سیره امام حسن مجتبی (علیه السلام) -1

«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم»
الهی انطقنی بالهدی‏ و الهمنی التقوی‏

ما امسال تصمیم گرفتیم که ماه رمضان امسال را سیره بگوییم و این سیره ادامه پیدا کرده، پیش بینی ما این بود که در سی روز ماه رمضان، غیر از جمعه هایش که ما برنامه داریم، تمام دوازده امام و چهارده معصوم، را هر کدام یکی دو روز یک اشاره‏ای بکنیم ولی طول کشید، بیننده‏های عزیز ماه رمضان را پشت سر گذاشتند، و ما هنوز امام حسن مجتبی (علیه السلام) هستیم، با این که خیلی هم سریع رد شدیم. این جلسه یک کمی با زندگی امام حسن مجتبی (علیه السلام) می‏خواهیم آشنا بشویم، سیره حسنی، آشنایی با زندگی این عزیزان فقط جنبه تاریخی ندارد، جنبه الگویی دارد، در انسان غریزه‏ای است بنام غریزه قهرمان پرستی، یعنی دلش می‏خواهد از خودش یک کسی وا دارد، اگر این غریزه قهرمان پرستی درست هدایت بشود، رهبران واقعی معرفی بشوند، خوب عشق به این سمت می‏رود، اگر آنها فراموش بشوند عشق به سمت جای دیگر می‏رود. هر روز یک عکسی روی زیر پیراهنی، روی پیراهنی، روی کاپشنی، و هر روز یک موجی می‏آید و انسان دنبال افرادی می‏رود که حالا توی یک کمال، اگر اسمش را بگذاریم کمال، در یک کمال، کمال دارد، اما، آن وقت آن عزیزانی که در شجاعت نفر اولند، در اخلاق نفر اولند، در علم نفر اولند، در عبادت نفر اولند، در همه کمالات بالاترین نمره را دارند، فراموش می‏شود، می‏افتیم عقب یک کسی که مثلاً در یک کمال خیالی، عرض کنیم بحضور شما که یا غیر خیالی، در یک کمال واقعی، به یک مرحله‏ای رسیده و خسارت است کسی که امام حسن مجتبی (علیه السلام) را دارد، امامش را نشناسد، حالا بنده‏ام شرمنده هستم که بگویم من امام (علیه السلام) را می‏شناسم، بنده هم نمی‏شناسم، ولی حالا یک چند دقیقه‏ای درباره امام حسن (علیه السلام) می‏خواهم گفتگو کنم، اول این که امام حسن (علیه السلام) جزء اهل بیت است که
نزول آیه تطهیر درباره اهل بیت (علیهم السلام)
اهل بیت را قرآن می‏گوید: «و یطهرکم تطهیرا» اهل بیت را، پیغمبر، حسابشان را از همه فامیل‌ها جدا کرد، چه جوری جدا کرد، الان یک سالنی که مراسمی هست، مهمان‌ها یک کارتی اینجایشان می‏زنند و آن کسی که این کارت را ندارد اجازه ورود ندارد. می‏گویند، این که، کسانی که این کارت را زده‏اند بیایند تو. ما چه کنیم که هر کسی فردا نگوید که من جزء اهل بیتم، پیغمبر ما نه تا زن داشت، هر زنی برادر داشت، خواهر داشت، نمی‏دانم فامیل پیغمبر، عموها، عمه‏ها، خوب اینها همه می‏گویند ما جزء اهل بیت، پیغمبر یک کاری باید بکند که بگوید باقی‌ها نیستند، اینها هستند. چه کند در طول تاریخ معلوم باشد که؟ چه کند، توی یک مسجد وارد می‏شود آدم همه پایه‏ها را می‏بیند، اما نمی‏داند کدامیک از پایه‌ها قبله هست، شما برمی دارید یکی از پایه‏ها را کاشیکاری می‏کنی، یعنی آی کسی که وارد مسجد شده‏ای، قبله اینجاست. این که توی پایه‏ها یک گوشه را کاشی‌کاری می‏کنی، برای این است که مردم به سمت پایه‏های دیگر نایستند، پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) یک حرکتی کرد که این مارک شد، چه کرد؟ یک عبای مشکی روی دوشش بود، آمد این عبا را سرکشید. علی بن ابیطالب (علیه السلام) آمد، گفت بیا زیر عبا، فاطمه زهرا (سلام اللَّه علیها) زیر عبا، امام حسن (علیه السلام)، امام حسین (علیه السلام) زیر عبا، عبا را کشید روی سر این پنج نفر،ام سلمه که از زنهای خوب پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) بود، گفت: من هم بیایم، فرمود: نه. بعضی دیگر گفتند: من هم بیایم، فرمود: نه. بعد فرمود: «هولاء اهل بیتی». اهل بیت من اینها هستند، یعنی اگر، فردا کسی سوار شتر شد، جنگ جمل راه انداخت، گفت من همسر پیغمبرم، اهل بیتم، اون اهل بیت نیست. اهل بیت کسانی هستند که زیر عبا هستند درست مثل کسی که یک پایه‏ای را کاشی می‏کند می‏گوید قبله اینجاست. خوب، این مال حرکت از نظر فرهنگی هم باید فرهنگ سازی بکنیم، بین شش ماه گفته‏اند تا نه ماه، حالا شما بگو شش ماه، حداقلش را حساب کن، شش ماه هر روز صبح پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) زیارتنامه می‏خواند، در راه مسجد می‏آید در خانه فاطمه زهرا (سلام اللَّه علیها) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) که حسن و حسین (علیهما السلام) تویش بودند، وای می‏ایستاد، می‏گفت: السلام علیکم یا اهل بیت نبوت. روبروی جمعیت پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) شش ماه به اینها می‏گفت: السلام علیکم یا اهل بیت نبوت، یعنی اهل بیت، همین کسانی هستند که توی این خانه‏اند، فردا یک کسی الم شنگه راه نینداخته، بگوید من هم زن پیغمبرم، من هم عموی پیغمبرم، اهل بیت اینهایند و اهل بیت را قرآن می‏گوید: «یطهرکم تطهیرا»، اینها معصومند. امام حسن (علیه السلام) از اهل بیت است، دو، دعای امام حسن (علیه السلام) مستجاب می‏شود.
شیوه‏های مختلف برخورد با مخالفان
ما چند رقم برخورد با مخالفین داریم، اول برخورد منطقی، قرآن بخوانم، «قل»، به کفار و مخالفین بگو: «هاتوا برهانکم»، برهان و استدلالتان را بیاورید، به چه دلیل شما مثلاً در مقابل سنگ و مجسمه اشک می‏ریزید؟ به چه دلیل یک همچین عقیده‏ای دارید. برخورد منطقی است. بیا با هم گفتگو کنیم، بحث آزاد، «انا او ایاکم لعلی‏ هدی او فی ضَلال مبین» اول منطق، یکی از راه‌ها این است که اگر طرف موذی بود، برخورد. اگر شمشیر کشید، مقابله به مثل، یکی از راه‌ها که در قرآن طراحی شده راه نفرین است، بیا با هم نفرین کنیم. من می‏گویم خدا مثلاً شما را چنین کند، شما هم یک نفرین به ما کن، هر نفرینی مستجاب شد، معلوم می‏شود صاحب نفرین، آن کسی که نفرین می‏کند، پهلوی خدا آبرو دارد که دعایش مستجاب می‏شود. این را می‏گویند مباهله، در تاریخ پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) یک همچنین مباهله‏ای شد، با مسئولین مسیحی، سران مسیحی. چون بالاخره مسیحی‌ها باید جزیه بدهند، همینطور که مسلمانها خمس می‏دهند، سهم امام می‏دهند، زکات می‏دهند، یهودی‌ها هم باید جزیه بدهند، چون نمی‏شود در کشور اسلامی، از امنیت استفاده کرد، برای دفاع جوان‏ها بروند، خون بدهند، آن وقت مسیحی‌ها و یهودی‌ها توی کشور اسلامی، زندگی کنند، خونش را بچه مسلمانها بدهند، رفاهش برای آنها باشد. لااقل، حالا که شما جبهه نمی‏روید، چون مسلمان نیستید، می‏گویید ما جهاد را قبول نداریم، ما اسلام را قبول نداریم، ما دستورات شما را قبول نداریم. حالا که جنگ و جبهه و جهاد برای یهودی‌ها و مسیحی‌ها برداشته شده، لااقل کمک مالی بکنید، نفری یک مبلغی بدهید. اگر توی یک کشوری زندگی کنید، این را می‏گویند جزیه، جزیه هم وزن زکات و خمسی است که مسلمانها می‏دهند، بهر حال مسلمانها، یا منطق را بپذیرید، مسلمان بشوید، یا اگر هم می‏خواهید مسلمان نشوید «لا اکراه فی الدین» دین خودتان را داشته باشید. لکن چون توی کشور ما زندگی می‏کنید، جزیه بدهید، یک برخورد نفرینی شده بود) بنا شد نفرین کنند. پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) ما، خودش با امیرالمؤمنین (علیه السلام)، با (زهرا سلام اللَّه علیها) سه نفر، با حسن و حسین (علیهما السلام) دو تا کوچولو، با هم آمدند نفرین کنند. مسیحیها گزارش دادند به رهبر بالایشان که چه کنیم، نفرین بکنیم یا نه، گفتند اگر پیغمبر با زن و بچه‏اش و چند نفری آمد، پیداست اینها خیلی به خودشان معتقدند، چون انسان وقتی نفرین می‏کند ممکن است اگر باطل باشد خوب نفرین آنها مستجاب بشود. خود پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) جانش، با علی بن ابیطالب (علیه السلام) و فاطمه زهرا (سلام اللَّه علیها)، یگانه وارثش، نوه هایش، آن کسی که خودش و نوه هایش و زن و بچه‏اش را می‏آورد میدان، خیلی به حرفهای خودش اعتماد دارد. و اگر دیدید زن و بچه‏اش را آورده پیداست، خیلی به حرف‌هایش اعتماد دارد، و بهش نفرین نکنید. که اگر نفرین کنید، آتش می‏گیرید همه تان، اما اگر دیدید نه، تمبک و داریه و هارت و هورت و اگر دیدید موج راه انداخته پیداست تو خالی است. اگر موج راه انداخته تو خالی است، اما اگر خودش و نسلش را آورده پیداست، چون گاهی وقتها انسان مردم را جبهه می‏فرستد، اما بچه‏اش را حاضر نیست بفرستد جبهه. اگر دیدید بچه‏اش را می‏آورد میدان برای نفرین، پیداست که خیلی معتقد به کارش است.
حضور امام حسن (علیه السلام) در ماجرای مباهله
پیغمبر ما (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) اینجا بچه‏اش را آورد و یکی از این بچه‏ها امام حسن (علیه السلام) بود، جایگاهی که امام حسن (علیه السلام) دارد، این هم می‏خوای جای، جای هایی که در قرآن گره می‏دهد به امام حسن (علیه السلام) بگویم، یکیش آیه «یطهرکم تطهیرا» است و یکیش آیه مباهله، یکی‏اش هم سوره دهر است، یکی‏اش هم ذی القربی است که گفتیم، اینها آیه هایش اما، سخنان: «احبُ اهل بیتی الی الحسن و الحسین»، پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) فرمود: عزیزترین اهل بیت من نزد من حسن و حسین (علیه السلام) هستند. «من احبنی و احب هذین و اباهما و امها»، هر کس من، حسن و حسین (علیه السلام) و پدرش را و مادرش را دوست داشته باشد، «کان معی الیوم القیامه»، روز قیامت با من است.
قیام و جهاد، شرط امامت نیست
امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، امامان، هر دو امامند،«قاما»، چه قیام کنند، «اوقعدوا» چه بنشینند. یکوقت اگر فردا امام حسن (علیه السلام) در یک جبهه‏ای صلح بهش تحمیل شد و بخاطر مصلحت مسلمین صلح را قبول کرد، نگویید نه تو امام نیستی، آخر یک گروهی هستند به نام زیدیه، اینها جمعیتشان در یمن زیاد است. گروه زیدیه می‏گویند، امام کسی است که باید دست به شمشیر باشد، کسی که اگر شمشیرش را گذاشت کنار، دیگر امام نیست و لذا بعد از امام چهارم رفتند سراغ پسر امام چهارم، زید، زیدبن علی که می‏گویند او چون دست به شمشیر برد، بعد پسر زید، یحیی بن زید، چون او هم دست، می‏گویند امام حتماً باید دست به شمشیر ببرد نه لازم نیست، حتماً امام باید شهید بشود، ضرورتی ندارد، خود پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) شهید نشد، شهادت شرط نبوت نیست، دست به شمشیر زدن شرط امامت نیست، پیغمبر فرمود: امامان «قاما اوقعدوا»، اگر قیام کنند امامند و اگر قیام هم نکنند امامند، این «قاما اوقعدوا» برای این است که جلوی یک رقم تفکر انحرافی را بگیرد، «الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنه» امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، آقای جوانان بهشت هستند، این چیزهایی که می‏گویم شیعه و سنی قبول داردها، یکبار امام حسن (علیه السلام) روی دوش پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) بود،، کوچولو بود حضرت روی دوشش گرفته بود، یک کسی رسید به امام حسن (علیه السلام) گفت که امام حسن، کوچولو، می‏دانی کجا نشسته‏ای؟ روی دوش پیغمبر نشسته‏ای، عجب مرکبی داری، پیغمبر مرکب تو شده، فرمود نگو که عجب مرکبی داری، به من بگو که عجب راکبی دارم، یعنی امام حسن (علیه السلام) افتخار نکند که من مرکبش هستم، من افتخار می‏کنم که امام حسن (علیه السلام) پایش را گذاشته روی دوش من، اینقدر «اجعلوا اهل بیتی منکم کمان الراس من العینین،» جایگاه اهل بیت در جامعه شما، جایگاه دو چشم است توی سر، خوب، به امام حسن مجتبی (علیه السلام) فرمود: «اشْبَهتُ خَلقی و خُلقی»، تو خیلی خلقت و شکلت به من می‏خورد، «اللهم انی احب»، من او را دوست دارم، هر که او را دوست داشته، تو هم او را دوست بدار.
عشق به عبادت، برخاسته از معرفت خدا
راجع به امامت، راجع به عبادت داریم که: «ان حسن بن علی کان اعبد الناس فی زمانه و ازهدهم و افضلهم»، بیش از هر کسی عبادت می‏کرد، این عبادتی که ائمه می‏کنند، این یک مقدار معرفت می‏خواهد. کسی که یک کسی را دوستش دارد، می‏خواهد باهاش حرف بزند، خلاص، شما ندیده‏اید، نامزدها، عروس و دامادها، وقتی با هم حرف می‏زنند چقدر تلفنشان طول می‏کشد؟ یک کسی، یک کسی را که دوستش دارد، می‏خواهد باهاش حرف بزند، خلاص، کسانی که حال ندارند با خدا حرف بزنند ته دلشان این است که، من خدایا نمی‏خواهمت، چون نمی‏شود آدم بگوید خدا را دوست دارم، ولی، من دوست دارم ولی حوصله‏ام نمی‏رسد با من حرف نزن، چون قرآن که می‏خوانیم خدا با ما حرف می‏زند، نماز که می‏خوانیم ما با خدا حرف می‏زنیم، آدم بگوید ببین خدا جان، با هم رفیقیم، ولی ببین نه تو با من حرف بزن، نه من با تو حرف می‏زنم، نه من قرآن می‏خوانم، نه نماز می‏خوانم، این شوخی است، این شوخی است، کسی اگر خدا را دوست داشته باشد فقط باید، چه کنیم خدا را دوست داشته باشیم، توجه به نعمت‌های خدا عشق می‏آورد، توجه به نعمتهای خدا. خدا خیلی به ما نعمت داده، چی می‏شد مثلاً ما نبودیم، چی می‏شد مثلاً ما را خلق نمی‏کرد، چی می‏شد ما جور دیگر خلق می‏شدیم، چقدر آدم هست بین ما، اسکناس هزار ریالی و پنج ریالی را فرقش را نمی‏داند؟ فهم نداشته باشیم، حافظه نداشته باشیم، چی می‏شد آب تلخ باشد؟ چی می‏شد درختها خشک می‏شد، سبز نشود؟ چی می‏شد هر چه بکنیم به آب نرسیم، چی می‏شد چشمهایمان باز باشد ولی نبینیم، چی می‏شد هر چه می‏خوانیم حفظ نکنیم؟ چی می‏شد مادر دوستمان نمی‏داشت؟ چی می‏شد؟ چی می‏شد؟ اگر واقعاً این نعمتها را نمی‏داشتیم چی می‏شد؟ کسی اگر بنشیند یک خورده نعمتهای خدا را بشمرد، عشقش به خدا اضافه می‏شود. هر چی عاشق‏تر باشد بیشتر باهاش حرف می‏زند. کلید گفتگو با خدا معرفت و عشق است و کلید معرفت و عشق فکر در نعمتهاست. (فکر در نعمت‌های خداست. الان اگر مادر ما، ما را بصره می‏زائید چی می‏شد؟ فرمانده کل قوا صدام بود. اصلاً باید خدا را شکر کنیم مادر اینور زائید. اگر در ایران هم مثل خیلی از دنیاها، مثل همه دنیا، اگر در ایران هم مثل همه دنیا رهبرشان یک آدم فاسقی بود چی می‏شد؟ اگر جوانهای ما جگر و جرأت و شهامت دفاع نداشتند و صدام می‏آمد اتاق به اتاق، خانه به خانه، شهر به شهر همه را می‏گرفت چی می‏شد؟ زن و بچه مان تحت امر و نهی بعثی‏ها بود، چی می‏شد اگر در جنگ ما شکست می‏خوردیم؟ چی می‏شد اگر مسئولین ما از تشر آمریکا جا می‏زدند؟ چی می‏شد اگر ما به جای عشق به امام حسین (علیه السلام)، عشق به یک کس دیگر داشتیم؟ چی می‏شد اگر به جای عشق امیرالمؤمنین عشق به کس دیگر، اینها همه نعمت است، قرآن می‏گوید، می‏گوید: «حبب الیکم الایمان» همین که ایمان را دوست دارید نعمت است، «وکرَّهَ الیکم الکفر و الفسوق و العصیان»، همین طور که از کفر و فسق و عصیان بدت می‏آید، نعمت است. آدم هست، از چیز خوب، من حالا، نمی‏دانم چه جور تعبیر کنم. رفته بودیم بهزیستی یک جوانی را دستهایش را به تخت بسته بودند، قفل کرده بودند، گفتیم چرا دستش را به تخت قفل کرده‏اند، گفتند حالا نپرسید، گفتم نگفتنی است، خوب بگویید، گفتند هر رقم غذا، بیسکویت، هر چه به این می‏دهیم نمی‏خورد، این نجاست خودش را می‏خورد و دستش را قفل کرده‏ایم. گفتم: دوست دارد؟ گفتند: بله دوست دارد، عجب، ببینید، یک نعمت را خدا از یک نفر گرفته، غذای خوب را دوست ندارد، غذای فاسد را دوست دارد. افرادی هستند، می‏گوییم آقا چی می‏خواهی بخوری؟ شیرینی می‏خواهی بسم اللَّه، توت شیرین، خرمای شیرین، لیموی شیرین، ترشی می‏خواهی بسم‏اللَّه، لیموی ترش، آبلیمو، اگر ترش و شیرین می‏خواهی، خوب انار، پرتقال می‏گوید نه شیرین شیرین می‏خواهم، نه ترش ترش می‏خواهم، نه ترش و شیرین می‏خواهم، من می‏خواهم عرق بخورم. می‏گوییم عرق برای چشمت ضرر دارد، برای گوشَت، برای اعصابت، برای لثه ات. می‏گوید می‏دانی من لجبازم. خوب مثلاً اگر ما را خدا لجباز خلق می‏کرد، تمام حلالها را نمی‏خوردیم. فقط همانی که، گوسفند را می‏گویند همه عضوش حلال است، این تیکه‏اش حرام است. می‏گوییم نه همان تیکه که حرام است می‏خواهیم بخوریم، همه آهنگها حلال است، این آهنگ حرام است. نه خیر من همین حرامه را می‏خواهم، انواع جوانهای خوب داریم‏ها، می‏گوید نه من با همین جوان هرزه می‏خواهم رفیق بشوم، آخه چکارش باید کرد، می‏گوییم بابا این جوان تو را دودی می‏کند، این جوان تو را لاابالی می‏کند، این جوان تو را، دختر خانم با این رفیق نشو، این فردا آبرویت را می‏برد، هر کس خواستگار بیاید، به خواستگار زنگ می‏زند می‏گوید دختر که رفته‏ای خواستگاری رفیق من است، چقدر ما دخترهایی داریم گول خورده‏اند، با یک بستنی با یک چیز جزئی، بعد هم با یک تلفن، با یک نامه، جذب شده‏اند، بعد هم هر خواستگاری برای این دختره می‏آید، این پسره زنگ می‏زند، زندگی را فلج کرده. خدا ما را دوست دارد، هر چه می‏گوید به نفعمان است، چیزهایی که عقل و فطرت دوست دارد همان را). امام حسن (علیه السلام) عابدترین افراد بود، به هنگام وضو رنگش می‏پرید، ببین باور کرده بود، یک مثل بزنم، یک حاج آقایی می‏آید خانه، می‏گوید، چک دارم دست مردم، بدهی هم دارم، پول هم توی بانک ندارم. به همه زن و بچه‏اش می‏گوید، می‏گوید اِ پول نداری، چک دست مردم است، فردا چکت برمی گردد؟ یک نچ می‏گویند، بعد هم شام می‏خورند، می‏روند توی رختخواب. همه خوابشان می‏برد جز حاج آقا، چرا برای این که آنها نمی‏دانند، حاج آقا یقین دارد. کسی که یقین داشته باشد، خواب از سرش می‏پرد، امام حسن (علیه السلام) به یقین رسیده بود، چون یقین دارد خواب از سرش می‏پرد، می‏گوید می‏خواهم با خدا حرف بزنم، امام سجاد (علیه السلام) می‏خواست که در مکه…، در مکه که می‏خواهند وارد بشوند، چند فرسخی مکه لباسهای طبیعی را می‏کنند، حوله سفید می‏بندند به کمر، یک حوله هم می‏اندازند روی دوش، لباس اِحرام بعد آنجا می‏گویند: لبیک، لبیک، یعنی خدایا آمده‏ام، هر چی امام صادق (علیه السلام) گفت لبیک، صدا توی گلویش قطع شد. لب، لب، هی می‏گفت: لب، لب، گلویش بغض می‏کرد و این کلمه لبیک را نمی‏توانست بگوید، مالک، همان رهبر مالکیها، سنی‏ها چهار دسته هستند، شافعی، و حنبلی، و مالکی، مالک رهبر مالکیها می‏گفت به امام صادق (علیه السلام) گفتم بگو لبیک، گفت لبیک یعنی خدایا آمده‏ام، می‏ترسم به من بگوید نمی‏خواهمت، یعنی او که می‏گوید لبیک حضور، صحنه را حاضر می‏بیند. وقتی کسی در نماز خدا را حاضر دید اینطوری می‏شود، تا می‏رفت بگوید اللَّه اکبر، لباسهایش را، بهترین لباسهایش را می‏پوشید، جامعه ما اگر لباس شیک بپوشد برود مسجد، مسجدها پر می‏شود. دخترها اگر ببینند مادرشان دارد خودش را مثل عروس درست می‏کند می‏گویند مامان جان کجا، می‏گوید دارم می‏روم مسجد، همین که سجاده شیک، لباسها شیک، لباس زیبا، همین دختر کوچولوها می‏گویند مامان نماز می‏خوانی، چون بچه‏ها هی دلشان می‏خواهد بروند عروسی، چون در عروسی همه شیک پوشند، در عزا همه لباس غم پوشیده‏اند، و بچه هیچوقت به مادرش نمی‏گوید مامان بیا برویم گریه کنیم. هیچوقت کوچولوها نمی‏گویند برویم گریه کنیم، می‏گویند برویم عروسی، یعنی لباس شیک جاذبه دارد، و داریم مسجد که می‏روید همه لباس شیک بپوشید، و امام حسن (علیه السلام) وقتی می‏خواست برود مسجد، داریم که «البس، لَبسَ اَجوَدَ ثیابه» زیباترین لباس‌هایش را می‏پوشید و می‏گفت: «ان اللَّه الجمیل یحب الجمال»، ما وقتی می‏رویم اداره لباس شیک می‏پوشیم وقتی می‏رویم مسجد یک لباس کهنه می‏پوشیم. سیره ما اصلاً عوض شده، حدیث داریم لباس سفید بپوشید تا چرکها، بفهمید چرک شده. ما می‏گوییم نه لباس قهوه‏ای و سرمه‏ای و مشکی بپوش که هر چه چرک شد چرکها معلوم نباشد، بعضی‏ها هم بهم می‏گویند خوشا به حالت لباست مشکی است هر چه چرک شد پیدا نیست. اون می‏گوید سفید بپوش تا بدانی چرک است بروی بشوری، ما می‏گوییم لباس سرمه‏ای بپوش که هر چه چرک شد متوجه نشویم، پس ببینید چقدر ما عوض شده‏ایم؟ به مسئله بهشت و جهنم می‏رسید، به خودش می‏پیچید مثل مار گزیده، به مسجد که می‏آمد. در مسجد می‏ایستاد می‏گفت «یا محسن قد اتاک المسیئ» خدایا تو محسنی، محسن نیکوتر، من مجرمم، مجرم آمده مهمانت شده، «ضیفک ببابک»، مهمان آمده در خانه‏ات، «فتجاوز عن قبیحها عندی» از سر تقصیراتم بگذر. بیست مرتبه، بیست و پنچ مرتبه، بیست مرتبه پیاده رفت مکه، گفتند چرا پیاده می‏روی؟ گفت خجالت می‏کشم در راه محبوب سوار شوم، شما اگر رفته باشید یک جایی، یک مقاماتی ایستاده باشند، شما هم می‏گویید حالا که اینها یستاده‏اند، زشت است که من سواره بروم، پیاده می‏شوید. اینها پیاده‏اند، پیاده می‏شوید، احترام می‏کنید، سه مرتبه تمام اموالش را در راه خدا داد، اینهایی که می‏گوییم مال شیعه‏ها نیست‏ها. بیش از ده نفر از دانشمندان اهل سنت این حرفها را در پنجاه حدیث آورده‏اند، (هیچوقت سائلی را رد نمی‏کرد، هر کس می‏گفت بده، بهش می‏داد، هیچوقت سائلی را رد نمی‏کرد، علم غیب داشت، افرادی می‏آمدند خدمت امام حسن (علیه السلام)، می‏گفت همچین کردی، همچین کردی، همچین کردی. امامان ما علم غیب دارند، یعنی کارهای ما خدمت امام زمان (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) می‏رسد، ما همین مقداری که امام زمان (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) متوجه کارهایمان است این باعث می‏شود خودمان را نگه داریم، یعنی من بدانم، که کاری، یعنی من بدانم الان سخنرانی که من می‏کنم مثلاً مقام معظم رهبری نشسته گوش می‏دهد، اگر بدانم این حرفی را که من می‏زنم مثلاً دانشمندان و تحصیلکرده‏های اهل سنت نشسته‏اند گوش می‏دهند، خوب یک جور دیگر حرف می‏زنم، فوری می‏گویم که بله این حدیثها از کتابهای سنّی هاست. اهل سنت برای اهل بیت خیلی کتاب نوشته‏اند، اینها از ما نیست، سید الشباب اهل الجنه از قطعیات، یعنی آدم اگر بداند حرفهایش در محضر است مهم است). یک کسی آمد گفت به امام حسن (علیه السلام) من می‏خواهم به تو خیلی علاقه دارم، فرمود اگر علاقه داری یکی این که از کسی غیبت نکنی، از من هم ستایش نکنی، تعریف من را نکن و غیبت هم نکن، حالش را داری یا نه؟ گفت نه، من اینور و آنور غیبت می‏کنم، پس خداحافظ، شرط می‏کرد اگر می‏خواهی من با تو رفیق بشوم، ما بر عکسیم، ما دلمان می‏خواهد از ما ستایش بکند، از مردم غیبت بکند. این خاطراتی است که حالا.
فقیر و غنی در کنار یکدیگر، نه جدا از یکدیگر
گروهی زائر خانه خدا خدمت امام آمدند، به هر کس چهار صد درهم یا دینار هدیه کرد، گفتند آقا ما حاجی هستیم، ما پولداریم، فرمود: بله ما هم پولداریم، ما حاجتی نداریم. لازم نیست آدم پول را فقط بدهد به اغنیاء، آخه بعضی‏ها می‏گویند فقط پول بدهیم به فقرا، خوب اغنیاء هم از هدیه خوششان می‏آید، یکبار یک کسی می‏خواست مهمانی کند فقرا را دعوت کرد، رفت، امام فرمود خیلی کار بی خودی کردی. گفت: آقا چه خاکی به سرم کنم، اغنیاء را دعوت می‏کنم می‏گویی چرا، پول، غذا می‏دهی به اغنیاء، حالا این دفعه فقرا را دعوت کردم باز دعوا می‏کنی، فرمود یک فقیر، یک غنی، با هم باشند، چون اگر دور سفره همه دیدند فقیرند، می‏گویند معلوم می‏شود، کفاره، معلوم می‏شود صدقه، معلوم می‏شود خمس است، سهم امام است، زکات است، وقتی فقرا همه توی یک اتاق نشسته‏اند، باز فقرا احساس بزرگی نمی‏کنند، می‏گویند خوب معلوم می‏شود فقیرند، اما اگر یک غنی و یک فقیر با هم بودند، احساس شخصیت می‏کنند، ارزش مسجد همین است، که مسجد می‏گوید اللَّه اکبر، بغلش هم یک فقیر می‏گوید اللَّه اکبر، یک پولدار اللَّه اکبر، یه بچه اللَّه اکبر، همه با همند، اگر یک مسجد یک صفی بود، صف بنز و پژو، صف پیکان، اگر هر صفی یک امتیاز داشت، اون گوشه مال پولدارها، این گوشه مال کارمندها، آن وقت این دیگر ارزش نداشت، قداست مسجد این است که در فضای خداوند همه رنگها از بین برود، فقط رنگ خدا بماند، مهمانی می‏خواهید بدهید، فقیر و غنی با هم باشند، به همه یک جور غذا بدهید، (با کمال تأسف الان مهمانیها که می‏روی حتی افطاری‏ها، حتی خانه مذهبی‏ها که می‏روید یک گروه را می‏فرستند به یک اتاق با یک رقم غذا، یک گروه دیگر یک اتاق دیگر با یک غذای دیگر، یک اتاق یک غذای دیگر، پادگان از ما دعوت کردند بهش گفتم به شرطی که غذایمان را عوض نکنی‏ها، همان غذای سربازها را بدهی، گفت چطور می‏شود. گفتم اگر غذایمان را عوض کنی، ما هم می‏شویم فرح، یکی از مراجع زمان شاه تبعید بود چاه بهار. می‏گفت صبح بلند شدیم دیدیم آب شیرین است، گفتیم که چطور شده که آب چاه بهار شیرین است. گفتند شنیدیم فرح می‏آید اینجا، زن شاه، و فوری مسئولین چاه آب را یک جوری کردند که آب شیرین بشود، اگر بخاطر ورود یک نفر حزب اللهی نوع غذا را عوض کنند این می‏شود فرح، فرح زمان شاه، همان غذا که سربازها می‏خورند ما هم باید بخوریم، بله حالا ممکن است چون می‏خواهند یک حرفهای خصوصی سر سفره بزنند بگویند شما اینجا بنشینید که لا به لای غذا خوردن می‏خواهید گفتگو هم بکنید، آن اشکالی ندارد چون حرفها طبقه بندی است، لازم نیست همه حرفها را همه بدانند خوب ممکن است بنده با یک روحانی یک حرفی دارم راجع به یک آیه‏ای، تفسیری، حالا چهار نفر قاطی بشوند حوصله شان سر می‏رود، نوع غذا، نوع لباس، نوع باید برخوردها یک جور باشد). امام رضا (علیه السلام) فرمود اگر کسی به یک پولدار سلام گرم کند به فقیر سلام کمرنگ بکند، خدا بر او غضب می‏کند «مَن سَلَم عَلی غنی خَلاف سَلامه علی فقیر» یعنی به پولدار بگوید سلام علیکم، حالتان چطور است، به فقیر می‏گوید علیکم السلام، امام رضا (علیه السلام) فرمود: اگر فاز سلام، صوت و صدای سلام به پولدار و فقیر فرق بکند، غضب خدا بر اوست، حدیث داریم اگر کسی پولداری به خاطر اسکناسهایش احترامش را بگذارد یک سوم یا دو سوم دینش می‏رود روی هوا، «مَن تَواضع الغنی الغناء» کسی که تواضع کند به پولدار به خاطر پولش یک سوم یا دو سوم دینش می‏رود روی هوا، حالا می‏گویم یک سوم، نمی‏دانم ثلث دین است یا ثلثا دینه، این اشتباه از من است، حالا بگو یک سومش، (افرادی هستند پولدار، با این که پولدارند باز هم باید هدیه بهشان داد، ما فکر می‏کنیم گوشت قربانی را فقط باید بدهیم به فقرا، بله فقرا اولویت دارند اما گاهی وقتها اغنیاء هم دوست دارند، گوشت قربانی بخورند، گاهی اغنیاء هم دوست دارند بهشان سوغاتی ببرند، بنده خودم فقیر نیستم اما حضرت عباسی هر وقت کسی، چیزی مفت بهم داده کلی خوشی کرده‏ام، آدم خوشش می‏آید دیگر، بهر حال قربانی شده، گوشت، گوشت قربانی برایمان آورده‏اند، فقیر نیستیم، نیاز ندارم، اما از گوشت قربانی. من شب عاشورا خودم قابلمه برمی‏دارم هر جا هیئت امام حسین (علیه السلام) است می‏گویم آقا یک خورده هم بریز برای ما، غذای امام حسین (علیه السلام) را آدم می‏خواهد بخورد، کارش فقر نیست که، اجمالاً یک خورده گیر ندهیم، امام، حضرت ابراهیم وقتی مکه را ساخت، گفت خدایا به مؤمنین بده بخورند، فرمود: این حرفها چی است من به کافرها هم می‏دهم بخورند، آیه‏اش این است: «و رزق اَهلَهُ مِنَ الَثمَرات من آمن منهم» هر که آمن ایمان دارد، و رزق، رزقش بده، فرمود این حرفها را نزن، «و مَن کفر فَاُمَتِعَها» من کافر هم باشد بهش می‏دهم بخورد، آب و نان را که دیگر فرق بین مسلمان و کافر نیست به همه باید آب داد، برق داد، تلفن داد، این حرفها نیست، در یکسری کارها گیر ندهیم که ایشان خورده، ممکن است یک کسی غذا خورده می‏رود یکجای دیگر، آقا بیا اینجا، ایشان آنجا هم غذا خورد، بابا بگذار دو تا بخورد، اصلاً حدیث داریم از مهمان نپرس چند دفعه خورده‏ای، ممکن است دوازده دفعه خورده، آمده سر سفره شما هم دفعه سیزدهم را بخورد، حدیث داریم از مهمان نپرس خورده یا نه. تو بیار، نخواست نمی‏خورد و حدیث هم داریم نپرس می‏خواهی یا نه، بیار خودش بگوید دیگر نیاور، بعضی از مردم خیلی دقیقند، یک کسی رفته بود یک جایی چایی بخورد، حرف آخرم هست، شانزده تا چایی خورد، بعد شک کرد، گفت نکند صاحبخانه راضی نباشد تو شکمش دروغ گفت، آمد به صاحبخانه گفت که آقا ببخشید ما هشت تا چایی خوردیم حلال کن، صاحبخانه هم گفت که اول که هشت تا نخوردی، شانزده تا خوردی، بعد از همه گذشته کی است که بشمارد، یعنی هم شمرده بود، هم پز می‏داد که من نشمرده‏ام، گفت اولاً شانزده تا خورده‏ای، دوم این که کی است که بشمرد، بهر حال با مهمان باید بزرگوارانه رفتار کرد، من پَسِش می‏دهم، من را دعوت نکرده، من هم دعوت نکردم. دین ندارد، نخورد، نه، اصلاً ممکن است که یکی روزه خور باشد، اما شما افطاری دعوت کن).
خدایا! ما را با اخلاقی که اهل بیت داشتند آشنا بفرما (الهی آمین).
این الگوهای عزیز را به ما معرفی کن (الهی آمین).
«والسلام علیکم و رحمه اللَّه»

Comments (0)
Add Comment