موضوع بحث: امام حسین(علیه السلام) -2، اصحاب، محرم 65
تایخ پخش: 27/6/65
بسم اللّه الّرحمن الّرحیم
«السلام علیک یا ابا عبد اللّه و علی الارواح الّتی حلت بفنائک، علیک منی سلام اللّه ابداً ما بقیت و بقی اللّیل و النّهار و لا جعل اللّه آخر العهد منی لزیارتک، السّلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین»
بعد از عاشورا و در ایام محرم از کارهایی که باید بشود این است که اصحاب امام حسین را مطرح کنیم. چقدرخوب است که تمام حسینیهها در کاشیکاریها اسم این هفتاد و دو تن را بنویسند و چقدر خوب است که در کتابهای درسی اسم این هفتاد و دو تن آورده شود، چون اینها خیلی مهم هستند. امام حسین فرمود: روی کرهی زمین بهتر از اصحاب من وجود ندارد. کسانی را که امام حسین چنین جملهای در مقامشان میفرماید، نمیشود از کنارش ساده گذشت. اینها چه کسانی بودند که بهترین افراد روی کرهی زمین بودند؟ حدیث داریم که اینها بزرگ ترین شهدا هستند، و ما همینطور که اسم خیابان هایمان را به نام شهدایمان میگذاریم، باید نام هفتاد و دو تن را هم نام خیابانها بگذاریم و برایشان برنامه داشته باشیم.
من تاریخ این یاران را مطالعه کردم. چند نفر از اینها را برایتان در این جلسه میگویم و بد نیست با زندگی اینها کمی آشنا بشویم.
1- ماجرای حبیب و میثم تمار
یکی از یاران امام حسین در ماجرای کربلا حبیب بن مظاهر است. در یکی از جلسهها انس را گفتم، حالا حبیب را میگویم. اولاً حبیب از صحابی بود، یعنی از یارانی بود که پیغمبر را درک کرده بود. امیرالمؤمنین و امام حسن را درک کرده بود. دوماً در اکثر جنگها در کنار حضرت علی(ع) بود. سوماً از نظر اجتماعی، یک فرد سرشناس و محبوبی بود. پس هم ملا، هم محبوب، هم رزمندهی پر سابقه در جنگها و هم صحابهی رسول خدا بوده است. این چهار عنوان بزرگ برای حبیب بن مظاهر بود.
یک لطیفهای هست، یک روز حبیب و میثم تمار رو به روی مردم به هم میرسند، حبیب به میثم میگوید که من فکر میکنم به خاطر مقاومتی که در رابطه با خط امیرالمؤمنین داری تو را به دار بزنند. میثم هم میگوید: من میبینم که تو را در یاری امام حسین تکه تکه کنند و سرت را ببرند و مردم هم قه قه میخندند. مردم با خود میگویند: حبیب بن مظاهر و میثم تمار به هم جک میگویند. به قاتل میثم میگویند دویست درهم به تو میدهیم برو میثم را بکش. وقتی میکشد، سیصد درهم به آن میدهند. صد درهم هم اضافه میدهند. مردم یک مشت حواس پرت هستند و تمام این پیش بینیها از قبل شده بود. گاهی مردان خدا یک موجی را میگیرد و یک الهامهایی از طرف خدا به آنها میشود. قرآن میگوید: «وَ أَوْحَیْنا إِلىام مُوسى»(قصص/7) ما به مادر موسی وحی کردیم. مگر مرحوم آیت الله اشرفی قبل از شهادتش نگفت که: «من میبینم که چهارمین شهید محراب باشم» و تلویزیون هم این را گذاشت، و چهارمین شهید محراب هم شد. چون ایشان پنجاه سال نماز شبش ترک نشد و کسی که پنجاه سال سحرها با خدا رابطه دارد، خدا یک درهایی را برایش باز میکند.
2- حبیب یک صحابی بود
پس پیش گویی داشت. خبر شهادت خودش را داشت. صحابی بود. عالم بود. حامل علوم بود. رزمنده در جنگهای مکرر بود. حبیب به خاطر اهمیت و سخنرانیهای مهمی که داشت زیر نظر بود. مخفیانه از کوفه فرار کرد و نزدیک عاشورا خودش را به کربلا رساند. در کربلا به امام حسین گفت: آقا من یک قبیله دارم، اجازه میدهید از کربلا بروم و درقبیله سخنرانی کنم و یک گروهی یار بیاورم؟ امام فرمود: برو! رفت و یک جمعیت قبیلهاش را راه انداخت تا به کربلا بیاورد، ولی جاسوسهای حکومت فهمیدند و یک لشکر برای جنگ با آنان فرستادند، عدهای کشته و عدهای زخمی شدند و عدهای هم به کربلا آمدند. ولی آنهایی هم که به کربلا نیامدند، برای دفن بدنهای مقدس اهل بیت آمدند. آن قبیلهی بنی اسد خویش قومهای حبیب بن مظاهر هستند. بالاخره با این سخنرانی یک عده کربلایی درست کرد. یک عده هم که آمدند، بدنهای مقدس را دفن کردند.
حبیب روز عاشورا میخندید، همه میگفتند: حبیب چرا میخندی؟ میخواهی شهید شوی، میگفت: بهشت میروم. ولی با این که پیر بود، فرماندهی طرف راست لشکر امام حسین هم بود. حبیب و مسلم بن عوسجه با هم بودند. بعد حبیب را که شهید کردند(حبیب موهای بلندی داشت با این که پیر بود) سرش را بریدند. سرش را به یک اسب بستند و در کوفه گرداندند، برای این که توهین کنند. بچهای داشت که به دنبال این اسب میدوید، به سر بریدهی پدرش نگاه میکرد، آقایی که سوار بر اسب بود گفت: پسر دنبال کارت برو. پسر گفت: نه بگذار من نگاه کنم. گفت: چه کار داری؟ خلاصه این پسر در هر کوچه و خیابان به دنبال سر پدرش میدوید و نگاه میکرد. صاحب اسب گفت: چرا نگاه میکنی؟ گفت: این بابای من است. گفت: میشود این سر را به من بدهی که من دفن کنم؟ گفت: اگر سر را به تو بدهم دفن کنی، پس چه کسی جایزه بگیرد؟ جایزه چه میشود؟ هر چه بچه التماس کرد که سر بابا را بده، نداد. بچه اسم این شخص را یادداشت کرد، به دنبال آن رفت و شناسایی کرد، بعد که به تکلیف رسید، قاتل پدرش را گرفت و کشت. انتقام خون پدرش را گرفت. این هم پسر نا بالغ حبیب بن مظاهر بود.
3- سرنوشت قاتلان امام حسین
یکی از علمای بزرگ اصفهان یک کتابی به عنوان شرح دعای کمیل نوشته است. در این کتاب یک مطلبی دارد و میگوید که: شمر آمد روی سینهی امام حسین نشست. امام حسین چشم هایش را باز کرد و گفت: «ما انت» تو کیستی؟ گفت: «انا شمر» من شمر هستم. گفت: من را میشناسی؟ گفت: بله، تو پسر فاطمهی زهرایی. گفت: پس چرا من را میکشی؟ گفت: اگر تو را نکشم پس جایزهی یزید چه میشود؟ امام گفت: تو من را نکش من به تو جایزه میدهم. من و جدم تو را شفاعت میکنیم. گفت: جایزهی یزید برای من شیرینتر است. دنیا خیلیها را گول زده است. جالب این است که هیچ کدام به دنیا هم نرسیدند. شمر چه شد؟ شمر را پس از چند صباحی کشتند و بدنش را جلوی سگها انداختند. خولی که همدست شمر بود، در خانهاش ریختند و او را کشتند. چون بعد از این که امام حسین شهید شد، مردم فهمیدند که چه خاکی بر سرشان شده و چه غلطی کردهاند. ناراحت شده بودند، میخواستند منفجر شوند. به این قاتلهای کربلا بدون کنترل حمله میکردند. در خانهی خولی ریختند، خولی پرید و در مستراح خانهاش رفت، آن جا یک سبد، بود سبد را روی خودش کشید. زیر سبد، در مستراح قایم شد. اینها دیدند خولی نیست، رفتند در مستراح سبد را برداشتند دیدند زیر سبد است. آوردنش بیرون و او را کشتند. حرمله شخصی بود که به گلوی علی اصغر برای جایزه تیر زد، حرمله را گرفتند و کشتند، بعد جنازهاش را سوزاندند.
یعنی اینطور نیست که اینها به دنیا رسیدند، اینها هم آخرت و هم دنیا را از دست دادند. چون قرآن نمیگوید: هر کس سراغ دنیا برود به او میدهیم. میگوید: هر کس سراغ دنیا برود، شاید دادیم، شاید ندادیم. «ما نَشاءُ لِمَنْ نُریدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَهَ وَ سَعى لَها سَعْیَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکُوراً»(اسراء/19-18) نمیگوید کسی که هدفش دنیا باشد، صد در صد به آن میرسد. خیلیها دنبال دنیا میروند، از آخرت باز میمانند، به دنیا هم نمیرسند.
در کوفه یک کسی توی سرش میزد و میگفت: باختم، باختم. گفتند: چه شده است؟ گفت: به من گفتند برو کربلا امام حسین را بکش، جایزه میدهیم. من ده درهم خرج اسب و شمشیرم کردم و رفتم امام حسین را کشتم و برگشتم، شش درهم به من دادند.
خیلیها بدبخت هستند. به هوای این که به دنیا برسند، چهار دروغ میگویند، به دنیا هم نمیرسند، رسوا هم میشوند. این طور نیست که هرکس، هر شیطنت و حیله و عقلی دارد به کار بزند، حتماً به هدفش میرسد. خیلیها هیچ حیله ندارند و راحت زندگی میکنند و خیلیها صبح تا شب فکر میکنند و هیچ کاری نمیکنند.
حبیب بن مظاهر، از اصحاب رسول خدا، حامل علوم اسلامی، محبوب و معروف کوفه بود. سردار بخشی از لشکر امام حسین بود. در اکثر جنگهای امیرالمؤمنین شرکت میکرد. پیش گویی میکرد. پیرمرد بود.
4- قبر حبیب
پیرمردهایی که پای تلویزیون نشستهاید، از این چیزها چه میفهمیم؟ اگر ریشت سفید شده و توی فامیلی گیر کردی که همه یک جور دیگر هستند، شما شبانه فرار کن، خودت را به کربلا برسان. از حبیب درس بگیر. قبر حبیب بن مظاهر هم در کربلا جلوی راه است. وقتی به طرف قبر امام حسین میرویم، قبر حبیب است، برمی گردیم باز هم قبر حبیب را میبینیم. انگار یک پاسبانی که لب در ایستاده است.
حرم امامها همه اینطوری است. دور تا دور حرم حضرت علی همه علمای درجه یک هستند. انگار یک پاسبانی که دور خانهی وحی را حفاظت میکنند. نزدیکترین قبر به قبر امیرالمؤمنین قبر علامهی حلی است. خیلی مهم است. علامهی حلی کسی است که نیم ساعت مباحثه کرد و خدابنده را به شیعه دعوت کرد و وقتی شاه شیعه شد، وزیر و دربار و همه شیعه شدند و شیعه بودن ایرانیها از صدقه سر نیم ساعت صحبت علامه حلی است. خدا وقتی به یک عمر برکت میدهد این است.
حبیب روز عاشورا میخندید، یعنی پیرمردها اگر چیزی را در راه خدا میدهید غصه نخورید، بخندید. اصولاً اگر آدم چیزی را با کراهت بدهد، قبول نمیشود. قرآن میفرماید: خدا قبول نمیکند پولی را که اینها خرج کنند. به خاطر این که اینها با کراهت خرج میکنند. یک کسی یک گوسفند را پای دیگ میآورد میگوید: به خاطر امام حسین گوسفند را برای ملت بپزید. یک کسی را هم در خانهاش را میزنند و میگویند برای روضهی حسین چند تومان میدهی؟ خیلی فرق میکند، آن کسی که میآورد، با کسی که از او میگیرند. قرآن میگوید: ما از آنهایی قبول میکنیم که خودشان بیایند و بدهند. و لذا یک حدیث داریم که اگر به فقیر بدهید ارزش دارد. اگر فقیر گفت و شما دادید این مزد آبرویی است که ریخته شده است.
حبیب پیرمرد بود و شهید شد، سرش را بریدند. زلف هایش را به اسب بستند برای این که تحقیرش کنند و پسرش هم آن گونه بود. ما که چیزی نداریم. اما عشقمان را باید به حبیب بن مظاهر اظهار کنیم. خدایا! به آبروی این پیرمرد کربلا به پیرمردهای ما نظر مرحمت بفرما و همه ما را حبیب گونه قرار بده. (الهی آمین)
5- مسلم هم از صحابه بود
مسلم هم شخصیت معروف کوفه بود. گمنام نبود. این که میگویند ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند، باید که بگویم از کوفه چند نفر آمدند و امام حسین را حمایت کردند که هر کدام از آنها به یک مملکت میارزد. منتها از بس که اکثر آنها بد هستند، آن چند تا خوبها هم به چشم نمیآیند. اولاً مسلم بن عوسجه صحابی بود، به کسانی صحابی میگویند که توفیق رسیدن خدمت پیغمبر را داشتند. دوماً عابد بود. عابد به کسی میگویند که غیر از کارهای واجباتش اهل نماز شب و تهجد و سیر و سلوک است. سوم اینکه رزمنده بود، نه فقط ریش سفید مقدس بود، بلکه در فتوحات اسلامی سهم داشت. چهارم اینکه از دعوت کنندگان امام حسین بود، منتها با وفا بود. پنجم اینکه سخنرانیهای خوبی میکرد و اهل تبلیغ بود. بعد از شهادت حضرت مسلم بن عقیل(امام حسین قبل از این که به کربلا برود مسلم را به کوفه فرستاد که مسلم را شهید کردند) مسلم بن عوسجه زن و بچهاش را برداشت و از کوفه فرار کرد. به امام حسین گفت: حسین جان! اگر اسلحه نداشته ابشم با سنگ از تو محافظت میکنم. یعنی سنگ بر سر دشمنانت میزنم.
مسلم پیرمرد انقلابی بود. در زیارت نامه میخوانیم سلام بر تو و سلام بر سخنرانی هایت. شب عاشورا وقتی امام حسین فرمود که هر کس میخواهد برود. مسلم بن عوسجه بلند شد و گفت: «أَنَحْنُ نُخَلِّی عَنْکَ وَ بِمَا نَعْتَذِرُ إِلَى اللَّهِ فِی أَدَاءِ حَقِّکَ لَا وَ اللَّهِ حَتَّى أَطْعَنَ فِی صُدُورِهِمْ بِرُمْحِی وَ أَضْرِبَهُمْ بِسَیْفِی مَا ثَبَتَ قَائِمُهُ فِی یَدِی وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ مَعِی سِلَاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجَارَهِ»(إرشاد مفید، ج2، ص91) حسین را شب عاشورا تنها بگذاریم؟ عذر ما چیست؟ والله به خدا قسم تو را رها نمیکنیم تا این که نیزهمان درسینهی دشمنان بشکند. به خدا قسم رهایت نمیکنم، مگر این که دشمنانت را با شمشیر بکشم. «وَ لَوْ لَمْ یَکُنْ مَعِی سِلَاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجَارَهِ» و اگر سلاح نداشته باشم، با سنگ آنها را میکشم. همین که مسلم بن عوسجه شهید شد، امام حسین پیاده بالای سرش آمد، پیاده آمدن امام حسین احترام است. بعد این آیه را خواند «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ»(احزاب/23) بعضی بندگان خدا به وعدهشان وفا کردند و بعضی تا چند لحظهی دیگر منتظر هستند.
6- پشتیبانی از امامت
پیرمردی شبانه با زن و بچهاش فرار کرده، محبوب و معروف، صحابی ریش سفید، حالا هم شهید شده، یک دقیقه بیشتر وقت ندارد. حبیب بن مظاهر بالای سرش آمد و گفت: مسلم! رفتی. (آدم اگر لحظهی مرگ یک دقیقه وقت داشته باشد چه کار میکند؟ ببینید، مسلم بن عوسجه این یک دقیقه را چه گفت؟) گفت: حبیب! دارم میروم. یک دقیقه بیشتر وقت ندارم. امام حسین را رها مکن. یعنی در این یک دقیقه وقت بگذارید در خط رهبری باشم. بعد میخواست با امام حسین حرف بزند که دیگر صدایش بیرون نمیآمد، چون خون از بدنش رفته بود، با دست هایش اشاره کرد و گفت: که به حسین سفارش میکنم.
صحابی بود، عابد بود، در فتوحات اسلامی شرکت میکرد، از دعوت کنندگان بود. سخنران قوی و اهل تبلیغ بود. شبانه با زن و بچه هجرت کرد و شبی که امام حسین فرمود: اگر میخواهی بروی برو، نرفت و در نفس آخر دلش برای رهبر میتپید.
خدایا! به آبروی اینها که اینچنین برای رهبری دل میسوزاندند هر چه عمر ما را زیاد میکنی امام شناسی ما و معرفت ما را به اولیاء خودت زیادتر بفرما. (الهی آمین)
شب عاشورا امام حسین از خیمهها بیرون رفت. شخصی به نام هلال است. میگوید: من نگران شدم. رفتم دیدم امام حسین دارد دور خیمهها راه میرود. گفتم: آقا کجا میروی؟ گفت: فردا جنگ است، میخواهم این تپهها و خاکریزها را بازبینی کنم که فردا از این خاکریزها و تپهها سوء استفاده نکنند. امام حسین برگشت و به خیمهی حضرت زینب رفت. زینب کبری گفت: برادرجان! این یارانی را که داری، آیا امتحان کردهای؟ توی اینها عامل نفوذی نباشد؟
«اشعث» به کسانی میگویند که سینهشان را بیرون میدهند و شکمشان را به داخل میدهند و «اشعث» به کسانی که مثل قهرمانهای پهلوان، زیر چشمی نگاه میکنند. امام حسین فرمود: اینها از این لوتیهایی هستند که مرگ را مسخره میکنند. هلال میگفت: من بیرون خیمه شنیدم که زینب چه میگفت و امام حسین چه پاسخ داد. آمدم پهلوی حبیب بن مظاهر، گفتم: یک مسئلهی تازه امشب پیدا شد. زینب کبری نگران اصحاب است. سؤال کرد کهای حسین به یارانت مطمئن هستی؟ و من میترسم که این نگرانی زینب را بقیهی زن و بچهها هم داشته باشند. ما سحر بلند شویم و بگوییم که نگران نباشند، همان لقبی که امام حسین به ما داد، ما همان هستیم. حبیب گفت باشد. حبیب بن مظاهر سحر یاران خود را جمع کرد و پشت خیمهی امام حسین و زینب رفت. امام حسین به زنها دستور داد که به استقبال این مردها بروند، حبیب بن مظاهر گفت: شنیدهام نگران هستید. مطمئن باشید که ما هستیم.
– ظهیر:
7- ظهیر هم حسینی شد
ظهیر کیست؟ یکی از یاران ظهیر بود، ظهیر سردار سمت راست لشکر امام حسین بود. من این را برای بعضی از برادرهای خودم میگویم. اینهایی که استاندار و رئیس فرهنگ، امام جمعه، وزارت خانه هستند و یک مسئولیت دینی و اجتماعی دارند. شنیدید که امام حسین مکه رفت، تروریستها خواستند خونش را بریزند، امام حسین حجش را تبدیل به عمره کرد، زود به کوفه آمد. ظهیر هم در آن سال در مکه بود، اعمالش را انجام داد و قصه را پیگیری میکرد. اما ظهیر نمیخواست قافلهاش با قافلهی امام حسین برخورد کند. امام حسین را دوست داشت ولی حال یاری نداشت. حالا ما اگر در زندگیمان میبینیم که یک کسی فاصله میگیرد، میگوییم رهایش کنید. اگر جزو حزب و باند ما بود، خودش میآمد و اعلام همبستگی میکرد. خودش نیامد، ما هم نمیخواهیم.
ولی امام حسین اینطور نبود. امام حسین دید که این جا، جای خالی است، دید جا هست و نمیآید، امام حسین گفت: من آن جا میآیم. چه چیز میخواهم بگویم؟ پیام ظهیر است. امام حسین میگوید ظهیر از تو فاصله گرفت، اما چون خوش ذات است، گرچه پشت به تو میکند، اما اگر بروی و دعوتش کنی، جذبش میکنی. یک دفعه برو خانهاش تمام میشود. صندلی کنارت خالی است، او نیامد بنشیند، تو برو پیش او بنشین. تَک اخلاقی بزنید. امام حسین این جا یک هجوم اخلاقی برد. ظهیری که فاصله میگیرد، امام حسین به یک قاصد با شخصیتی گفت: برو به ظهیر بگو حسین بن علی با تو کار دارد. حرفم این جاست. در جامعهی ما اگر کسی از کسی فاصله بگیرد، یعنی اگر من رفتم منبر، شما از پای منبر من بلند شدی، من هم از پای منبر شما بلند میشوم. ایشان ما را تحویل نگرفت، ما هم تحویلش نمیگیریم. خلاصه ما در زندگی معامله میکنیم. امام حسین میگوید: معامله نکنید، هجوم اخلاقی ببرید. ظهیر از امام حسین فاصله میگیرد اما امام حسین هجوم میبرد. خلاصه تا قاصد رفت، ظهیر در فکر بود که چه کار کند، این جا نقش همسر مشخص میشود. زن ظهیر گفت: پسر پیغمبر قاصد فرستاده چرا معطلی؟ بلند شو! و به او نهیب زد. ظهیر گفت: چشم، زن ظهیراین جا نقش مهمی داشت.
امام زین العابدین میفرماید: خدایا توفیقم بده «وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَى حُسْنِ الذِّکْرِ»(صحیفه سجادیه، دعاى 20)
خلاصه امام حسین به سراغ ظهیر رفت، ظهیر مانده بود که برود یا نرود. زنش نهیب زد و ظهیر رفت، ظهیر بنزینی بود، چون تا کبریت وحی به او خورد آتش گرفت. ظهیر در آن ملاقات منقلب شد. آمد و گفت: بلند شوید به خیمههای امام حسین برویم. من حسینی شدهام. کربلا آمدند. سخنران عجیبی بود. گاهی چنان سخنرانی میکرد که امام حسین از سخنانش لذت میبرد. غروب تاسوعا شد، هجوم آوردند. روز عاشورا بنا نبود جنگ شود، قرار بود در روز نهم جنگ بشود، عصر تاسوعا هجوم آوردند. امام حسین فرمود: بروید بگویید جنگ تا فردا عقب بیفتد. من دوست دارم امشب را عبادت کنم. «أَنِّی أُحِبُّ الصَّلَاهَ لَهُ»(إرشاد مفید، ج2، ص89) تا رفتند و جواب بگیرند، حبیب بن مظاهر و مسلم و ظهیر مشغول تبلیغات شدند.
در آخرین لحظات، از بعد از ماجرای کربلا مردم کوفه وجدان هایشان بیدار شد. البته اهل جهنم هستند، کسی که با خون حسین دستش آلوده شد، دیگر توبه فایدهای ندارد. یک کسی میگفت: اگر عصر تاسوعا جنگ میشد، حر هم جز یزیدیها کشته میشد و امام حسین با علم امامت خود میدانست یک میوه فردا صبح میرسد و اگر امروز میوهها را صندوق کنند، این میوهها نارس است.
ظهیر سردار بود، از اشراف قبیله بود، جنگاور با سابقه بود. در کربلا وقتی سخنرانی میکرد، گفتند: ظهیر تو که اول این طرفی بودی، تو جزو حزب امام حسین نبودی. گفت: بله اما حسینی شدهام. یک زن بهایی بود که مسلمان شده بود. این را مشهد پیش آیت الله العظمی میلانی بردند. گفتند: این خانم با کمالی است که مسلمان شده است. مرحوم آیت الله میلانی پرسید: چطور شد تو مسلمان شدی؟ خواب دیدی؟ مطالعه داشتی؟ این زن بهایی گفت: آقا هیچی، فقط یک لحظه لطف خدا شامل من شد. تا گفت یک لحظه لطف خدا شامل من شد، مرحوم آیت الله میلانی چنان تکان خورد و گریه کرد که اشک هایش جاری شد. یک لحظه لطف خدا شامل ظهیر شد. یک لحظه لطف خدا شامل حر شد. شما حساب کنید، ظهیر و عبید هر دو از طرف امام حسین دعوت شدند. ظهیر با این که با امام حسین سابقه نداشت، دعوت را پذیرفت. عبید با این که سابقهی دوستی با امام حسین را داشت دعوت را نپذیرفت. هر دو هم دلیر، هر دو هم سردار، هر دو هم معروف و. . . بودند. اما ظهیر بیگانه و عبید رفیق امام حسین و امام حسین از هر دو دعوت کرد. بیگانه پذیرفت، خودی نپذیرفت. تاریخ کربلا خیلی حساس است.
– حر:
8- حر قبل از عاشورا و روز عاشورا
حر برای ما چه میگوید؟ حر یک جا تک اخلاقی زد که تک اخلاقی او یک درس برای ما است. تقریباً اوائل محرم حر با هزار نفر جلوی راه امام حسین را گرفت و نگذاشت تکان بخورد. اما امام حسین از صبح آب تهیه کرده بود، به اصحابش گفت: حر و اصحابش همه تشنه هستند، به همه آب بدهید. با این که حر دشمن بود، همه را آب داد. امام حسین یک هجوم اخلاقی برد. امام حسین که سر نماز رفت، حر گفت: این پسر فاطمه است برویم و به او اقتدا کنیم، با این که خط دو تا خط است. خط حسین و خط یزید. اما در عین حال حر، یک مقدار شرافت داشت که درست است که خط ما دو تا است، ولی فعلاً پشت سرش نماز میخوانم. گاهی وقتها ما به خاطر این که خطمان با هم جور نیست، پشت سر همدیگر نماز نمیخوانیم. حر در خط یزید بود اما به امام حسین اقتدا کرد. در یک نماز که با هم مشترک بود. بعد یک ادبی حر از خودش نشان داد. چون اقتدا در نماز کرد، توانست اقتدا در شهادت هم بکند. یعنی چیزهای کوچک برای چیزهای بزرگ مقدمه میشود.
چه مانعی دارد یک کسی هزار نفر داشته باشد ولی برود و به کس دیگر متصل شود. اینها کارهای حرگونه است. حر به ما میگوید: اگر هزار نفر هم داری، اگر میدانی او افضل است از افرادت دست بکش و به او متصل شو. نگو آقا من خودم این جا یک کسی هستم.
9- پیامهای حرکت حر
حر هم به ما پیامهای زیادی دارد:
می گوید: اگر فرماندهی مشهور هستی، اما اگر میدانی منزوی بشوی نجات مییابی، منزوی شو! سر دوشی مهم نیست، شرف مهم است. حر یک امیر بود. بعد یک خط شد. ما از حر، از حبیب، از ظهیر، از مسلم، باید درس بگیریم. تا ابد باید جلوی تیر اینها بایستیم و بگوییم: کاش ما هم با شما بودیم. امام صادق به اینها سلام میکند. حضرت مهدی به اینها سلام میکند. خدایا! تو را به آبروی اصحاب امام حسین، توفیق بده که ما از اصحاب حضرت مهدی باشیم.
خدایا! هر چه عمر ما را زیاد میکنی، معرفت ما را و توفیق کار و اخلاص و عمق و برکت ما را زیاد کن. عزیزان ما را به کربلا برسان. صدام و اسرائیل و حامیانش را سرنگون کن.
خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»