم مسلمانها برافراشتند. چون 2 قبیله بودند. 2 قبیلهی ریشه دار به نام اوس و خزرج بودند. فرمود: از قبیلهی اوس تو پرچم را دست بگیر. از قبیلهی خزرج هم تو پرچم را دست بگیر. یک پرچم هم دست مصعب یا امیرالمؤمنین بود. این خودش یک اصولی است که در جبهه اگر پرچم دست شخصی از قبیله اوس یا از قبیلهی خزرج بود باز ممکن بود آن قبیلهها بگویند: که پرچمدار از آن قبیله باشد، باز آن جا اختلافات قبیلهای پیش بیاید. باید فرمانده یک طوری باشد که کارهایش مسئله ساز نباشد.
در میدان تیراندازی مسابقه بود. گفتند: یا رسول الله! بیا تیراندازی کن. رفت جز یک گروه نشست، گفت: با شما مینشینم، با شما هم مینشینم، با هردو مینشینم، که نکند بگویید: تو با آن طرف نشستی، آن طرف تقویت شد. برای من فرق نمیکند. اصولاً رهبر باید فوق همهی حرفها باشد. که همه در زیر نظر او با دلگرمی کار کنند.
پیامبر 50 نفر را به فرماندهی یک نفر مأمور کرد. وقتی اینها کفار را شکست دادند، اینها گفتند: ببینید مسلمانها پیروز شدند. الآن غنایم جنگی(زره و شمشیر و کلاه خود و اسب) را بر میدارند. ما اگر بخواهیم شکاف کوه را حفظ کنیم از غنایم عقب میافتیم. فرمانده هرچه التماس کرد، 40 نفر تخلف کردند. سراغ غنایم جنگی آمدند، شکاف کوه خلوت شد. آمدند آن ده نفر را کشتند. از فرمانده اطاعت نکردند، پیامبر فرموده بود: تکان نخورید. یک قسمتی را که باید حفظ میکردند، رها کردند و رفتند. اینها اصل اطاعت از فرمانده را رها کردند.
4- اصل هدف گرایی و اطلاعات
در جنگ احد شعار داده شد که پیغمبر کشته شد. یک مرتبه دیدیم مسلمانها فرار کردند. آقا مگر شما برای شخص پیامبر یا برای هدف پیامبر کار میکنید؟ بر فرض که پیغمبر کشته شد، هدف پیغمبر چه بود؟ اصل هدف مهمتر از اصل فرماندهی است. اگر در جنگ فرمانده شهید شود، سربازها نباید فرار کنند، هدفش که هست. اینجا به خاطر این که اصل هدف را گم کردند، باز یک عده پا به فرار گذاشتند. پیغمبر را با چند نفر در میدان تنها گذاشتند ومسئلهی اصل مقاومت یک مسئلهی مهم است.
یکی دیگر را هم که یادم رفت بگویم و قبل از اصل دفاع است و بالاتر از همه است، اصل اطلاعات است. پیامبر اسلام، یک نفر را در مکه داشت، به عموی خودش عباس فرمود: تو در مکه باش، تمام توطئههایی که کفار مکه علیه حکومت جدید التأسیس مدینه راه میاندازند، تمام اخبار مکه را به مدینه خبر بده. اول عموی پیامبر خبر داد. پیامبر از مدینه چند گروه را برای تحقیق فرستاد، دید درست است و واقعاً بنا دارند از مکه حمله کنند.
اینها همه اصولی است که در احد به چشم میخورد. اصل اطلاعات، خبر داشتن از دشمن، دفاع، آمادگی، مشورت و. . . اینکه در مدینه سنگر داشته باشیم یا به استقبال جنگ برویم؟ نظم تا آنجا که حتی کتفها مثل هم باشد. اطاعت، هدف، مقاومت، همهی اینها خطوط کلی است. معمولا خطوط کلی را سپاه و بسیج و ارتش میداند.
5- خاطراتی از جنگ احد
اما خاطرات نابی دارد. بعضی از این خاطرات را میدانیم. بعضی از این خاطرات را نمیدانیم. من مقداری از خاطرات ناب را خدمتتان میگویم.
ما در این حادثه همه رقم آدم داشتیم. داماد داشتیم، ایرانی داشتیم، لنگ داشتیم، چوپان داشتیم، نابالغ داشتیم، زن داشتیم، بچه تاجر داشتیم، یهودی داشتیم، در جنگ احد همه فرم آدمی بود. هر فرمی که بگویی داشتیم. و خاطراتی را از داماد برایتان بگویم. داماد که بود؟ حنظله، حنظله خیلی خوشمزه است. چون پدرش کافر بود. پدر زنش هم رهبر منافقین بود، اما این یکی خوب در آمده بود. پدر خانمش رهبر منافقین بود، پدر خودش هم کافر بود و اتفاقاً پدر حنظله هم آمده بود که با پیامبر بجنگد. یعنی پدر آن طرف بود، پسر این طرف بود.
این خودش یک درسی است. آقازادهها درآنجا که پدرتان در خط خدا نیستند، گوش به حرف پدرها ندهید. قرآن هم میگوید: «وَ إِنْ جاهَداکَ عَلى أَنْ تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما وَ صاحِبْهُما فِی الدُّنْیا مَعْرُوفاً»(لقمان/15) اگر پدر و مادرت به تو گفتند: که خط خدا را کنار بگذاری، سراغ غیر خدا بروی، «فَلا تُطِعْهُما» از پدر و مادر اطاعت نکن. اما اطاعت نکن معنیاش این نیست که اذیتشان کن، چون داریم «وَ صاحِبْهُما فِی الدُّنْیا مَعْرُوفاً» با آنها خوش رفتاری کن. اما آن جا که خط، خط خدا نیست با یک سراشیبی که آنها دل رنجیده نشوند، یک نحوی کار خودت را بکن.
حنظله پسر کافر، داماد منافق بود، حالا از احد خبر نداشت. قبلاً عقد بسته بود و حالا شب عروسیش بود. آشناها را دعوت کرده بود، فرمان جهاد و دفاع آمد. پهلوی پیامبر آمد و گفت: یا رسول الله! ما امشب شب اول عروسیمان است. همهی خویش و قوممان را دعوت کردهایم. حالا چه کنیم؟ شما اجازه میدهید ما امشب به عروسی برویم؟ من خودم را به جبهه میرسانم. فرمود: طوری نیست.
قرآن هم به پیامبر دستور میدهد که اگر بعضی مرخصی میخواهند به آنها اجازه بده. چون بعضی وقتها استعفا قبول نکردن و سخت گیری کردن باعث از بین بردن روحیه افراد میشود. جسمش اینجا است، روحش اینجا نیست. باید نشاط باشد. البته به شرط این که میدان خلوت نشود. چون گاهی هم آدم همهی مرخصیها و همهی استعفاها را قبول میکند، کسی نمیماند. بنا براین پیغمبر یک حق اختیاری را دارد. در سوره نور میخوانیم: «فَإِذَا اسْتَأْذَنُوکَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ»(نور/62) وقتی میآیند برای بعضی از کارهایشان اجازه میگیرند، «فَأْذَنْ» تو به آنها اجازه بده. به هرکس صلاح میدانی. آمد اجازه بگیرد، اجازه میدهی؟ بله.
رفت و عروسی کرد، ولی دیگر غسل نکرد، سریع برگشت خودش را به جبهه رساند و شهید شد. پیامبر فرمود: فرشتهها او را غسل میدهند و اسمش «غسیل الملائکه» شد. در جنگ بدر کفار یک حنظله داشتند که کشته شد، وقتی دیدند حنظلهی مسلمانها کشته شد، گفتند: آن حنظله در مقابل این حنظله. ما دامادی به نام حنظله داشتیم.
6- خاطراتی از احد، اوج ایثار و ترک ملیت گرایی
در احد فرد لنگی به نام عمروبن جموخ داشتیم. ایشان سه پسر داشت، پارسال در جنگ بدر شرکت کردند، رفتند و به سلامتی برگشتند. امسال چهارمی هم به دست رسید، گفت: من هم میخواهم بیایم. هر چهار نفر رفتند. این پیرمرد لنگ نزد رسول الله آمد فرمود: یا رسول الله! میخواهم به جبهه بروم. آیهی قرآن میفرماید: «وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ»(نور/61) لازم نیست که آدم لنگ به جبهه برود. فرمود: آقا دوست دارم. پسرها گفتند: نه. پیامبر فرمود: واجب نیست. آخر پیامبر دید که اصرار میکند. گفت: حالا چه کار دارید؟ شاید خدا شهادت را روزی او کرده است، آزادش بگذارید. ایشان رفت. اتفاقاً وقتی که مسلمانان پا به فرار گذاشتند، ایشان با همان پای لنگش آمد و مقاومت کرد. 4 پسرها شهید شدند، وخودش هم شهید شد. خانم آمد. شتری را آورد. جنازهی بچهها و همچنین جنازهی شوهرش را هم با شتر حمل کرد. اما پای شتر پیش نرفت. باقیاش را هم میدانید. ما لنگ داشتیم که به جبهه رفته باشد. اگر کسی دلش بخواهد کار به لنگی و فقر و پیری ندارد.
در احد یک فرد ایرانی بود، خیلی خوب میجنگید. در یاری اسلام شمشیر را به یکی از کفار زد، گفت: این شمشیر را از من ایرانی بگیر. پیامبر دید که او دارد میگوید ایرانی است. گفت: بیا. گفت: ببین اینجا میدان جنگ است. لشکر 77 و 86 و 41 و 15. . . نیشابور و زنجان و شیراز و تهران را کنار بگذار. از هرکجا که هستی، حالا او میگوید: من قزوینی هستم. او میگوید: نیشابوری هستم، این حرفها را رها کنید. چه کار داری بگویی که ایرانی هستم. بگو من اسلامی هستم. گفت: چشم آقا، دیگر من نمیگویم که ایرانی هستم. گفت: آخر الآن اگر تو بگویی من ایرانی هستم، او هم میگوید: من مدنی هستم. او هم میگوید: من رومی هستم. من از رزمندگانی که وقتی میروند با آنها صحبت میکنند سعی میکنند که حتماً اسم شهرشان را بگویند بدم میآید. مثلاً میگوییم: شما کجایی هستید؟ خوب، البته غلط هم است. همه از یک مملکت هستیم. هدف اسلام هم همین است. پدرت کیست؟ امام. راهت چیست؟ اسلام. بچه کجا هستی؟ بچهی وطن. یادمان برود که کجایی هستیم.
بعضی از این مسائل در جبهه موج به وجود میآورد. کسی که بگوید: من بچهی کجا هستم. بعضی از عکسها فتنه انگیز است. خدا میداند گاهی عبادتهایی که میکنیم، گناه کبیره است و آن بندگان خدا ناشی هستند و فکر میکنند عبادت میکنیم. هرچه حساسیت به وجود میآورد نباید انجام دهیم. آقا آدم خوبی است. مگر ما گفتهایم که بد است؟ یک جمله بگویم کلک حرف را بکنم. توجه، توجه! اگر شما گفتید: قال الصادق(ع) اما در این امام صادق که خیلی هم خوب است، اما نسبت به امام صادق یک عده حساس هستند. نگو: قال الصادق(ع) بگو: قال المعصوم(ع)، اگر میدانی روی امام صادق حساس هستند، بگو: قال المعصوم(ع) گاهی وقتها اگرمی بینید که اگر اسم شخصی، مکانی، زمانی، را ببری فتنه آور است، نگو. در جنگ احد ایرانی گفت: ایرانی هستم. پیامبر فرمود: دیگر این حرف را نزن، گفت: چشم.
7- حضور چوپان و افراد نابالغ و زنان
یک قصه از چوپان بگویم. یک کسی چوپانی میکرد. در مدینه آمد و گفت: چرا شهر خلوت است؟ گفتند: پیغمبر و اصحابش بیرون شهر یک فرسخی احد رفتند. چه خبر است؟ کفار از مکه حمله کردند. 80 فرسخ آمدند، مثل ناوگانهایی که از آمریکا به خلیج میآید، این از 80 فرسخی میآید که ریشهی اسلام را بکند. فرمود: عجب! پس من امروز چوپانی نمیکنم. گوسفندان را رها کرد و به احد سراغ پیامبر رفت و در احد همین چوپان شهید شد. چوپان همین که میفهمد گوسفندان را ول میکند و میگوید: اصل اسلام است و حفظ گوسفندان اصل نیست.
پیامبر در جنگ احد آمد و پسر بچهی 15سالهای را با دوستانش دید، گفت: چند سالتان است؟ هر کدام سنشان را گفتند. فرمودند: نه شما هنوز بالغ نشدید، بیرون بروید. یکی از این بچهها زرنگی کرده بود. یک کفشهای بلندی پایش کرده بود، گفت: آقا من قدم کمی کوچک است، اما شما روی تیراندازی من حساب کن. من با همین کوچکیام، اولین تیرانداز هستم. فرمود: خیلی خوب. تو فلان وقت برای جنگ بیا. آمد و یکی دیگر گفت: آقا همین کسی که گفت: من زرنگ هستم، بگو بیاید ما با هم روبرویتان کشتی میگیریم. من او را زمین میزنم. فرمود: خوب، کشتی بگیرید ببینم. کشتی گرفتند و او را زمین زد. فرمود: تو یک نفر هم بیا. فرمود: نه، باقیها دیگر بروید. یکی خیلی زرنگ بود. یکی هم خیلی تیرانداز بود. 2 نفر نابالغ بودند که فرمود: شما برای کمک بیایید اما به بقیهی نابالغها گفت که بروید، الآن وقتتان نیست.
در احد زن هم زیاد بود. من یک وقتی به مناسبت روز زن صحبت کردم. زنهایی که به جبهه کمک میکردند. چند روز پیش از احد، خداوند به فاطمهی زهرا امام حسن(ع) را داده بود. در بستر استراحت کرده بود، از بستر بلند شد. 14 زن دیگر را برداشت، 15 نفری به احد برای پانسمان و آب رسانی آمدند. فاطمهی زهرا دید که پیشانی پدر و دندان پدر شکسته است و از پیشانیش خون میآید. خونها را پاک کرد. دید هرچه خونها را پاک میکند باز از صورت پیامبر خون میآید. یک حصیر را آتش زد، سوزاند با خاکستر آن حصیر جلوی خون را گرفت. شخصی به نام نسیبه بود، ایشان وقتی که پیامبر در احد تنها مانده بود، شمشیر را دست گرفت و با دشمن میجنگید. بعضی از مسلمانان فرار میکردند. یک بار پیامبر فرمود: ای کسانی که فرار میکنید، لا اقل سپرت را بینداز و فرار کن. گفت: باشد. سپر را انداخت و در رفت. این زن شیر زن سپر را برداشت و شروع به جنگیدن کرد. چنان میجنگید که پیامبر خندهاش گرفت. ماشاءالله عجب زنی بود. بعد پیامبر فرمود: این نسیبه از فلانی و فلانی خیلی ارزشش بیشتر است. من میدانم که این فلان و فلان چه کسانی هستند.
8- حضور مصعب اشراف زادهای خوش سیما و یهودی تازه مسلمان
معمولاً بسیجیها و سپاهیها درصد طبقه هستند. یعنی یا کشاورز هستند یا کارگر هستند، دیگر کارمندها هم با این حقوق و تورم جزو طبقهی مستضعفین رفتند. کاسبهای جزئی هم جزء مستضعفین هستند. اما یک بچه تاجر بود که پدرش خیلی پول داشت. به قدری در مکه سرمایه دار بود و به قدری هم زیبا بود، که وقتی راه میرفت همه را مبهوت میکرد. روزی خود پیامبر فرمود: چه تیپی دارد! یعنی فرمود: من از او خوش تیپتر ندیدم. مصعب بود. هیکل، قیافه، شکل بچه تاجر بسیار خوب بود. ایشان مخفیانه اول از همه آمد، یعنی قبل از سلمان و بلال و مقداد آمد و مسلمان شد. منتهی گفت: پدر و مادرم کافر هستند، کسی نفهمد. یک روز که نماز میخواند مخفیانه رفتند و به پدر و مادرش گفتند که پسرت مسلمان شده است. پدر و مادر هم این آقازاده را زندانی کردند. ایشان در خانه زندان پدر و مادر شد. تا بالاخره پسر فهمید که مسلمانان به حبشه هجرت میکنند. به یک نحوی خود را رهایی داد و فرار کرد و به حبشه رفت در حبشه بود که فهمید وضع مسلمانان دارد بهتر میشود، برگشت. وقتی آمد اینها گفتند: هیچ چیز به تو نمیدهیم. یک لقمهی نان هم به تو نمیدهیم. خرجش با پدر و مادرش بود. یک روز پیامبر نشسته بود، دید این بچه تاجری که این همه پدر و مادرش سرمایه دار هستند، یک لباس بسیار کهنه، سوراخ که سوزن هم نداشت و سوراخ هایش را گره زده بود، یک پارچهی کهنه هم روی دوشش انداخته بود. همهی آنها که نشسته بودند کلافه شدند که عجب این اسلام چه طور او را عاشق خودش کرده است؟ بعد این بچه تاجر خوش تیپ نمایندهی پیامبر شد. قبل از این که پیامبر به مدینه برود به مدینه رفت، پیامبر فرمود: در مدینه قرآن را به مردم یاد بده. مردم را به اسلام دعوت کن. آن جا نماز جماعت بخوان. نماز جمعه بخوان. اولین نمایندهی پیامبر در مدینه، اولین بنیان گذار اسلام درمدینه، اولین نماز جمعه و جماعت خوان درمدینه همان پسر خوش تیپ بود. این خیلی ارزش دارد. ببینید یک کسی که انقدر پدرش پول داشت، دل از پول کند. این خیلی ارزش دارد. ما در جبهه داریم که گاهی وقتها یک چیزهایی را با هم شوخی رد و بدل میکنند میگویند: این بچه تاجر است. حالا اگر یک کسی هم پدرش تاجر است، اما کم پیدا میشود و نباید سر به سرش گذاشت. به خاطر این که حالا که آمده، کار خوبی کرده است، حالا میخواستی مثل پدرش باشد. حالا که آمده بگو: خدا تو را رحمت کند. یک بچه تاجر بود از پول، خانه، ازدواج، با آن قیافه و تیپ و وضع دل کند، خدا هم موفقش کرد و بنیان گذار اسلام در مدینه شد. وقت حج در مکه آمد و دوباره در مدینه برگشت. چه عمر مبارکی دارد. معلم قرآن، نمایندهی پیامبر، بنیان گذار اسلام، موسس نماز جمعه و نماز جماعت در مدینه بود.
یک یهودی بود که میدانست پیامبر همان پیامبری است که در تورات و انجیل گفتهاند. میدانست او خودش است، اما لجبازی میکرد. روزی که پیامبر به احد رفت گفتند: برای چه لجبازی میکنی؟ تو که میدانی او است پس بیا و تسلیم شو. گفت: خیلی خوب، همان روز احد(جنگ احد شنبه بود چون روز قبلش نماز جمعه خواندند) رفت خانه لباس رزم به تن کرد و با مسلمانان حرکت کرد. تعداد مسلمانان 100 نفر بود ولی تعداد کفار 3000 نفر بود. (یعنی حرکت روز جمعه بعد از نماز جمعه و عصر بود و جنگ روز شنبه شروع میشد) به یهودیها گفت: یهودیها میدانید من عالم شما هستم؟ گفت: من اگر عالم شما هستم، میگویم: این پیامبر حق است، بیایید ایمان و اسلام بیاورید. گفتند: امروز شنبه است، تعطیل است. گفت: این ماست فروشی نیست، مغازه نیست که شما در قبول کردن حق میگویی: حالا ببینیم چه میشود. حق را شنیدید نگویید: حالا صبر کن تا بعد، باید فوری حق را قبول کنی. گفت: نه خیر امروز شنبه است. ایشان روز شنبه اسلام آورد و در احد رفت و این یهودی هم شهید شد.
ما در احد کسانی را داشتیم که همان روز مسلمان شدند و در احد آمدند و شهید شدند و در حدیث داریم «و لم یصل صلاه» (وسایل الشیعه،ج4،ص286) یک رکعت نماز نخواند، ولی اهل بهشت شد. و چه قدر باعث شرمندگی است، آدمهایی که یک عمری نماز میخوانند ولی اهل جهنم باشند.
9- حضور شاعری خوش صدا و پرستاری زنان
مسلمانها عددشان100 نفر بود. با کمال تأسف چند نفرشان هم قهر کردند، چرا؟ چون اینها رأی داده بودند در شهر سنگر بگیریم، و حالا که تصویب نشد گفتند: ما به بیرون شهر میرویم. اینها وسط راه برگشتند و گفتند: چون به رأی ما اعتنا نشد، ما قهر هستیم. این هم یک درسی است. گاهی حرف آدم در یک شورایی رأی نمیآورد، وقتی حرف زدی رأی نیاورد با چه کسی قهر میکنی؟
فرماندهی لشکر مسلمین، پیامبر، فرمانده کفار، اباسفیان و یک آدم خوش صدایی هم در جبهه بود. من اینجا یادی از آقایانی که در جبههها میخوانند بکنم، اینجا آدمهایی هستند که خوب بچهها را در جبهه شارژ میکنند. در احد یک آدم خوش صدایی بود که هم تیراندازیاش خوب بود و هم صدایش خوب بود. پیغمبرفرمود: صدا و صوت ایشان در جبهه خیلی ارزش دارد. یک آدم خوش صدا را با خود آورده بود، کفار هم یک شاعر با خودشان بردند. گفتند: میخواهیم یک کاری بکنیم. چون پارسال در بدر شکست خوردیم، شعری بسازیم که در شعر انتقام باشد. یعنی حالا که پارسال مسلمانان ما را کشتند، امسال ما میخواهیم مسلمانان را بکشیم. یک عده زن هم با خود بردند، یک تیراندازی به نام وحشی بود که خیلی تیراندازی میکرد، ولی غلام بود. به وحشی گفتند: تو را میبریم، اگر به هدفی که گفتیم بزنی، تو را آزاد میکنیم.
شاعر بردند. زن بردند. آن غلام را بردند. منافقین مأموریت داشتند که در مردم راه بیفتند و بگویند: ارتش کفر زیاد است. چند هزار نفر آمدند، خطرناک هستند.
حالا از نظر جغرافیایی، کوه احد پشت سر مسلمانان بود. عدد پرچمداران هم3000 نفر بود که امیرالمؤمنین 10 نفرشان را کشت. مسلمانان یک پرچم دست اوس، یک پرچم دست خزرج دادند تا فتنهای نشود. بسیار خوب، همین که شهید شدند منافقین خانهی شهدای احد میآمدند و میگفتند: پسرت بیخود به جبهه رفت. برای چه گذاشتی که به جبهه برود؟ خوب صبر میکرد، زنش میدادی، دامادش میکردی. منافقین میآمدند و خانوادهی شهدا را دلسرد میکردند. این هم یک نقش دیگر منافقین بود.
درجنگ بدر، بین پدر و پسر رقابت شد، پدر گفت: من میخواهم به جنگ بدر بروم. پسر گفت: من میخواهم به جنگ بدر بروم. درگیری شد. قرار شد که قرعه بیندازند. قرعه انداختند، قرار شد که پسر به جبهه برود. پسر رفت در بدر و شهید شد، خیلی ناراحت بود، خواب پسرش را دید. گفت: ناراحت نشو. جنگی در پیش است، تو هم به من ملحق میشوی. و لذا تا احد پیش آمد، پدری که پارسال پسرش شهید شده بود، خودش هم دراحد رفت و شهید شد. آن آقا که صدایش خیلی خوب بود، ابوطلحه بود. که فرمود: صدای رسای تو و سرود تو ارزندهتر از 40 مرد جنگی است.
در جنگ احد «ام ایمن» یک خانمی بود که در مدینه بود. دید افرادی از احد فرار کردند و به مدینه آمدند، خاک برداشت و در صورت فراریها ریخت. با دوک نخ میریسید، دوک را آورد و به مردها داد و گفت: لطفاً این دوک را بگیر تو بنشین نخ بریس، شمشیرت را به من بده تا من بروم و حمایت کنم. این هم نقش یک شیر زن به نام «ام ایمن» که برایتان گفتم. یک عده فرار کردند، اما بعد از این که فرار کردند پشیمان شدند، برگشتند و جنگ را ادامه دادند.
برادران و خواهران مردم دسته دسته دارند جنگ میکنند. اتاق ما لوستر داشته باشد و نداشته باشد، مهم نیست. اتاق ما قالی داشته باشد و نداشته باشد مهم نیست. عزت و ذلت ما مهم است. اگر خدا یک چیزی را گرفت، یک چیزی را میدهد. حنظله داماد شد، از عروس دل کند، اما خدا به همان یک شب پسری به او داد که این پسرش فرمانده لشکر شد و در مقابل یزید ایستاد. در واقعهی حره، یزید سال اول کربلا امام حسین را کشت، سال دوم به مدینه هجوم آورد. پسر حنظله جمعیت را جمع کرد و در مقابل یزید قد علم کرد. حنظله یک پسر داشت، اول پسرش رفت و شهیدشد، بعد هم خودش شهید شد. یک شب عروسی یک پسر درست شود که پسرش رهبر انقلاب شود که در مقابل یزید اینطور با استقامت بایستد و آن رهبر انقلاب خودش پدر 8 رزمنده میشود.
10- توجه به ارزشها حتی به هنگام دفن
مصعب از پولهای پدرش گذشت. بنیان گذار اسلام درمدینه شد. خدا جبران میکند. وقتی که میخواستند شهدای احد را دفن کنند به پیامبر گفتند: کدام را دفن کنیم؟ پیامبر فرمود: هر کس با قرآن آشناتر است او را زودتر دفن کنید. بعضی وقتها دو نفر که در زندگیشان خیلی با هم با صفا بودند، پیامبر میگفت: این دو که شهید شدند با هم دفن کنید.
پیامبر به حمزه و به همهی شهدای احد نماز گذاشت، اما چند مرتبه به حمزه نماز گذاشت. یعنی هر شهید دیگری را هم که میآمدند نماز بگذارند، یک نیت هم برای حمزه میکرد. به خاطر مقامی که حمزه داشت. چون حمزه را مثله کردند. قطعه قطعه کردند.
شهر خالی شده بود. مردان به جنگ رفته بودند. یک یهودی تصمیم گرفت، حالا که خانه است و مردان همه رفتند جنگ به یکی از زنان مسلمان سوء قصد پیدا کند. تا سوء قصد پیدا کرد، یک شخصی بود که بسیار ترسو و رفاه طلب بود، این زن گفت: این مرد سوء قصد دارد، بلند شو و از من حمایت کن. او گفت: اگر من جرأت داشتم، به جبهه میرفتم. گفت: خیلی خوب، جبهه نرفتی این یهودی به من سوء قصد دارد، بلند شو. گفت: من میترسم. گفت: خاک بر سرت کند. شمشیر را گرفت، خودش حمله کرد. این یهودی که سوء قصد داشت کشت و کلهاش را پهلوی یهودیها انداخت که خیال نکنید که اگر شهر خالی است شما میتوانید به زنان جسارت کنید. یعنی در تاریخ آدمهای شل، آدمهای ترسو داشتیم. آدمهایی هم داشتیم که از پول میگذشتند. بچه تاجر و یهودی همان روز مسلمان شد. نابالغ کفش بزرگ پا کرد و به جبهه رفت. چوپان گوسفندانش را ول کرد و به جبهه رفت. ایرانی گفت: ایرانی هستم. فرمود: اسم ایران را نبر. کل را بگو که فتنه نشود. لنگ با پای لنگش به جبهه رفت. داماد از حجلهی عروسی به جبهه رفت. حالا خواستید بروید بروید. شاه رفت، روسیاه کسی است که مرگ بر شاه نگفت. صدام هم رفتنی است. شرمنده کسی است که به جبهه کمک نکند.
خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»