امام خمینی (ره)، شاگرد حضرت ابراهیم – 2

موضوع بحث: امام خمینی(ره)، شاگرد حضرت ابراهیم – 2
تاریخ پخش: 01/04/68 
بسم اللّه الّرحمن الّرحیم
درجلسه‌ی قبل صفاتی از حضرت ابراهیم(ع) نقل کردیم و گفتیم رهبر انقلاب، این عزیزی که از دست ما رفت برای ابراهیم شاگردی بود. پایش را جای پای حضرت ابراهیم گذاشت. در جلسه‌ی قبل بخشی از حرف‌ها را گفتیم ولی بخشی ماند و امروز من آن بخش دیگر را می‌خواهم بگویم که عنوانش درس‌هایی از قرآن باشد.
1- امام خمینی پیرو خط ابراهیم
آشنایی با ابراهیم(ع) و شاگرد او را می‌خواهیم بگوییم. همان کارهایی که حضرت ابراهیم کرد، امام خمینی هم انجام داد و شاگرد خوبی بود. هفته‌ی گذشته در این زمینه بحث کردیم اما چند آیه مانده و می‌خواهم آن‌ها را خدمت شما بگویم. گفتیم ابراهیم بعد از چند مرحله امام شد. امام خمینی را هم مردم اول می‌گفتند: «آیت الله العظمی» بعد از چند حادثه به او امام گفتند. ابراهیم پایه‌های کعبه را بنا گذاشت و رهبر کبیر انقلاب پایه‌های انقلاب را بنا گذاشت. ابراهیم گفت: خدایا من این کعبه را ساختم. بعد از من رهبری لایق بر این‌ها بیاور. «رَبَّنا وَ ابْعَثْ فیهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ»(بقره/129) امام خمینی که شاگرد او بود هم از خداوند خواست و ما را به رهبری لایق ارشاد کرد. ابراهیم چنان برخورد کرد که قرآن می‌گوید: «فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ»(بقره/258) کافران را مبهوت کرد. حرکت امام ابرقدرت‌ها را مبهوت کرد.
ابراهیم فوق خطوط سیاسی بود. گر چه آن‌ها می‌گفتند: ابراهیم از آن ماست و این‌ها می‌گفتند از ماست و آن‌ها می‌گفتند: جزء باند ماست و دیگران می‌گفتند: نه، جزء باند ماست. خطش مثل خط ماست. یهودی‌ها می‌گفتند: از ماست. مسیحی‌ها می‌گفتند: از ماست. آیه آمد که ابراهیم فوق خطوط سیاسی است «ما کانَ إِبْراهیمُ یَهُودِیًّا وَ لا نَصْرانِیًّا»(آل عمران/67) ابراهیم جزء این حرف‌ها نیست، بلکه بالاتر از این حرف هاست و امام باید فوق همه‌ی این حرف‌ها باشد. کسی بی خود نگوید من در خط ابراهیم هستم. نزدیک ترین فرد به ابراهیم کسی است که در عمل از او پیروی و تبعیت کند. «فَمَنْ تَبِعَنی‌‌ فَإِنَّهُ مِنِّی»(ابراهیم/36) هرکس از من پیروی کند از من است. ابراهیم گفت: «لا أُحِبُّ الْآفِلینَ»(انعام/76) به خورشید و ماه و ستاره پرستان گفت: این‌ها همه غروب می‌کنند و من برای این‌ها ارزشی قائل نیستم. ما باید درخط کسی که دائمی است قرار بگیریم و آن خداست. رنگ خدا ثابت است. رنگ‌های غیر خدایی می‌روند. چون حضرت ابراهیم خورشید و ماه و ستاره پرست‌ها را دید و فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلینَ» خورشید و ماه وستاره‌ای که گاه پیداست و گاه پیدا نیست من به دنبال این‌ها نمی‌آیم «وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَهً»(بقره/138) رنگ خدا ثابت است. رهبر کبیر انقلاب هم که پایش را جای پای حضرت ابراهیم گذاشت و از ذریه‌ی ابراهیم بود و شاگرد ابراهیم بود و الهام گیرنده از خط ابراهیم بود، او هم هر چه گفتند آقا دولت بختیار، دولت شریف امامی، گفت: «لا أُحِبُّ الْآفِلینَ» من این غروب کنندگان را دوست ندارم. ما باید پایگاه معنوی داشته باشیم.
حضرت ابراهیم همین که دید عموی او به حرفش گوش نمی‌دهد او را قیچی کرد. امام هم تا نزدیک ترین کسش را دید که در خطش نیست قیچی کرد. حضرت ابراهیم گفت: خدایا کعبه را ساختم. کاری کن دل‌ها پر بزند و هیمن طور هم هست. الآن بعد از چند قرن دل‌ها برای مکه پر می‌زند. خدا آل سعود را لعنت کند که نمی‌گذارد ما برویم، چون او حج آمریکایی می‌خواهد. حج آمریکایی حجی است که جمع شوند و پخش شوند، آمریکا نترسد ولی آمریکا از جمع شدن مسلمانانی مثل ایرانی‌ها، وحشت می‌کند. بنابراین ده میلیون بروند مکه، که مرگ بر آمریکا نگویند، این حج آمریکایی است و سعودی راضی است. اگر صد هزار بروند که مرگ بر آمریکا بگویند، نمی‌گذارند. اسلامی اسلام ناب محمدی است که کفار از آن بترسند و اگر دیدیم مسلمان هستیم و کفار از ما نمی‌ترسند، آن اسلام، اسلام ناب محمدی نیست. این حر فهایی بود که گفتیم.
اما بحث امروز:
2- امام خمینی مانند ابراهیم(ع) تسلیم خدا بود
ابراهیم(ع) تسلیم خدا بود. «فلما اسلمنا» همین که به ابراهیم می‌گویند: پسرت را بکش! می‌گوید: چشم، من تسلیم هستم. می‌گویند: بچه‌ات را به قربانگاه بیاور. می‌گوید: چشم! نه فقط بچه‌ام را به قربان گاه می‌آورم، بلکه خودم هم به قربانگاه می‌آیم. اگر می‌خواهند مرا در آتش بیندازند، حرفی ندارم. هم خودم به قربان گاه می‌آیم و حاضرم در آتش بسوزم و هم حاضرم بچه‌ام را به قربان گاه بیاورم. آن روحی که در برابر خدا صد در صد تسلیم بود و در برابر کفر و ابرقدرت‌ها ذره‌ای تسلیم نبود. اما در برابر رضای خدا تسلیم بود. شاگرد آن روح الله، یعنی حضرت امام هم تسلیم بود. وقتی مصطفی آقازاده‌ی ایشان به شهادت رسید، روحانیون و علماء و طلاب می‌آمدند نجف و در خانه‌ی امام گریه می‌کردند و ایشان فرمود: این لطف خداست و ما راضی هستیم. «وَ اجْعَلْ لی‌‌ لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرینَ»(شعراء/84) یاد نیکو و گرامی او در تایخ است.
3- از امام خمینی مانند ابراهیم (ع) در تاریخ یاد نیکو می‌ماند
حضرت ابراهیم گفت: خدایا دوست دارم نام من در تاریخ به خوبی برده شود، خدایا من که کعبه را ساختم، نام من به نیکویی برده شود و بگذار تاریخ قضاوت کند که چطور نام شاگردش و پیام گیرنده‌ی مکتب و راهش، امام خمینی هم به خوبی برده خواهد شد. ابراهیم آن زمانی که داد و فریاد کشید که به مکه بیایید، چندان کسی گوش نداد. ذره ذره و کم کم آمدند و جمع شدند «وَ أَذِّنْ فِی النَّاسِ بِالْحَجِّ»(حج/27) ابراهیم در این بیابان داغ مکه هیچ کس نیست. داد بزن که مردم بیایند، قرن‌های بعد افرادی با پای پیاده به مکه خواهند آمد. تو از تنهایی غصه نخور، تو برای خدا داد بزن. درآینده خواهند آمد. زمانی که امام فریاد کشید یاور چندانی نداشت. اما بعد دیدیم «یَدْخُلُونَ فی‌‌ دینِ اللَّهِ أَفْواجاً»(نصر/2) همه گروه، گروه اعلام همبستگی کردند. در سال 42 با یاران کمی فریاد زد و الآن دیدیم یارانش سراسر جهان را به ترس انداخته‌اند. «یَأْتُوکَ رِجالاً»(حج/27) ابراهیم داد بزن، در آینده طرفدار پیدا می‌کنی. ما می‌بینیم که رهبر کبیر انقلاب هم زمانی داد زد و دیری نپایید که طرفداران زیادی پیدا کرد. ابراهیم گفت: به خدا بت‌ها را می‌شکنم. امام خمینی فرمود: من در دهان این دولت موقت بختیار می‌زنم. حرکت‌هایی که ابراهیم کرد، می‌بینیم تمام آن حرکت‌ها در شاگرد و گیرنده‌ی پیام او حضرت امام هم هست.
حالا من می‌خواهم خاطراتی برایتان تعریف کنم. شبی که امام از دنیا رفت، نیم ساعت قبل از آن کسی به ما تلفن کرد و از حال امام پرسید. گفتیم: همان طور است که تلویزیون نشان می‌دهد. ظاهرا ًحالش خوب نیست. این آقا: 1- مقلد امام است 2- علاقمند و مرید و عاشق امام است، اما ایشان می‌گفت: من نسبت به امام دو، سه مسئله داشتم یعنی حضرت امام در طول رهبری خود چند کار کرد که برای من قابل توجیه نبود. یعنی با خود می‌گفتم: امام چرا چنین کرد؟ می‌گفت: حال گریه به من دست داد که چرا حال امام این طور وخیم شده است؟ از طرفی خدایا، مراببخش. من نسبت به امام در زندگی خود، دو، سه مورد چرا داشتم. عاشق و مقلدش هستم. می‌گفت: همین طور که حال گریه و انابه به من دست داده بود، گفتم: خدایا حال ما چطور می‌شود؟ می‌گفت: تا قرآن را باز کردم، این آیه آمد. آیه سوره‌ی کهف است و واقعاً آیه‌ی عجیبی است که شبی که امام از دنیا می‌رود و این آقا هم یکی دو تا مسئله دارد، چطور قرآن راهنمایی می‌کند. «هذا فِراقُ بَیْنی‌‌ وَ بَیْنِکَ»(کهف/78) من دارم از شما جدا می‌شوم. یعنی‌ای کسی که نسبت به من کارت مشکل دارد، من امام خمینی، دارم از دنیا می‌روم. من از شما جدا شدم. اما «سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْویلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً»(کهف/78) من تا تفسیرش را نگویم روشن نمی‌شود.
4- داستان حضرت موسی در قرآن
قصه چیست؟ حضرت موسی یکی ازپیغمبران اولوالعزم مهم بود. خداوند به او دستور داد با این که پیغمبر مهم هستی، باز هم باید بروی و با سواد شوی. انسان هیچ وقت فارغ التحصیل نمی‌شود. به پیغمبر خودمان هم می‌گوید: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنی‌‌ عِلْماً»(طه/114) سواد تو هم باید روز به روز زیادتر شود. موسی باید باز هم بروی دوره ببینی. قرآن می‌گوید: گفت خیلی خوب، می‌رویم و دوره می‌بینیم ولی نزد چه کسی؟ «فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَیْناهُ رَحْمَهً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً»(کهف/65) یک بنده‌ی شایسته داریم که مورد رحمت و لطف ماست و ما به او علمی دادیم. موسی! برو نزد این بنده‌ی خوب ما و شاگردی کن. موسی رفت نزد آن استاد و گفت: «قالَ لَهُ مُوسى‌‌ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلى‌‌ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً»(کهف/66) با ادب خاصی گفت: اجازه می‌دهی ما دنبال شما بیاییم، تا به ما چیزی یاد بدهی؟ از آن چیزهایی که خدا به تو داده است؟ یک چیزی هم شما به ما بده. خدا به من دستور داده تا شاگرد شما شوم. اجازه می‌دهید مدتی با شما و در خدمت شما شاگردی کنم و از علوم شما بیاموزم؟
آن پیغمبر، حضرت خضر بود. «قالَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً»(کهف/67) گفت: تو استطاعت صبر نداری و تاب نمی‌آوری. مغز تو نمی‌کشد. روحت ظرفیت علوم مرا ندارد. موسی خیلی مهم هستی، اما من علمی دارم که در سر موسی نمی‌گنجد. البته تقصیر تو هم نیست «وَ کَیْفَ تَصْبِرُ عَلى‌‌ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً»(کهف/68) تقصیری نداری، چون ما چیزهایی می‌دانیم که تو نمی‌دانی. چون خبر نداری، حوصله هم نداری «قالَ سَتَجِدُنی‌‌ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصی‌‌ لَکَ أَمْراً»(کهف/69) گفت: نه، ان شاءالله که من صابر هستم. قول می‌دهم شاگرد خوبی باشم. من معصیت تو را نمی‌کنم و گوش به فرمان تو هستم. اجازه بده من شاگرد شما باشم. «قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنی‌‌ فَلا تَسْئَلْنی‌‌ عَنْ شَیْ‌‌ءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْراً»(کهف/70) اگرمی خواهی دنبال من بیایی و شاگردی کنی، از من چیزهایی زیاد سؤال نکنی و نگویی چرا؟ گفت: باشد. «فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا رَکِبا فِی السَّفینَهِ خَرَقَها قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً إِمْراً»(کهف/71) شروع به رفتن کردند. موسی و خضر سوار کشتی شدند، وقتی سوارکشتی شدند خضر کشتی را سوراخ کرد. موسی دید آب دارد داخل می‌آید. گفت: آخر چرا کشتی را سوراخ می‌کنی؟ می‌خواهی ما را غرق کنی؟ خیلی کار بی خودی می‌کنی. خضر گفت: «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً»(کهف/72) نگفتم کم حوصله‌ای گفت: «قالَ لا تُؤاخِذْنی‌‌ بِما نَسیتُ وَ لا تُرْهِقْنی‌‌ مِنْ أَمْری عُسْراً»(کهف/73) مرا مؤاخذه نکن. معذرت می‌خواهم ببخشید. من فراموش کردم، قول داده بودم چک و چانه نزنم اما. . . معذرت می‌خواهم.
از کشتی آمدند پایین و داشتند می‌رفتند، یک نوجوانی را دیدند. این پیغمبر بزرگوار، حضرت خضر آن جوان را کشت. موسی گفت: «فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا لَقِیا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَکِیَّهً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَیْئاً نُکْراً»(کهف/74) او را کشتی؟ یک پسر بی گناه را بی خود کشتی؟ خیلی کار بی خودی کردی. باز حضرت خضر گفت: «قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکَ إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً»(کهف/75) نگفتم حوصله‌ی تو نمی‌کشد؟ دیگر با من نیا. برو، تو مغزت نمی‌کشد. چون گاهی امام کارهایی می‌کرد که عوام و خواص نمی‌فهمیدند و چرا می‌گفتند. منتهی بعد معلوم می‌شد کار امام درست بوده است. موسی گفت: ببخشید «قالَ إِنْ سَأَلْتُکَ عَنْ شَیْ‌‌ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنی‌‌ قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّی عُذْراً»(کهف/76) اگر بعد از این دوباره یک سؤال بی خود کردم، دیگر با من مصاحبت نکن. حالا این دفعه‌ی دوم را هم ببخش. گفت: خب، بخشیدم برویم.
«فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَیا أَهْلَ قَرْیَهٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما فَوَجَدا فیها جِداراً یُریدُ أَنْ یَنْقَضَّ فَأَقامَهُ قالَ لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً»(کهف/77) به یک قریه‌ای رسیدند به اهل قریه گفتند: ما پیغمبرها گرسنه هستیم، یک طعام به ما بدهید بخوریم. گفتند: ما به شما نان نمی‌دهیم. مردمی بودند بسیار بخیل و کنس، خلاصه این دو پیغمبر بزرگوار یک قطعه نان خواستند و این مردم بدبخت نانی به این‌ها ندادند. داشتند می‌رفتند به دیواری رسیدند که داشت کج می‌شد. خضر گفت: آماده شو می‌خواهیم بنایی کنیم و این دیوار کج را بسازیم. موسی گفت: چرا؟ گفت: نگفتم نگو چرا؟ گفت: ما گرسنه‌ایم و این مردم نامرد به ما حتی یک قطعه نان ندادند، حالا می‌خواهی کارگری مجانی، بیگاری بکنی؟ لا اقل اگر هم می‌خواستیم کارگری و بنایی کنیم اجری، پولی از آن‌ها می‌گرفتیم. یا نان بدهند و یا پول نان هم ندادند، حالا نوکری مجانی بکنیم؟ این چه کارهایی است که می‌کنی؟ کشتی را سوراخ می‌کنی. پسر مردم را می‌کشی. مجانی برای مردمی که یک لقمه نان به ما نداده‌اند کار می‌کنی. این‌ها یعنی چه؟ گفت: «هذا فراق بینی و بینک» گفت: دیگر بس است، سه دفعه تو را امتحان کردم. ‌ای موسی عزیز، پیغمبر اولوالعزم بزرگوار، روز اول با تو شرط کردم که اگرخواستی شاگردم باشی، چک و چانه نزنی. من روی کانال خودم حرکت می‌کنم. خیال نکن همه‌ی علوم یک کانال است. چیزهایی را ما می‌دانیم که تو نمی‌دانی. رابطه‌هایی داریم، خبرهایی است. ما از جاهایی الهام‌هایی می‌گیریم. که تو تحمل آن را نداری.
5- درسی از یک مقلد امام
ساعات آخر عمر امام شخصی از مقلدین و دوست داران با سواد امام همین که دیدند حال امام وخیم است، در حال ابتهال و گریه حال خاصی که پیدا کرده بود، گفت: خدایا من مقلد امام هستم، عاشق امام هم هستم. اما در کارهای امام هم2، 3 تا مشکل هم داشتم. خدایا کاری کن دل ما با امام صاف شود. حالا که عاشق و مقلدش هستم، این چند چرایی که در ذهنم هست حل شود. تا قرآن باز کردیم آیه‌ی سوره کهف آمد که حضرت خضر گفت: «قالَ هذا فِراقُ بَیْنی‌‌ وَ بَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْویلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً»(کهف/78) می‌گفت: تا این را خواندم، حالی به من دست داد، مثل این که امام می‌گوید: دیگر بین من و تو جدایی می‌افتد.
6- دلایل خضر به کارهایی که موسی طاقت نداشت
اما این کارهایی را که باعث گیج شدن تو شد، برایت توضیح بدهم به تو بگویم دلیل آن کارها چه بود؟ «أَمَّا السَّفینَهُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعیبَها وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفینَهٍ غَصْباً»(کهف/79) آن کشتی که سوراخ کردم مال مشتی از این فقراء بدبخت بود. جمع شده بودند و شریکی کاری راه انداخته بودند. کشتی از آن چند نفر بی پول بود که با آن کاسبی می‌کردند. خواستم معیوبش کنم به خاطر این که پشت سر ما شاهی بود که او همه‌ی کشتی‌های سالم را غصب می‌کرد. ما می‌خواستیم کشتی سوراخ داشته باشند تا بگوید این به درد نمی‌خورد. ما گفتیم یک تخته‌اش را می‌کنیم که شاه از فکر دزدیدن کشتی منصرف شود.
یک خاطره بگویم؛ زراره از شاگردان خوب امام صادق بود. طاغوت و دربار فهمیدند او شاگرد امام صادق است، می‌خواستند او را اذیت کنند. در یک جلسه امام صادق حسابی زراره را خراب کرد. بعد به پسر زراره گفت: به پدرت سلام مرا برسان و بگو من دوستت دارم، ولی یک جا علناً تو را خراب کردم تا دشمن نگوید تو مرید من هستی و تو را اذیت کند. یک جا مصلحت بود تو را کوبیدم و خراب کردم و به آبرویت سیلی زدم، برای این که دشمن شرش را از سرتو کم کند. بعد امام صادق فرمود: این قصه‌ی من مثل سوراخ کردن کشتی توسط خضر است. کشتی را سوراخ می‌کنیم تا شر شاه از سر کشتی کم شود. پس ببینید گاهی انتقادها تاکتیکی است. گاهی سیلی زدن‌ها و تشرها تاکتیکی است. زراره مورد انتقاد قرار می‌گیرد که مأمورین ساواک بنی عباس بروند و بگویند ایشان مرید امام نیست. شرشان را از سر زراره کم کنند. این‌ها حرکت‌هایی سیاسی است. پس ببینید نگو چرا کشتی را سوراخ کردی؟
اما دوم؛ «وَ أَمَّا الْغُلامُ فَکانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشینا أَنْ یُرْهِقَهُما طُغْیاناً وَ کُفْراً»(کهف/80) آن پسری که در کوچه او را کشتم، آن غلام، می‌دانی چه بود؟ این آقا زاده پدر و مادر خوبی داشت این پس اگر کمی بزرگ می‌شد، پدر و مادرش را منحرف می‌کرد و ما بسیار داشتیم که پدر و مادرها به خاطر انحراف بچه‌ی خود منحرف شده‌اند. «فَأَرَدْنا أَنْ یُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَیْراً مِنْهُ زَکاهً وَ أَقْرَبَ رُحْماً»(کهف/81) خداوند خواست این بچه‌ای که پدر و مادرش را منحرف می‌کند، کشته شود تا خدا جای او یک بچه‌ی خوب به پدر و مادر بدهد. «وَ أَمَّا الْجِدارُ فِی الْمَدینَهِ وَ کانَ تَحْتَهُ کَنْزٌ لَهُما وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ یَسْتَخْرِجا کَنزَهُما رَحْمَهً مِنْ رَبِّکَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْری ذلِکَ تَأْویلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَیْهِ صَبْراً»(کهف/82) اما آن دیوار که ما ساختیم «فَکانَ لِغُلامَیْنِ یَتیمَیْنِ»(کهف/82) آن دیوار از آن دو بچه‌ی یتیم بود و گنجی هم زیر آن بود. پدر این دو پسر هم آدم خوبی بوده است. اگر این دیوار خراب می‌شد، گنج پیدا می‌شد و مردم این گنج ایتام را بر می‌داشتند. چون پدر آدم خوبی بوده، خدا می‌خواست پول پدر به بچه یتیم‌ها برسد. ما مأمور شدیم دیواری روی آن بسازیم تا بچه‌ها بزرگ شوند. وقتی بالغ شدند. گنجشان را استخراج کنند. بعد هم می‌گوید: می‌دانی این‌ها را به سلیقه‌ی خودم انجام ندادم، این‌ها کانال‌هایی است که خدا به من پیام می‌دهد و به من دستور داده است.
7- گاهی اولیا خدا چیزهایی می‌گیرند که دیگران نمی‌گیرند
از این آیه چه می‌فهمیم؟ گاهی اولیاء خدا چیزهایی می‌گیرند که دیگران که در آن حد نیستند و نمی‌گیرند. حکومت نظامی شد، امام فرمود: بریزید به خیابان‌ها. همه برایشان این کار تعجب آور بود. حتی برای مرحوم آیت الله طالقانی رحمه الله علیه، تلفن کرد که‌ای امام حکومت نظامی است، شما فرمودید بریزید در خیابان؟ مردم را به رگبار می‌بندند. فرمود: باشد بریزند به خیابان. هر چه مرحوم آیت الله طالقانی دست و پا زد، هرچه التماس کرد، درآخر امام فرمود: این دستور است دیگر وقتی گفتند دستور است، آیت الله طالقانی چیزی نگفت. یک رابطه‌ها، امدادهای غیبی، این‌ها وجود داشته است. گاهی خداوند بنا دارد یک کار را بکند. داریم در قرآن که «ثُمَّ السَّبیلَ یَسَّرَهُ»(عبس/20) یعنی خدا وقتی می‌خواهد کاری بشود، راهش را باز می‌کند. این خبرگان محترم از آن جا که می‌خواهند قالی قیمتی ببافند، روی هر نخ این قالی دقت می‌کنند و اگرمی خواستند رهبری را روی برنامه‌ی همیشگی که کلی بحث می‌کنند و تحقیق و چون و چرا می‌کنند، اگر می‌خواستند رهبری را تعیین کنند، شاید دو ماه طول می‌کشید و ما رهبر نداشتیم. اما وقتی خداوند می‌خواهد حرکتی انجام شود راهش را باز می‌کند. بعد می‌بینی یک ساعت، سه ربع، شصت نفر به یک نتیجه‌ی خوب می‌رسند. و این کار، کار خبرگان نبود. اگر خبرگان چنین هنری داشتند، بقیه‌ی کارهایشان را هم سریع انجام می‌دادند و از این جا پیدا بود، غیر از خبرگان یک امداد الهی هم بود و گرنه مسیر طبیعی نبود. خوب، حالا آقای خامنه‌ای رهبر شد، تکلیفش با این پیرمردها چه بود؟ چون بالاخره ما در شهرها، علمای پیرمردی داشتیم. بالاخره پیرمرد و عالم 100ساله داریم. پس قصه چه می‌شود؟ مسن ترها پس چه می‌شوند؟
8- در قرآن لیاقت ملاک حکومت است
من قصه دیگری از قرآن بگویم که هیچ ایرادی ندارد که به خاطر لیاقت بیش‌تر او حکومت دست جوان‌تر باشد. اما پیرمردها هم با همان عنوانی که دارند، درمقام خود محفوظ باشند. یوسف حکومت را به دست گرفت، اما در عین حال قرآن می‌گوید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ»(یوسف/100) پدر و مادر پیرش را هم روی تخت نشاند. حکومت دست حضرت یوسف جوان بود «إِنِّی حَفیظٌ عَلیمٌ»(یوسف/55) به خاطر استعدادهای ویژه‌ای که در یوسف بود، حکومت دست یوسف بود، اما پدر پیرش پیغمبر هم بود. سابقه‌اش هم از یوسف بیش‌تر بود. به گردن یوسف هم حق داشت. اما فعلاً به دلیل لیاقت و خصوصیات ویژه‌ای که داشت، یوسف جوان رهبر شد و قرآن می‌گوید: احترام پدر را هم حفظ کرد. بنا براین در وادی خدا همه با هم هستیم.
قرآن می‌گوید: ما دو مدار داریم؛ 1- مدار شرک 2- مدار توحید.
در مدار توحید، و یا در مدار شرک، در مدار روشن و نورانی قرآن می‌گوید: «بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ»(آل عمران/195) یعنی من از تو هستم. حالا تو رئیس هستی. ما به تو کمک می‌کنیم. اگر هم من رئیس شدم تو کمک من کن. یعنی مثل دو دستی که همدیگر را می‌شویند. در مدار توحید وقتی امام حسن مجتبی، امام است، امام حسن صد در صد بیعت می‌کند و با امام حسن تسلیم است. وقتی امام حسین می‌اید کربلا، ابو الفضل العباس، برادرش صد در صد سقایی می‌کند. از خیمه‌ها حفاظت می‌کند. در کربلا پرچمداری می‌کند. یعنی وقتی کسی رهبر شد، برادر کوچک وبزرگش، دوست و هم مباحث و استادش، شاگردش، هم شهری او، دیگر باید این حرف‌ها را کنار گذاشت. تازه اگر یوسف حکومت پیدا کند به درد پیرمردها هم می‌خورد.
قرآن در سوره‌ی یوسف در آیه‌ای می‌فرماید: «وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَى الْعَرْشِ» یوسف جوان حکومت را گرفت، اما پیرمردها هم تحقیر نشدند، حضرت یعقوب پیرمرد، پدر سال‌ها در فراغ سوخته‌ی، چشم از دست داده، می‌بیند همین پیراهن یوسف جوان، چشم پدر را شفا می‌دهد. قرآن می‌گوید: وقتی پیراهن یوسف را روی چشم پدر انداختند، چشم پدر «أَلْقاهُ عَلى‌‌ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصیراً»(یوسف/96) بینا شد. گاهی طرف جوان است، اما پیراهن این جوان چشم این پیرمرد را شفامی دهد. در تاریخ از این‌ها زیاد داریم. کار بعیدی نیست.
9- اطاعت ولی امر واجب است
دوم، قرآن می‌گوید: وقتی یوسف جوان حکومت را به دست گرفت، ولی امر شد، گفت: «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ»(یوسف/100) پدرعزیز، یعقوب پیرمرد، پیغمبر بزرگوار، اگریوسف حکومت نداشت، شما در بیابان‌ها چادرنشین بودید. اگر امروز این جا آمدید صدقه‌ی سر حکومت یوسف است. خیال نکنیم اگر رهبری آیت الله خامنه‌ای تضعیف شد ما به جایی می‌رسیم. اگر بنده هم می‌گویم قال الصادق تمام نخ‌هایی که حرکت می‌کنند به عشق محکمی سوزن است. اگر سوزن قوی، نوک تیز و از آهن سفت بود، حرکت او همه‌ی نخ‌ها را هم به دنبال خود می‌کشد، اما اگر سوزن را تضعیف کنیم، آن را زنگ زده کنیم، از تیزی آن بکاهیم، هر چه سوزن برق و فلزیت و تیزی آن، صفایش کمتر شود، نخ‌ها خیال نکنند که به نفعشان است. اگر سوزن قوی نباشد، نخ هم به جایی نمی‌رسد. نخی که در پارچه دوخته می‌شود، صدقه‌ی سرسوزن است.
قرآن می‌گوید که یوسف گفت: «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ» من یوسف جوان رهبر شدم اما شما که پیرمرد هستید را به جایی رساندم. اگر واقعاً حکومت ما قوی باشد، رساله‌های ما، مسائل مورد نیازش به زبان‌های دنیا ترجمه می‌شود و اگر حکومت قوی نباشد برای چاپ توضیح المسائل هیچ کسی به ما کاغذ نمی‌دهد. ما حتی اگرخواستیم احکام خدا پیاده شود، نیاز به قدرت داریم. بدون قدرت حکم خدا پیاده نمی‌شود. مگر نبود که حکم خدا بود ولی قدرت نبود. زن‌های ما بی حجاب بودند. فیلم‌های سینما کذا و کذا بود. بنا بر این اصل، مسئله‌ی رهبری و ولی امر است. اطاعت ولی امر واجب است. حالا هر کس می‌خواهد باشد. به هر حال قرآن کتاب قشنگی است.
10- درسی از قرآن درباره ملاک انتخاب رهبر
یک قصه‌ی دیگر هم برایتان بگویم. که قرآنی است، چون من معلم قرآن هستم. بعد از موسی که او از دنیا رفته بود، مردم به سراغ یک پیغمبر آمدند و گفتند ما می‌خواهیم حرکتی کنیم و رهبر می‌خواهیم «ابْعَثْ لَنا مَلِکاً»(بقره/246) یک ملک و پادشاهی به ما بده. پیغمبر هم از خدا خواست که این مردم پیغمبرشان را از دست دادند و الآن یک رهبر می‌خواهند. خوب، خودش پیغمبر بود اما همیشه هر پیغمبری هر کاری نمی‌تواند بکند. گاهی پیغمبر هست، اما فرمانده باید کس دیگری باشد، قرآن می‌گوید: «قالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِکاً نُقاتِلْ فی‌‌ سَبیلِ اللَّه»(بقره/246) گفتند: به پیغمبری که داشتند، بعد از این که موسی را ازدست دادند، آمدند نزد پیرمردی، مثلاً پیغمبری و گفتند: «ابْعَثْ لَنا مَلِکاً نُقاتِلْ فی‌‌ سَبیلِ اللَّه» فرمانده، ملک، یک رهبر لایق برای ما بفرست تا با حضور او جبهه بگیریم و با مخالفین بجنگیم. قرآن می‌گوید: «وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً قالُوا أَنَّى یَکُونُ لَهُ الْمُلْکُ عَلَیْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْکِ مِنْهُ وَ لَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ یُؤْتی‌‌ مُلْکَهُ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ»(بقره/247) این آیه را هیئت وزرا وقتی می‌خواستند با آیت الله خامنه‌ای بیعت کنند خواندند و آیه‌ی قشنگی بود. پیغمبرشان گفت: این جناب طالوت جوان و رشید رهبر شماست. یک عده گفتند: آخر او که چنین و چنان است. گفت: ببینید اگر بناست اطاعت از ولی امر بکنید «إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً» اشکال گرفتند که این فقیر است «وَ لَمْ یُؤْتَ سَعَهً مِنَ الْمالِ» جیبش خالی است. گفت: به جیبش چه کار دارید؟ «وَ زادَهُ بَسْطَهً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» او از نظر توان بدنی و فکری و مغزی، علوم نظامی و سیاسی وارد است. پیغمبر بود و حیات داشت و زنده بود، اما فرمانده را شخص دیگری تعیین کرد. هیچ اشکالی ندارد که ما مرجع تقلید عالم پیرمرد 80، 90 ساله، 100 ساله داشته باشیم، اما رهبر یک آدم جوان تازه نفس لایق باشد. دلیل ما الهام از قرآن است. بعد از موسی پیغمبر بود اما مردم نگفتند: ‌ای پیغمبر تو برخیز و رهبری کن. گفتند: «ابْعَثْ لَنا مَلِکاً»(بقره/246) کسی را برایمان انتخاب کن. در خبرگان کسانی بودند که سنشان از آیت الله خامنه‌ای بیش ترهم بود، اما خوب، خودشان گفتند: لیاقت تو از ما بیش‌تر است. به هر حال الآن ما در شرایطی هستیم که باید پیرمردها را روی تخت بنشانیم مثل یوسف، برخوردی محترمانه داشته باشیم، ولی حکومت دست یوسف باشد، البته معنایش این نیست که همین طور بنشینیم، بخوانیم و فکر کنیم. نه اگریوسف حاکم باشد «وَ جاءَ بِکُمْ مِنَ الْبَدْوِ»(یوسف/100)
11- باید با وحدت و انسجام نبود امام را جبران کنیم
امیدوارم ما بتوانیم در این شرایط مخصوص اطاعت کنیم و این را هم به شما بگویم، هرچه احساس می‌کنیم از امام کم داریم، باید در انسجام و محبت و قدرت خود اضافه کنیم تا آن کمبود راجبران کنیم. یعنی اگر امام نمره‌ی 20 بود و مردم نمره‌ی 15 بودند، باید20 امام و 15 مردم در برابر ابرقدرت‌ها می‌ایستاد اما حالا امام را از دست دادیم. نمره‌ی رهبر 18 شد، پس ما باید از نمره‌ی 15 بالاتر بیاییم. یعنی هر چه بین امام و رهبر جدید فاصله است، باید آن فاصله را با قدرت، با وحدت و با کنار گذاشتن خیلی حرف‌ها جبران کنیم. یعنی فاصله‌ی امام وآیت الله خامنه‌ای را باید با انسجام خود جبران کنیم. بسیاری از حرف‌هایی که زمان امام، او را می‌رنجاند و او مرتب داد می‌زد، و او را ناراحت می‌کرد، باید آن‌ها را کنار بگذاریم و الآن الحمد لله شرایط، شرایط خوبی است.
امام چقدر عزیز است، وقتی بود ابرقدرت‌ها مأیوس بودند، از دنیا رفت، باز تشییع جنازه‌اش ابرقدرت‌ها را مأیوس کرد. آدمی که بودنش و نبودنش برای کفر یأس می‌آورد اما وای بر امثال ما که کافر نه از بودن ما می‌رنجد و نه از نبودن ما.
آدم‌هایی هستند که بود و نبودشان مبارک است. امام سجاد در صحیفه‌ی سجادیه یک دعا دارد که هنگام مریضی خوانده است. می‌گوید: خدایا نمی‌دانم وقتی سالم هستم به تو نزدیک‌تر می‌شوم یا وقتی مریض می‌شوم؟ چون افراد و اولیاء خدا از لیموترش هم لیمونات درست می‌کنند. دور نمی‌اندازند و بگویند ترش است، آدم هنرمند از لیموی ترش و شیرین، شربت می‌سازد. ما باید از نبود امام با وحدت و انسجام همان حالتی را که کفار زمان امام داشتند، از ترس و وحشت برایشان ایجاد کنیم و بگوییم حالا هم هیچ غلطی نخواهند توانست انجام دهند.
خدایا! ما را با ابراهیم، موسی و عیسی و محمد(ص)، ما را با انبیا و راهشان، با احکامشان و با سیره‌ی آن‌ها روز به روز آشناتر بفرما.
خدایا! به ما عزت و قدرتی که سبب یأس کفار شود عنایت بفرما. دل‌ها را با هم مهربان‌تر، متحد ومنسجم‌تر بفرما.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
Comments (0)
Add Comment