جابر بن عبدالله انصاری

موضوع بحث: جابر بن عبدالله انصاری
تاریخ پخش: 30/06/68

بسم الله الرحمن الرحیم

به مناسبت اربعین امام حسین(ع) سالهای قبل در این باره بحث می‌کردیم و درباره اربعین خیلی حرف هست اما این جلسه می‌خواهم درباره جابر بحث کنم. وقتی به ما می‌گویند جابر کیست؟ ما فکر می‌کنیم یک پیرمردی است که روز اربعین، بیستم ماه صفر آمده به زیارت کربلا و اگر به نقاشهای ما بگویند شکل جابر را بکشید، شکل یک پیرمرد نابینا را می‌کشند که یک نفر عصایش را گرفته و او را سر مزار امام حسین آورده است. دید ما از جابر این است که پیرمردی نابینا به زیارت امام حسین آمد، همین. امسال که تصمیم گرفتم درباره جابر صحبت کنم از کتب شیعه وسنی تاریخ جابر را مقداری بررسی کردم. جابر که بود و این عمر 94 ساله‌اش را کجا مصرف کرد. پس موضوع بحث بحث ماجابر بن عبدالله انصاری است.
این جابر خصوصیاتی دارد. اول او را بشناسیم و بعد ببینیم چه کرد؟ آخر بیخود یک اربعین گل نمی‌کند. یک مسأله بیخود پیدا نمی‌شود.
1- جابر آخرین صحابی و از مفسران قرآن
1- «من اجلّاء المفسرین» اول اینکه آخرین صحابی بود. صحابی به کسی می‌گویند که پیغمبر را دیده باشد و با اومؤانست داشته باشد. تمام این قبیل اشخاص از دنیا رفته بودند و یکی بیشتر نمانده بود که او جابر بود. سنش 94 سال بود. فرزند شهید بود چون پدرش در جنگ احد شهید شد. آن وقت شهیدی هم بود که تکه تکه‌اش کرده بودند. او را مثله کرده بودند. فرزند شهید مثله شده. مثله به شهیدی می‌گویند که بعد از شهادت دشمن می‌آید و دست و پایش را هم قطع می‌کند. کاری که زمانی کومله‌ها و دموکراتها با بچه‌های کمیته می‌کردند. اینها را تکه تکه می‌کردند. ایشان مفسر قرآن است زمانی فکر نکنید من اینها را بیخود می‌گویم. تفسیر می‌گفت، قرآن معنی می‌کرد. اعیان الشیعه می‌گوید ایشان مفسر قرآن و دارای حوزه علمیه بود یعنی در مسجدی می‌نشست و حلقه‌ای دورش می‌زدند و روایات را نقل می‌کرد.
در میان اصحاب پیغمبر ما سه نوع صحابی داشتیم. یک دسته در زمان حیات رسول الله بد شدند. یک دسته بعد از رحلت بد شدند و یک دسته هم تا آخر عمر خوب بودند. او که در زمان حیات بد شخصی بود بنام ثعلبه. او دو سه تا بز و میش و گاوی داشت. پنج وقت هم در مسجد بود. در جبهه‌ها بود و آدم بسیار حزب اللهی بود. بعد کم کم به سراغ زندگیش رفت. کم کم خود را از جبهه و نماز جماعت و اینها کنار کشید و بالاخره سراغ زندگی رفت و بعد هم دید مدینه به درد کار نمی‌خورد. بساطش را آورد و به دامداری و مرغداری مشغول شد. خب گاو و گوسفند هم که زیاد شد، آدم باید زکات بدهد. پول بازاریها زیاد شد، باید خمس بدهند. اگر گندم و جو و گاو کشاورزان زیاد شد، باید زکات بدهند. پیغمبر یک نفر را فرستاد و گفت: برو به ثعلبه بگو زکات بدهد. گفت: من زکات بده نیستم و خلاصه بخاطر پول جمع کردنش که پولش زیاد شد. با اینکه اول که نزد حضرت آمده بود گفته بود: دعا کن وضعم خوب شود. حضرت فرموده بود: همین که داری برایت بس است اگر وضع تو همین باشد، با خدا و پیغمبر رفیق هستی. اگر شکمت سیرشود، بدمستی می‌کنی. گفت: نه، من قول می‌دهم اگر پولدار شوم از آن پولدارهای حزب اللهی شوم. گفت: نمی‌شود آدم پولدار باشد و حزب اللهی باشد مگر اندکی. «کَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى‌‌ أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى‌‌» (علق/7-6) شکمت که سیر شد بدمستی می‌کنی. گفت: نه من قول می‌دهم پول در من اثر نکند. بالاخره پولدار که شد آدم بدی شد. پس ثعلبه از اصحاب بود و زمان خود پیامبر بد شد.
بعضی هم بعد از رحلت پیغمبر خراب شدند. «ارْتَدَّ النَّاس»(رجال‌‌الکشی، ص‌‌123) ولی کسی که تا آخرین نفس خوب بودند، یکی از آنها جابر بود و آخرین نفر از ایشان بود. خدایا به آبروی جابرهای تاریخ که در طول عمر لحظه‌ای کج نشدند، خودت ما را لحظه‌ای دچار هیچ نوع انحراف نفرما و این خیلی ارزش است حسن عاقبت. ما چند معصوم داریم. جابر هفت تا از ایشان را درک کرد. یعنی زمان رسول الله بود. تا امام باقر هم زنده بود. یعنی پیغمبر و حضرت زهرا و پنج امام را درک کرد. همینطور نگوییم در اربعین پیرمرد کوری بود. دستش را گرفتند، آمد زیارت امام حسین. ببینیم جابر که بود؟
2- جابر در 19 جنگ در کنار پیامبر و شاهد غدیر خم بود
حضرت رسول جنگ خیلی داشت ولی در 21 جنگ خود حضرت رسول شرکت کرد و در این جنگ، در 19 تا از اینها جابر در کنارش بود. جابر یک پیرمرد دعاخوان نبود. در 19 جنگ شرکت کرده بود. او کسی بود که شاهد غدیر خم بود. چون چند نسل عمر کرد، بچه‌ها و جوانها می‌آمدند و می‌گفتند راستش را بگو. قصه غدیر خم چه بود؟ می‌گفت: آقا بنده نزدیکترین فرد به پیغمبر بودم که پیغمبر از مکه به مدینه باز می‌گشت. آیه نازل شد که «یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّک»(مائده/67) و تمام مسأله نصب علی بن ابی طالب را می‌گفت و به عنوان کسی که در صحنه حاضر بوده و با چشم‌هایش فیلمبرداری کرده و با گوش‌هایش ضبط کرده و به عنوان یک صحابی عادل نقل می‌کرد و جالب این است که جابر کسی است که هم شیعیان او را دوست دارند و هم سنی‌ها. در صحیح مسلم دیشب دیدم از او تجلیل شده بود. اسد الغابه، کنزالعمال، کتابهای شیعه و سنی از عظمت او پر است. شاهد غدیر خم است. حامل سلام رسول الله به امام باقر است و این هم نشان دهنده علم غیب پیغمبر است. یک روز رسول خدا به جابر گفت: ‌ای جابر تو زنده هستی. من از دنیا می‌روم. فاطمه زهرا شهید می‌شود. علی بن ابی طالب شهید می‌شود. امام حسن شهید می‌شود، امام حسین شهید می‌شود. امام سجاد شهید می‌شود و سلام مرا به پسر امام سجاد، نسل پنجم برسان. از این معلوم می‌شود که جابر همیشه در طول عمرش طرفدار خط رهبری معصوم است.
3- سخنان پیامبر درباره جابر
شکنجه شد. حجاج مس داغ کرد و انگشتهای این پیرمرد را گرفت و با مس داغ شده داغ کرد. جابر از امام باقر(ع) قول شفاعت گرفت. یک روز به امام باقر گفت: تو به من قول بده که مرا شفاعت می‌کنی و امام هم به او قول دادو رسول خدا به او فرمود: «یَا جَابِرُ وَ أَنْتَ مِنَّا أَبْغَضَ اللَّهُ مَنْ أَبْغَضَکَ وَ أَحَبَّ مَنْ أَحَبَّک»(إختصاص مفید، ص‌‌222) خیلی جالب است. رسول خدا به جابر فرمود: جابر تو از خود ما هستی. مثل اینکه داریم «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْت»(إختصاص مفید، ص‌‌341) سلمان از ماست. پیغمبر به جابر فرمود تو هم از ما هستی و بعد جالب این است که فرمود: «أَبْغَضَ اللَّهُ مَنْ أَبْغَضَکَ» خدا بر کسی که تو را ناراحت کند غضب کند و خدا کسی را که تو را دوست دارد دوست بدارد. یعنی مثل اینکه محور حق بود. خط کش افکار حق بود که هر کس خطش به خط فکری جابر می‌خورد حق است و هر کس ازخط فکری جابر کج است، کج است. امام به خانه‌اش می‌رفت. میزبان امام بود. در یک عملیات، شب حمله به دشمن بود. شتر جابر خوابید و حرکت نکرد. حضرت رسول آمد و شتر را راه انداخت و جابر می‌گوید: پیغمبر در آن شب 25 مرتبه مرا دعا کرد. خیلی مهم است. مثلاً شما یک مرتبه خدمت حضرت امام رفته باشی. اگر شما یک مرتبه خدمت رهبر کبیر انقلاب رفته باشی و بگوید من دیشب، نیمه شب یا سحر تو را دعا کردم. تا آخر عمرت کیف می‌کنی ومی گویی من کسی هستم که امام یک نیمه شب در حق من دعا کرد و جابر می‌گوید در یکی از شبهای عملیات، رسول خدا 25 مرتبه در حق من دعا کرد. چقدر باید جابر محبوب باشد.
4- زیارت جابر در روز اربعین
آقایانی که دیر تلویزیون را روشن کرده‌اند می‌دانیدچرا می‌گویم جابر، جابر، بخاطر اینکه روزی نگوییم روز اربعین چه روزی است؟ روز اربعین پیرمردی بنام جابر به زیارت آمد. ببینیم چه کسی بود و در زیارت چه می‌خواست بگوید. چون وقتی امام حسین را کشتند، خیمه هایش را آتش زدند و زن و بچه‌اش را اسیر کردند هیچ کس جرأت یا حسین گفتن نداشت. در چنین زمانی آمدن این پیرمرد از مدینه سر مزار اباعبدالله معنا دارد. اینها خیلی مهم است. زمانی عثمان گفت: من ابوذر را تبعید می‌کنم و هیچ کس حق بدرقه او را ندارد. امیرالمؤمنین با امام حسن و امام حسین به بدرقه‌اش رفتند. سه نفری به بدرقه او رفتند تا دم دروازه شهر. بنی امیه گفت: کلمه حسین نباید مطرح شود و در آن دوران خفقان کسی برمی خیزد و به کربلا می‌رود، آن هم آخرین صحابی، فرزند شهید مثله، مفسر قرآن، دارای حوزه علمیه و حلقه درس. با آن حسن سابقه معصوم را درک می‌کند. رزمنده در 19 عملیات شاهد صحنه غدیر خم، حامل سلام رسول الله. شکنجه شده. چنین کسی می‌رود. خیلی مهم است.
یک روز امام زین العابدین وارد خانه جابر شد. چون امامها به خانه‌اش می‌رفتند. امام دست بچه کوچکش امام باقر را هم گرفته بود و آورده بود. ایشان هم دیگر چشم نداشت و نابینا شده بود. امام سجاد به پسرش گفت: آقا جان برو پیشانی جابر را ببوس. امام باقر هم کوچک بود. دوید و رفت پیشانی جابر را بوسید. چشم‌های جابر نابینا بود. گفت: او کیست که پیشانی مرا بوسید. گفتند فرزند امام سجاد، باقر. تا گفتند، امام باقر را در بغل گرفت و سلام پیغمبر را به او رساند. گفت: پیغمبر به من گفته بود آنقدر عمر می‌کنی تا فرزند پنجم مرا ببینی. سلام مرا به او برسان.
و خلاصه می‌خواهم این را بگویم که امام سجاد به پسرش می‌گوید پیشانی جابر را ببوس. چه کسی بود که به کربلا رفت. بعد خواهم گفت زیارت او چه بود؟ از کنار این چیزها ساده عبور نکنید. یک روز امام باقر به جابر گفت: آخر عمر شماست. زودتر وصیت کن. گفت: از کجا می‌دانی؟ گفت: خدا به من علم غیب داده است. ایشان هم وصیت کرد. تا وصیت کرد، از دنیا رفت.
5- برخی از خصوصیات خوب جابر
جابر دارد با پیغمبر به جبهه می‌رود. در راه جبهه پیغمبر فرمود: جابر داماد شدی گفت: بله. دارند به جنگ می‌روند. گفت: خب با چه کسی وصلت کردی؟ گفت: با فلان خانم بیوه. گفت: تو جوان چرا رفتی زن بیوه گرفتی؟ گفت: واقعیتش را بخواهی، پدرم وقتی می‌خواست به جبهه برود، وصیت کرد گفت: تو یک برادری و هفت خواهر داری. اگر من به جبهه رفتم و شهید شدم که خواهم شد، چون سال پیش یکی از دوستانم در بدر شهید شد و من امسال خوابش را دیدم. گفتم حالت چطور است؟ گفت: ما منتظر تو هستیم. بنابراین‌ای جابر من شهید خواهم شد. تو یک پسری و هفت خواهر داری مواظب خواهرانت باش. ایشان گفت: چون همه خواهرانم جوان بودند. من دیدم اگر یک عروس جوان به خانه بیاورم، شاید نزد هفت خواهر صلاح نباشد. گفتم ما از این دختر جوان می‌گذریم و یک زن بیوه می‌گیریم که او برای خواهرهایم حکم مادر داشته باشد. اینها چیزهایی است. گاهی وقتها آدم، دو یک قرانی دارد. نو را برمیدارد و کهنه‌اش را به فقیر میدهد با اینکه میداند سفید و سیاه آن، دو سه ساعت دیگر خرج میشود. اما دلش خوش است که بالاخره یک ربع، بیست دقیقه پولی در جیب من است، نوست. زن بیوه بزرگسال می‌گیرد ومی گوید این برای مدیریت خانه و برای آرامش خواهرانم بهتر است.
آخر می‌دانید جابر از فامیل خزرج بود. در مدینه دو قبیله بودند که صد سال بین اینها دعوا بود. پیغمبر آمد و اینها را آشتی داد. یعنی خداوند به دست پیغمبر آشتی داد. جابر از فامیل خزرج بود. یک حدیث بود که پیغمبر از یک نفر قبیله اوس تعریف کرده بود. فوراً جابر گفت: پیغمبر فرموده است فلانی از فامیل اوس آدم بسیار خوبی است. آمدند گفتند: آقا جزو ما نیست. مثل بعضی خطوط سیاسی که امروز هستند. گفت: بابا او از ما نیست. رهایش کن. گفت: مگر من چه کار کردم. پیغمبر از او ستایش کرده. ما هم باید از اوستایش کنیم. او قبیله گرا نبود. گاهی وقتها ما. اگر از خودمان باشد، اگر مو باشد، طنابش می‌کنیم. یعنی اگر تب کند و از ماباشد، مینی بوس مینی بوس به عیادتش می‌رویم. اما اگر سرطان بگیرد و از ما نباشد، اصلاً می‌گوییم نه مثل اینکه پشه او را گزیده بود. یعنی پشه او را بگزد، از ما باشد، سرطانش می‌کنیم. سرطان بگیرد و از ما نباشد آن را نیش پشه می‌کنیم. به جابر گفتند: این چیزی که می‌گویی با عناوینی که داری به نفع آن قبیله است. گفت: باشد، خب حق را باید گفت. آقا فلانی از من بهتر است. بسیار خب.
6- پرداخت بدهی پدر جابر
جابر پدرش که شهید شد، پیغمبر فرمود: پدرت بدهکاری داشته است. تو به خانواده شهدا رسیدگی کن. گفت: بله اتفاقاً پدر من خیلی بدهی داشته است. به یک یهودی هم بدهی دارد. فرمود: به آن یهودی بگو وقتی خرماها خشک می‌شود، من پولت را می‌دهم. جابر هم به اطمینان حرف پیغمبر به یهودی گفت: وقتی خرماها خشک می‌شود بیا پولت را بگیر. وقتی خرماها خشک شد، جابر به پیغمبر گفت موعد ادای قرض پدرم شده است. پیغمبر گفت خب، به آن یهودی بگو بیاید، خود من هم می‌آیم. رسول اکرم آمد در نخلستان، در باغ خرمای پدر جابر. چند نوع خرما بود. پیغمبر با دست مبارکش از هر نوع یک مقدار در دست گرفت و ریخت. یک مشت از این و یک مشت از آن ریخت. به یهودی گفت: شما چقدر طلب داری؟ گفت: خیلی. پیغمبر گفت از یک نوع از این خرماها طلبت را وصول کن. گفت: برو خدا پدرت را بیامرزد. کل خرما را هم بدهی طلب من وصول نمی‌شود. مثلاً من صد هزار تومان می‌خواهم. کل خرماهای تو پانزده هزار تومان می‌ارزد. فرمود: شما چه کار داری. یک نوع را که می‌پسندی. تعیین کن. گفت: این نوع که از همه بهتر است. فرمود: باشد. فقط شما از من بگیر. آن وقت پیغمبر مرتب کیلو کیلو به او خرما داد. جابر می‌گوید: کل قرض پدرم از همان یک نوع پرداخت شد.
کارهایی می‌شود که موقعی چیزی برکت پیدا می‌کندو خداوند هم از این کارها می‌کند. خدایی که این کرات را در فضا نگه داشته است. خدایی که از یک تک سلول و یک اسپرم یک انسان می‌سازد. قدرت خداوند چیزی را خلق می‌کند. هیچ مانعی ندارد. گاهی یک شاعر هرچه فکر می‌کنید، دو تا شعر نمی‌تواند بگوید. گاهی شاعر از خواب میپرد، نود شعر می‌گوید و می‌خوابد. گاهی شاعر بدون فکر نود شعر می‌گوید. گاهی شاعر از صبح تا شام هر چه کنار جوی آب سیگار می‌کشد، می‌گوید بلکه حالات عرفانی، الهام یا چیزی به من دست بدهد. هر چه فکر می‌کند، نمی‌تواند شعر بگوید.
7- جابر همه عمرش در راه شناساندن رهبری حق بود
به هر حال جابر شخصیت این چنینی داشت. حالا که مقداری با جابر آشنا شدیم. تمام حرکاتش تأیید رهبری بود. و بحث امشب این است. جابر تا آنجا که من پیدا کرده‌ام دوازده حرکت کرد. تمام دوازده حرکتش مربوط به رهبری بود. جابر حامی خط رهبر بود. (تکرار مطلب) حال جابر روز اربعین به زیارت امام حسین می‌آید. اما او دوازده نوع حرکت در راه شناساندن رهبری حق کرد. اگر امروز ما جابر را بشناسیم، یک قدم برداشته‌ایم. آن وقت دیگر آدم لذت می‌برد، اگر در شهری خیابانی را به نام او ببیند و اگر انسان صاحب پسر شده، کیف می‌کند اسم یکی از بچه هایش جابر باشد. تمام عمرش در این راه بود که پرچم حق را به دست بگیرد.
حالا اصولاً نسبت به رسول خدا چه کرد؟ در نوزده جنگ در کنار رهبر بود. این خاص خود پیغمبر آن وقت عشق می‌ورزید.
8- داستان جابر در جنگ خندق
یک روز در جنگ خندق، چون همه مردم مدینه بسیج شدند تا دور مدینه را خندق بکشند. علتش هم اتحاد سه گروه بود. یعنی سه حزب و لذا به آن می‌گویند جنگ احزاب. جنگ احزاب به این خاطر که سه حزب متحدشدند. یهودیت و منافقین و بت پرستان. آن وقت پیغمبر مشورت کرد. سلمان طرح داد دور شهر را خندق بکنند و لذا دو اسم دارد. به مناسبت مهاجمین جنگ احزاب و به مناسبت مدافعین خندق. پیغمبر برای اینکه خندق زودتر کنده شود، در آیین مدیریت هم می‌گویند مدیر خوب باید تقسیم کار بکند. هر 20 متر را به ده نفر داد. فرمود: گروه خود را هم خودتان تشکیل دهید چون چهار لاستیک یک ماشین باید به هم بخورند. ده تا ده تا رفتند و بیست متر بیست متر گرفتند و شروع به کندن خندق کردند. اولین کلنگ را هم پیغمبر زد. من خیال می‌کردم. این زدن اولین کلنگ تشریفات است. مثلاً فلان آیت الله می‌رود کلنگ مسجد را بزند یا از این قبیل. خیال می‌کردم تشریفات است. دیدم، نه، این ریشه تاریخی دارد. اولین کلنگ را پیغمبر زد. بعد هم هر کجا به سنگ سفت می‌رسید حضرت امیر یا رسول الله را صدامی زدند. جابر آمد و دید پیغمبر خیلی خسته است. گرسنگی باعث ضعفش شده است. رفت و در خانه خانمش راکوبید و گفت: می‌شود یک سور به پیغمبر بدهی. این را هم ایرانی‌ها می‌گویند و هم عرب‌ها یعنی غذا بده. گفت: والا چیزی نداریم. یک بزغاله داریم و یک من آرد. خانم آرد را خمیر کرد و بزغاله را هم ذبح کردند و یک آبگوشت درست کردند و به پیغمبر گفت: برای ناهار بیایید. پیغمبر به جابر گفت: تنها یا با همراهانم. جابر می‌گوید: خیال کردم همراهانش دو سه نفر هستند. گفتم: با همراهانت و آمدم. یک مرتبه پیغمبر ظهر گفت: ایها الناس، هفتصد مسلمان گرسنه گفتند بله قربان. فرمود: برویم ناهار. پیغمبر با هفتصد نفر راه افتاد. در راه هم میگفت: هر کس می‌آید برویم بیاید. در راه هم همه را جمع می‌کرد. جابر می‌گوید: آمدم به خانه و بر سرم زدم و گفتم: امروز روز افتضاح و رسوایی من است. غذا یک بزغاله کوچک غذای ده بیست نفر است. فوقش غذای پنجاه نفر است. پیغمبر هفتصد نفر از خندق آورده، هر کس را هم در راه دیده، دعوت کرده است. خانمش گفت: صبر کن ببینم. مگر به پیغمبر نگفتی غذا چیست؟ گفت: چرا گفتم آقا یک من آرد است و یک بزغاله. گفت: خب اگر گفتی آرام باش. خود پیغمبر ترتیب کار را می‌دهد. آن وقت اینجا جابر می‌گوید: زنم از من، «فَکَانَتْ أَهْلِی أَفْقَهَ مِنِّی»(الخرائج‌‌والجرائح، ج‌‌1، ص‌‌153) ایمان زنم از من بیشتر بود. می‌گویند اگر افسار شتر دست علی است، می‌داند شتر را کجا بخواباند. ناراحت نباش. پیغمبر آمد در خانه جابر و به مردم فرمود: همه بیرون باشید. آمد داخل و خانم گفت تنور همین است و غذا هم همین دیگ. حضرت رسول در دیگ را برداشت و یک نگاه به درونش کرد و بعد رفت پای تنور. گفت ظرفهایتان را بدهید. هر چه کاسه داشتند دادند. اول حضرت رسول و حضرت علی وارد شدند. نانها را در کاسه‌های آبگوشت قطعه قطعه می‌کردند بعد حضرت رسول آبگوشت رویش می‌کشید فقط به خانم گفت: چیزی نگو. حرف نزن فقط از تنور سریع نان بده. گفت باشد مرتب نان داد. بعد جابر هم آبگوشت می‌کشید. رسول خدا یک مرتبه گفت دست بده. گفت آقا یک گوسفند دو تا دست بیشتر ندارد. رسول خدا فرمود: خراب کردی. گفتم حرف نزن. اگر حرف نمی‌زدی تمام این جمعیت را با آبگوشت دست بزغاله سیر می‌کردم. شما کار نداشته باش. اگر خدا بخواهد، با یک تار عنکبوت پیغمبر را در غار حفظ می‌کند. چرا تو اینقدر اصرار داری که نمی‌شود. عشق می‌ورزید. همه آبگوشت خوردند ورفتند. خب این از پیغمبر.
9- جابر و ائمه بعد از پیامبر
نسبت به ائمه بعد از رسول خدا حدیث داریم. که یک مرتبه جابر از جا بلند شد و پرسید یارسول الله بعد از شما امام کیست؟ «فَقَامَ جَابِرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْأَنْصَارِیُّ فَقَالَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنِ الْأَئِمَّهُ مِنْ وُلْدِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ قَالَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ سَیِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّهِ ثُمَّ سَیِّدُ الْعَابِدِینَ فِی زَمَانِهِ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ ثُمَّ الْبَاقِرُ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ وَ سَتُدْرِکُهُ یَا جَابِرُ»(کمال‌‌الدین، ج‌‌1، ص‌‌258) جابر برخاست و گفت: «وَ مَنِ الْأَئِمَّهُ مِنْ وُلْدِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِب» یا رسول الله تا زنده‌ای بگواسم این امامها چیست؟ پیغمبر شروع کرد به گفتن اسم امامها و یکی یکی تا اسم امام زمان را گفت. یعنی جابر. این روشنفکری است که انسان از رهبر بپرسد که تا دوازده رهبر بعد از خودش را معین کند. یک روز امام حسن و امام حسین کوچک بودند. دو تا بچه کوچک داشتند می‌رفتند. جابر روبروی جمعیت تا این بچه‌ها را دید روی خاک افتاد و شروع به بوسیدن پای این بچه‌ها کرد. گفتند جابر نکن. تو کسی هستی، شخصیتی هستی. پای بچه کوچک را می‌بوسی. بد وزشت است. پرستیژت به هم می‌خورد. فرمود: اگر شما می‌دانستید اینها کیستند، خاک زیر کفش اینها را می‌بوسیدید. این حسن بن علی است. این حسین بن علی است. این یک حرکتش بود.
مسأله بازگو کردن صحنه غدیر خم. این هم یک حرکتش بود. در جلساتی که می‌نشست، جابر مرتب ماجرای غدیر خم را می‌گفت تا بدانند خط رهبری چیست و رهبر کیست. همینطور که در کوچه راه می‌رفت. شعار می‌داد، می‌گفت: «عَلِیٌّ خَیْرُ الْبَشَرِ فَمَنْ أَبَى فَقَدْ کَفَر»(من‌‌لایحضره‌‌الفقیه، ج‌‌3، ص‌‌493) مردم توجه کنید. رهبر شما علی بن ابیطالب است. علی بهترین بشر است. هر کس فضلیت او را نپذیرد «فَقَدْ کَفَر» یک عمامه سر این پیرمرد بود می‌آمد و در مسجد پیغمبر می‌نشست. چشمهایش هم نمیدید. می‌گفت: «یَا بَاقِرَ الْعِلْمِ یَا بَاقِرَ الْعِلْمِ»(کافى، ج‌‌1، ص‌‌469) هی داد می‌زد و این را میگفت. خب اگر بچه یا آدم ساده‌ای بود از مسجد بیرونش می‌کردند و او را کتک می‌زدند ولی او یگانه صحابی است. همه مرده‌اند الا او. در مسجد زمانی که امام حسین را کشتند، زمانی که مکه را با منجنیق خراب کردند. زمانی که ریختند و مسلمانان مدینه را تار و مار کردند. یزید سه سال حکومت کرد. سه کارکرد. سال اول امام حسین را کشت. سال دوم مدینه را تار و مار کرد. سال سوم کعبه را خراب کرد. زمان خفقان یک پیرمرد نشسته و داد میزند «یَا بَاقِرَ الْعِلْمِ یَا بَاقِرَ الْعِلْمِ». مردم میگفتند دیوانه است. گفتند نه! او می‌خواهد بگوید‌ای مردم در زمان خفقان، من خط رهبری را نشان شما دادم یعنی در دنیای تاریک چراغ عصمت و طهارت و خط رهبری را می‌شناساند. این خیلی مهم است. در زمانی که همه میگویند جاوید شاه. یکی بیاید و در استادیوم ورزشی و در مقابل ده‌ها هزار نفری که میگویند جاوید شاه بگوید درود بر خمینی. خب این خیلی مهم است. بله در جمهوری اسلامی بردن اسم امام خمینی مشکل ندارد. اما صواب بردن این اسم زمان شاه از هزار رکعت نماز مستحبی بیشتر بود. در زمانی که بنی امیه حسین بن علی را در کربلا کشته است و امام سجاد را اسیر کرده. مکه را خراب کرده است. در آن زمان کسی بیاید و داد بزند و در کوچه‌ها بگوید: «عَلِیٌّ خَیْرُ الْبَشَرِ» «یَا بَاقِرَ الْعِلْمِ یَا بَاقِرَ الْعِلْمِ» فقط اینها حرکاتی است که میخواهد در دنیای تاریک به مردم بگوید چه کسی باید رهبر شما باش. خیلی مهم است.
10- سفارش جابر درباره تربیت بچه‌ها
حالا چون یکی دو روز دیگر اول مهر است و روزی که مدارس باز می‌شود. این جمله هم از جابر بن عبدالله برای بچه‌ها و آموزش و پرورش. داد میزد و میگفت: «یَا مَعَاشِرَ الْأَنْصَارِ أَدِّبُوا أَوْلَادَکُمْ عَلَى حُبِّ عَلِیٍّ فَمَنْ أَبَى فَانْظُرُوا فِی‌شان أُمِّهِ»(من‌‌لایحضره‌‌الفقیه، ج‌‌3، ص‌‌493) بچه هایتان را بر اساس عشق علی بن ابیطالب تربیت کنید. در مدارس خط ولایت و علی بن ابیطالب را مطرح کنید. بعد میگفت: «فَمَنْ أَبَى» اگر دیدید بچه هایتان با شنیدن اسم علی بن ابیطالب ناراحت میشوند، «فَانْظُرُوا فِی‌شان أُمِّهِ» بازرسی کند و ببیند آیا حلالزاده هست یا نیست.
می‌گفت: زمان پیغمبر هر کس دشمن علی بود نشانه منافق بودنش بود. جابر بن عبدالله انصاری عالم، آخرین صحابی، شکنجه شده، رزمنده در 19 جنگ. یکی از کارهایش این بود. همین که دید بنی امیه دارند چراغ اسلام را خاموش می‌کنند و رهبری مثل حسین بن علی را کشتند دید صلاح این است که برای ایجاد موج برخیزد و با چشم نابینا با عطیه که او هم از مفسرین و علماست به کربلا برود. عطیه میشود عصا کش و جابراز مدینه به زیارت امام حسین میرود. زیارت جابر در زمان خفقان خیلی معنا دارد. چون بنا بود حتی قبر امام را صاف کنند که اثری از قبر نباشد. زمانی که حکومت می‌خواست اسمی و نامی و یادی نماند، جابر این آخرین صحابی به زیارت امام حسین میرود. زیارت امام حسین یک زیارت مستحق نبود. روشن کردن چراغ رهبری بود و ما باید از جابریاد بگیریم در تمام حرکتها، در دبیرستان، در دانشگاه، در بازار، در کارخانه مواظب باشیم رهبری حق را تأیید کنیم. چون آمریکا می‌خواهد دیگر مثل خمینی در ایران پیدا نشود. خواست کفر این است که دیگر قدرتی مثل امام وجود نداشته باشد و ما در مقابل کفر باید حالا که می‌گویند قبر حسین صاف شود. ما باید اگر 94 ساله و نابینا هم شدیم با عصا پیاده از مدینه برویم که نام حسین را زنده کنیم. ما باید همه بسیج شویم تا آیت الله خامنه‌ای و خط رهبری همان قدرتی را که در دهان ابرقدرتها زد داشته باشد و جانشینش را حفظ کنیم. همه کارهای جابر برای تعیین خط رهبری است.
خدایا همینطور که جابر 94 سال خط رهبری معصوم را حفظ کرد و در مقابل تمام امواج مقاومت کرد به ما ایمانی بده که هیچ موجی ما را از خط حق دور نکند.

«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»

Comments (0)
Add Comment