موضوع: آداب دانشآموزی در ماجرای حضرت موسی و خضر (2)
تاریخ پخش: 23/09/1402
عناوین:
1- سفر برای کسب علم یا تجارت
2- نقش معلم در رشد و کمال دانشآموز
3- صبر و تحمّل در راه کسب و علم و دانش
4- عدم همراهی حضرت موسی در تعمیر دیوار یتیمان
5- پذیرش قول و فعل معصومان و افراد خُبره
6- مأمور بودن حضرت خضر از سوی خداوند
7- داستانهای قرآن برای عبرت و بصیرت
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین بعدد ما أحاط به علمه، الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
در قرآن قصّههای زیادی است، قصّههای حقیقی، نه بافتنی، ساختنی، بعضیها قصّه نقل میکنند، ولی میبافند. یکی از علما به یک کسی رسید، گفت: «قصّهی خوبی گفتی، بافتی، یا یافتی؟ اگر بافتی خوب بافتی، اگر یافتی خوب یافتی.» قصّههای قرآن بافتنی نیست، یافتنی است، واقعاً یوسفی بوده، چاهی بوده، یافتنی است.
یکی از قصّههای قرآن که خیلی نکته دارد که در جلسهی قبل گفتم تا هفتاد نکته از این قصّه من گیرم آمده و بیش از اینهاست، خیلی بیش از اینهاست، من سوادم کم است، قصّهی موسی و خضر است، تاریخ گذشته هست، ولی نکاتی در آن هست که به درد امروز میخورد. ببینید ما نباید وقتی قصّههای قرآن را میخوانیم، بگوییم مال گذشته است، باید ببینیم کجایش به زندگی ما میخورد.
1- سفر برای کسب علم یا تجارت
یک مَثَل بزنم که بچّههای پای تلویزیون هم بفهمند. «لِإیلافِ قُرَیْشٍ. إیلافِهِمْ رِحْلَهَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ» (قریش/ 1 و 2)، قوم قریش در صدر اسلام تابستانها یک منطقه میرفتند، زمستانها یک منطقهی دیگر، «رِحْلَهَ الشِّتاءِ وَ الصَّیْفِ»، «شِتاء» یعنی زمستان، «صَیْف» یعنی تابستان، «رِحْلَه» یعنی حرکت. مثل عشایر ما که کوچ میکنند، از یک منطقهای به یک منطقهای میروند، در قوم قریش هم در تاریخ اینطور هست. خب حالا من چه کنم؟ این ژاپنی میگوید من چه کنم؟ کانادا و آمریکا و اروپا، چین و شوروی میگویند ما چه کنیم؟ یک هزار و چهارصد سال پیش قوم قریش تابستان و زمستان جابهجا میشدند، من چه خاکی به سرم کنم؟! به من چه؟! میخواهد بگوید این درس برای امروزم این هست، میخواهد بگوید جایت را عوض کن، ولی کارت را تعطیل نکن. یک برنامهریزی بکنیم مثلاً چگونه میتوانیم افرادی را از تابستانشان استفاده کنیم، حالا تابستان بندر عبّاس و بوشهر و خوزستان داغ است، همدان و ملایر و تویسرکان هم داغ است؟ قم داغ است، تفرش و آشتیان هم داغ است؟ اصفهان داغ است، خوانسار هم داغ است؟ یک برنامهریزی کنیم تا آنجایی که میشود، بعضی جاها نمیشود هیچی، تا آنجا که میشود یک استفادهای بکنیم. وقتی میگوید: «لِإیلافِ قُرَیْشٍ» (قریش/ 1)، پیامش این است که کارت را تعطیل نکن، جایت را عوض کن.
ما خدمت آیت الله عظمای مکارم بودیم، جوانی، قبل از انقلاب و بعد انقلاب. تابستانها که قم تعطیل میشد، ایشان هر جا میرفت، ما عقبش میرفتیم. حتّی ایشان یک وقت به مهاباد تبعید شد، ما ده تا طلبه بودیم که هفت تایمان از دنیا رفتند، خدا رحمتشان کند، من ماندم و دو تای دیگر. هر جا ایشان میرفت، ما شیفتی میرفتیم، دو تا دو تا میرفتیم. در حسینیه هم میخوابیدیم، در مسجدی، حسینیهای، مدرسهای. ده روز ما میآمدیم، دو تای دیگر میرفتند. از تابستان استفاده کردیم، نتیجهاش تفسیر نمونه شد. تفسیر نمونه نمیدانم شاید صد بار تا حالا چاپ شده باشد، به چند زبان دنیا ترجمه شده، بهترین، یا از بهترین تفسیرهای فارسی است.
قصّههای قرآن، وقتی که میگوید «لِإیلافِ قُرَیْشٍ»، نگو به من چه؟! قوم قریش هزار و چهار صد سال پیش تابستان و زمستان کوچ میکردند، یعنی چه؟ یعنی آقا تو هم کوچ کن. درس که همهاش کلاس نیست که، گاهی وقتها آدم با یک مردی مینشیند که عجب حکیمی هست، حرفهای خوبی میزند! گاهی آدمهای عوام و ساده، حرفهای بزرگی میزنند. طلبه یعنی علم را طلب کند، سراغش برود.
از موسی پرسیدند: «باسوادتر از تو کیست؟» به ذهنش آمد خودم هستم. خدا گفت: «نه، از تو باسوادتر هم هست.» چه کسی؟ حضرت خضر. برو شاگردش بشو. در هر مرحلهای هستی، باید شاگردی کنی.
2- نقش معلم در رشد و کمال دانشآموز
موسی پیغمبر اولوالعزم بود، خدا به او گفت: «باز هم باید شاگردی کنی.» پهلوی چه کسی؟ خضر. کجاست؟ مجمع البحرین، منطقهی مجمع البحرین. یک علامت هم به تو میدهیم. خب رفت و گفت: «هَلْ» (کهف/ 66)، حالا اینها ملاقات استاد و شاگرد است، این عربیهایی که میخوانم، آیهی قرآن است. «هَلْ» (کهف/ 66) یعنی آیا، «أَتَّبِعُکَ» (کهف/ 66)، «أَتَّبِعُ» یعنی تبعیت کنم، تابع تو باشم، اجازه میدهی من مرید شما باشم؟ خب میخواهی چه کنی؟ مرید من بشوی چه کنی؟؛ «عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ» (کهف/ 66)، به یک شرط، «تُعَلِّمَنِ» یعنی آموزش بدهی به من. همهی علوم را؟ نه، همهی علمی را که نمیتوانم؛ «مِمَّا عُلِّمْتَ» (کهف/ 66)، بخشی از چیزهایی که خدا به تو داده، تو هم یاد من بده. من توقّع ندارم همهی علوم استاد در سینهی من بیاید، ولی توقّع دارم بخشی از آن را به من بگویی. «مِمَّا عُلِّمْتَ»، «عُلِّمْتَ» یعنی حرفهایت از خودت نیست هان خضر، درست هست من پیغمبر اولوالعزم موسی هستم، آمدم شاگردیات را بکنم، امّا تو هم بدان که نعمتها از خداست هان، نعمتها از خداست. «عُلِّمْتَ»، نمیگوید: «عَلَّمْتَ»، میگوید: «عُلِّمْتَ»، «عُلِّمْتَ» یعنی خدا به تو داده، از خودت نیست.
آخر گاهی وقتها میگویم: «پولت را بده.»، زورت میآید، میگویی: «من؟! بدهم به تو؟! چرا؟!» ولی قرآن میگوید: «اتاکم الله»، خدا به تو داده، تو هم یک خوردهاش را به او بده. خمسش را بده، صد میلیون به تو داده، هشتاد میلیونش مال خودت، بیست میلیونش را بده، «عُلِّمْتَ». «رَزَقَکُمُ اللَّهُ» (مائده/ 88، انعام/ 142، اعراف/ 50، نحل/ 114، یس/ 47) آیهی قرآن است، «آتاکم الله» آیهی قرآن است، «عُلِّمْتَ» آیهی قرآن است، خدا به تو داده، بخل نکن.
«رُشْداً» (کهف/ 66)، این کلمهی «رُشد» خیلی حرف دارد. ای خضر من آمدم دنبالت، حالا. برای رسیدن به استاد چهقدر زحمت کشیدند. وعده کجا بود؟ کنار دریا، مجمع البحرین. از این معلوم میشود از کنار دریا هم میشود استفادهی علمی هم کرد، ما کنار دریا را برای تفریح گذاشتیم، اشکالی ندارد یک سری اردوها، جلسات، کنار دریا باشد، از کنار دریای موسی و خضر چه استفادهای کردیم، ما از کنار دریا چه استفادهای کردیم؟ تخمه بشکنیم و بگوییم و بخندیم و تفریح و … کنار دریا فقط برای تفریح نیست، تفریح بکنیم، ولی استفاده هم بکنیم.
«رُشْداً»، یک چیزی به من بده که رشد داشته باشد، بعضی چیزها را بدانیم، چه ارزشی دارد، ندانیم چه ضرری دارد.
3- صبر و تحمّل در راه کسب و علم و دانش
حضرت خضر به حضرت موسی گفت، حالا یکی معلّم است حضرت خضر، یکی شاگرد است حضرت موسی علیهما السلام، گفت: «إِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِیَ صَبْراً» (کهف/ 67)، تو تحمّل نمیکنی، من یک کارهایی میکنم که برقش تو را میگیرد، ظرفیت تو در حدّی نیست که حرفهای من را بشنوی. گفت: «قول میدهم بشنوم، قول میدهم صبر کنم.» گفت: «هیچ خلاف نگویی هان، عقب من میآیی، هر کاری کردم هیچی نگو.» گفت: «باشه» دو تا، استاد و شاگرد سوار کشتی شدند. یکمرتبه موسی دید خضر دارد کشتی را سوراخ میکند، موسی گفت: «لِتُغْرِقَ أَهْلَها» (کهف/ 71)، میخواهی ما را خفه کنی؟! سوراخ میکنی آب داخل کشتی میآید، غرق میشویم؟!» گفت: «بهت نگفتم هیچی نگو»، گفت: «فراموش کردم، ببخشید دیگر آرام هستم.»
به یک جایی رسید. یک پسر سیزده چهارده ساله داشت میرفت. حضرت خضر پسر را گرفت، سر پسر را برید. اِه! بچّهی سیزده ساله چه گناهی کرده، سرش را بریدی؟! گفت: «بهت نگفتم نمیتوانی تحمّل کنی؟!» گفت: «منکر انجام دادی، بزرگترین منکر بود، بیگناهی را کشتی!» گفت: «راز دارد.»
وارد یک روستا شدند، گرسنه بودند. کی؟ استاد و شاگرد، خضر و موسی، وارد قریهای شدند، «اسْتَطْعَما أَهْلَها» (کهف/ 77)، عربیهایی که میخوانم، قرآن است، به مردم گفتند: اگر نانی دارید به ما بدهید بخوریم. «فَأَبَوْا أَنْ یُضَیِّفُوهُما» (کهف/ 77)، اینها ضیافت نکردند. آنها طلب طعام کردند، ولی شما ممکن است یک فقیری در خانهی شما را بزند، بگوید یک تکّه نان، او میگوید یک تکّه نان، ولی شما اگر یک خورشت هم دارید، به او بدهید. آنها «اسْتَطْعَما»، طلب طعام کردند، گفتند یک نان میخواهیم، امّا اینها ضیافت نکردند، یعنی نه در حدّی که او گفته نان، در حدّ مهمانی، اگر دارید کمک کنید، نه در حدّ فقیر.
خب این روستا به این دو تا پیغمبر نان ندادند و اینها حرکت کردند و رسیدند به یک جایی، دیدند یک دیواری دارد خراب میشود. گفت: «بیا این دیوار را بنّایی کنیم.» گفت: «برای چه کسی؟! روستایی که یک تکّه نان به ما ندادند، حالا کارگری مفت بکنیم؟! تأمین اعتبار چی؟!»، «لَوْ شِئْتَ» (کهف/ 77)، اگر هم میخواهی بنّایی کنی، «لاَتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْراً» (کهف/ 77)، پولش را بگیر. از این معلوم میشود که اجیر شدن شغل حلالی است، موسی پیشنهاد کرد اگر میخواهی بنّایی کنی، طوری نیست، ولی اگر میخواهی بنّایی کنی، اشکال ندارد، پیغمبر هم اجیر بشود، یک آدم مؤمنی هست خیّاط شده، یک آدم مؤمنی هست کار برای شما میکند، قلمی، فکری، هر چی، اجیر شدن مانعی ندارد، شغل و درآمد حلالی است، پول بگیر، بنّایی کن، دیوار را بساز.
4- عدم همراهی حضرت موسی در تعمیر دیوار یتیمان
«من که نیستم!» موسی رفت کنار ایستاد، گفت که: «من کارگری مفت نمیکنم!» با اینکه تا حالا با هم بودند، «رَکِبا» (کهف/ 71): هر دو با هم سوار کشتی شدند، «انْطَلَقا» (کهف/ 71 و 74 و 77): هر دو با هم حرکت کردند، امّا اینجا نمیگوید هر دو با هم، میگوید: «فَأَقامَ» (کهف/ 77)، «أقاما» نمیگوید، میگوید: «أَقامَ»، «أقامَ» یعنی خضر تنهایی بنّایی کرد، موسی کنار ایستاد، گفت: «بیپول من نمیکنم، اوّل تأمین اعتبار بشود.» در جامعهی ما هم همینطور هست، به یک کسی میگوییم یک کاری بکن، میگوید یک کامپیوتر به من بده، میگوییم یک اذان بگو، میگوید یک آمپلی فایر به من بده. ولی مردان خدا طی نمیکنند، همین که کار مفید بود، انجام میدهند، پول بود الحمدلله ربّ العالمین، نبود الله اکبر.
خب سه تا کار کرد: کشتی را سوراخ کرد خطرناک (14:38) است؛ پسر بیگناه سیزده، چهارده ساله را کشت؛ بدون پول برای مردم بیعاطفه، مردمی که نان به پیغمبرشان ندادند، برای یک همچین مردمی بیمهر، ولی در عین حال بنّایی کرد، به روی خود نیاورد که شما حالا که به ما ندادید، ما هم به شما نمیدهیم. یک وقتی شما قرض میخواستی، من به شما ندادم، نگو خب حالا این ریشش گروی ما هست، من به او قرض نمیدهم، انتقام نگیریم؛ او به تو قرض نداد، تو به او قرض بده؛ او سلام نکرد، تو سلام کن؛ او دیدن تو نیامد، شما برو؛ او بازدید نیامد، تو برو. بعضیها خیلی ریزند متأسّفانه، رودهی روحشان تنگ است، هستهی دانه انار داخلش گیر میکند. من کسی را سراغ دارم که رفیقش را دید، گفت: «دست بده» ایشان هم دست داد، او هم دستش را آورد، تا آورد نزدیک دست، دستش را کشید! گفت: «چرا همچین کردی؟!» گفت: «یازده سال پیش دیدنت آمدم، بازدید من نیامدی، حالا این عوض آن!» من خیلی ناراحت شدم، گفتم :«ما سرکهی هفت ساله شنیده بودیم، کینهی یازده ساله نشنیده بودیم، یازده سال پیش کینهی این در دلت مانده؟! صفحه را برگردان دیگر، تا کِی؟!»
حالا رشد در آن هست، کجا رشد هست؟ کلماتی که در این قصّه رشد در آن هست، میخواهم کلماتی از این قصّه بگویم که تا الآن گفتم که اینها همه رشد در آن هست:
1- خودتان را بهتر ندانید، موسی فکر کرد باسوادترین هست، خدا گفت نه، باسوادتر نیستی، خضر از تو باسوادتر هست.
– علم فقط این نیست که در کتابهاست، موسی پیغمبر اولوالعزم بود، امّا یک چیزهای دیگر هم یک کسان دیگر بلدند. یعنی فکر نکنید علم همین هست که، آخر یک کسی شاعر است، همهاش دعوت به شعر میکند، یک کسی … نه، علم فقط اینهایی نیست که در کتابهاست، خضر یک علومی دارد که در کتابهای شما نیست، خودتان را هم فارغ التّحصیل ندانید.
– به سراغ علم برو، منتظر نباش خضر در خانهی شما بیاید، شما سراغش بروید. موسی تو علومی داری، پیغمبر اولوالعزمی، از نظر مقام، مقامت مهم است، بالاتر از خضر هست، امّا خضر یک چیزهایی بلد هست که تو بلد نیستی.
5- پذیرش قول و فعل معصومان و افراد خُبره
– یک چیزی را دیدید وحشت نکنید، همین که فهمیدید طرف معصوم هست و پیغمبر هست، دیگر به کارهایش امّا و اگر … آقا چرا نماز صبح دو رکعت است؟ نمیدانم چرا، خدا گفته، همین که دستور خداست. شما را در پادگان میدوانند. آقا چرا میدوم؟ آقا پادگان است، باید آموزش ببینی، در آموزشهایش دویدن هست، اسبسواری هست، شنا هست، تیراندازی هست. مگر هر کس شیرجه میرود، میخواهد چیزی از استخر بیرون بیاورد؟ خود شیرجه مورد دستور است، استاد شنا میگوید شیرجه بروید. آقا اجازه، در استخر چی هست که من شیرجه بروم، دربیاورم؟ چیزی نمیخواهم دربیاوری، تو باید شیرجه بروی. رشد باید در آن باشد. چرا؟ چرا ندارد، نمیدانم چرا، گاهی یک دستورهایی هست، قرآن یک آیه داریم، میگوید که: «عَلَیْها تِسْعَهَ عَشَر» (مدّثّر/ 30)، جهنّم نوزده تا مأمور دارد، هر وقت آدم این را میخواند، نوزده تا؟! خدایا تو که فرشته خیلی داری، «وَ ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلاَّ هُوَ» (مدّثّر/ 31)، فرشتهها را هیچ کس نمیدانند جز خدا، میلیارد میلیارد فرشته دارد، خب تو که این همه فرشته داری، یک فرشته دیگر باشد، بشود لااقل بیست تا، چرا میگویی نوزده تا؟! میگوید مخصوصاً گفتم نوزده تا، ببینم فضول کیه: «وَ ما جَعَلْنا عِدَّتَهُمْ إِلاَّ فِتْنَهً لِلَّذینَ کَفَرُوا …» (مدّثّر/ 31)، مخصوصاً گفتم نوزده تا ببینم تحمّل میکنید، یا نمیکنید.
شما دکتر که میروی، میگوید: «دهانت را باز کن»، آقا فلسفهاش چیه؟! «سرفه کن، دستت را بده بالا، این قرص را بخور، این را قبل از غذا بخوری، آن را بعد از غذا بخوری، آن را دو تایش را با هم بخوری، آن را نصفش را بخوری، آن را شش ساعت بخوری، آن را چهار ساعت بخوری، آن را ده ساعت بخوری، این شربت را اینطوری.» هر چه دکتر گفت گوش میدهی، چرا؟ میگویی: «خب این دکتر هست دیگر، چون سوادش از من بیشتر است تسلیم هستم.» چهطور تسلیم دکتر میشویم، خب تسلیم خدا هم بشویم، تسلیم امام صادق علیه السلام هم بشویم. رازش را نمیدانم، ندانیم، اگر رازش را بدانیم عمل کنیم که هنر نیست که. شما اگر یک کسی را بدانی دوستت است، مریدت است، عاشقت هست، کمکش کنی که هنر نیست، این مرید تو هست، تو هم یک لقمه، نمیدانم این کیه، یک غریبه هست، گرسنهاش هست، اگر ندانی گرسنه را سیر کردی، مهم است، اگر بدانی. «آه! این فلانی است؟! بله، ما هم خانهاش رفته بودیم، پدرش از ما پذیرایی کرده، پس بیا خانهی ما یک چایی بخور.» اینکه داد و ستد شد، هنر این هست که نمیشناسی، پذیرایی میکنی، مهم هست این.
دستور یا ضدّ عقل است، یا طبق عقل است، یا فوق عقل است. در اسلام دستور ضدّ عقل نداریم، مثلاً بگوید این غذای آلوده را بخور، این غذای فاسد را بخور، این چیزی که میکروب دارد را استفاده کن. چیزی که ضدّ عقل است، در اسلام نیست. امّا لازم هم نیست همه چیزها طبق عقل باشد، ممکن است چیزی فوق عقل باشد. در نگاه اوّلی عمل جرّاحی، عمل خطرناکی هست، عضوی را از یک منطقه قطع میکنند، به منطقهی دیگر پیوند میدهند، ولی خب آن دکتر جرّاح متخصّص او آرامش دارد، با آرامش این کار را میکند. ممکن است همهی فامیل پشت در اتاق عمل هی دلهره داشته باشند، اگر طرف پزشک است، گوش میدهید. مکانیک، دل اندرون ماشین شما را بیرون میریزد، شما هیچ ناراحت نیستی، میگویی مکانیک است، ولی یک آدم عادی میگوید: «آقا جان، این ماشین من را خراب کرد، دلاندرون ماشین و همهی ابزار و دلاندرون ماشین را بیرون ریخت.»
6- مأمور بودن حضرت خضر از سوی خداوند
امّا کشتی را سوراخ کردم، برایت بگویم. یک پادشاه ظالمی است، کشتیهای سالم را میگیرد، اگر این کشتی را سوراخ نمیکردم، میگفت کشتی سالم است، بگیرید، مصادره کنید. من این کشتی را معیوب کردم، تا نگاهش به کشتی خورد، بگوید این کشتی به درد نمیخورد، ولش کن برود، مثل لباسی که اگر بشویی اتو کنی، آن را میگیرند، امّا اگر گِلی باشد و کثیف باشد، میگویند ولش کن برود، من این را معیوب کردم، از یک چیزی گذشتم، تا آن سالم بماند.
امام صادق راجع به زراره که یکی از اصحابش هست، بدگویی کرد، گفت: «زراره چنین است، چنین است، چنین است، چنین است!» از زراره انتقاد کرد. مریدش هست، ولی از او انتقاد کرد. بعد به زراره خبر داد، گفت: «ساواکیهای بنی عبّاس در جلسه بودند، اگر از زراره تعریف میکردم، میگفتند زراره جزء شیعیان است، برایت مشکل تولید میکردند. من از تو نقد کردم تا بگویند نه، زراره جزء اصحاب امام صادق نیست. همینطور که حضرت خضر کشتی را سوراخ کرد، تا شاه غاصب کشتی را مصادره نکند، من هم زراره را نقد کردم، تا ساواکیهای بنی عبّاس … این حکمت داخلش بود.» (ر. ک به: بحار الأنوار، ج 2، ص 246 و 247)
– و امّا بچّه را کشتم. این بچّه بزرگ که بشود، سرنوشت این هست که پدر و مادرش را منحرف میکند. خیلی از پدر و مادرها به خاطر بچّه منحرفند، بچّه یک چیزی میخواهد، روی هوسش اصرار دارد، پدر و مادر هم بچّهشان هست، دوستش دارند، تهیه میکنند، بعد میبینی عجب، بد شد، دختری را میخواهد، پسری را میخواهد، شغلی را میخواهد، سفری را میخواهد برود، یک کاری میخواهد بکند، چون پدر و مادر نسبت به بچّه عاطفهشان تند است، قوی است، قبول میکنند، این پسر اگر بزرگ شود، پدر و مادرش را منحرف میکند. خدا به من دستور داد این بچّه را بکشم، عوضش دو تا بچّهی خوب جایگزین میکند، این هم مال بچّه.
– امّا دیواری که خراب کردم، ماجرایش این بود، یک مرد مؤمنی، «کانَ أَبُوهُما صالِحاً» (کهف/ 82)، یک آدم صالحی، آدم مؤمنی مُرده، یک مبلغی پول، گنج زیر این دیوار گذاشته که بچّهها بعداً طبق عادت بروند گنج را پیدا کنند، مصرف کنند. اگر ما این دیوار را بنّایی نمیکردیم، این خشتها و آجرها پایین میریخت، گنج لو میرفت و غریبهها … چون بابایشان آدم خوبی بود، خدا پیغمبر را به کارگری مجّانی وادار کرد که این پول محفوظ بماند، بعد نصیب بچّهها بشود، «وَ کانَ أَبُوهُما صالِحاً» (کهف/ 82).
7- داستانهای قرآن برای عبرت و بصیرت
در اینها چه درسی هست؟ درسهای زیادی هست. یک ملاقاتی است بین دو تا پیغمبر، یک پیغمبر استاد میشود خضر، یک پیغمبر شاگرد میشود موسی، این برکات (25:35)، باید چیزهایی که رشد در آن باشد. قصّه، قرآن میگوید: «نَحْنُ نَقُصُّ» (کهف/ 13)، قصّههای قرآن را ما گفتیم، یعنی قصّهگو کمبودی ندارد، ضعفی ندارد، قصّهگو خداست، «نَحْنُ نَقُصُّ».
«عَلَیْکَ بِالْحَقِّ» (بقره/ 252، آل عمران/ 108، جاثیه/ 6): قصّهها حقیقت است، خیالی نیست.
در قصّهها عبرت هست، کلمهی «عبرت» هم در قرآن آمده، «لَعِبْرَهً» (نازعات/ 26، آل عمران/ 13)
بصیرت هست، «هذا بَصائِرُ»: (اعراف/ 203، جاثیه/ 20)، در قصّههای قرآن بصیرت هست، قصّه میگوید، ولی این قصّهها پر از نکته هست. همین که موسی وقتی میخواست برود مجمع البحرین، خضر را پیدا کند، با یک جوانی رفت. نمیگوید با یک انسانی رفت، میگوید جوان، اسم مردم (26:35) را «فَتی» (کهف/ 60 و 62) «فتی» یعنی جوان، یا جوانمرد. خدا در قرآن خیلی جاها میگوید کاری که میخواهید بکنید نسل نو را هم شریکش کنید. خدا در قرآن به حضرت ابراهیم میخواهد بگوید مسجدالحرام را تطهیر کن، نمیگوید تنهایی، «طَهِّرْ» (حج/ 26) داریم، تنهایی هم داریم، امّا یک جا میگوید: «طَهِّرا» (بقره/ 125)، تو با پسرت با هم مسجدالحرام را تطهیر کنید، «طَهِّرا». اینجا هم حضرت موسی میخواهد برود استاد پیدا کند، به یک جوان گفت تو هم همراه من باش، نسل نو را کمک کنید.
با اجازه سر کلاس برویم، «هَلْ». هر علمی فایده ندارد، «رُشْد».
عبرت، بصیرت، حکمت، اینها همه هست.
قبل از انقلاب من یکی از شهرها رفتم. قبل از انقلاب هم جوان بودم، پای تخته سیاه کرّ و فرّی داشتم، نو بودم، دیگر حالا وارفتم. آن زمان که در آن شهر رفتیم، شهر نه بزرگ بزرگی بود، نه کوچک کوچک، شهر متوسّطی بود. حتّی روی سینمای آنجا اثر گذاشته بود که سینما به خاطر این شیخ خلوت شده، پای تخته سیاه میخنداندم. یک جوانی وارد مسجد شد، یک شب جمعیت که زیاد بود، علمای شهر هم آمده بودند. چند تا آیت الله پیرمرد داشتند، آن شب پای سخنرانی ما آمدند. یک جوان وارد شد و گفت: «آقای قرائتی»، گفتم: «بفرمایید» در جمعیت نعره کشید: «این حرفهایی که تو امشب یاد ما دادی، یک عمری هست این علمای شهر یاد ما نداده بودند.» خب چی شد؟ یک جوان آمد با فریاد، علما را تحقیر کرد. حالا من به این جوان بگویم خفه شو؟ این جوان هم احساساتی هست، میترکد، بگویم آفرین درست میگویی؟ خب علما خراب شدند. چه کنم؟ منبریها روی منبر وقتی یک چیزی را گیج میشوند، یا نمیدانند چه کنند، میگوید سه تا صلوات بفرستید، به مردم میگوید صلوات بفرستید، این در سه تا صلوات یک فرصتی هست فکر کند، من که منبری نبودم، گفتم اجازه بدهید من تخته سیاه را پاک کنم. پشتم را به جمعیت کردم و به هوای اینکه تخته را پاک میکنم، تخته را پاک کنم، گفتم «خدایا چه کنم؟ چه چی بگویم من الآن؟ من نمیدانم چی بگویم. به جوان بگویم درست میگویی، علما خراب شدند، بگویم غلط میگویی، جوان میپکد.» یک چیزی خدا آنجا کمک ما کرد، یعنی همیشه کمک میکند، منتها میلیارد میلیاردش را نمیفهمیم، گاهی یکیاش را میفهمیم. هم جلسه ساکت شد به اندازهی سه تا صلوات، همه دلها میتپید، هم علما میگفتند شیخ چه خواهد کرد، جوان میگفت شیخ چه جواب خواهد داد، مردم هم میگفتند شیخ چه خوهد کرد. لطفی که خدا به ما کرد، آنجا این بود، گفتم: «امّا جواب این آقا. مَثَل این جوان مَثَل کسی هست که داخل مسجد بیاید، به این لامپها و پروژکتورها بگوید ای شیشههای پروژکتور، درود بر شما، نوری که از شما به ما رسید، یک عمری هست که این آهنهای داخل سقف به ما ندادند! بله، نور از برق و پروژکتور هست، امّا این پروژکتور بند به همان آهن هست که تو آن را نمیبینی. شما امشب از من استفاده کردی، امّا من پهلوی همین آیت الله درس خواندم، این آیت الله مثل آهن در سقف هست، من مثل لامپ، نور را از لامپ میگیری، آن وقت میگویی زنده باد لامپ، لامپ، لامپ! نه آقا، این لامپ کجا درس خوانده؟ اگر یک چیزی بلد هستم، از همین آیت الله درس خواندم.»
خیلی خوب جمع شد، بعد گفتم خدایا تو میدانی که من نبودم هان؛ خودت بودی. یک آیه در قرآن داریم، میگوید: «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» (انفال/ 17)، تو تیراندازی نکردی، خدا تیراندازی کرد، حالا این مال «رَمْی» خصوصیت ندارد، «و ما نَطَقْتَ إذْ نَطَقْت»، نطقت را هم، حرف داخل دهانت گذاشت. گاهی وقتها یک حرفهایی، یک افرادی میزنند که آدم میفهمد الهام شد، حرف ایشان نبود، به او الهام شد.
ما اگر بندهی خدا باشیم، وقتی مضطر شدیم، «أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ» (نمل/ 62)، مضطر را خدا جواب میدهد، ما بندگی بلد باشیم بکنیم، خدا بلد هست خدایی بکند.
«و السّلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- بر اساس آیه 66 سوره کهف، حضرت خضر چه علومی را به حضرت موسی آموخت؟
1) علوم تجربی
2) علوم عقلی
3) علوم خدادادی
2- محل ملاقات حضرت موسی و خضر کجا بود؟
1) در معبد بزرگ بنیاسراییل
2) در کنار دریا
3) در جنگلهای منطقه شام
3- هدف حضرت خضر از سوراخکردن کشتی چه بود؟
1) زیان زدن به صاحبان کشتی
2) غرق شدن اهل کشتی
3) کمک به صاحبان کشتی
4- دیوار مخروبهی یتیمان را چه کسی بدون گرفتن اجرت، تعمیر کرد؟
1) حضرت موسی
2) حضرت خضر
3) هر دو نفر
5- آیه 26 سوره نازعات به کدام یک از آثار قصص قرآنی اشاره دارد؟
1) پند و عبرت
2) بینش و بصیرت
3) رشد و پیشرفت
سلام
ظاهرا مطالب این قسمت با فایل صوتی نمیخواند
لطفا اصلاح کنید
خدا اجرتون بده و استاد را محفوظ بدارد انشاا…