موضوع: آداب دانشآموزی در ماجرای حضرت موسی و خضر (5)
تاریخ پخش: 14/10/1402
عناوین:
1- مراقب باشیم مَن مَن نکنیم
2- رعایت احترام و ادب، در برخورد با زیردستان
3- بهرهمندی از فرصتها و ایام تعطیل
4- بهرهگیری از تجربههای دیگران و ارائه طرحهای نو
5- سختیها و مشکلات، در زندگی پیامبران الهی
6- نعمتها را از خدا بدانیم، نه خود
7- آموزش به شرط خدمت به مردم
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
درسهایی از قرآن، در حدود بیست و پنج، شش دقیقه انشاءالله. ادامهی بحث، بحث ملاقات دو تا پیغمبر هست. چون بالأخره بینندگان عزیز نمیدانم مرتّب که معلوم نیست که بنشینند، یکی ممکن است یک شب جمعه بنشیند، دو تا شب جمعه نتواند بنشیند، بعد یک بار بنشیند، پنج بار ننشیند، یا به عکس. این هست که من مجبورم در هر بحثی، چون خیلی مسئله برای خود من هم که حالا بخشی از عمرم را در قرآن و تفسیر بودیم، این همه نکته، صدها نکته در این قصّه هست در پنج، شش سطر آیه. اصلاً کلّ آیهی ملاقات حضرت موسی و حضرت خضر، این ملاقات چهطور پیدا شد؟ نتیجهاش چی شد؟ این ملاقات پنج، شش سطر قرآن بیشتر نیست، ولی من یک مقداری که کار را کردم، شاید حدود صد نکته گیرم آمده، در چند جلسه نکاتش را گفتم، حالا این جلسه هم نکاتی قرآنی که ببینیم قرآن کتاب علمی هست، یا نه؟ هر حرفش یک نکته دارد، هر کلمهاش یک نکته دارد. پس اجازه دهید من این دو، سه دقیقه تکرار کنم که قصّه دستتان باشد که نکاتی که میگویم، بدانید چه میخواهم بگویم.
1- مراقب باشیم مَن مَن نکنیم
حضرت موسی علیه السلام مشغول خطبه و سخنرانی بود، یک نفر پرسید: «باسوادترین افراد چه کسی هست؟»، حضرت موسی هم به ذهنش آمد من هستم. خداوند روی کلمهی «أنا» حسّاس است، فرشتهها به خدا گفتند: «انسان را خلق نکن، «نَحْنُ نُسَبِّحُ» (بقره/ 30)، ما تسبیح میگوییم، از خیر انسان بگذر، انسان خونریزی میکند، فساد میکند.» ولی خداوند با یک صحنهای که پیش آورد، به فرشتهها گفت: «نه، انسان ظرفیتهایی دارد که شما هم ندارید.»
شیطان گفت: «من، من بهتر از آدم هستم، نژاد انسان از گِل است، نژاد من از آتش است.» باز خدا حالش را گرفت. اولیای خدا هم هر جا میگفتند: «من»، خدا به ایشان میگفت: «نه، تو نیستی، کسی دیگر هم هست.» وسط سخنرانی حضرت موسی یک نفر بلند شد، گفت که باسوادترین افراد چه کسی هست، حضرت موسی هم به ذهنش آمد خودش است. حالا خدا میخواهد این موسی را تربیت کند، گفت: «نه، ما یک بندهای داریم، از بندگان خوب خود ما، یک علومی دارد که توی پیغمبر اولوالعزم هم آن علوم را نداری، برو پیدایش کن.» کجا؟ «مَجْمَع الْبَحْرَیْن» (کهف/ 60)، کجای مجمع البحرین؟ «شما یک ماهی داری، ماهیای که برای غذا در سفر بردید، شما برو سمت مجمع البحرین، یک ماهی هم داشته باش، هر جایی ماهی در آب پرید، همان جا بایست، آن بندهی خوب ما را میبینی، حضرت خضر.»
خب اینها مقدّمهای که اصل قصّه این هست. حالا اینها چه کردند؟ در این دو، سه سطر قرآن، یکی میگوید: «أَمْضِیَ حُقُباً»، یعنی در جستوجوی عالم، «أَمْضِیَ»، میگوییم ورقه را امضا کن، امضا کن یعنی ثابتش کن، «أَمْضِیَ» یعنی من ثابت میمانم؛ «حُقُباً» هم یعنی بین هفتاد تا هشتاد سال. هفتاد، هشتاد سال حاضرم بمانم که آن مرد خدا را ببینم که از من باسوادتر است. یعنی در جستوجوی عالم، آدم عمری هم تلاش کند ارزش دارد. این خودش یک درس است. در محلّهشان عالم هست، دانشمند هست، استاد دانشگاه هست، آدمهای وارسته هستند، این رابطه ندارد، با آدمهای معمولی، یا بعضیهایشان هم خدای نکرده آدمهای فاسد رفیق میشود، ولی با دانشمندان منطقه … همه رقم شماره تلفنی در جیبش دارد، شماره تلفن یک اسلامشناس در جیبش نیست که اگر یک سؤالی دارد، از او بپرسد، در دوستانش دانشمند نیست، در تلفنهایش دانشمند نیست. حضرت موسی گفت: «أَمْضِیَ حُقُباً»، هفتاد، هشتاد سال میروم تا آن عالم ربّانی را پیدا کنم که بناست معلّم موسی بشود، این یک مسئله.
2- رعایت احترام و ادب، در برخورد با زیردستان
بعداً یک مقدار که رفتند گرسنهشان شد. موسی به آن همراهش، جوانمرد گفت که، این را هم جلسهی قبل گفتیم که به افراد کارگر، زیردست، شاگرد نگویید، اسمش را با کرامت بگویید، «فَتا»، جوانمرد، حتّی کنیز را «فَتاه» بگویید، غلام را «فَتا» بگویید، جوانمرد، یعنی اسم افراد را … ما گاهی وقتها اسم افراد را بد میبریم. مثلاً کارمند شهرداری که حقّ حیات به گردن ما دارند، اگر این رفتگرهای شهرداری نباشند، زبالهها و کثافات ما را بیچاره میکند، ولی حاضر نیستیم بگوییم: «برادر»، اسمشان را بد میبریم. گاهی در خانه فامیلها نفتی، ذغالی، پیرمرد، عمو، پسر، اسمش را برد. حضرت موسی یک همسفر جوانی داشت، میگفت «فَتا»، یعنی جوانمرد، اسم افراد را خوب ببرید، ولو زیردستتان هست.
حالا تا اینجایش تکراری بود، حالا از اینجا حرف نو بزنیم. «آتِنا غَداءَنا» (کهف/ 62). «غَداء» به صبحانه میگویند. در اسلام دو وعده غذا خوردن سفارش شده، «بُکْرَهً وَ أَصیلاً» (فرقان/ 5، احزاب/ 42، فتح/ 9، انسان/ 25)، «بُکْرَه» یعنی صبح، چاشت، «أَصیلاً» هم یعنی دم غروب. ما سه وعده غذا میخوریم، خیلی کار درستی نیست، کار درست این است که چاشتی باشد و دم غروب باشد. حالا این را دکترهای تغذیه میتوانند رویش مانور بدهند دلیل این چیست. ما در اسلام یک چیزهایی داریم، اینها در دنیای پزشکی باید رویش کار بشود، الآن چهل سال از انقلاب میرود، یک کارهایی شده، خدا رحمت کند آقای ری شهری را، صدها حدیث جمع کرده برای مسائل بهداشتی و اینها، ولی باز باید کار بشود، مثلاً سفارش شده که میوه را بشویید بخورید، ولی پوست نکنید، مثلاً پوست سیب را نکنید، البتّه بعضی میوههایی که پوستش خوردنی هست. وقت غذا چه زمانی هست؟ چاشت و غروب، «آتِنا غَداءَنا».
« لَقَدْ لَقینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً» (کهف/ 62)، عربیهایی که میخوانم قرآن است، موسی گفت: «پسر، جوان، غذا بیاور بخوریم، در این سفر خسته شدیم.»، «لَقینا مِنْ سَفَرِنا» سفر دردسر دارد، هر که میخواهد باشد، موسی باشد، پیغمبر باشد. «نَصَباً»، «نَصَب» با صاد یعنی دردسر.
اسلام میگوید: «فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ» (شرح/ 7)، از یک کاری فارغ شدی «فَانْصَبْ»، «فَانْصَبْ» با صاد یعنی «فَاتْعَبْ نَفْسَک»، یعنی خودت را به دردسر، دنبال کارهای سختکوش برو، میگویند فلانی آدم سختکوشی هست، خستگیناپذیر است، معنایش این است. خستگیناپذیر، سختکوش، این کلمات … «فَانْصَبْ». طفره هم نرو بگو حالا یک شش ماهی آزاد باشیم، بعد شش ماه، «فَانْصَبْ»، «فاء» یعنی فوری، فارغ شدی سهشنبه کارت تمام شد، چهارشنبه یک کار دیگر.
3- بهرهمندی از فرصتها و ایام تعطیل
امیرالمؤمنین چنان وقتهایش را پر میکرد، صبح زود، سحر که نماز شبش را میخواند، بعد میرفت مسجد کوفه اذانش را میگفت، نماز جماعتش را میخواند، بعد میآمد تعقیب میخواند تا آفتاب بزند، بعد قضاوت بین مشکلات، حلّ مشکلات، حکومتداری، دستور به فرمانداران، استانداران، یعنی وقت خودش را پر میکرد. افرادی هستند عمرشان تلف نمیشود.
قرآن میگوید جمعه را هم همهاش را تعطیل نکنید، خب جمعه روز استراحت است، حالا بازاری، خریدی، حمّامی، صلهی رحمی، آنها سر جایش، امّا تعطیلی را کمش کنید. آیهی برای تعطیلی این است که میگوید: «إِذا نُودِیَ لِلصَّلاهِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَهِ» (جمعه/ 9)، ظهر جمعه که میخواهند نماز جمعه بخوانند، صدای اذان که بلند شد، «إِذا نُودِیَ» یعنی صدای اذان که بلند شد، «ذَرُوا الْبَیْعَ» (جمعه/ 9) یعنی مغازه را ببند، خطبهها هم طولانی نباشد. بعد میگوید: «فَإِذا قُضِیَتِ الصَّلاهُ فَانْتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ» (جمعه/ 10)، نماز جمعه که تمام شد، بار بروید مغازه را باز کنید. ما این همه تعطیلی نداریم. در تعطیلات هم برنامههای تعطیلی بگذاریم، منتها درس رسمی نه، درس دیگر. پنجشنبهها برویم شنا یاد بگیریم، برویم تیراندازی یاد بگیریم، برویم اسبسواری یاد بگیریم، برویم انگلیسی یاد بگیریم، برویم عربی یاد بگیریم، قرآن بلد نیستیم بخوانیم، پنجشنبهها یک ساعتی را بگذاریم.
استفاده از تعطیلی. شصت سال، هر سالی پنجاه و دو هفته، هر هفتهای، ببینید چند روز، چند هزار روز ما تعطیل بوده بیخودی. خسته شدیم استراحت کنیم، ورزش هم بکنیم، استراحت هم بکنیم، امّا این همه تعطیلی؟! پنجاه و دو تا پنجشنبه تعطیل است، پنجاه و دو تا جمعه تعطیل است، بیست روز عید نوروز تعطیل است، بیست روز بین ترم تعطیل است، بیست روز مراسم 22 بهمن و عاشورا و تاسوعا و شب قدر و … بیست روز مراسم است، بیست روز … ما خیلی تعطیلات داریم. ما هنوز عاشق علم نیستیم، درس باشد برای مدرک میخوانیم، عاشق نیستیم.
یک قصّه برای عاشقی بگویم. قدیم که جنگ میشد، برده میگرفتند، اسیر میگرفتند. اسیرها هم هر که هنر داشت، گرانتر بود، مثلاً اسیری که خیّاطی بلد بود، گرانتر از اسیر عادّی بود، اسیر بنّا، اسیر خیّاط. یک کسی رفت برده بخرد در بازار بردهفروشها، گفت: «این چنده؟» گفت: «ایشان قیمتش خیلی گران است.» گفت: «چرا؟» گفت: «این یک تخصّصی، حقّ فنّی دارد.» گفت: «چه میکند؟» گفت: «تشنهشناس است، یعنی نگاه به کسی میکند، میگوید این تشنهاش هست.» این هم گفت: «این چیز تازهای هست، ما نشنیدیم تا حالا تشنهشناس!» پولی داد و برده را خرید و آورد یک غذای چربی و شوری را هم درست کرد و سران کشوری و لشکری را هم دعوت کرد و سر سفره هم آب نگذاشت. مهمانها شروع کردن به غذا خوردن، کمکم یکییکی تشنهشان شد، این گفت: «آقا یک لیوان آب به ما بده» یک خورده رفت، چشمهایش را نگاه کرد، گفت: «نه، دروغ میگوید، تشنهاش نیست.» گفت: «اِه! من تشنهام هست، میگوید دروغ میگوید.» از یک طرف سفره گفت: «آقا یک لیوان آب بده.» گفت: «دروغ میگوید.» هر کس گفت تشنهام هست، رفت یک خورده نگاهش کرد، گفت: «دروغ میگوید.» به صاحبش گفت: «تو پول خرج من کردی، من را گران خریدی به خاطر حقّ فنّیای که دارم، تشنهشناس هستم.» یکی از این مهمانها خودش بلند شد، لیوان دست گرفت، بیرون رفت. گفت: هان این تشنهاش هست. اینکه مینشیند میگوید آب، این تشنهاش نیست. ببینیم چه کسی حرکت میکند. بنشینیم بگوییم آب، بالأخره.
4- بهرهگیری از تجربههای دیگران و ارائه طرحهای نو
بعد هم گاهی وقتها میگوییم کسانی بیایند، ما کمک میکنیم. یک اصلی هست که ما اهل ابتکار باشیم، طرحهای خودمان را القا کنیم، طرّاحی کنیم، عمل کنیم، یا ببینیم بزرگان قدما چه کردند. من به عنوان معلّم قرآن عرض میکنم، قرآن میگوید هر دو، هم ببین قدما چه کردند، بالأخره بنده که الآن تلویزیون دستم هست، غافل نشوم از مفید، طوسی، طبرسی، حلّی، مجلسی، نمیدانم آ شیخ عبدالکریم حائری، مراجع فلان، کار بزرگان را ببین، آنها هم فکر کردند، زحمت کشیدند. قرآن میگوید: ای پیغمبر، «فَبِهُداهُمُ اقْتَدِه» (انعام/ 90)، به هدایت دیگران اقتدا کن، یعنی ببین انبیای قبل چه کردند، «اصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ» (أحقاف/ 35). نگاه کن بزرگان کار کردند، تجربهی بزرگان را داشته باش، امّا همهاش هم لازم نیست پیروی کنی، خودت هم یک خاصیتی داشته باش.
یک آیهی دیگر، جای دیگر قرآن هست، میگوید: «وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً» (فرقان/ 74)، من خودم امام باشم، یعنی خود رهبر باشم، یعنی هم باید رهبری دیگران را بپذیریم، هم باید خودمان هم فکر کنیم که دست به یک کار نویی بزنیم که امام باشیم، «وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً». بالإخره تجربهی قدما اصل هست، یا ابتکار؟ هر دو اصل است، تجربهی قدما یک اصل است، ابتکار هم یک اصل است.
خب سه بار مسئلهی گرسنگی حضرت موسی نقل شده، حالا این هم مهم است، سه بار حضرت موسی حرف نان زد. یک جا وقتی تحت تعقیب حکومت فرعون بود، از منطقه در رفت، رفت مدین. آنجا لب دروازه دید چوپانها آمدند بزغالههایشان را آب بدهند، ضمناً دید دو تا دختر هم کنار ایستادند. حالا خودش یک جوان مجرّد فراری تحت تعقیب در تابستان، تشنه، بدون وسیله پیاده دویده، رفته منطقه. رفت پهلوی دخترها، گفت: «خانمها، ببخشید، شما چرا کنارید؟!» گفتند: «ما پدرمان شعیب هست، پیرمرد هست، نمیتواند چوپانی کند، ما چوپانی میکنیم، منتها چون دختر هستیم، دو نفری چوپانی میکنیم. الآن هم لب چشمهی آب، مردم آمدند بزغالههایشان را آب بدهند و گوسفندهایشان را آب بدهند، ما برویم آنجا تنهی مردها به ما میخورد، وایسادیم مردها بروند، ما حیوانهایمان را آب بدهیم.» گفت: «من آب میدهم.» بزغالهها و گوسفندها را گرفت و رفت آبشان داد. دخترها رفتند خانه. بابایشان گفت: «زود آمدید؟!» گفت: «بله، یک جوانی آمد و …» گفت: «به جوان بگویید بیاید.» آمد و گفت: «بابایم کارت دارد»، «إِنَّ أَبی یَدْعُوکَ» (قصص/ 25)، «أب» یعنی پدر، پدر من؛ «یَدْعُوکَ»: دعوتت کرده. یعنی اگر یک مردی بناست برود در خانه، باید با اجازهی پدر و شوهر باشد.
افرادی تا حالا چند نوبت شده، خانمی آمده مراجعه کرده که: «آقا من یک پولی دارم، یا ارث است، یا کار کردم، یا درآمدی داشتم، این پول را میخواهم در راه خدا خرج کنم.» گفتم: «شوهر داری؟» میگوید: «آره» میگویم: «اگر شوهر داری، با شوهرت بیا، چون ممکن است الآن تو با شوهرت قهر کردی، میگویی.» من دیدم آدمهایی که با بچّههایش قهر کرده، برای اینکه ارث به بچّهاش نرسد، همهی اموالش را وقف میکند. این وقفها ثواب ندارد هان، این روی غیظ بچّههاست، میخواهی بچّههایت چیزی نخوردند، میگویی من یک کاری کنم که هیچی بعد از مرگ من نباشد. این وقفهایی که روی عقده و انتقام و کینه و … در حال هیجانی تصمیم نگیرید.
من اینها را همه را نمونههایش را دارم که زن و مرد قربان هم میروند، عاشق هم میشوند، او مهرش را میبخشد، او ارثش را میبخشد، یا او وقف میکند، اینها همه هیچ کدام مبنای عقلی ندارد، هیجان است، در حال هیجان تصمیم نگیرید.
5- سختیها و مشکلات، در زندگی پیامبران الهی
وقتی حضرت موسی بزغالهها را برای دخترها آب داد و دخترها به خانه رفتند، آن وقت رفت کناری نشست، «تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ» (قصص/ 24)، رفت سایه، این پیداست که تابستان بوده که رفته سایه. «قالَ»، عربیهایی که میخوانم قرآن است: «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ» (قصص/ 24)، خدایا هر خیری برسانی، من نیاز دارم. امام صادق فرمود: «اینکه میگوید خیر، نان میخواست، گرسنهاش بود، ولی حتّی نمیخواست به خدا بگوید نان، میگوید یک خیری به من برسان، ولی غرضش نان بود.» اینجا یک جا.
یک جا هم حضرت موسی و خضر وارد یک قریه شدند، «اسْتَطْعَما أَهْلَها» (کهف/ 77)، به مردم گفتند یک قطعه نان به ما بدهید، بخوریم؛ «فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما» (کهف/ 66)، نانش ندادند، این هم یکی.
عرض کنم به حضور جنابعالی که یک مورد دیگر هم هست که، «آتِنا غَداءَنا» (کهف/ 62)، اینجا هم در این سفری که رفتند خضر را ببینند، به جوان همراهش گفت: «غذا بیاور، گرسنهمان شده»
«اسْتَطْعَما أَهْلَها» یکی، «آتِنا غَداءَنا» دو تا، «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ»، سه جای قرآن بحث گرسنگی بوده، یعنی زندگی انبیاء همراه با مشکلات بوده، گرسنگی، سفر، خستگی.
خب در سفر هم باید آدم غذا با خودش ببرد، سفارش شده یک چیزهایی هم همراه خودتان ببرید از جمله مثلاً مسواک سفارش شده، لباس سفارش شده. حتّی اصحاب کهف که از شهر و روستا بیرون رفتند، رفتند در بیابان و در غار زندگی کردند، وقتی بیدار شدند، گفتند: «فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ» (کهف/ 19)، این ورق را ببرید غذا بگیرید، پیداست اسکناس بوده، اینکه میگوید این ورقه را در شهر ببرید، غذا بیاورید، پیداست این اسکناس بوده، یک چیزی مشابه اسکناس بوده، یعنی هم نقدی داشته باشد، البتّه خب مال همان شرایطی هست که، الآن کارت به کارت میشود، از این کشور به کشور، از این شهر به آن شهر، دیگر الآن نیاز نیست الحمدلله.
خب مسئلهی دیگر، قرار چی بود؟ قرار این بود که حضرت موسی برود مجمع البحرین، آنجا یکی از بندگان خوب خداست، علومی دارد، شاگردی کند، حضرت موسی علوم او را یاد بگیرد. میگویند أعلم الناس چه کسی است؟ حدیث داریم حضرت فرمود: «أَعْلَمُ النَّاس کسی است که علوم دیگران را به علمش اضافه کند.» الآن گیر دانشگاه ما این هست، اسلام میگوید طبّ قدیم را داشته باش، طبّ جدید را هم اضافه کن. گنبد و بارگاه منارها و مسجدها، معماری قدیم را بلد باش، این برجهای امروزی را هم بساز. بستنی را بلد باش، آش رشته یادت نرود، آن را هم بلد باشد. ما آنهایی که بستنی درست میکنند، بلد نیستند آش رشته درست کنند؛ آن که آش میپزد، بلد نیست بستنی درست کند؛ آن که گنبد میسازد، نمیتواند برج بسازد؛ آن که برج میسازد، نمیتواند گنبد بسازد؛ طبّ قدیم طبّ جدید را ندارد، طبّ جدید طبّ قدیم را ندارد. پیغمبر فرمود هنر اگر دارید که دارید، «أَعْلَمُ النَّاسِ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ النَّاسِ إِلَى عِلْمِهِ» (من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 395)، باسوادترین آدمها کسی است که علم دیگران را به علم خودش اضافه کند. حالا.
و داریم استعدادهای مختلف. چند وقت پیش یک کسی منزل ما تشریف آورد. رفیقش را میشناختم که او یک پزشکی بود. میگفت: «این رفیق من در چند رشته تخصّص دارد.»
قدرت خنداندن، قدرت گریاندن، مثلاً در دنیای آخوندی، چهطور قصّه بگوییم، چهطور مسئله بگوییم، چهطور تاریخ بگوییم، چهطور مباحثه کنیم، چهطور بخندانیم، چهطور بگریانیم که مخاطب ما خسته نشود، چرتش نبرد.
کسی که میخواهد مردم را به بندگی خدا دعوت کند، خودش باید بنده باشد. به موسی گفت برو مجمع البحرین، «عَبْداً مِنْ عِبادِنا» (کهف/ 65)، ما یک بندهای داریم، آنجا بندهی ویژه هست، برو ببین چه یاد میگیری. حالا چرا میگوید عَبْد، عبودیت؟ چون پیغمبرها میخواستند مردم را به بندگی خدا دعوت کنند، کسی که میخواهد به بندگی خدا دعوت کند، باید خودش هم بندهی خدا باشد.
6- نعمتها را از خدا بدانیم، نه خود
نعمتها را از خدا بدانیم، این هم یک مسئله. قرآن بارها به ما سفارش کرده که بهت گفتم انفاق کن، فکر نکن مال خودت هست، میگویم در راه بده به فقرا، «أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ» (یس/ 47)، «رَزَقَکُمُ اللَّهُ» یعنی خدا به تو داده، از خودت نیست. یک آیهی دیگر داریم: «مِنْ مالِ اللَّهِ» (نور/ 33)، مال مال خداست. یک آیهی دیگر داریم: «مُسْتَخْلَفینَ فیه» (حدید/ 7)، تو جانشین خدا در این مال هستی، مالکش خداست، تو فعلاً قائم مقام خدا هستی. «مالِ اللَّهِ» قرآن داریم، «مُسْتَخْلَفینَ» قرآن داریم، «أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللَّهُ» قرآن داریم.
اینجا موسی خضر را که دید، گفت: «عُلِّمْتَ» (کهف/ 66)، خدا به تو داده، حالا که خدا به تو داده، تو هم به من یاد بده. در جلسهی قبل این را گفتم، قدیم که معامله میکردند، برای اینکه بنویسند، میرفتند پهلوی یک باسواد، میگفتند: «تو برای ما بنویس» میگفت: ناز نکند، «کَما عَلَّمَهُ اللَّهُ» (بقره/ 282)، خدا به تو سواد داده، به شکرانهای که سواد داری، باید انجام بدهی. به شکرانهای که من گندم روستایی را خوردم، باید گاهی برای روستاییها سخنرانی کنم. نگویم آقا او روستایی هست ما شهری هستیم، یا به عکس. برای دعوت مردم به کار خیر بگویید: «خدا به تو داده، از چیزهایی که خدا به تو داده کمک کن»، «وَ لا یَأْبَ کاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ» (بقره/ 282). هر کس هر چی دارد، یک کسی صدا دارد، یک کسی حافظه دارد، یک کسی خطّاط است، یک کسی شنا بلد است، یک کسی قرآن بلد است. باید دائماً، در شبهای زمستانی، پنج، شش ساعت است، از پنج که غروب میشود تا ده که میخوابند، پنج ساعت است، ما خیلیهایمان ده دقیقه مطالعه نمیکنیم، ده دقیقه از پنج ساعت، پنج ساعت انواع فیلمها، حرفها، گفتوگوها هست، ولی پنج دقیقه یک چیزی بگوییم، آقا یک چیزی یاد بگیریم، متأسّفانه از عمرمان استفاده نمیکنیم.
7- آموزش به شرط خدمت به مردم
پیمودن راه تکامل نیاز به پیروی دارد. ای موسی اگر میخواهی چیزی یاد بگیری، برو پهلوی خضر، از او اجازه بگیر، «هَلْ أَتَّبِعُکَ» (کهف/ 66): اجازه میدهی من عقبت راه بیفتم؟ مریدت بشوم؟ به شرط اینکه، شرط کنیم، شرط کن. الآن خب این جوانهای جهادی ما که میروند در روستاهای دور و نزدیک خدمات ارائه میدهند، خب اینها خودشان داوطلبانه مجّانی و مخلصانه که در تهران هم هستند، پرستارها و پرشکهایی که مجّانی میروند و گاهی وقتها یک هفته میمانند، صدها بیمار را معاینه میکنند. خب اینها جوانهای جهادی، همهی جوانها جهادی نیستند، ولی شنیدم که دولت یک طرحی دارد، دانشجوهای پزشکی که میخواهند بروند کارشان را ادامه بدهند، میگویند باید یک طرحی بگذرانید در فلان منطقهی محروم، باید یک مدّتی آنجا پزشکی کنید. شرط کنید. آقای قرائتی شما که در تلویزیون هستی، باید مثلاً در سال چند سخنرانی هم برای فلان روستا بکنی، شرط کنیم. اینجا موسی رفته شاگردی کند، خضر به او گفت: «یک شرطی دارد.» گفت: «شرطش چیه؟» گفت: چیزی از من تعجّب کردی، وحشتت نگیرد. من مأمور هستم به باطن، خداوند یک دستورهای داده، (خضر هم پیغمبر بود)، خداوند یک دستورهایی داده من انجام بدهم، آن دستورهای من را شما تحمّل نخواهی کرد، قول بده.» یعنی شرط کنید باهاش.
شرط پول هم اشکال ندارد. یک روز پیغمبر نشسته بود، هی میآمدند تنگ گوش پیغمبر نجوا، نجوا یعنی درگوشی میگفتند. آیه نازل شد: بابا پیغمبر خسته شد، پیغمبر را ول کنید. دید نه، اینها هی یکی یکی میآیند. آیه نازل شد: هر کس میخواهد با پیغمبر در گوشی صحبت کند و ملاقات خصوصی داشته باشد، یک گرسنه را سیر کند، برو یک مبلغی در صندوق کمیتهی امداد بریز، من برایت حرف میزنم. تا دیدند پولی هست، گفتند: «نه، غرض عرض سلامی بود.» دور پیغمبر خلوت شد. آیه نازل شد: ای ترسوها، حاضر نشدید برای گفتوگوی با پیغمبر یک فقیری را سیر کنید. «أَ أَشْفَقْتُمْ»، آیهی قرآن است، ترسیدید که، «أَنْ تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیْ نَجْواکُمْ صَدَقاتٍ» (مجادله/ 13)، ترسیدید صدقه بدهید.
شرط کند، من شاگردی شما را میپذیرم، به شرطی که چیزی نگویی. گفت: «قول میدهم چیزی نگویم.» گفت: «نمیتوانی هان، «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ» (کهف/ 67)، تو نمیتوانی، تحمّل نمیکنی.» گفت: «نه، قول میدهم.» خیلی خب، راه افتادند. از این معلوم میشود کلاس درس هم فقط سالن تئاتر و جشنواره نیست، سوار کشتی یک کلاس بود، دو تا پیغمبر، موسی و خضر سوار کشتی شدند، یک کلاس آنجا بود، کشتی را معیوب کرد، ایشان گفت: «معیوب میکنی، آب داخل میآید و همه غرق میشویم، «لِتُغْرِقَ أَهْلَها» (کهف/ 71)، مردم غرق میشوند، نه من و تو، مردم هم غرق میشوند.» گفت: «گفتم صبر نمیکنی.» گفت: «ببخشید، یادم رفت.»
چه کسی یادت برد؟ «شیطان» از این معلوم میشود که بین اولیای خدا که جمع میشوند، شیطانها جمع میشوند که اینها را به هم … نقل شد که امام خمینی قبل از انقلاب به علمای قم گفته بود هفتهای یک شب دور هم جمع شوید، ولو احوال همدیگر را بپرسید، چایی بخورید، چون ساواک آن زمان میگویند علمای قم همه در یک خانه جمع شدند، اینها چه میخواهند بکنند. یعنی خواب را از چشم دشمن ببرید.
یک بار حضرت امیر در جبهه دید دارند میخندند. حسّاس شد به چی میخندند. به خودش میخندند، به اطرافش. دید پشت سرش یک مشت پیرمردند، همه ریشها سفید، کفّار میخندند که ارتش اسلام همه پیرند، نسل منقرضند، به جبهه آمدند. حضرت فرمود: «فردا ریشهایتان را رنگ بزنید که دشمن به ریش ما نخندد، نگویند لشکر اینها …»
یک بار دیگر حضرت در جبهه بود، به آشپز گفت: «غذا چیه؟ چند تا دیگ بار گذاشتی؟» گفت: «یک دیگ» گفت: «ده تا دیگ بار بگذار!» گفت: «آقا این جمعیت ما یک دیگ بسشان است.» دیگهای بزرگ. گفت: «ده تا دیگ بار بگذار، یکیاش غذا باشد، نه تایش هم آب خالی، ولی همه را زیرش را روشن کن.» گفت: «آقا نه تا دیگ آب خالی میخواهیم چه کنیم؟!» گفت: «دیدهبان دشمن ما را در تاریکی میبیند، اگر یک دیگ بار بگذاریم، میگویند جمعیت مسلمانها کم است، به ما حمله میکنند، امّا ده تا دیگ بار بگذاریم، او که نمیداند داخلش آب هست، یا آبگوشت، روی حسابی که ده تا دیگ است، میگوید جمعیت زیاد است، جرأت حمله ندارد.» اینها مسائلی هست که باید دقّت کرد.
«و السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- آیه 60 سوره کهف به چه امری اشاره دارد؟
1) سفر برای تجارت
2) سفر برای کسب علم
3) سفر برای سیاحت
2- آیه 7 سوره انشراح به چه امری تأکید دارد؟
1) دوری از بیکاری
2) تلاش و سختکوشی
3) هر دو مورد
3- آیه 90 سوره انعام، به چه امری سفارش میکند؟
1) الگودهی به دیگران
2) الگوگیری از دیگران
3) ارائه طرحهای نو و ابتکاری
4- آیه 65 سوره کهف، به کدام ویژگی پیامبران اشاره دارد؟
1) بندگی خدا
2) دعوت مردم
3) زهد و قناعت
5- بر اساس آیه 13 سوره مجادله، شرط گفتگوی خصوصی با پیامبر، چه بود؟
1) نماز مستحبی
2) روزه مستحبی
3) صدقه به نیازمندان