موضوع: آداب دانشآموزی در ماجرای حضرت موسی و خضر (6)
تاریخ پخش: 21/10/1402
عناوین:
1- تلاش و کوشش دوباره، پس از شکست در رسیدن به هدف
2- رشد در همه ابعاد وجودی انسان
3- خدمت به مردم، نشانه رشد انسان
4- بزرگواری و کرامت در برخود با مخالفان
5- علم واقعی در گرو رشد روحی و اخلاقی
6- برخورد کریمانه حضرت علی علیهالسلام با قنبر
7- رعایت اخلاق در هنگام جدایی و طلاق
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
چند جلسه هست راجع به یک ملاقات آسمانی در زمین صحبت میکنیم. مطالبی را در تفسیر این ملاقات گفتیم، ملاقات حضرت موسی با حضرت خضر. قصّهاش را هم که در جلسات قبل گفتم و باید الآن تکرار کنم که ادامهی بحث را گوش میدهید، بدانید ماجرا چی هست، ممکن است هفتههای قبل شما نباشید، من دو، سه دقیقه ماجرا را دومرتبه تکرار میکنم که اگر پیامهایی را خواسته باشم ده، بیست تا نکته بگویم، بدانید نکتهها مربوط به چی هست.
حضرت موسی مشغول خطبه و سخنرانی بود، یک نفر پرسید: «باسوادترین افراد چه کسی هست؟» به ذهنش آمد من هستم، حضرت موسی گفت: «من هستم»، پیغمبر اولوالعزمی مثل حضرت موسی علیه السلام. خدا به موسی گفت: «برو مجمع البحرین، یک بندهی خوبی داریم، آنجا یک آدم هست، از تو باسوادتر است، برو شاگردش باش.» حضرت موسی هم تهیهی مسافرت دید. یک همراه، همسفر پیدا کرد، مقداری هم غذا که در غذایشان ماهی هم بود، نان هم بود. گفت: «این غذایتان، بلند شویم برویم مسافرت.» به آنجا رفتند. کجای مجمع البحرین است؟ گفتند: «علامتی که کجا بایستیم، آخر مجمع البحرین که یک متر، دو متر که نیست، اینجا دو کیلومتر جلوتر، پنج کیلومتر جلوتر.» گفت: «هر وقت این ماهی از داخل سفرهی شما به داخل دریا پرید، همان جا وایسا.» داشتند میرفتند و به یک سنگ بزرگی رسیدند، گفتند: «خستهایم، بخوابیم.» حضرت موسی پای این سنگ گرفت خوابید، استراحت کند بعد از پیمودن راه پیاده. این ماهی داخل آب پرید.
1- تلاش و کوشش دوباره، پس از شکست در رسیدن به هدف
رفت به موسی بگوید موسی، الآن ماهی همین جا پرید، گفت: «حالا خواب هست، بگذار بخوابد.» غذا خوردند و این رفیق موسی که مأمور بود خبر بوده که کجا ماهی داخل آب پرید، یادش آمد، گفت: «آقای موسی، این ماهی فلان جا پرید»، گفت: «چرا نگفتی؟» گفت: «دیدم خوابی، صدایت نزدم.» گفت: «عجب! هر چه راه رفتیم بیخود رفتیم، باید برگردیم.» دومرتبه تمام این راه را برگشتند. یعنی میخواهند یک عالمی را ببینند، حضرت موسی پیغمبر اولوالعزم میخواهد یک استادی را ببیند، کلّی پیاده میرود، بعد هم میفهمد اشتباه کرده برمیگردد، این خودش یک درس است. افرادی هستند ماشینشان تصادف میکند، مزرعهشان را ملخ میخورد، شرکتشان ورشکست میشود، این دیگر خانهنشین میشود، خودش را با یک شکست میبازد، دومرتبه برگردیم، مأیوس نشویم از اینکه یک بار شکست خوردیم. تا اینجایش را ماجرا را داریم، حالا نکاتش را چند تایش را بگوییم.
وقتی موسی حضرت خضر را دید، گفت اجازه بده من میخواهم شاگرد شما باشم، نه شاگرد شما باشم، مرید شما باشم، «أَتَّبِعُکَ»، اجازه بده یعنی «هَلْ»، «هَلْ أَتَّبِعُکَ» (کهف/ 66): اجازه میدهی من تابع تو بشوم؟ مرید شما باشم؟ دنبال شما بیفتم؟ یک چیزی به من بده که رشد باشد. او هم حرفهایی زدند و معلوم میشود ببینیم (4:06) خضر چه کاری کرده؟ رشد در چی هست؟ چون شرط معلّم و شاگرد، معلّم چه کسی؟ خضر، شاگرد چه کسی؟ حضرت موسی. شاگرد از معلّم خواست یک چیزی یاد او بدهد که رشد در آن باشد. بعد نگاه کنیم که حضرت خضر چه کارهایی کرد؟ کشتی را سوراخ کرد، کجایش رشد است؟ در این آیه رشد است، معلوم میشود رشد خدمات است، اینکه میگوییم فلانی سرمایهاش را، یک زمینی هست، یک خیابانی به آن خورده، گران شده، یا یک چیزی تورّم شاملش شده، یک چیزی، به دلیلی یک چیزی گران شده، این رشد نیست.
یک وقت یکی از دوستان ما میگفت که: «من در مسجدی که نماز میخوانم در شهر، مسجدم پر میشود، ماشاءالله شلوغ است.» گفتم: «آدم جدید میآید مسجد، خوشا به حالت، رشد این است که افرادی که به مسجد شما میآیند، شما آنها را به مسجد آوردی. من اگر پای منبرم شلوغ شد، نباید بگویم من مبلّغ خوبی هستم، روز عاشورا بود، اگر در سرازیری ماشین تند میرود، نمیشود گفت ماشین سالم است، ماشین قراضه است، بشکه است، سرازیری است. در سرازیری هر بشکهای بهترین ماشین حساب میشود. یعنی چیزها را زود به حساب خودمان نیاوریم. این من بودم که، درس من بود، من من نگویید. یا فلانی بود، خدا سایهی فلانی را از سرم کم نکند، اگر فلانی نبود، من چه شده بودم، هر چه میگویید بگویید خدا. «وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَداً. إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّهُ» (کهف/ 23 و 24)، هیچ وقت نگویید فردا من چه میکنم، بگویید که: «أَنْ یَشاءَ اللَّهُ».
درسی بخوانید که در آن رشد باشد، حتّی درسهای دینی. بنده فرض کنید یک کتابی برای حج نوشتم، «اسرار حج» آن مقداری که بلد بودم. باید نگاه کنم بعد از این کتاب اگر مکّه رفتم، معرفتم، اشکم، عبادتم، خدمتم اگر بیشتر شد، پیداست آن کتاب حجّم کتاب خوبی است. افرادی هستند پای کامپیوتر مینشینند، از امکانات کامپیوتر و … استفاده میکنند، یک رساله برای اذان مینویسند که اذان چهقدر ثواب دارد، امّا خودش از اوّل عمرش تا آخر عمرش یک اذان هم نمیگوید. راجع به اذان پژوهش میکند، ولی اذان نمیگوید.
2- رشد در همه ابعاد وجودی انسان
موسی گفت: «من میخواهم عقبت راه بیفتم، یک چیزی به من بدهی که رشد در آن باشد.» حالا رشد هم جامع است، رشد بدنی، رشد فکری، رشد سیاسی، رشد اقتصادی، نگفت چه رشدی. یعنی اگر دنبال انبیاء برویم، همه چیزمان رشد میکند.
یک آیه در قرآن داریم، میگوید اگر شما کتاب آسمانی را مطرح کنید، کتاب آسمانی را: تورات، انجیل، «ما أُنْزِلَ إِلَیْهِمْ» قرآن، «وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراهَ وَ الْإِنْجیلَ وَ ما أُنْزِلَ» (مائده/ 66)، اگر شما کتاب آسمانی را جدّی بگیرید، «خُذِ الْکِتابَ بِقُوَّهٍ» (مریم/ 12)، جدّی بگیرید، «لَأَکَلُوا» (مائده/ 66) وضع مالیتان هم خوب میشود، «مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ» (مائده/ 66)، یعنی گرسنگی هم که میخورید، به خاطر این هست که کتاب آسمانی را کنار زدید.
ای خضر، من موسی هستم، خدا به من دستور داده که به مجمع البحرین بیایم شما را پیدا کنم، یک چیزی از شما یاد بگیرم، منتها چیزی یادم بده که رشد باشد.
رشد چی هست؟ در بنّایی رشد است، چون یکی از کارهایی که حضرت خضر یاد موسی داد، گفت: «این دیوار کج شده، دارد میافتد، بیا این دیوار را بنّایی کنیم»، رشد هست. خدمت به مردم رشد است. گاهی وقتها میگوییم، میگوید: «مگر من نوکرشم؟!» اگر من امروز میروم نانوایی یک نان بخرم، بعد دیدم همسایهی ما پیرزن هست، پیرمردی هست، در برف و سرما نمیتواند نانوایی برود، راهش دور است نمیتواند، یک نان هم برای او خریدم، بعد هم گفتم: «آقا من روزی یک نان برای شما میخرم، من که میروم دکّان نانوایی، یک نان هم برای تو میخرم، آخرش هم پولش را به من بده، هر وقت خواستم.» یک نان بده، آن وقت مردم نانها به پسرت میدهند، چون اسم خدا جبّار است، یعنی جبران میکند.
3- خدمت به مردم، نشانه رشد انسان
گاهی ما میگوییم: «مگر من نوکرت هستم؟!» خدمت به مردم رشد است. ما الآن وقتی میگوییم این کار را بکن، میگوید: «مگر من نوکرشم؟!» میگوید نوکر آقاست، در اسلام میگوید به نوکر بگویید آقا، «سَیِّدُ الْقَوْمِ خَادِمُهُمْ» (من لا یحضره الفقیه، ج 4، ح 5791، ص 378): بزرگ قبیله، کسی هست که به قبیله خدمت کند. ما نمیدانیم، شاید همین آبی که دست یک نفر دادم، ثوابش از آن کار من بیشتر باشد.
«سَیِّدُ الْقَوْمِ خَادِمُهُمْ»، رشد خدمت به مردم است. گاهی وقتها مثلاً ما میگوییم که: «عجب حرمی رفتیم! هیچ کس در حرم نبود، یک زیارت دلچسبی بود!»، خب این خوشی میکند که حرم خلوت بوده، این جا گیرش آمده بنشیند. رشد به این است که حرم شلوغ باشد، نه به اینکه تو دلت بچسبد. گاهی وقتها حرم میروید، زیارت هم خلوت است، زیارت هم میخوانی، دعاهای زیادی هم میخوانی، امّا دلت خوش است به اینکه حرم، دور امام رضا خلوت باشد، این رشد نیست.
رشد چه چیزی هست؟ رشد هر کسی یک چیزی هست. سلام کردن به مردم رشد است. من؟! به این سلام کنم؟! بابا تو سلام کنی، ثوابت بیش از جواب است، سلام کردن خیلی ثوابش بیش از سلام شنیدن است، نگو او به من سلام کند، تو سلام کن، رشد به این است که تو عبادت بیشتری بکنی. من میخواهم رشد پیدا کنم، رشد جامع. آدم نمیداند رشدش در چی هست.
نمیدانم حالا من این را گفتم یا نگفتم. دیگر بعد از چهل و چند سال هر حرفی میزنم، میگویم شاید گفته باشم، شاید نگفته باشم. بنده خدایی میخواست نماز بخواند، از خواب بیدار شد، دید نیاز به غسل دارد، ولی خب آب نداشت غسل کند، گفت: «تیمّم میکنیم» یک خورده گشت و خاک هم پیدا نکرد، خاکِ خشکِ پاک که تیمّم کند. یک خورده نشست، دید حالا آفتاب میزند، با همان لباس آلوده شروع کرد دو رکعت نماز خواندن. خودش هم بدش میآمد سر نماز که با این بدن و با این لباس چه نمازی است. نمازش که تمام شد، زد تو سرش، گفت: «خاک تو سرت، با این نمازت! خاک تو سرت، با این نمازت!» بعد با زبان عوامی خودش گفت: «خدایا، اگر مردی این نماز را قبول کن.» بعد از مرگ خوابش را دیدند، گفتند: «حالت چهطور است؟» گفت: «خدا همان را هم قبول کرد. رشد من در همان بود که بگویم خاک تو سرت.»
رشد شما این است که بگو بلد نیستم. نه در شأن من نیست، حالا صاف بگو، خدا به پیغمبرش، اشرف مخلوقات پیغمبر است، میگوید: «قُلْ»، پیغمبر بگو؛ «إِنْ أَدْری» (جن/ 25): بلد نیستم. رشد شما این است که بگویی بلد نیستم. رشد شما این است که بگویی: «هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی» (قصص/ 34)، درست است من موسی پیغمبر اولوالعزم هستم، ولی بیان هارون از من بهتر است، میخواهیم برویم پهلوی فرعون دو نفری برویم که او با فرعون صحبت کند، بیانش بهتر است.
گاهی رشد ما این است که روی خود نیاوریم. یک گناهی یک کسی میکند، دلواپس است که ما فهمیدیم، یا نفهمیدیم، خودمان را به تجاهل بزنیم که ما ندیدیم، نشنیدیم. رشد شما به این است که عیب مردم را بدانی، ولی روی خود نیاوری. نه، من باید مشتش را باز کنم، من باید آبرویش را بریزم، این آبروی من را ریخته، من هم باید آبرویش را بریزم، رشد شما این است که او آبروی تو را ریخت، تو هیچی نگو.
4- بزرگواری و کرامت در برخود با مخالفان
یک کسی زمان جنگ رفت عراق، بازوی صدّام شد. شاگرد امام بود هان، ولی به امام جسارت میکرد و بازوی صدّام شد. به امام گفتند که: «آقا، ایشان که مدّتی شاگرد شما بوده، حالا ضدّ انقلاب شده، رفته عراق، کمک صدّام میکند، در اردوگاه اسرای ایرانی اردو به اردو سخنرانی میکند، علیه نظام صحبت میکند.» امام فرمود: «دعایش میکنم، خدا نجاتش بدهد.»
حضرت آدم دو تا پسر داشت: هابیل و قابیل. روی حسادت یکی گفت: «تو را میکشم، من تو را میکشم»، برادر دیگر گفت چه؟ گفت که: «لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَیَّ یَدَکَ لِتَقْتُلَنی»: اگر دست دراز کنی من را بکشی؛ «ما أَنَا بِباسِطٍ یَدِیَ إِلَیْکَ لِأَقْتُلَکَ» (مائده/ 28): من دست دراز نمیکنم تو را بکشم، یعنی تو مرا بکشی، من کاریت ندارم، برادر من هستی، رشد این است.
من رشد میخواهم؟ رشد در داشتن است، یا در نداشتن؟ گاهی آدم سواد دارد، ولی سوادش رشد نیست، مانع است. یک خاطره برایتان بگویم. اوّل انقلاب که هنوز ترور مِرور نبود، روزهای اوّل انقلاب، ما در تلویزیون رفتیم و از قم میآمدیم تهران، میدان شوش و چند کورس سوار میشدیم تا به صدا و سیما برسیم. آنجا فیلم پر میکردیم و باز با اتوبوس برمیگشتیم، میآمدیم قم. در راه برگشتن به بهشت زهرا رسیدیم. خب بهشت زهرا شهدایش قبل از انقلاب هم بودند، زمان مرگ بر شاه یک عدّه شهید شدند دیگر، هفده شهریور مثلاً. بلند شدم در اتوبوس که بگویم که اینجا مزار شهداست، برای شادی روح شهدا صلوات ختم کنید. تا بلند شدم نگاه کردم به اتوبوس، دیدم همه نگاه میکنند، رویم نشد خجالت کشیدم نشستم، این در شأن شما نیست، صلوات ختم کن مال آدمهای عادی است. «صلوات ختم کن»، حالا من باید بلند شوم بگویم صلوات ختم کن، به خصوص که من را شناختند یک عدّهای که در تلویزیون بودم. گفتم: «آقای قرائتی، نامرد، تلویزیونت از این شهداست، انقلاب از این شهداست، آمدن امام از شهداست، فرار شاه از شهداست، هر چه داریم از شهدا داریم، بلند شو.» دومرتبه بلند شدم، تا نگاه کردم، دیدم همهی اتوبوس نگاه میکنند، نشستم. هی بلند شدم، نشستم. این رفیقم بغلم نشسته بود، گفت: «حاج آقا»، گفتم: «بله»، گفت: «صندلیتان میخ دارد؟!»، گفتم که: «نه، خودم گیر دارم»، گفت: «گیرت چیه؟»، گفتم: «دیگر دو تا کلمه درس خواندم، عمّامه گذاشتم، عارم میشود بگویم صلوات ختم کن، میگویند در شأن تو نیست صلوات را ختم کنی.» یک مدیر کل، وکیل، سفیر دیدید اذان بگوید؟ یک تاجر در بازار دیدید اذان بگوید؟ یک آیت الله اذان میگوید؟ آدمهای مشهور میگویند زشت است اذان بگوییم. حدیث هم پیشبینی کرده، گفته: «زمانی خواهد آمد دورهی آخرالزّمان که مردم از الله اکبر خجالت بکشند.» من گیر دادم. البتّه بعد بلند شدم گفتم صلوات ختم کنید، منتها از بهشت زهرا رد شدیم دیگر، یعنی من هم در این مسابقه باختم، باختم، ولی بالأخره باز خدا نجاتم داد، فهمیدم متکبّر هستم.
گاهی آدم متکبّر است، فکر میکند ماشینش گران شده رشد کرده، مدرک دکترایش را هم گرفته رشد کرده، در خبرگان هم امتحان داده مجتهد شده، نمیدانم با فلانی هم شرکتش موفّق بوده، همین که نگاه میکند به خانه و ماشین و تلفن و موبایل و نمیدانم چهار تا سلام علیک، فکر میکند اینها رشد است، اینها رشد نیست، رشد این است که عارت نشود، هر وقت تکبّر نداشتی، رشد کردی. اینهایی را که میگویم، خودم هم عمل نمیکنم هان، یعنی نمیتوانستم عمل کنم، حرفش را میزنم، ولی خب تذکّرش هم مفید است، برای خود آدم هم گاهی مفید است، لااقل فایدهی مطالعات این است که آدمی که لباس میشوید، اگر لباس هم پاک نشد، دست خودش لااقل پاک میشود. درست است میخواستی لباس بشویی، ولی تو که میروی لباس بشویی، هدفت لباس است، ولی دست خودت هم پاک میشود. برای خود انسان هم تذکّر است. موسی گفت چه؟ گفت من یک درسی میخواهم پهلویت یاد بگیرم که در آن رشد باشد، رشد جامع، رشد بیزمان.
از حضرت پرسیدند که: «ما ذا یُنْفِقُونَ قُلْ؟» (بقره/ 215)، پرسیدند: «چه بدهیم؟»، نگفت چی بدهید، عدس بدهید، یا ماش، یا لحاف، یا پتو، فرمود هر چی میخواهید بدهید، «فَلِلْوالِدَیْنِ …» (بقره/ 215)، هر چه میخواهید بدهید به پدر و مادر، او پرسید چی بدهیم، خدا گفت به چه کسی بدهید، یعنی این هم هست. امّا شما الحمدلله دخترهایت شوهر کردند، پسرهایت داماد شدند، حالا دو تا جوان را داماد کن، دو تا دختر را جهاز بده، ایجاد اشتغال کن، رشد شما به این است.
گاهی آدم فکر میکند مدرکش که بالا شد … میگویند یک شخصیتی لباس ساده پوشیده بود، رفت برای مهمانی. دیدند لباسش از این لباسهای ساده است، گفتند یک کارگر سادهای است، راهش ندادند، گفتند: «برو» گفت: «من فلانی هستم، شخصیتی هستم» گفتند: نخیر، شخصیت فلانی که با این لباسها نمیآید، برو برو.» راهش ندادند و رفت یک لباس شیک پوشید و آمد. آقا سلام. بفرمایید، بفرمایید. این هم سر سفره که نشست، هی به آستینش گفت: «آستین بخور! چون خودم که آمدم، راهم ندادند، حالا تو را پوشیدم، راهم دادند، بخور، بخور!» هی به آستینش میگفت بخور چون …
شاهزادهای حمّام رفت. یک لنگ قیمتی داشت. یک پیرمردی هم در حمّام مشغول صابون و کیسه بود. گفت: «پیرمرد»، گفت: بله»، گفت: «نرخ من چند است؟» پیرمرد یک نگاهی به قیافهاش کرد و دست زیر لنگش زد، لنگش را جلوی چشمش آورد و نگاه کرد و گفت: «قیمت شما هفتصد تومان است.» حالا هفتصد تومان صد سال پیش چند بوده، نمیدانم. گفت: «احمق، هفتصد تومان پول لنگ من است!» گفت: «من لنگتان را قیمت کردم، خودتان هیچ ارزش ندارید. خودتان ارزش ندارید.»
آخر گاهی وقتها خودش رشد نکرده، کمدش بزرگ شده، پولش زیاد شده، ولی سخاوتش بیشتر نشده. اگر هر چی پولت زیاد شد، سخاوتت بیشتر شد، این رشد است، اگر یک بچّهای به دنیا آمد، کلّهاش سه کیلو بود، بدنش نیم کیلو بود، خب این رشد نیست، یا کلّهاش قدّ یک پرتقال شد، بدنش قدّ یک بشکه، رشد نیست. رشد این است که همینطور که پولت زیاد شد، سخاوتت هم بیشتر بشود. شما صد میلیون داری، حالا صد میلیارد، صد تومان، صد هزار تومان، هر چی، اسلام میگوید هشتاد تایش مال خودت، بیست تایش را بده به خمس، میگویی: «نه، من نمیدهم»، رشد نکردی تو، ماندی، من ماندم. کسی که پایش در گِل است، نمیآید بیرون، نباید بیاید، (21:42) نمیتوانی قدم برداری. خدا به تو صد تا داد، بیست تایش را پسش نمیدهی. جالب این است که خدا میگوید: خودت را من خلق کردم «خلقکم»، ابر و باد و مه و خورشید و فلک را هم برای تو خلق کردم «سَخَّرَ لَکُمْ» (ابراهیم/ 32، نحل/ 12، حج/ 65، لقمان/ 20، جاثیه/ 12 و 13)، «خَلَقَ لَکُمْ» (بقره/ 21، نساء/ 1، انعام/ 2 و …)، «لَکُمْ»، «لَکُمْ» در قرآن زیاد داریم، هم تو را خلق کردم «خَلَقَکُمْ»؛ هم تمام نعمتها را برای تو خلق کردم «رَزَقَکُمْ» (انفال/ 26، نحل/ 72، روم/ 40، غافر/ 64). «رَحْمَهً مِنّی» روی رحمت و محبّتم تو را خلق کردم، بعد میگوید از این صد تومان بیست تومانش را به فقرای محلّه بده، نمیدهد، رشد نیست.
5- علم واقعی در گرو رشد روحی و اخلاقی
ما باید حساب کنیم، رشد چیه؟ رشد عقلی چیه؟ من خودم تحصیل کردم، مگر هر کس تحصیل کرد، رشد دارد؟ ما آدم داریم تحصیلاتشان بالاست، امّا رشد فکری ندارند، یعنی باهاشون مشورت میکنی، کج فکر میکنند، دیدش عوض نمیشود. آدمهایی که سوءظن دارند، اینها رشد نکردند. نیّتش این هست، شما چه حق داری کار مردم را حمل بر فساد کنی. فلانی دنبال فلانی است، فلانی نمیدانم با فلانی رابطه دارد، حتّی خانوادههایی که زن و شوهر به هم سوءظن دارند، اینها هر دو تحصیلکردهاند، ولی چون سوءظن دارند، اینها رشد نکردند. رشد خیلی مهم است.
امام خمینی رضوان الله تعالی علیه رشد کرده بود، چه درجهی رشدی! یک بچّه از یکی از شهرهای استان خراسان رضوی، حالا تربت حیدریه بود، یا نیشابور، یا جای دیگر یک نامه نوشت: «امام من بچّهی دبستانی هستم، خواستم تو را پند دهم، ولی گفتم من بچّه هستم، شما بزرگوارید، پند ندادم.» نامه به دفتر امام میآید. امام میخواند. میگویند بدهیم به امام، ببینیم امام چه عکسالعملی دارد. به امام میدهند و امام میگوید: «شاید من یک عیبی دارم که این بچّهی نیشابور فهمیده، تربت حیدریه فهمیده، امّا شما بغل من هستید، نفهمیدید.» اشکال دارد، این را رشد میگویند که یک رهبر، امام، یک مرجع تقلید با آن خصوصیات، گوش به حرف بچّه میدهد. ما چه میکنیم؟ بچّه حرف نمیزند، تا بزرگها هستند، تو حرف نزن، شما حق نداری با استادت حرف بزنی. اینها رشد نیست، دو تا کلمه درس خوانده، باد او را گرفته. رشد این است که بگویی نمیدانم، رشد این است که بگویی فلانی بهتر است، رشد این است که اگر کوچکتر یک پیشنهاد کرد رد نکنی، ببین بگو آقا این حرف شما خوب است، یا حرف شما خوب نیست، یا متوسّط است. ما اشتباه میکنیم، قاطی کردیم رشد چیه؟ علم چیه؟ علم چیه؟ یک حدیث داریم «لَیْسَ الْعِلْمُ» (منیه المرید، ص 149) این، این که تو بلدی علم نیست، علم آن است. «لَیْسَ الشُّجاعَه» ما میگوییم شجاع این است وزنه بلند کند، شجاع این است که عصبانی بشود، خودش را نگه دارد. اگر عصبانی شدی، خودت را نگه داشتی، تو پهلوانی. «لَیْسَ الزُّهْدُ» زهد این نیست (الکافی، ج 5 ، کتاب المعیشه، باب معنی الزّهد، ح 2، ص 70 و 71؛ معانی الأخبار، باب معنی الزهد، ح 3، ص 251 و 252). میگویند فلانی آدم زاهدی است، زهد یعنی چه؟ زهد یعنی کم بخور، نه یعنی نداشته باش، زهد این است که پولدار باشی، امّا پولهایت را بدهی در اختیار دیگران، خودت مصرف نکنی. به هر کس که نخورد که نمیشود زاهد گفت، ممکن است شما باقلوا را میآوری من بخورم، شیرینی، نمیخورم، زاهد هستم؟ نه، آقای قرائتی آدم زاهدی است، شیرینی بردیم نخورد. نه آقا زاهد نیستم، با خودم حساب کردم که اگر شیرینی بخورم، اشتهایم کم میشود، دیگر پلو کمتر میخواهم بخورم، این زهد نیست. پایین مینشیند که بگویند: «نخیر، بفرما بالا» میگوید: «من که قابل نیستم»، میگوید: «نخیر، شما قابلی» خیلیها راست میگویند، ولی خدا میگوید این راست گفتنشان کلک است، «لِیَسْئَلَ الصَّادِقینَ عَنْ صِدْقِهِم» (احزاب/ 8)، یعنی روز قیامت از صادقین میپرسند، میگوید: «تو درست گفتی، دروغ نگفتی، امّا از این دروغ نگفتن صداقت نداشتی.»
یک مثال بزنم. یک خانم میآید با من صحبت کند، خانم جوانی. من نگاهش میکنم، میبینم جوان است، (26:07) میبینم مریدهای مسجد دارند به من نگاه میکنند، مریدهای مسجد میگویند: «نگاه کنیم ببینیم قرائتی به این خانم نگاه میکند، یا نه.» من سرم را پایین میاندازم، با خانم صحبت میکنم، امّا راست نمیگویم، اگر این مریدها نبودند، من هم نگاهش کرده بودم. اینکه نشستم، سرم را پایین انداختم، برای اینکه مریدها نگویند شیخ هم دارد نگاه میکند. یعنی من نگاه به نامحرم نکردم، امّا روی صداقت نیست، روی مریدداری هست، مهم است. یک خورده فوت کنیم به آرزوهای خودمان (26:30) نمره میدهیم، بعضیها نمرهی صفر میگیرند، صفر کوچک نه، صفر قدّ در قوری، صفر بزرگ.
6- برخورد کریمانه حضرت علی علیهالسلام با قنبر
رشد واقعی چیست؟ امیرالمؤمنین با قنبر به بازار رفت. یک پیراهن قیمتی و شیک بود، یک هم ساده بود. یکی فرض کنید دو تومان، یکی یک تومان. حضرت دو تومانی را، گران را به قنبر داد، گفت: «قنبر این مال تو»، گفت: «آقا من قنبر غلام تو هستم، تو امیرالمؤمنینی!» گفت: «من سنّی ازم گذشته، دیگر لباس شیک خیلی برای من جاذبه ندارد. تو جوان هستی، جوان دوست دارد شیکپوش باشد، چون دوست داری شیکپوش باشی، شیک را تو بردار.» این را رشد میگویند.
حضرت زهرا یک شب تا صبح به مریدهای پدرش، به شیعیان پدرش، به علاقهمندان پدرش دعا میکرد. گفتند: «آقا یک دعا به خودت کن»، گفت: «الْجَارَ ثُمَّ الدَّار» (علل الشرائع، ج 1، باب 145، ح 1، ص 182 و 182)، اوّل به همسایه دعا کنیم، بعد به خودمان دعا کنیم. اینها رشد است.
گاهی باور میکنیم که، حالا انسان که انسان است، چه بچّهاش، چه بزرگش، چه زنش، چه مردش، گاهی وقتها یک حیوان. حضرت سلیمان هم پیغمبر بود، هم حکومت بینظیر داشت. از دستاندرکاران سان میدید. یک روز حضرت سلیمان گفت: «ما لِیَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ» (نمل/ 20)، عربیهایی که میخوانم قرآن است، «ما لِیَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ»: هدهد را نمیبینم، نگفت هدهد نیست، گفت: «ما لِیَ لا أَرَى»، من نمیبینم او را، آخر یک بار میگویم: «کجا بودی؟!»، یک بار میگویم: «من نمیبینمت»، من ندیدمت مهم است. نه گفت: «تو نیستی»، گفت: «من ندیدمت»، «ما لِیَ لا أَرَى»، من چه شدم که تو را نمیبینم؟ یک مدّتی شد و هدهد آمد. گفت: «کجا بودی؟»، عربیهایی که میخوانم قرآن است، گفت: «أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ» (نمل/ 22)، من یک چیزی بلدم که توی سلیمان هم بلد نیستی. یک هدهد به سلیمان گفت چیزی میدانم، «أَحَطْتُ» یعنی احاطه دارم، تسلّط دارم بر علومی که «لَمْ تُحِطْ بِهِ»، تو هم خبر نداری، یک چیزی، خبری دارم که تو هم نداری. گفت: «چیه؟» گفت: «در یک منطقهای پرواز میکردم، دیدم مردم زمین خورشیدپرستند، حکومتشان هم در اختیار یک خانم است، این خانم هم تخت و تاج بزرگی دارد.» یک نامهای نوشت و به هدهد داد، گفت: این نامه را بده به خانم، با این دو تا نامه. (29:30) یعنی امّت حق حکومتی هست که پرنده به زبان میآید، با سلیمان حرف میزند، سلیمان نمیگوید من پادشاهِ پیغمبری هستم، تو یک پرندهی هدهد کوچک. این رشد است که انسان بهش برنخورد، آقا جنس فلانی از تو بهتر است. ما الآن تحمّل نمیکنیم حتّی بگویند خواهر ما از ما بهتر است. آقا پسرعمویت از تو بهتر است، نخیر، پسر عمویم از من بهتر هست، خب عموی من هم از تو بهتر است.
7- رعایت اخلاق در هنگام جدایی و طلاق
تودیع و معارفه، اینجا بالأخره قصّه به تودیع و معارفه رسید. موسی و خضر از هم جدا شدند، «هذا فِراقُ» (کهف/ 78)، با هم بد نگفتند، کینه نداشتند. قرآن میگوید حتّی اگر زنت را لازم شدی طلاق بدهی، طلاق دادی، «متعوهن باحسان سرحوهن باحسان»، زندگی میکنید شیرین زندگی کنید، جدا هم میشوید شیرین جدا شوید و لذا وقتی جدا شوید، یک هدیهای به خانم بدهید، گرچه حالا به خاطر بیماری است، به خاطر سن، یا به خاطر بچّهدار نشدن، یا به هر دلیلی میخواهید از هم جدا بشوید، اگر واقعاً نمیتوانید جدا بشوید، طلاق، اسلام بنبست ندارد، ولی بنبست ندارد معنایش این نیست که قهر کنید، مالش را ندهید، مهریهاش را به او ندهید. قرآن صریحاً گفته اگر زندگی میکنید، شیرین زندگی کنید، وقتی هم میخواهی بروی، یک هدیهای به خانم بده برو.
رشد چیه؟ آدم معذرتخواهی کند، آقا من معذرت میخواهم. یکی از شیعیان در دربار وزیر بود، دربار هارون الرشید. شیعهی امام کاظم بود و در دربار هارون الرشید بود و رفت مکّه و رفت مدینه و در خانهی امام کاظم را زد. امام فرمود: «ما به تو راه نمیدهیم بیایی.»، گفت: «آقا من وزیر مملکت هستم، (نه وزیری که مثل الآن سی تا وزیر هستند، وزیر یعنی همه کاره، آن زمان)، من وزیر هستم، شیعه هستم، به امر خود شما رفتم در دربار که شیعیان آنجا را نجات بدهم.» گفت: «چرا راهم نمیدهی؟!» گفت: «خدا هم راهت نمیدهد، مکّه هم نمیخواهد بروی.» گفت: «چی شده؟!» گفت: «یک چوپان در دفترت آمد، کارت داشت، چون چوپان بود، محلش نگذاشتی، چون محلش نگذاشتی، من هم محل به تو نمیگذارم، خدا هم به تو محل نمیگذارد.» به منطقهی خودش برگشت. رفت در خانهی چوپان را زد، صورتش را روی خاک گذاشت، گفت: «پایت را بمال (32:05) که این تکبّر من ریخته شود، چرا به خاطر چوپانی من جواب سلام تو را بد دادم، تو را تحویل نگرفتم؟!» رشد این است که وزیر مملکت صورتش را به خاک بمالد، به آن کسی که جسارت شده حلالیت بطلبد. اگر حلالیت طلبیدیم رشد کردیم، وگرنه متکبّریم.
«و السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- آیه 24 سوره کهف بر گفتن چه ذکری تأکید میکند؟
1) لا اله الا الله
2) ان شاء الله
3) الحمد لله
2- بر اساس آیه 66 سوره مائده، چه کاری موجب نزول برکات الهی میشود؟
1) اقامه کتاب آسمانی
2) اقامه نماز
3) اقامه قسط و عدل
3- حضرت موسی برای دعوت فرعون، چه کسی را همراه خود بُرد؟
1) حضرت خضر
2) حضرت هارون
3) حضرت یعقوب
4- بر اساس آیه 8 سوره احزاب چه کسانی مورد سؤال قرار میگیرند؟
1) دروغگویان
2) منافقان
3) راستگویان
5- بر اساس آیه 22 سوره نمل، چه کسی به حضرت سلیمان گفت: چیزی میدانم که تو نمیدانی؟
1) هدهد
2) مورچه
3) ملکه سبا
سلام. سوال اول بر اساس آیه 24 سوره کهف درسته نه ملک. به جای ملک باید کهف باشه.