سلمان فارسی(2)

1- سلمان، بالاترین صحابه رسول خدا
2- درس گرفتن از زندگی سلمان فارسی
3- دفاع سلمان از ولایت حضرت علی(علیه‌السلام)
4- علم و تدبیر سلمان در زمان پیامبر و خلفا
5- حضور سلمان در خانه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)
6- قبولی عمل مهم است، نه کمیّت آن
7- آگاهی سلمان از حوادث عاشورا
8- ماجرای سلمان و زهیر در جنگ

موضوع: سلمان فارسی(2)

تاریخ پخش:  30/10/89

بسم الله الرحمن الرحیم

«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی»

عرض کنم که بعضی‌ها در میراث فرهنگی فقط به آثار باستانی و مجسمه‌ها و خانه‌ها توجه می‌کنند. البته خوب آنها هم هست. اما میراث فرهنگی ما نباید فقط صرف آجر و خشت و سفال و اینها بشود. ببینیم چه کسانی را داشتیم. چه نوابغی و چه دانشمندانی، یک مقداری درباره‌ی سلمان صحبت کردم. ولی بحث من تمام نشد. می‌خواهم یک جلسه‌ی دیگر هم درباره‌ی سلمان صحبت کنم که ما ایرانی‌ها افتخار کنیم که بالاترین اصحاب پیغمبر ایرانی بود.

1- سلمان، بالاترین صحابه رسول خدا

در تمام اصحاب پیغمبر هیچ‌کدام به به مقام سلمان نمی‌رسند و آن هم ایرانی بود. خاطراتی از سلمان نقل کردم. آدم غصه می‌خورد. افرادی به قدری تیز هستند، که مثلاً یک دهم عمرش مسلمان است. نود درصد عمرش مسلمان نبوده است. اما در این یک دهم عمرش، آن چند سال آخر عمرش چنان سرعت می‌گیرد، که اینهایی که از اول عمر تا آخر عمر مسلمان هستند، به گردش نمی‌رسند. چند درصد عمر سلمان مسلمان بوده است؟ آنوقت کار به جایی برسد که اهلبیت بگویند: «سَلْمَانُ مِنَّا» (بحارالانوار/ج10/ص121) سلمان از ماست. مردم مدینه، انصار بگویند: سلمان از ما است. مهاجرین مکه بگویند: سلمان از ما است. همه بگویند: سلمان از ما است. چند درصد از عمرش را مسلمان بوده که اینقدر رشد کرده است؟

هستند آدم‌هایی که در بازار می‌آیند، ده سال کاسبی می‌کنند به اندازه‌ی کسانی که هشتاد سال در بازار هستند، پول پیدا می‌کنند. البته خوب بعضی‌هایشان هم حرام خواری می‌کنند. ولی نه، بعضی‌هایشان هم تلاش می‌کنند. تدبیر می‌کنند. قناعت می‌کنند. پولشان را صرف عیاشی نمی‌کنند. بالاخره بعضی‌ها از راه حلال هم هست ولی خوب رشد می‌کنند. این چه به ما می‌گوید؟ این خودش یک درس است. آقایانی که یک سالهایی از عمرمان کج رفتیم، نگویید: ما دیگر بدبخت هستیم. از ما دیگر گذشت. از هیچ‌کس نگذشته است.

دیروز من اصفهان بودم، به مناسبت هفت دی جشنی بود. خوب ما کسانی را که بی‌سواد بودند، خوب پنجاه درصد مردم بی‌سواد بودند، وقتی شاه رفت. الآن ده، دوازده درصد مردم بی‌سواد هستند. یعنی چهل درصد به آمار باسوادها اضافه شد. دیگر الان زجر می‌کشیم تا یک بی‌سواد پیدا کنیم. قبلاً تا یک لگد به درخت می‌زدیم، توت‌ها می‌ریخت. الآن بی‌سوادها مثل گردو است، باید از پشت بر‌گها پیدا کنیم. تازه با چوب باید در سرش بزنیم. یعنی جذب بی‌سواد خیلی سخت شده است.

2- درس گرفتن از زندگی سلمان فارسی

یک خانمی رفت… حالا از این چند میلیونی که باسواد شدند، ده‌ها هزار نفرشان دیپلم شدند. یک جمع چند هزار نفری‌شان هم وارد دانشگاه شدند. چند تا از آنها پزشک شدند. بعضی از آنها استاد دانشگاه هم شدند. یعنی از نهضت سواد آموزی رفته… تعجب نکنید. یکی از این چهره‌ها در اصفهان بلند شد گفت: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم‏»، من حدود هشتاد  سالم است. مادر نه بچه هستم. همسرم هم شهید شده است. بعد از شهادت همسرم با داشتن نه بچه رفتم کلاس نهضت سواد آموزی و الان دانشجو هستم. یک خانم هشتاد ساله، نه تا بچه، همسر شهید، اراده حرف اول را می‌زند. یک جوان‌هایی داریم که بیکار نیستند، همتشان کم است. انسان ممکن است دقیقه‌ی آخر بیاید، و به کمالاتی برسد. سلمان وجودش برای ما درس است. هیچ‌کس نگوید: از ما گذشت. از هیچ‌کس نگذشته است. همه‌ی بدها می‌توانند خوب شوند. همه‌ی آنهایی که متوسط هستند می‌توانند خودشان را بالا بکشند.

سلمان می‌گوید که: در تورات خواندم که برکت غذا به شستن دست بعد از غذا است. اما رسول خدا فرمودند: برکت این است که هم قبل از غذا دستمان را بشوییم و هم بعد از غذا. شستن دست خیلی مهم است. میوه را هم گفتند: با پوست بخورید. ولی بشویید. بشویید چون برکات و فواید و آثاری در پوست هست که در میوه نیست.

چند وقت پیش به کسی گفتم: شما که باطنت خوب است، چرا ظاهرت اینطور هستی؟ گفت: اصل باطن است. یک مثال برایش زدم. گفتم: اگر تخم هندوانه را بشکنی، مغزش را بکاری، مغز خالی سبز نمی‌شود. پوست هندوانه را هم بکاری باز سبز نمی‌شود. تخم کدو، تخم هندوانه را بکاری، به شرطی سبز می‌شود که این تخم هندوانه هم مغز داشته باشد، هم پوست. اگر باطنت خوب باشد، ظاهرت بد باشد، فاسق هستی. باطنت خوب است، ظاهرت بد است. اگر باطنت بد باشد ظاهرت خوب باشد، منافق هستی. باطنت بد است، ظاهرش خوب است. اسلام گفته: هم باطن، هم ظاهر.

سلمان می‌گوید: یکبار مهمان پیغمبر شدم، پیغمبر برای من یک متکا گذاشت و فرمود: هر مسلمانی خانه‌ی کسی برود، «فَیُلْقِی لَهُ الْوِسَادَهَ إِکْرَاماً لَهُ إِلَّا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ» (بحارالانوار/ج16/ص235) همین که مهمان آمد، یک متکا پشت کمرش بگذاری، خدا به خاطر همین پذیرایی، خدا گناهان شما را می‌بخشد. مهمان خیلی ارزش دارد.

یکبار امام رضا(ع) مهمان داشت. مهمان دستش را دراز کرد که این فتیله‌ی چراغ را تغییر بدهد. فرمود: دستتان را بکشید من خودم درست می‌کنم. نامرد است کسی که مهمان به خانه‌اش بیاید و از مهمان کار بکشد. یعنی در خانه نگذارید مهمان کار کند. گفت: آقا من کاری نکردم. همینطور که نشستم دست دراز کردم این فتیله را درست کنم. فرمود: همین مقدار را هم نباید، مهمان عزیز است.

یکبار یک خانمی خدمت پیغمبر آمد، پیغمبر خیلی او را تحویل گرفت. این خانم رفت، یک مردی آمد او را تحویل نگرفت. گفتند: یا رسول الله! این خانم و این مرد، خواهر و برادر بودند. هردو هم برادر رضایی تو بودند. یعنی از یک سینه شیر خوردند. چطور خواهر را تحویل گرفتی و برادر را سرد برخورد کردی؟ حضرت فرمود: آن خواهر احترام پدر و مادرش را می‌گیرد. چون احترام پدر و مادرش را می‌گیرد، من تحویلش گرفتم. این برادر یک خرده قلدری در خانه می‌کند. حالا من نمی‌گویم: پدرها خوب هستند. یا مادرها خوب هستند. ممکن است پدر و مادر هم آدم‌های نق زن، بهانه‌گیر باشند. اما قرآن گفته: «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» (بقره/83) نگفته: «وَ بِالْوالِدَیْنِ المؤمنین»، «وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً» چه مؤمن، چه غیر مؤمن!

خوب از کارهای خوبی که سلمان کرد، افتخار ایرانی‌ها، این جمع قرآن است که بعد از امیرالمؤمنین به جمع قرآن پرداخت.

3- دفاع سلمان از ولایت حضرت علی(علیه‌السلام)

یکبار سلمان درباره‌ی ولایت خطبه می‌خواند. به مردم گفت: ای مردم! اگر بعد از پیغمبر دستتان را در دست اهلبیت پیغمبر می‌گذاشتید، انواع برکات بر شما نازل می‌شد. چوبی که می‌خورید به خاطر این است که از اهلبیت زاویه گرفتید. فاصله گرفتید. یعنی دفاع از اهلبیت! سلمان گفت: به خدا قسم! سلمان فارسی قسم خورد. گفت: به خدا قسم ما در زمان پیغمبر هم به امیرالمؤمنین، امیرالمؤمنین می‌گفتیم. یعنی مقام امیرالمؤمنین، امیرالمؤمنین، امیرالمؤمنین بود حتی در زمان پیغمبر.

یکروز سلمان گفت: دنیا مثل مار است. البته این از حضرت امیر است. من چند تا جمله نقل کنم. تذکراتی از سلمان:

فرمود دنیا مثل مار است. پوستش نرم و لطیف است اما درونش زهر است. حضرت امیر هم می‌فرماید: «لَیِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا» (نهج‌البلاغه/ص458) این جمله برای حضرت امیر است. «لَیِّنٌ» نرم، «لَیِّنٌ مَسُّهَا» دستش که می‌زنی نرم است، اما«قَاتِلٌ سَمُّهَا» سمّش کشنده است.

یا مثلاً داریم که «سرور محزون» به دنیا می‌رسی شاد هستی، اما فردا هم از تو گرفته می‌شود، «محزون» غمناک هستی. دنیا هم سرور است و هم محزون. یا مثلاً داریم «إِینَاس‏» یعنی انس، با دنیا انس پیدا می‌کند «أَزَالَتْهُ عَنْهُ إِلَى إِیحَاشٍ» (بحارالانوار/ج33/ص484) وحشت می‌کنی. حضرت امیر خیلی می‌گوید: گول دنیا را نخورید. امروز به شما رأی اعتماد می‌دهند، افتخار می‌کنید. فردا فوری تو را برمی‌دارند. لذت رأی اعتماد با غم و اندوه عزل، یعنی شیرینی نصب و تلخی عزل را با هم قاطی کنی، می‌بینی… «لَیِّن، قاتِلٌ»، «سرورٌ، محزون»، «ایناسٌ، ایحاش»، «ایناس» یعنی انس، «ایحاش» یعنی وحشت. مثل طبیعت، طبیعت هم قله دارد، کنار قله دره است. یعنی کنار هر قله‌ای یک دره است. کسی خوشی نکند که امروز وضع ما خوش است.

4- علم و تدبیر سلمان در زمان پیامبر و خلفا

سلمان از نظر تدبیر خیلی بالا بود. همینطور که از نظر علم، در جلسه‌ی قبل گفتیم. حضرت فرمود: سلمان علم اولی و آخری را داشت. از نظر تدبیر و مدیریت هم خیلی بالا بود. آخر بعضی‌ها حزب‌اللهی هستند، اما به درد مدیریت نمی‌خورند.

پیغمبر به یکی از اصحابش گفت: ای فلان! حالا اسمش را نبریم. «إِنِّی أَرَاکَ ضَعِیفاً» (بحارالانوار/ج22/ص406) تو آدم ضعیفی هستی. نماز شبت خوب است. انقلابی هم هستی، اما به درد حکومت نمی‌خوری. «یا اباذر…» بگذارید بنویسم. این را یاد بگیرید. چون فردا می‌گویند: فلانی فرمانده‌ی جنگ است، یک پستی به او بدهید. فلانی حافظ قرآن است، یک پستی به او بدهید. فلانی بله، آدم خوبی است. اما این کار به درد این نمی‌خورد. ما از امام خمینی بالاتر نداریم. روز عاشورا که می‌شد آقای کوثری روضه می‌خواند. یعنی چه؟ یعنی در روضه خواندن کوثری از امام بالاتر بود. ما پیغمبری به نام حضرت موسی داریم. گفت: برادرم از من بهتر است. «هُوَ أَفْصَحُ مِنِّی» (قصص/34) او بیانش از من بهتر است. یک کسی بهتر… اگر تو بهتر می‌دانی بیا… این که حالا هرکس یک خوبی دارد هی روی هم روی هم…

یک کسی آمد گفت: آقای قرائتی خودت هم چند تا پست داری. هم رییس بی‌سوادهایی، نهضت سواد آموزی. هم رییس بی‌نمازهایی، ستاد اقامه نماز. هم مسئول زکات هستی. هم مسئول نمی‌دانم مهدویت هستی. گفتم: ببین این پست‌های من را کسی نبوده من برداشتم. هرکس هست، می‌خواهد… کسی احساس وظیفه نمی‌کند در زکات، همه احساس وظیفه می‌کنند مکه بروند. کسی احساس وظیفه نمی‌کند در ستاد نماز بیاید. همه احساس وظیفه می‌کنند بروند نماینده مجلس شوند. پنجاه تا نماینده‌ی مجلس می‌خواهیم، پنج هزار نفر احساس وظیفه شرعی می‌کنند. اما حالا بیایید بگویید: آقا ما اینقدر جوان تارک‌الصلاه داریم. یک نفر احساس وظیفه‌ی شرعی می‌کند یا نمی‌کند خدا می‌داند. حالا نمی‌گوییم: نکنند. یکوقت می‌بینی احساس کردند. غافل بودند. یک صلواتی بفرستید. (صلوات حضار)

«یَا ابَا ذَرٍّ» پیغمبر فرمود: ای اباذر! «إِنِّی» من «أَرَاکَ ضَعِیفا» تو را ضعیف می‌بینم. تو ضعیف هستی و به در این کار نمی‌خوری. «فَلَا تَأَمَّرَنَّ» ولایت نداشته باش، «عَلَى اثْنَیْن‏» تو نمی‌توانی دو نفر را اداره کنی. این اباذر است. انقلابی! اباذر خیلی انقلابی بود. به همین خاطر هم دائم تبعیدش کردند، کتکش زدند. اباذر خیلی انقلابی بود. اما پیغمبر فرمود: انقلابی هستی، اما تو ضعیف هستی. ولی سلمان چه؟ سلمان نه. امیرالمؤمنین به خلیفه‌ی دوم عمر گفت: حکومت مدائن را به سلمان بده. سلمان از نظر تدبیر… آنوقت جالب است حکومت که دستش بود حقوق نمی‌گرفت. تمام حقوقی که سهم خودش بود، همه را به فقرا می‌داد. خارج از وقت حصیر بافی می‌کرد. گفتند: تو رییس حکومت هستی. گفت: رییس حکومت باشم. کارهای حکومتی را انجام دادم، وقتی را که آزاد هستم می‌خواهم حصیر بافی کنم. الآن دخترهای دبیرستانی‌ ما عارشان می‌شود ژاکت بافی کنند. من دیپلم هستم! خوب ببخشید، حالا دیپلم هستید یک ژاکت ببافید، طوری می‌شود؟ من لیسانس هستم.

می‌گفت خدمت امام جمعه‌ی یک جایی یک جوانی رفت گفت: آقا من کار ندارم. گفتند: خوب یک کاری برایت درست می‌کنیم. می‌گفت: کار که برایش درست کردم گفت: مگر من… من با دیپلم این کار را بکنم؟ یک خرده مشکل شده است.

من یکوقت از یک کسی پرسیدم مادران ما چند تا بچه متولد می‌کردند همه را شیر می‌دادند. باز هم شیر زیادی داشتند. حالا این زن‌ها یکی می‌زایند شیرشان خشک می‌شود. در زن‌ها چه شد که شیر اینطور شد؟ حالا اینکه دیگر گیر آمریکا و اروپا نیستیم. شیر در سینه‌ی مادر است. قدیم شیر بود، الآن در سینه‌ها شیر نیست. این چه شد؟ او چنین گفت. حالا من نمی‌دانم درست است یا نه؟ من طرح مسأله می‌کنم. می‌گفت: بچه‌ها، سینه‌ی مادر را چون گوشت است باید سفت بمکند، شیر بخورند، سر شیشه‌ای که به آنها می‌دهند می‌بیند پلاستیک است با یک مُک دهانشان پر از شیر می‌شود. می‌گوید: مگر من خل هستم که باید جان بکنم شیر را از لای گوشت بیرون بکشم. با یک سر شیشه‌ای نازک دهانم را پر از شیر می‌کنم. می‌گفت: دو سه بار که سر شیشه‌ای را دهان گرفت، لوس می‌شود و دیگر حال کار سخت ندارد. ایشان چنین می‌گفت. البته آدم مهمی بود. یکی از وزرای بهداشت و درمان بود. وزرای قبل.

خوب هدیه قبول نمی‌کرد. چون بعضی هدیه‌ها دام است. اخیراً  یک چند تا دام برای خود من پیش آمده است.

یک کسی در دانشگاه آمد گفت: من دانشجو هستم. می‌آیم پشت سر شما نماز می‌خوانم. پدر من سرمایه‌دار است. مرحوم شده است. گفته: هشتصد میلیون تومان به آقای قرائتی بدهید، خرج دین کند. گفتم: پدرت مرده است؟ گفت: بله. گفتم: خدا رحمتش کند. ولی اگر می‌خواهی پول بدهی، برو دفتر مقام معظم رهبری بده. یا یکی از مراجع، گفت: گفته به قرائتی بدهم. گفتم: خوب به او بگو، او به من بدهد. من از دست تو پول نمی‌گیرم. حضرت عباسی ما را ول کن! تو دیگر… چه کسی بود پول می‌داد افراد را راه می‌انداخت؟ (یکی از افراد از میان جمعیت پاسخ می‌دهد… شهرام جزایری… هان) من از تو پول نمی‌گیرم. بعد معلوم شد نه پدری مرده، نه هشتصد میلیون است، نه یک میلیون، اصلاً هیچی به هیچی! فقط یک دامی بود.

یک روز دیگر یک کسی نهضت سواد آموزی آمد. گفت: من سرطان دارم. ممکن است زیر عمل بمیرم. وصیت کردم یک قطعه زمین خوب دارم، هزار متر است در لواسان، به آقای  قرائتی بدهم کار خیر بکند. گفتم: بنده از کسی پول نمی‌گیرم. از هیچ‌کس پول نمی‌گیرم. شما دفتر مراجع یا دفتر مقام معظم رهبری بده، او به من بدهد. من از تو پول نمی‌گیرم.

افرادی هستند، این دام‌ها همیشه هست. دام است، دام. ما الآن بعضی از مسئولین… من به یک نفر زنگ زدم، که آقا ایشان لیاقت این کار را ندارد، گفته: آقای قرائتی این زیارت عاشورایش ترک نمی‌شود. می‌گویم: باسمه تعالی غلط کرد زیارت عاشورا بخواند و وضع مردم را خراب کند. خوب این به درد این کار نمی‌خورد. تو اینقدر مخت نمی‌کشد که وقتی می‌گویند: ایشان اینجا را خراب کرد، اینجا را خراب کرد، این حرف را بیخود زد. شما می‌گویید: زیارت عاشورا می‌خواند با صد لعن و سلام! خوب اینها وسیله‌ی احمق کردن تو شده است. اینکه می‌گویند: بصیرت، یکی از معنای بصیرت این است. یعنی گول زیارت عاشورا را نخور. ما آدم در مملکت داریم، پست حساس گرفته، تمام اطرافیانش را با زیارت عاشورا استعمار کرده است. گول نخورید. چیزی از کسی قبول نمی‌کرد. آخرش که قبول کرد، یک خانه‌ی بسیار محقّر.

5- حضور سلمان در خانه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)

دعای نور هست، حضرت زهرا به سلمان یاد داد و سلمان می‌گوید: یک دعای نور را تا به حال به هزار نفر یاد دادم.

سلمان می‌گوید: یک روز خانه‌ی فاطمه‌ی زهرا بودم. دیدم امام حسین کوچولو است. خیلی گریه می‌کند و گفتم: فاطمه جان! این بچه را به کنیزت بده. فرمود: پدرم گفته: یک روز تو کار کن کنیزت استراحت کند. یک روز کنیز کار کند و تو استراحت کن. امروز روز کار من است. و لذا چون روز من است، کارم را به دیگران واگذار نمی‌کنم. کجا… مثلاً اینها دیگر اصلاً تصورش برای ما مشکل است.

امام صادق با جمعی می‌رفتند، بند کفش امام پاره شد. پا برهنه رفت. اصحاب گفتند: آقا بفرما، بفرما! فرمود: آقا بند کفش من پاره شده، خودم هم پا برهنگی‌اش را قبول می‌کنم. چرا کفش من پاره شود و شما پا برهنه شوید. یک عده از سفر حج می‌آمدند، به امام گفتند: امسال در کاروان ما یک آدمی بود بسیار عبادت می‌کرد. اینقدر ایشان دعا می‌خواند. قرآن می‌خواند. نماز می‌خواند. حضرت فرمود: خوب کارهایش را چه کسی می‌کرد؟ آخر آن زمان کاروان‌ها مثل الآن نبوده که آشپز و اینها… خوب با هم آشپزی می‌کردند. با هم… گفت: آقا ما! فرمود: کارهای شما ثوابش از اشک او بیشتر است. یک عده مکه رفتند، کفش‌هایشان را نزد یک نفر گذاشتند، گفتند: کنار این کفش‌ها بنشین دزد نبرد. ما می‌رویم عبادت کنیم. امام به آن کسی که کنار کفش نشسته بود، فرمود: تو که از این کفش‌ها حفاظت می‌کنی، ثوابت از آنهایی که طواف می‌کنند کمتر نیست.

یک عده مدینه رفتند، یکی مریض شد و یکی هم ایستاد برایش به قول امروزی‌ها سوپ درست کند. باقی‌ها حرم رفتند. امام فرمود: آن کسی که در خانه آشپزی می‌کند، ثوابش از آن کسی که زیارت پیغمبر می‌رود نیست. ما نمی‌دانیم چه چیزی درست است؟ خدا چه قبول می‌کند؟ بگذارید من یک چیزی بگویم. چند تا بهترین داریم.

6- قبولی عمل مهم است، نه کمیّت آن

بهترین آدم‌ها انبیا هستند. در انبیا از بهترین انبیا، ابراهیم است. ابراهیم از بهترین انبیا است. یعنی بعد از پیغمبر ما، چون پیغمبر ما هم از نسل ابراهیم است. عیسی از نسل ابراهیم است. موسی از نسل ابراهیم است. هیچ پیغمبری به اندازه‌ی ابراهیم نسلش پیغمبر نبودند. بهترین جاها مسجدالحرام است. بهترین جاهای دنیا. در مسجد الحرام، وسط مسجد‌الحرام بهترین جا کعبه است. همه بهترین، بهترین آدم در بهترین مکان بهترین کار را می‌کند. وقتی کعبه را می‌سازند تازه می‌گوید: «رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا» (بقره/127) خدایا تو قبول کن. یعنی اگر قبول خدا نباشد، بهترین آدم‌ها، بهترین مکان‌ها، بهترین کارها را بکنند اگر قبول نباشد، فایده ندارد. مهم این است که خدا قبول کند.

گاهی وقت‌ها یک کسی… من صحنه را دیدم و خیلی هم منقلب شدم. چند نفر بودند نفری چند کیلو برنج در هیئت آوردند. گفتند: آقا ما فقیر هستیم. ولی برای امام حسین می‌خواهیم یک کمی کمک کنیم. همینطور کیسه‌های کوچولو به رییس هیئت دادند. یکوقت می‌بینی این یک کیلو قبول شد. آن کسی که چک می‌کشد، مثلاً پنجاه تا گونی برنج می‌دهد… نمی‌دانیم چیست؟ نمی‌دانیم چیست؟ ببین گاهی دست شما خون می‌شود. یک باند کوچک، یک چسب کوچک می‌خواهی، آن را قبول می‌کنی. حالا به جای این چسب کوچک کسی صد تا لحاف کرسی بیاورد. قبول می‌کنی؟ قبول نمی‌کنی. نبینید چه کاری بزرگ است و چه کاری کوچک. ببینید خدا کدام کار را قبول کرد؟

خوب، یک روز سلمان وارد خانه‌ی ابودردا شد، دید خانمش یک لباس ساده پوشیده است. مثل اکثر خانم‌ها! این خانم‌ها وقتی عروسی می‌روند شیک می‌شوند. یک مردی در کوچه می‌دوید. گفتند: چرا می‌دوی؟ گفت: خانم من از عروسی می‌آید. گفت: خوب بیاید. گفت: الآن لباس‌هایش را می‌کند و یک لباس آشغال می‌پوشد. (خنده حضار) من می‌روم آن یک لحظه‌ای که می‌خواهد لباسش را عوض کند، لااقل یک نگاهی به زنم بکنم. می‌گفت: این به دلم ماند که خانم من یک مرتبه،… این می‌دوید می‌گفت: الآن لباس کهنه‌هایش را برای من می‌پوشد. لباس‌های قشنگش را برای عروسی. سلمان می‌گفت: وارد خانه‌ی ابودردا شدم. دیدم که خانمش یک لباس خیلی ساده پوشیده است. گفتم: خانم، آخر تو زن هستی. باید لباس شیک بپوشی. گفت: ای سلمان چه می‌گویی؟ این ابو دردا ما را ول کرده و به عبادت چسبیده است. گفت: عجب! سلمان ایستاد و شب رفت مشغول عبادت شد. گفت: بیا. نباید عبادت کنی. بروید با خانمت گفتگو کنید، بگویید و بخندید. حالا خدا کند «إِنْ شاءَ اللَّه‏» خانم من پای تلویزیون نباشد… چون خواهد گفت: پس چرا خودت اینطور هستی. حالا ما عبادت هم نمی‌کنیم. فوقش مطالعه می‌کنیم. گاهی وقت‌ها حرف که می‌زنم فوری می‌دوم، می‌فهمم چه گفتم، می‌روم تلویزیون را خاموش می‌کنم. او می‌گوید: اوی… یک چیزی برای زن‌ها گفتی… (خنده حضار) تا من می‌روم خاموش کنم. خانم من می‌آید می‌گوید: حتماً برای زن‌ها، می‌خواهی من نفهمم. روشن کن… حالا چه کنیم دیگر، باید عذرخواهی کنیم. نه برای خدا بنده‌ی خوبی بودیم. نه برای بچه‌هایمان، به وظیفه‌مان عمل نکردیم. نه حق شهدا را دادیم. نه حق انقلاب را دادیم. نه حق فقرا را دادیم. به همه بدهکار هستیم. یک کسی می‌گفت: اینقدر که من بدهکاری دارم، هیچ پیغمبری اینقدر امت ندارد. 

سلمان فارسی وارد خانه‌ی ابو دردا شد دید خانمش یک لباس ساده پوشیده است. گفت: چرا لباست ساده است؟ برو لباس شیک بپوش. گفت: اصلاً شوهر من اعتنا نمی‌کند. بعد ایستاد و شب تا رفت عبادت کند، گفت: برو همسرداری کن. صبح که شد، سلمان صدایش کرد و گفت: حالا بلند شو نماز بخوان. اینها هردو فردا نزد پیغمبر رفتند، پیغمبر ماجرا را گفتند. پیغمبر فرمود: حق با سلمان است.

مقام معظم رهبری رفت نماز بخواند، دید پشت سرش یکی از اصحاب دفتر است. گفت: لازم نیست با من نماز بخوانی. یک ساعت زودتر خانه برو با خانمت نماز بخوان. حالا من چون رهبر هستم می‌خواهی نمازت را با من بخوانی. برو خانه با خانمت نماز بخوان. کسی کنار خانمش بنشیند گفتگو کند، گفتگوهایی که البته دور از گفتگوهای حلال، مثلاً خدای نکرده، گفتگوهای خوب با خانمش بکند، وقتی با خانمش حرف می‌زند انگار در مدینه در مسجدالنبی معتکف شده است. همسرداری خیلی مهم است. منتهی به شرطی که حرف‌های خوب بزنند. این مسأله‌ی مهمی است.

خوب دیگر چه؟ عرض کنم به حضور شما که سلمان در بازار راه می‌رفت دید یک جوانی حالش منقلب شده است. دورش جمع شدند. رفت گفت: چه شده؟ گفت: من دیدم این آهنگرها یک میله‌ای را داغ کردند و هی با پتک روی این آهن سرخ شده می‌زنند که این را مثلاً  به صورت‌های مختلف دربیاورند. وقتی این میله‌ی داغ را دیدم، یاد این آیه افتادم. «وَ لَهُمْ مَقامِعُ مِنْ حَدیدٍ» (حج/21) قرآن می‌گوید: برای جهنمی‌ها گرز آتشین داریم. و من هم که یک لحظه نگاه کردم… انسان خوب است، اگر صحنه‌ها را دید یاد قیامت بیافتد.

حضرت امیر با یک نفر بود. آن شخص گفت: حمام جای بدی است. گفت: چطور؟ گفت: بدن لخت همدیگر را می‌بینند. گاهی هم گناه می‌کنند. حضرت فرمود: بله، حمام جای خوبی است. چون انسان یاد غسالخانه هم می‌افتد. تا با چه نگاهی، نگاه کنیم؟ نگاه‌ها فرق می‌کند.

یک کسی داشت می‌رفت، یک کلاغی در هوا که می‌پرید، از این کلاغ یک چیزی جدا شد و روی صورت این ریخت. یک مرتبه گفت: «الْحَمْدُ لِلَّه‏»! «الْحَمْدُ لِلَّه‏»! گفتند: آقا سر و صورتت خراب شد. «الْحَمْدُ لِلَّه‏» می‌گویی؟ گفت: حالا اگر گاوها می‌پریدند چه خاکی بر سرمان می‌کردیم؟ (خنده حضار) آدم می‌تواند به هرچیزی نگاه مثبت کند. می‌تواند به هرچیزی نگاه مثبت کند.

7- آگاهی سلمان از حوادث عاشورا

سلمان داشت سفر می‌کرد، به کربلا رسید. قبل از آنکه امام حسین بزرگ شد و شهید شود. به مردم گفت: مردم اینجا کربلا است. اهلبیت پیغمبر اینجا شهید می‌شوند. اینجا خونش ریخته می‌شود. اینجا جای بچه‌هایشان است. اینجا جای خانواده‌اش است. اینجا جای اسب‌هایشان است. قدم به قدم گفت.

زهیر را همه می‌شناسید. کسی بود که امام حسین او را در راه جذب کرد. هنوز به کربلا نرسیده، زهیر داشت می‌رفت امام حسین هم داشت می‌رفت. یک خرده هم زهیر حساس بود، می‌خواست رویش، صورتش به صورت امام حسین نیافتد. زهیر بن قین، بالاخره در فیلم مختار هم دیدید، که یک خرده شک کرد برود، نرود، خانمش گفت: پسر پیغمبر از تو دعوت می‌کند، شک داری؟ این خانم… حالا من «إِنْ شاءَ اللَّه‏» راجع به خانم‌ها هم صحبت خواهم کرد. که یک بحثی آوردم در این پرونده است. زنانی که در کربلا نقش داشتند و بنا بود این جلسه آن را صحبت کنم. منتهی چون حرف‌های سلمان تمام نشد حیفم آمد.

زن زهیز مردش را وادار کرد که به امام حسین جواب آری بدهد. بگوید: چشم می‌آیم. زهیر رفت و برگشت می‌خندد. خانمش گفت: چرا می‌خندی؟ گفت: سالهای قبل، سلمان به من گفت: زهیر یک زمانی خواهد شد امام حسین از تو دعوت خواهد کرد، آنوقتی که تو لبیک گفتی، آن وقت روز خنده‌ی تو است. یعنی سلمان فارسی از غیب خبر داشت. هنوز امام حسین بچه بود می‌گفت: اینجا شهید می‌شود. زهیر هنوز سالهای سال قبل از اینکه لبیک بگوید، گفت پسر پیغمبر، امام حسین از تو دعوت خواهد کرد، یک آدم‌هایی هستند این چیزها را می‌بینند. قصه‌اش این است.

8- ماجرای سلمان و زهیر در جنگ

زهیر گفت، یک زمانی ما و سلمان رفتیم با رومی‌ها جنگیدیم. غنائم گرفتیم. سلمان آمد گفت: غنائم گرفتیم، پیروز شدیم، غنائم گرفتیم خوشحال هستی. گفت: خیلی خوشحالم. پیروز شدیم و غنائم جنگی را هم گرفتیم. فرمود: دلت به اینها خوش است. خنده‌ی واقعی تو خنده‌ای است که به امام حسین مثلاً سی سال دیگر چهل سال دیگر، کمتر و بیشتر، آن روزی که به امام حسین لبیک بگویی، آن روز باید بخندی. نه این روزی که غنایم… حالا به مناسبت جنگ رومی‌ها یک کلمه‌ی دیگر هم بگویم.

وقتی پیغمبر می‌خواست در تبوک سمت جنگ تبوک برود و با رومی‌ها بجنگد، به مسلمان‌ها گفتند: برویم. یک عده از منافقین گفتند: دخترهای رومی خوشگل هستند. ما می‌ترسیم سمت روم بیاییم، نگاهمان به دخترها بیافتد حواس ما پرت شود. فرمود: این هم بهانه است. آیه‌ی قرآن می‌گوید. می‌گوید گفتند: «لا تَفْتِنِّی‏» (توبه/49) خدایا ما را به فتنه نیانداز. نگاهمان به دخترهای رومی بیافتد زیبا هستند، حواس ما پرت می‌شود. فرمود: «أَلا فِی الْفِتْنَهِ» (توبه/49) همین که از ترس نگاه به دخترها جبهه نمی‌آیی، این خودش فتنه است. گاهی آدم‌های مقدسی هستند، از زیر بار کار شانه خالی می‌کنند، به هوای اینکه نه اینجا مثلاً فرض کنید که چنین و چنان است.

خوب کمی با سلمان فارسی آشنا شدیم. یعنی علم من به این مقدار است. ما هرچه می‌گوییم علم خودمان را می‌گوییم. یعنی وقتی قرائتی از علی‌بن ابی طالب صحبت می‌کند نه اینکه علی این است که قرائتی می‌گوید. قرائتی از علی اینقدر بلد است. هر کس از منبر بالا می‌رود، نگویید: این چقدر باسواد است. سواد ایشان از امیرالمؤمنین این است. مثل اینکه من لیوان برمی‌دارم می‌زنم در دریا، می‌گویم آب دریا. آب دریا این نیست. این ظرف تو بیش از این جا ندارد. حالا ما در این دو جلسه کمی با سلمان فارسی آشنا شدیم.

این آقایانی که میراث فرهنگی را بودجه‌های میراث فرهنگی را متوجه یک چیزهایی می‌کنند که عرض کنم به حضور جنابعالی که فقط کارهای دکوری و نمی‌دانم فلان و این حرفها… مثلاً می‌گویند، شهر اسلامی، معماری اسلامی. معماری اسلامی چیست؟ می‌گویند: کاشی‌های شاه عباس. ما نفهمیدیم این از کجا درآمد. که اگر معماری زمان شاه عباس باشد، این معماری، معماری اسلامی است و لذا صد میلیون صد میلیون پول می‌دهیم که کاشی‌کاری‌ها، کاشی‌کاری‌های شاه عباسی باشد. شهر اسلامی این است که مردم صبح با اذان بیدار شوند. این شهر اسلامی است. شهر اسلامی این است که صف جماعتش از صف نان و حلیم بیشتر باشد. شهر اسلامی این است که مسجدی‌هایش از غیر مسجدی‌هایش باسوادتر باشند. شهر اسلامی شهر کاشی‌های شاه عباس که نیست. منتهی پول مملکت است، معماری سنتی یا کاشی‌کاری اسلامی، همه هم خرج می‌کنند. در امام و امامزاده و اوقاف و همه باهم. شهر اسلامی چیست؟ اگر خود امامزاده زنده بود چه می‌کرد لوستر می‌خرید یا تفسیر را زنده می‌کرد؟ و لذا ما لوستر امامزاده را عوض می‌کنیم. چند قرن است در امامزاده یک نهج‌البلاغه گفته نشده. اگر خود امامزاده زنده بود همین سالن را تبدیل می‌کرد به بحث قرآن و حدیث و تفسیر و اهلبیت و نهج‌البلاغه و… ما نه! قرآن محو، نهج‌البلاغه ساکت، لوستر را عوض می‌کنیم. اسمش را هم معماری اسلامی می‌گذاریم.

اگر می‌خواهید به ایران بنازید به سلمان بنازید. خدایا تو را به حق آبرومندان درگاهت فهم درست از همه‌ی دین و عمل خالص به همه‌ی دین و چشیدن مزه‌ی دین را نصیب ما بفرما.

«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»


 «سؤالات مسابقه»

1- بر اساس روایات، بالاترین صحابه‌ی پیامبر چه کسی بود؟
1) سلمان
2) ابوذر
3) عمّار
2- کسی که ظاهر خوبی دارد اما باطنش بد است، چه نام دارد؟
1) فاسق
2) کافر
3) منافق
3- پیامبر، کدام یک از یارانش را از کار حکومتی نهی کرد؟
1) ابوذر
2) سلمان
3) مقداد
4- حضرت علی(علیه‌السلام) برای حکومت مدائن، چه کسی را پیشنهاد کرد؟
1) مالک اشتر
2) عمار یاسر
3) سلمان فارسی
5- سلمان درباره‌ی کدام حادثه‌ی تاریخی به زهیر خبر داد؟
1) جنگ صفین
2) جنگ جمل
3) ماجرای کربلا

Comments (0)
Add Comment