موضوع: آداب دانشآموزی در ماجرای حضرت موسی و خضر (3)
تاریخ پخش: 30/09/1402
عناوین:
1- آمادگی برای سفرهای سخت و طولانی، با هدف کسب علم
2- دوری از ناامیدی، در صورت شکست در برنامهریزی
3- شاگردی دیگران عیب نیست، ندانستن عیب است
4- خطر فراموش کردن خدا در محاسبات زندگی
5- اعطای علوم الهی به بندگان پاک و خالص خداوند
6- نقش روستائئیان در زندگی شهرنشینان
7- تلاش برای فراگیری علم از دیگران و افزایش آن
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
در سورهی کهف یک قصّهای بود ملاقات حضرت موسی علیه السلام با حضرت خضر علیه السلام. دو تا ولیّ خدا یک ملاقاتی داشتند، این ملاقات چون پر از نکته بود، گفتیم مطرح کنیم، خیلی نکته در این قصّه هست، خیلی خیلی، با اینکه یک صفحه قرآن بیشتر نیست تقریباً، امّا صدها نکته در آن هست، به بعضی از نکتههایش اشاره کردیم. فشردهی آنچه در گذشته گفتم، سعی میکنم در دو دقیقه فشرده را بگویم که این وصل بشود، دو تا شاخه را که میخواهند پیوند بدهند، باید یک خورده پوست این را بتراشند، پوست این را بتراشند که این شاخهها به هم جفت بشود، برای اینکه ممکن است افرادی جلسهی قبل نبودند، بدانند قصّه چی هست، افرادی هم که شنیدند، تکراری برایشان سنگین نشود، دو دقیقه من قصّه را تکرار میکنم، خیلی فشرده، شروع کنیم. ماجرای ملاقات دو تا از اولیای خدا، حضرت موسی و حضرت خضر علیهما السلام. حضرت موسی سخنرانی میکرد، کسی پای سخنرانیاش بلند شد، سؤال کرد، گفت: «باسوادترین مردم چه کسانیاند؟»، موسی هم به ذهنش آمد خودش هست، خدا میخواست بگوید نه، باسوادتر از تو هم هست، «برو یکی از بندگان خوب ما مجمع البحرین هست پیدایش کن، در منطقهی مجمع البحرین.» موسی هم یک جوانی همراهش بود، گفت: «بلند شو برویم این را پیدایش کنیم.»
«حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ» (کهف/ 60)، حالا که فهمیدیم او باسوادتر است، باید برویم خودمان را به او برسانیم، گاهی باید آدم دورترین راهها را برود، تا ولیّ خدا را ببیند.
1- آمادگی برای سفرهای سخت و طولانی، با هدف کسب علم
«أَوْ أَمْضِیَ حُقُباً» (کهف/ 60)، «حُقُب»، بین هفتاد و هشتاد سال را «حُقُب» میگویند، حتّی اگر هفتاد سال طول بکشد، من باید بروم ولیّ خدا را ببینم، روی کرهی زمین باسوادتر، ببینید این ارزش علم است که حضرت موسی میگوید هفتاد سال میروم، پیدایش میکنم. هفتاد سال سفر برای ملاقات یک نفر ولیّ خدا! ما گاهی وقتها مسجد بغل خانهمان هست، حال نداریم برویم، عالم در منطقه هست، در شهر، در روستا هست، تلفن هست، شماره تلفن هست میتوانم با یک شماره تلفن حال …، کتاب طاقچه هست، حال ندارم بلند شوم نگاهش کنم. اگر خوابیده باشم، با دگمه تلویزیون را میبینم، امّا بگویند آقا بلند شو، این کتاب را بردار، این تماس را بگیر …
باید ولیّ خدا را من زیارت کنم. بلوغ میخواهد، هر چیزی بلوغ میخواهد. الآن فوتبالیستها در بازی فوتبال بالغ شدند، حاضرند ساعتها ببیند، ببیند چه کسی گل میزند، خب او نسبت به آن بالغ شده. به یک بچّه کوچک که بالغ نشده بگویی: «عروس بهتر است، یا آدامس؟» میگوید: «آدامس»، چون بچّه سه ساله، دو سالش هست، چون بالغ نشده برایش آدامس … این بلوغ میخواهد، عبادت بلوغ میخواهد. برای اولیای خدا عبادت شیرین است و لذا در دعاها داریم: «حَلاوَهَ مُناجاتِک»، «حَلاوَه» همان حلوای خودمان هست، «حَلاوَهَ مُناجاتِک» یعنی شیرینی مناجات را به من بچشان، بعضیها از عبادت لذّت میبرند، بعضیها از عبادت ناراحتند، نماز هم ممکن است بخوانند، امّا بدش میآید، دلش میخواهد یک مرجع تقلید پیدا بشود، بگوید نماز واجب نیست. «أَبْلُغَ» من باید برسم، بلوغ، باید برسم. کجا؟ «مَجْمَع»، همان سر وعدهگاه باید برسم. «أَوْ أَمْضِیَ حُقُباً» (کهف/ 60)، «أَمْضِیَ» همان امضا، یعنی این را باید ثابت بمانم، ولو «حُقُب»، ولو هفتاد سال، هفتاد سال میمانم تا این ولیّ خدا را ببینم.
جوانی همراه موسی بود، گفت: «بیا با هم برویم»، این خودش یک نکته هست که در سفر همسفر با خودتان ببرید.
کجا برویم؟ «مَجْمَع الْبَحْرَیْن» (کهف/ 60). کجای مجمع البحرین؟ حضرت موسی یک ماهی را در سبد غذایت بگذار، غذایت باشد، همانطور که دارید مسافرت میروید سمت مجمع البحرین، برای ملاقات آن ولیّ خدا، هر وقت این ماهی از داخل سبد غذا در آب پرید، همانجا بایست، ولیّ خدا را میبینی. اینها در مسیر راه به یک صخرهای، سنگ بزرگی رسیدند، گفتند کنار این سنگ یک چرتی بزنیم، استراحتی کنیم مثلاً. حضرت موسی خوابش برد، ماهی هم از داخل سبد افتاد، در آب پرید. از خواب بیدار شدند، از همدیگر سؤال کردند (5:53)، گفت: «ماهی چه شد؟»، گفت: «پرید»، گفت: «مگر نگفتم هر جا ماهی پرید، من را بیدارم کنم، همانجا وعدهی ما هست، برگردیم.» کلّی که آمدند برگشتند، این خیلی مهم است.
2- دوری از ناامیدی، در صورت شکست در برنامهریزی
یعنی اگر در یک کاری شکست خوردی، نگو من بدبختم، تجارت کردم شکست خوردم، من کنکور رد شدم، اگر یک جایی هم اشتباه کردید برگردید، ولی دست از هدف برندارید. شما تبر را که میزنی، اگر چوب نشکست، تبر را دور نمیاندازی، چوب را هم دور نمیاندازی، میزنی تا بشکند. سر سفره اگر سر شیشهای باز نشد، شیشهی نوشابه را دور نمیاندازی، دور دست میگردانی، تا یکی باز کند. دست از هدفتان برندارید، ممکن است انسان یک جایی، بنده میروم سخنرانی کنم، یک جایی خراب میکنم، حرف بیربط میزنم، ممکن است مورد انتقاد هم قرار بگیرم، ولی کوتاه نیا.
برگردیم، برگشت. یکی از غلطهایی که در کشور ما هست، در افواهِ ادبیات ما حرف غلطی است هست، میگویند: «حرف مرد یکی هست»، بله اگر قول دادیم باید وفا کنیم، امّا حرف مرد یکی نیست، اگر شما شانزده تا حرف زدی، فهمیدی شانزده شانزده تا غلط بوده، حرف هفدهمی را بزن. ممکن است یک استادی، یک کتاب خوبی هم بنویسد، بعد از نظرش برگردد، در تجدید چاپ بگوید: «آقا حرفهایی که زده بودم …» من مرجع تقلیدی را سراغ دارم، سر درس آمد، خودم هم پای درسش بودم، گفت: «آنچه دیروز من بحث کردم، دیشب که فکر کردم، ذهنم عوض شد.» تجدیدنظر مانعی ندارد، برگشت مانعی (7:33) ندارد، با یک بار شکست خودتان را نبازید، اینها همه نکاتی از این درس هست. موسی میرود خضر را پیدا کند، آن رفیقش باید یادش بیاورد یادش رفته، دیر یادش آمده، میگوید برگردیم.
حالا بالأخره حضرت موسی باسوادتر بود، یا خضر؟ مانعی نیست در علوم ظاهری حضرت موسی قویتر باشد، پیغمبر اولوالعزم بود، خضر پیغمبر اولوالعزم نبود، ولی در عین حال یک علومی خضر دارد که او ندارد. یعنی طوری نیست من ممکن است فوق تخصّص در رشتهای باشم، ولی قرآن بلد نیستی بخوانی، برو پهلوی یک دیپلم، یک شاگرد خودت بنشین، بگو آقا من درست است من پروفسور هستم، امّا قرآن را غلط میخوانم، تو بچّهی منی، شاگرد من هستی، بیا چند تا یک ربع وقت صرف کنیم، این قرآن را یاد من هم بده.» نگو: «من پروفسوم، پس شاگرد این بشوم؟!» موسی بگوید من پیغمبر اولوالعزم هستم، تازه بروم پهلوی خضری که پیغمبر اولوالعزم نیست، شاگردی کنم؟! طوری نیست.
نقل میکنند یک طلبهی جوانی داشت در تلویزیون صحبت میکرد، شهید محراب آیت الله اشرفی قلم و کاغذ داشته بود، پای تلویزیون مینوشت. به او گفتند: «آقا شاگرد شماست؟ شما حرفهای ایشان را در تلویزیون مینویسی؟!» گفته بود: «شاگرد من هست، ولی من خواسته باشم این را پیدا کنم، باید وقت صرف کنم، این الآن رفته پیدا کرده، آیه و حدیثش را میخواند، بگذار من استفاده کنم.»
3- شاگردی دیگران عیب نیست، ندانستن عیب است
من خودم شده گاهی وقتها پای سخنرانی نشستم، حرفی که زده، میشنوم حرف نویی بود، میخواستم بنویسم، عارم میشد، تکبّر است دیگر که خواهند گفت قرائتی هم حرفهای فلانی را نوشت. عارمان نشود، ممکن است کسی باسوادتر باشد. آیت اللههایی که میخواهند رانندگی یاد بگیرند، پهلوی یک شاگرد شوفر مینشینند، رانندگی یاد میگیرند، نگوید: «من آیت الله هستم!»، تو یک رانندهی معمولی هستی، اگر میخواهی رانندگی یاد بگیری، باید پهلوی … اینها مهم هست. ما گاهی وقتها همین که یک مدرکی گرفتیم، دیپلم، لیسانس، مشابه اینها، حاضر نیستیم برویم در صف نانوایی، آن طرف خیابان میایستیم، به نانوا میگوییم دو تا، چرا؟ من تحصیلاتم عالی هست! خب تحصیلاتت عالی هست، دیگر نباید در صف بروی؟! هستند آدمهایی که باد علم و شهرت اینها را میگیرد.
خدا همیشه کارهایی را که میکند، بعضی کارهایش را توسّط حیوانها میکند، یعنی حیوانها در راستای ارادهی خدا هستند. در قرآن چند تا ماجرا نقل شده از حیوانهایی که کمک کردند. یکی عنکبوت، تار عنکبوت پیغمبر را در غار حفظ کرد. سگ اصحاب کهف محافظ اصحاب کهف بود. فرزندان آدم که یکی یکی را کشت، جنازهاش را چه کند؟ یک کلاغ آمد، یک دانهای را خاک کرد، یادش داد که تو هم مردهات را خاک کن. ابابیل پرندهای بود، آمدند لشکر ابرهه را که آمده بودند کعبه را خراب کنند، پودرشان کرد، «فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَأْکُولٍ» (فیل/ 5). موارد مختلفی هست که اینجا هم یک ماهی از سبد، ماهی نمکزدهای که بناست غذا بشود، در آب پرید. دست خدا باز است، خواسته باشد یک چیزی را القا کند. گاهی وقتها یک عوام حرفی میزند، یک بچّه حرفی میزند، ولی حرف خوبی هست، ما یاد بگیریم، استفاده بکنیم.
برویم آیهی بعد. تا اینجا رسیدیم که موسی گفت: «چرا صدایم نزدی؟»، گفت: «آن وقتی که ماهی در آب پرید، شما خواب بودی، رویم نشد، بعد هم که بیدار شدی، یادم رفت.» فراموشی مسئلهی مهمّی است، حالا این مسئلهی جزئی شخصی بود، فراموش شد، قرآن از فراموشیها انتقاد کرده، بعضیها خدا را فراموش میکنند. مثلاً در بحث تحقیقات و آموزشهای کشاورزی میگویند: «اگر این دانه را با این رقمی، با این فرمول کشت کنیم، درآمدمان بیشتر میشود، تولیدمان بیشتر میشود.» قبول است، از علم استفاده کنید، امّا خدا را فراموش نکنید، ممکن است همهی دقّتهایتان را بکنید، باز هم آفت بگیرید هان، سمپاشی مهم است، امّا ممکن است سمپاشی بکنی، باز هم نتیجه ندهد، خدا را فراموش نکنید.
یک خاطره دارم، نمیدانم احتمال زیاد دارم گفته باشم، نگفته باشم، نمیدانم. در هواپیما نشسته بودیم، این خانم رفت پشت بلندگو گفت که: «تا چند لحظهی دیگر هواپیما مینشیند.» آمد، به خانم گفتم: «بگو انشاءالله»، گفت: «انشاءالله نمیخواهد، کامپیوتر نشان داد، تا پنج دقیقهی دیگر ما مینشینیم مثلاً.» گفتم: «هواپیماهایی که در دنیا سقوط میکند، کامپیوتر ندارد؟» گفت: «چرا، همهی هواپیماها کامپیوتر دارد»، گفتم: «اگر بناست سقوط کند، خدا منتظر کامپیوتر شما نیست هان، تا نگاهت به کامپیوتر خورد، دیگر عارت میشود انشاءالله بگویی.» حدیث داریم دورهای میآید، دورهی آخرالزّمان که مردم عارشان میشود اذان بگویند، از الله اکبر خجالت میکشند. یک چیزی بلد نیست، عارش میشود بگوید بلد نیستم، خب بگو بلد نیستم. «قُلْ»: بگو، «إِنْ أَدْری» (جن/ 25): بلد نیستم، طوری نیست، عارت نشود. خدا را فراموش نکنیم، در محاسبات علمی خدا را فراموش نکنیم، «نَسُوا اللَّهَ» (توبه/ 67، حشر/ 19)، اینها در محاسباتشان خدا را فراموش میکنند. همین جنگی که الآن هست، این جنگ همهی محاسبات را، صدها کارشناس، هزارها کارشناس دارند فکر میکنند، امّا در محاسباتشان اشتباه میکنند. صدّام میگفت: «من سه روزه ایران را میگیرم»، هشت ساله هم نتوانست یک وجب را بگیرد، چون حساب کرده بود تانک و توپ و لشکر و جمعیت و تغذیه و امکانات و حمایتهای آمریکا و حمایتهای کشورهای دیگر و همهی محاسبات را میکنند، حساب نمیکنند خدا هم هست. شما فکر میکنی که اگر عروسی تالار بگیری، جهازیه چهقدر باشد و مهریه چهقدر باشد و چه کسانی را دعوت کنی، فکر میکنی اینها هستند، همهی کارها را میکنی، ولی یک چیزی را فراموش میکنی و آن اینکه: «مَحَبَّهً مِنِّی» (طه/ 39)، این علاقهی عروس و داماد از طرف خداست، «مَحَبَّهً مِنِّی»، خدا گفته این محبّت مال من است، ممکن است همهی مقدّمات را انجام بدهی، ولی آن نخ محبّت قرار نگیرد. «نَسُوا اللَّهَ» (توبه/ 67، حشر/ 19).
4- خطر فراموش کردن خدا در محاسبات زندگی
گاهی افراد خودشان را فراموش میکنند، «تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ» (بقره/ 44) خودشان را فراموش میکنند، آدم خودش را فراموش میکند. گاهی وقتها قیامت را فراموش میکنند، «نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ» (ص/ 26). گاهی مکتب را فراموش میکند، قانون خدا چه میگوید؟ ما کاری به قانون خدا نداریم، قانون خدا را کنار بگذاریم، قوانین بینالملل چه میگوید، «أَتَتْکَ آیاتُنا فَنَسیتَها» (طه/ 126). مسئلهی فراموشی مسئلهی مهمّی است، مبتلی به خیلیها و همهی ما هست، یک چیزی را فراموش میکنیم. پسر نوح کافر بود، قهر خدا آمد، قوم نوح زیر آب هلاک بشوند. حضرت نوح به پسرش گفت: «یا بُنَیَّ ارْکَبْ مَعَنا» (هود/ 42)، پسر جان تو هم ایمان بیاور سوار کشتی شو، همهی اینهایی که سوار کشتی هستند، نجات پیدا میکنند و آنهایی که سوار نشوند، غرق میشوند. گفت: «من میروم کوه، سر کوه، «سَآوی إِلى جَبَلٍ یَعْصِمُنی» (هود/ 43)، من میروم سر کوه، کوه من را حفظ میکند.» من پرچم آمریکا را روی کشتیام میگذارم، از هر دریا و اقیانوسی حرکت میکنم. اگر قهر خدا بیاید، شما پرچم آمریکا را هم بزنی، قهر خدا میآید. در محاسبات خدا را فراموش نکنیم.
گاهی یک دانشجو خیلی درس هم میخواند که در امتحانات و کنکور قبول بشود، امّا فکر میکند اگر مطالعه بکند قبول میشود، مطالعه نکند … ممکن است مطالعه بکند، اصلاً تمام کتاب را حفظ کنی، امّا لحظهی امتحان فراموش میکنی، یادت میرود.
اینها خودش درس است، همهاش درس است، خدا را فراموش نکنید، به علمتان تکیه نکنید، پسر نوح فکر میکرد که اگر به سر کوه برود، دیگر غرق نمیشود، سر کوه رفت، او باز هم غرق شد.
اینکه موسی فکر کرد خودش باسوادترین هست، خدا گفت نه، باسوادتر از تو فلانی است، برو پیدایش کن، از او چیزی یاد بگیر، معلوم میشود همهی علوم هم به تجربه نیست، بعضی علوم «لَدُنّا» (کهف/ 65) هست، از طرف خداست، اینطور نیست که من چون استادم این هست، پروفسور فلان هست و فلان دانشگاه است و فلان امکانات را دارم، حالا که این کتاب و این منابع را دارم، حتماً خوب خواهد شد، بعضی علمها لدنّی هست.
5- اعطای علوم الهی به بندگان پاک و خالص خداوند
خدا علم لدنّی را به چه کسی میدهد؟ میگوید: «مِنْ عِبادِنا»، «عَبْداً مِنْ عِبادِنا» (کهف/ 65)، چون عبد بود، علم لدنّی … یعنی ظرفت را بشوی، خدا شیرش میکند. قرآن اوّل میگوید: «یُزَکِّیهِمْ»، یعنی ظرفت را بشوی، بعد میگوید: «یُعَلِّمُهُمُ» (آل عمران/ 164، جمعه/ 2)، شیرش میکنم. خدا علم لدنّی را به چه کسانی میدهد؟ چرا؟ میگوید: «عَبْداً مِنْ عِبادِنا». چرا پیغمبر، رسول شد؟ «وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَداً عَبْدُهُ»، بعد میگویید: «وَ رَسُولُه»، اوّل بندهی خدا شد، دل که پاک شد، چون سه تا قلب در قرآن هست: «قلب سلیم (شعراء/ 89، صافّات/ 84)، قلب منیب (ق/ 33)، قلب مریض (احزاب/ 32)»، اینها همه در قرآن هست، اگر روح پاک شد، روح پاک «لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ» (واقعه/ 79)، روح پاک.
میگویند یک سالنی را به دو تا نقّاش دادند، دو گروه نقّاشی، یک پرده هم وسطش کشیدند، گفتند: «آن طرف پرده را گروه شما نقّاشی کند، این طرف را شما نقاشی کنید.» یک گروه، یک طرف چادر نقّاشی بسیار عالی کشیدند، این طرف هیچ کاری نکردند، فقط دیوار را صیقل دادند. گفتند: «آقا کدام؟» پرده را کشیدند، هر چه آن نقّاشی کرده بودند، عکسش در این طرف افتاد. یعنی اگر قلبت سالم باشد، قلوب دیگران به آن منعکس میشود. بعضیها خیلی از درسهایی که ما خواندیم را نخوانند، امّا از ما زودتر میفهمند، بهتر میفهمند، عمیقتر میفهمند.
از شخصی پرسیدند: «این باغ و این خانه گرانتر است، یا آن باغ فلانی؟» خب یک کشاورز باید بگوید که روی حساب ظاهر، آب و درخت و محصولات و میوهها. این بنده خدا صاحب باغ گفت که: «هر کدام از باغها که عبادت خدا در آن بیشتر بشود.» ببینید او حساب میکرد میوه و درخت و درآمد باغ چهقدر است، او گفت هر کدام از خانهها که عبادت خدا در آن بیشتر باشد، مهم است. «لا یَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ» (واقعه/ 79) شاید یک معنایش این باشد اگرقلب پاک شد، علوم وارد میشود. خضر چهطور باسواد شد؟ میگوید: «عَبْداً مِنْ عِبادِنا … عَلَّمْناهُ» (کهف/ 65)، چون عبد خدا بود، ما «عَلَّمْناهُ»، ما علم لدنّی به او دادیم.
ادامهی بحث، ملاقات شروع شد. اوّل وقتی موسی و خضر همدیگر را دیدند، یک پرندهای آمد با نوکش یک خورده آب برداشت، روی خاک ریخت. خضر گفت: «فهمیدی چه کرد؟»، گفت: «نه، پرنده بود، آمد یک نوک در آب زد و در خشکی.»، گفت: «پیام داشت»، گفت: «پیامش چه بود؟»، گفت: «پیامش این بود تمام علوم انسانها پهلوی خدا مثل این قطرهای هست پهلوی اقیانوس. پیام داد، ما چیزی بلد نیستیم.»
موسی سخنش را با سؤال، گفت: «آقای خضر سلام علیکم، اجازه میدهی من تابع شما باشم؟» «هَلْ» (کهف/ 66)، «هَلْ» یعنی شاگرد با اجازه وارد کلاس بشود، جلسه اگر خصوصی هست، اصرار نداشته باشیم ما هم برویم، اگر اجازه دادن وارد شو، «هَلْ» یعنی اجازه بدهید.
نمیگوید میخواهم شاگردت باشم، میخواهم اصلاً مریدت باشم، «أَتَّبِعُکَ» (کهف/ 66) تبعیت کنم، یعنی من دربست از تو. شرط ما این است که من تابع شما و مرید شما میشوم، «تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً» (کهف/ 66)، از چیزهایی که خدا به تو داده. بعد میگوید: «عُلِّمْتَ»، نمیگوید: «عَلِّمْتَ». نمیگوید: «چیزهایی که بلد هستی یادم بده»، میگوید: «چیزهایی که خدا یادت داده، به من بده» آخر یک وقت میگویم: «پولت را به من بده»، آدم زورش میآید، پول من، بدهم به تو، چرا؟! یک بار میگویم: «پولی که خدا به تو داده، به من بده»، یعنی به او میگویم پول تو هم از خداست، «عُلِّمْتَ» یعنی خدا به تو داده.
قدیم، یک آیه در قرآن هست که میگوید اگر داد و ستد کردید، یک شاهد بنویسد. خب باسواد نبود که، صدر اسلام باسوادی نبود. میگوید به باسواد گفتند بنویس، ناز نکند، «کَما عَلَّمَهُ اللَّهُ» (بقره/ 282)، به شکرانهای که خدا به تو سواد داده، این نامهی ما را تنظیم کن، این سند تجاری ما را تنظیم کن. اینجا هم موسی به خضر گفت: «عُلِّمْتَ»، خدا به تو داده، ما چیزی از خودمان نداریم.
ولیّ خدا نماز شب خواند، گفت: «خدایا نماز شب خواندم، ولی طلبی از تو ندارم، بیدارم تو خواستی من بیدار شدم، میشد خوابم ببرد، طاقتی که بلند شدم، تو بود. حافظهای که نمازم یادم بود از تو بود، آبی که وضو گرفتم از تو بود. همین که توانستم حرف بزنم، همین که ایمان دارم به تو که با تو حرف بزنم، از تو بود، بنابراین من درست است که نماز شب خواندم، ولی هیچ چیزش از خودم نیست.»
موسی به خضر گفت: «عُلِّمْتَ»، خدا به تو داده، پس تو هم یک چیزی هم. نمیخواهم همهی علوم را هم، تقاضا نداشته باشید که همهی یادداشتها را بدهد، «مِمَّا عُلِّمْتَ»، این «مِمَّا» یعنی یک گوشه، یک گوشه از چیزهایی که خدا یادت داده، یک گوشهاش را یاد من بده بده، توقّع نداشته باشید که تمام علوم استاد در مغز شما بیاید. «مِمَّا عُلِّمْتَ»، کلمهی «مِمَّا» یعنی یک گوشه از علومی که آن هم خدا به تو داده. «کَما عَلَّمَهُ اللَّهُ» (بقره/ 282)، خدا به تو سواد داده، این نامه را برای ما تنظیم کن، «مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً» (کهف/ 66).
برای دریافت علم در مقابل استاد، ادب و تواضع خوب است. «من به این سلام کنم؟!» بله، سلام علیکم، طوری نیست. ما گاهی وقتها عارمان میشود. «این به من میگوید؟!» اشکال دارد؟ یک بچّه نامه به آیت الله خامنهای نوشت که: «شما هر سال روز درختکاری چرا درخت زینتی میکاری؟! یک درخت میوه بکار.» دو، سه روز پیش ما رفتیم دعوت کنیم مرکز تحقیقات و آموزش تحقیقات دانشگاه جهاد کشاورزی، قسمت شمال تهران بود و ونک. ما رفتیم از آن رئیسش پرسیدیم: «اینجا چهقدر است؟»، نمیدانیم گفت: «سی، چهل هکتار» گفتیم: «خب سی، چهل هکتار تا همهاش درخت تزئیناتی نباید باشد. همهی سی، چهل هکتار را کشاورزی مفید بکنید.» ولی میگوییم: «نه، آخر کشاورزی بکنیم، یعنی درختهای میوه بکاریم؟! مگر اینجا دهات هست؟!»، ببین این فکر، البتّه اینها به من این را نگفتند هان.
6- نقش روستائئیان در زندگی شهرنشینان
بعضیها اینجور فکر میکنند که اگر چمن بکارند، روشنفکرند اگر سبزی بکارند، دهاتی میشوند. اوّل که دهاتیها چه شان هست، دهاتیها خیلیهایشان از شهریها بهترند (27:54)، بنده شهری هستم، دهاتیها از مخ تا کف پا به گردن ما حق دارند. مخ من عمّامه دارد، این عمّامه پنبه هست، پنبه مال کشاورز هست؛ لباس من پشم است، از کشاورز است؛ خوراک من گندم و جو و برنج و هر چی هست، از کشاورز است؛ کفش من از چرم است، چرم پوست گاو است، دامداری از کشاورزی است. یعنی من حجت الإسلام از مخ تا کف پا به این کشاورز بدهکارم و در ثانی عقل هم چیز خوبی هست، محاسبه کنید فرق بین چمن و سبزی؟ چمن بو ندارد، سبزی بو دارد، عطر دارد؛ چمن هر روز آب میخواهد، سبزی هفتهای دو بار آب میخواهد؛ چمن سلّول بدن الاغ هم نمیشود، سبزی سلّول بدن انسان میشود؛ بذر چمن بسیاریاش خارجی است، خروج ارز است، بذر سبزی داخلی است. خروج ارز دارد، مصرف آب زیاد دارد، عطر هم ندارد، سلّول بدن انسان هم نمیشود.
ما گاهی وقتها خودمان هم خودمان را میبینیم، دیگر نمیتوانیم راه برویم. کسی سوار اسب بود، به نهر آبی رسید. نهر آب هم یک متر بیشتر آب نداشت، نیم متر، یک متر، کمتر، اسب میتوانست از داخل آب برود، اسب ایستاد. هر چه شلّاق زد نرفت، افسارش را کشید، میخ کوبید نرفت. یک مرد حکیمی نگاه میکرد، گفت: «چته؟» گفت: «آب رودخانه کم است، اسب میتواند از داخل آب رد شود، ایستاده قفل کرده، هر کاری میکنیم نمیرود.» گفت: «یک بیل بردار، آب را گلی کن، میرود.» این هم یک بیل برداشت، آب را تکانش داد، گلی شد، آب که گلی شد، از داخل آب رفت. گفت: «خدا پدرت را بیامرزه، چی بود؟» گفت: «آب که تمیز بود، خودش را میدید، آب که تمیز است، خودش را ببیند، هر کس خودش را ببیند پا روی خودش نمیگذارد، کسی که خودش را ببیند و پا روی نفسش نگذارد، حرکت نمیکند. حرف قشنگی است.
7- تلاش برای فراگیری علم از دیگران و افزایش آن
ما عارمان نشود از چیزی یاد گرفتن. ببیند در این ماجرایی که گفتم، یک بار در این یک دقیقهی آخر تکرار کنم، خیال نکنید باسوادترین هستید، آیت اللهی آخر خط نیست، دکتر شدن آخر خط نیست، اوّل خط هست. ما در اسلام فارغ التحصیل نداریم، خدا به پیغمبرش دستور میدهد: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنی عِلْماً» (طه/ 114)، مطالعه پایان کار نیست. حتّی پیغمبر اولوالعزم هستی، پهلوی پیغمبر غیر اولوالعزم شاگردی کن، راه برو «حُقُباً»، «حُقُباً» را گفتم سال بین هفتاد تا هشتاد سال است، حضرت موسی گفت: «هفتاد سال راه میروم که این عالم بزرگوار را ببینم، از او چیزی یاد بگیرم.» اگر اشتباه کردیم برگردیم، یک بار در کنکوری، تجارتی، شرکتی شکست خوردیم، نگو من بدبختم، من شانس ندارم، یک راه دیگر.
علم مفید میارزد که هشتاد سال پیغمبر اولوالعزم راه برود، علم مفید نهایت ندارد، خستگی ندارد، از زیردستش هم استفاده میکند. در علوم شرعی موسی قویتر بود، ولی در علوم غیبی خضر قویتر بود، از او استفاده کرد. عارمان نشود، هر که هستیم، هر چه هستیم، شاگردی کنیم، حتّی در سربازخانه، اخیراً الحمدلله راه افتاده، یک برنامههایی ریخته شده، حالا چهقدر عمل بشود، نمیدانم که این سرباز که دو سال آنجاست، یک مهارتی یاد بگیرد، از سربازی بیرون میآید، هیچ هنری ندارد. دو سال در پادگان بودی، یک مهارتی یاد گیر که از پادگان بیرون آمدی، بتوانی داماد بشوی، بتوانی زندگی را (23:28). تحصیل عاقبت خاصّی ندارد، تا بینهایت در میدان هست، ما عارمان میشود، مشکل در خودمان هست، خودمان را ببینیم، پا روی نفسمان نمیگذاریم.
«و السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- آیه 60 سوره کهف به چه امری اشاره دارد؟
1) سیر در زمین
2) سفر برای کسب علم
3) سفر برای تبلیغ دین
2- بر اساس قرآن، فرزندان آدم، دفن مرده در خاک را از چه حیوانی آموختند؟
1) مورچه
2) کلاغ
3) هدهد
3- آیه 25 سروه جبّ، به چه امری اشاره دارد؟
1) اقرار به ندانستن
2) اقرار به دانایی دیگران
3) تلاش برای دانستن
4- آیه 26 سوره صاد، به چه خطری اشاره میکند؟
1) فراموش کردن خود
2) فراموش کردن محرومان
3) فراموش کردن قیامت
5- آیه 65 سوره کهف، به کدام دسته از علوم اشاره دارد؟
1) علوم الهی
2) علوم تجربی
3) علوم عقلی