خطرها و سپرها(1)

1- ماه رمضان، سپری در برابر گناه
2- هوای نفس، بزرگترین دشمن انسان
3- خاطره‌ای از یک شهید در مبارزه با نفس
4- عبرت گرفتن یک تاجر از بزرگواری یک جوان بسیجی
5- خطر خسارت در عمر و جوانی
6- ارزش انسان‌ها به درجات ایمان
7- ایمان، همراه با عمل صالح
8- دعوت دیگران به خوبی‌ها و پایداری بر آن

موضوع: خطرها و سپرها (1)

تاریخ پخش: 21/06/87

بسم الله الرحمن الرحیم

«الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی»

بینندگان عزیز پای تلویزیون بحث را وقتی گوش می‌دهند که تقریباً یک سوم ماه رمضان 87 تمام شد. وفات حضرت خدیجه را داریم، و یک دو سه جمله راجع به حضرت خدیجه صحبت کنم. بعد هم بحث خودم را بکنم. خدیجه یک معامله‌گر زرنگی بود. مال کثیرش را در راه اسلام داد، خدا فرمود: «إِنَّا أَعْطَیْناکَ الْکَوْثَر» (کوثر/1) کوثر دادیم. یعنی فاطمه را گرفت. شد مادر فاطمه. کثیر داد کوثر گرفت. و این خیلی خوب است. تجارت خوبی کرد. ثروتش را داد، مادر فاطمه شد. خود فاطمه‌‌ی زهرا مادر یازده امام است. خدیجه به قدری مقام دارد که امام زین العابدین در مسجد شام در سخنرانی گفت، فرمود: «أَنَا ابْنُ خَدِیجَهَ الْکُبْرَى‏» من نسل خدیجه هستم. یعنی امام سجاد به مادربزرگش می‌نازید. «أَنَا ابْنُ خَدِیجَهَ الْکُبْرَى‏» چیزی که برای زن‌های ما مهم است، اخر بعضی زن‌ها اگر پدرشان پول داشته باشد، یا ارثی از پدر داشته باشند، یا کارمند باشند حقوقی داشته باشند این چون پولدار است، یک خرده نسبت به شوهرش مثلاً می‌گوید: تو یکی هستی. من هم یکی. من هم پول دارم. من هم حقوق دارم. من هم کارمند هستم. من هم استخدام رسمی شدم. ارث پدر به من رسیده. چه، چه. ولی خدیجه خیلی سرمایه‌دار بود، همه‌ی سرمایه‌هایش را هم داد. ولی به پیغمبر، خیلی نسبت به پیغمبر تواضع داشت. این تواضع خیلی مهم است. وفات خدیجه را تسلیت می‌گوییم. دامادی خدا قسمتش کرد مثل علی بن ابی طالب، چه داد؟ چه گرفت؟ ثروت داد. داماد گرفت. گاهی یک داماد خوب می‌ارزد که آدم همه‌ی هستی‌اش را بدهد که این داماد، داماد آدم باشد. نمی‌خواهد از داماد خوب مهریه بگیرید. مهریه را باید از کسانی گرفت که آدم نمی‌داند این چطور آدمی است؟ وقتی داماد دامادی است که خانواده، اخلاق، فکر، کمال، این کمالاتی داماد دارد، دیگر اصلاً حرف پول نزن. خدیجه‌ی کبری ثروتش را داد. اما داماد گرفت. علی بن ابی طالب! ثروتش را داد مادر فاطمه شد. خدایا ما را پاسدار خون‌ها و خدمات همه‌ی پیشینیان، انبیا، اوصیا، علما، مراجع، شهدا، نیاکان قرار بده. و اما بحث…

1- ماه رمضان، سپری در برابر گناه

بحثی که امروز دارم، به مناسبت اینکه می‌گوییم: خطرها چیست. سپرها چیست؟ یکی از لقب‌های ماه رمضان این است که ماه رمضان سپر است. «الصَّوْمُ جُنَّهٌ» (کافی/ج2/ص18) «جُن» سپر هست در جبهه دست می‌گرفتند، که اگر کسی ششیر می‌زند به صورت نخورد. شمشیر به سپر بخورد. «الصَّوْمُ جُنَّهٌ» «جن» یعنی سپر. چون کله پشتش می‌رود پنهان می‌شود. به جنین هم می‌گویند: جنین! چون جنین در شکم مادر پشت پوست‌های شکم پنهان شده. به باغ هم می‌گویند: «جنه» چون برگ‌ها به هم چفت می‌شود. زمین پشت برگ‌ها پنهان می‌شود. به مجنون هم می‌گویند: «مجنون» چون عقل پنهان شده است. پنهانی، مجنون، جنین، جنه، جنت اینها ریشه‌اش یکی است. «الصَّوْمُ جُنَّهٌ» روزه سپر است. به مناسبت این کلمه عنوانی را باز کردیم به نام خطرها و سپرها. چه خطری در جلو است؟ وچطوری از این خطرها ما خودمان را برهانیم؟

2- هوای نفس، بزرگترین دشمن انسان

بسم الله الرحمن الرحیم. خطرها، سپرها. اولین خطر، خطر نفس است. دشمن ما، خواسته‌های ما است. مثلاً نفس دوست دارم. اینکه می‌گوید: دوست دارم بگویند: قهرمان عرب! سردار قادسیه! چون خوشش می‌آمد به هوس افتاد عراق را خراب کرد. ایران را خراب کرد. کویت را خراب کرد. نکبت دنیا، جهنم آخرت هم برای خودش خرید. همه به خاطر نفس است. نفس چه می‌کند؟ روایت داریم، «اعدای عدوک» بالاترین دشمن، «نَفْسَکَ الَّتِی بَیْنَ جَنْبَیْک‏» (بحارالانوار/ج17/ص314) حدیث داریم بالاترین دشمن نفس انسان است. من از این خوشم نمی‌آید. خوب همین که تو خوشت نمی‌آید آنوقت شروع می‌کنی فحش می‌دهی. غیبت می‌کنی. تهمت می‌زنی. نفس است. چرا خوشت نمی‌آید؟ مگر من و تو چه کسی هستیم که خوشمان بیاید یا خوشمان نیاید؟ نفس است. قرآن می‌گوید: بهشت برای کسی است که جلوی نفسش را بگیرد. «وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» (نازعات/40) ‏ «فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى» (نازعات/41) چون گاهی وقت‌ها آدم عصبانی می‌شود. نفس خطر است. در مقابل نفس مهار لازم است. مهار نفس. درباره‌ی مهار نفس قرآن می‌گوید: «وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» نفسش را از هوا و هوس‌ها نهی کند. «وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» دختر زیبایی را در خیابان می‌بیند. دلش می‌خواهد نگاهش کند. نفس می‌گوید: ببین چه خوشگل است؟ نه من خودم را نگه می دارم. حدیث داریم اگر کسی، جوانی دختری را دید و به او میل پیدا کرد، خودش را نگه داشت و دعا کرد، آن دعا حسابی دیگر دارد. می‌گوید: خدایا! به هر حال انسان شهوت دارد دیگر، تمایل دارد. این زمینه هست. لااقل می‌توانم از نگاه هم لذت ببرم. خدایا من خودم را نگه می‌دارم. تو از حلال قسمت من کن. خدا معامله‌گر خوبی است. خیلی خدا یک چیز ساده‌ای را می‌گیرد، ببین یک تخم هندوانه را می‌گیرد یک بوته‌ی هندوانه می‌دهد. یک تک سلول و اسپرم و نطفه را می‌گیرد، یک انسان می‌دهد. این عبادت‌های ناقص ما را می‌گیرد می‌گوید: ماه رمضان نهارت را غروب بخور. می‌شود روزه! آنوقت ببین من چه می‌کنم؟ «الصَّوْمُ لِی‏» (کافی/ج4/ص63) روزه برای من است. من می‌خواهم جزا بدهم. یعنی کار نداشته باشید چه است؟ خدایی که یک دانه را می‌گیرد یک خوشه‌ می‌دهد. یک دانه در گندم می‌گیرد یک خوشه می‌دهد. خدایی که دانه را می‌گیرد خوشه می‌دهد، تک سلول و اسپرم را می‌گیرد آدم می‌دهد. آن خدا یک معامله با خدا بکن. بگو: خدایا من خودم را نگه می‌دارم. تو کمکم کن. «وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» «فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى» غیظ شد. «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ» (آل‌عمران/134) عصبانی شدی. «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ» غیظت را کظم کن. جلوی نفست را بگیر. ببین خدا برایت چه می‌کند.

3- خاطره‌ای از یک شهید در مبارزه با نفس

اینجا کرمانشاه است. در همسایگی شما همدان، یک خاطره‌ای داشتم، سال‌های قبل در تلویزیون گفتم. منتهی چون سال سی‌ام است که ما در تلویزیون هستیم، در این سی سال خیلی‌ها یادشان رفته و خیلی‌ها هم نسل نو جلو آمدند. این خاطره، خاطره‌ی مهمی است. من خواهش می کنم زیادی گوش دهید. خیلی خاطره‌ی قشنگی است. اصلاً این فیلم‌نامه است. اگر کسی پای تلویزیون باشد می‌تواند این را سناریو کند فیلم کند. یک فیلم‌نامه است. چند سال پیش، شاید 15 سال، 18 سال پیش من مسئول نهضت سواد‌ آموزی بودم و در تهران پشت میز نشسته بودم. به سرم افتاد همدان بروم سرکشی از نهضت سوادآموزی. حالا چطور من به دلم افتاد، نفهمیدم. به من اینطور باورم شد که بروم. همدان رفتم شهید محراب آیت الله مدنی آنجا همدان خانه‌ای داشت که شهید که شده بود بعد از ایشان مرحوم آیت الله موسوی که او را هم خدا همه آنها را رحمت کند، ایشان خانه‌ی آیت الله مدنی آمده بود. من نزدیک غروب خانه‌ی ایشان رسیدم. تا نشستم لحظاتی شده و نشده یک پیرمردی آمد گفت: امشب مهمان خانه‌ی ما باشید! زمان هم زمان ترور مِرور بود. من چند تا محافظ داشتم. گفتم: که من محافظ دارم. من تنها نیستم. گفت: با محافظ‌هایت! گفتم: آخر من خانه‌ی امام جمعه آمدم. من مهمان امام جمعه هستم. باید او اجازه بدهد که خانه‌ی شما بیایم. گفت: امام جمعه هم باید بیاید. گفتم: او هم پاسدار دارد. گفت: هر دوی شما با پاسدارهایتان بیایید. گفتیم: آخر ده، پانزده نفر می‌شویم. گفت: باشد. گفتیم: حالا باشد بعد! گفت: چرا می‌گویی: باشد. می‌دانی من پدر دو شهید هستم. آمدم می‌خواهم امشب خانه‌ی ما بیایید. ما به آیت الله موسوی گفتیم، گفت: خوب می‌رویم. ما از تهران خانه‌ی شهید محراب آیت الله مدنی آمدیم. این پدر دو شهید نزدیک غروب من را قلاب کرد خانه‌ی خودش برد. یک خانه‌ی محقری در یک اتاق دور تا دور نشستیم و این پدر دو شهید از شهیدهایش می‌گفت. همینطور که ما هم گوش می‌دادیم خاطرات بچه‌هایش را نقل می‌کرد، یک پیر مرد دوید داخل آمد. بدو! ریش‌های سفید، من را بغل کرد بوسید. آ…! آقای قرائتی! در تلویزیون چند سال است می‌بینمت. می‌خواستم از بیرون شیشه هم ببینمت. دوید من را بوسید بغل ما نشست و حرف‌های صاحبخانه پدر دو شهید را قیچی کرد، گفت: من بگویم. من بچه‌هایم همه دختر هستند. فقط یک پسر داشتم آن پسر هم شهید شد. اما چه پسر خوبی! این پسر من که شهید شد معلم آموزش پرورش بود. مقداری هم در صورتش ریش داشت. در مسجد کسی عصبانی می‌شود تُف می‌اندازد به ریش پسر من. می‌گوید: این انقلاب بود شما داشتید؟ تُف! یک تُف کرد. بچه‌های بسیج مقاومت می‌خواهند او را بزنند، حالا بالاخره کسی به ریشش تُف بیاندازند عصبانی می شود. اینجا نفس هیجانی می‌شود. «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ» وقتی عصبانی شدی باید خودت را نگه داری. می‌گفت: تا بچه‌های بسیجی مقاومت خواستند بزنند دستمالش را درآورد و گفت که: بابا این حالا عصبانی شده. من آب دهان ایشان را پاک می‌کنم. تمام شد و رفت. دیگر حالا در یک مسجد به خاطر یک آب دهان درگیری نکنید. ترشح شد. ولش کنید. خوب، ماجرا تمام می‌شود و بعد این معلمی که تف به ریشش افتاده است، می‌رود جبهه و شهید می‌شود. آن آقایی که آب دهان پرتاب کرده است، ناراحت می‌شود که من به کسی آب دهان پرتاب کردم که در جبهه شهید شد! آمد پهلوی من عذرخواهی ‌کند. که ببخشید من به پسر شما جسارت کردم. من را حلال کن. این بچه جبهه رفت شهید شد. چه جوانی، چه معلمی، چه پسر خوبی! آنوقت خدا چه پسری به من داد؟ الحمدلله! همینطور الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! مرد افتاد و مرد. ما را می‌گویی اصلاً کلافه شدیم. این چه فیلمی است؟ به امام جمعه گفتم: امشب چه خبر است؟ گفت: نمی‌دانم! خدا دارد برای ما فیلم نشان می‌دهد. دیدنی‌ها را امشب نشان می‌دهد. خدا، تلویزیون که دیدنی نشان می‌دهد، یک نفر را نشان می‌دهد شیشه می‌خورد. خوب حالا شیشه خوردن دیدنی است؟ این دیدنی است. چطور شد من از تهران آمدم همدان؟ این پیرمرد پدر دو شهید چه کسی بود ما را خانه‌ی خودش آورد؟ این یکی چه کسی بود که دوید حرف‌ها را قیچی کرد. پیام داد در جلسه مرد. ما کلافه شدیم. بالاخره آن شب، شبی بود تا نزدیک صبح من خوابم نبرد. یعنی مرتب فکر می‌کردم قرائتی اگر کسی آب دهان به صورت تو پرتاب کند، تو «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ» داری یا نه؟ تو نفست را می‌گیری از شهوت، از پول، از غضب، بالاخره نفس است. خطر نفس است. ما چون تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفتیم،

4- عبرت گرفتن یک تاجر از بزرگواری یک جوان بسیجی

این قصه را در تلویزیون گفتیم. یکی دو روز بعدش یک پیرمردی آمد گفت: این معلم همدانی چه کسی بود؟ من تحت تأثیر قرار گرفتم. پای تلویزیون گریه کردم. منقلب شدم. من یک تاجر تهرانی هستم. هیچ کاری نکردم. فقط دنبال خواسته‌های خودم بودم. اینها چطور آدم‌هایی هستند؟ فرشته هستند؟ در جهاد اکبر، در خودسازی، نفسشان را جلو می‌گیرند. در جبهه، در مقابل دشمن می‌ایستند. این جوان‌ها کجا هستند. ما پیرمردها کجا؟ من آمدم تمام اموالم را وقف کنم. وقف چه کسی؟وقف نهضت سوادآموزی. به او گفتم: شما خمس هم می‌دهی؟ گفت: نه! گفتم: خمس واجب است. وقف مستحب. شما اول باید واجبات را عمل کنی. کسی که غسل جنابت دارد اول باید غسل جنابت کند. نه حالا، غسل جمعه بکند. آنکه واجب است خمس است. پس شما برو خمس بده، اگر صد میلیون داری، یک میلیارد، ده میلیارد هرچه داری بیست درصدش را بده می‌روی بهشت. باقی‌اش هم برای خودت. اما اگر همه‌ی اموالت را هم وقف کنی باز هم جهنم می‌روی. چون واجب را انجام ندادی. رفت. دوستان ما در نهضت سوادآموزی گفتند: تو چطور آدمی هستی؟ شکار در دستت می‌آید رهایش می‌کنی؟ گفتم: ما که شکارچی نیستیم. ما حجه الاسلام هستیم. حجه الاسلام یعنی باید هرچه اسلام گفته بگوید. معنای حجه الاسلام یعنی حرف‌هایش حجت است. کسی باید باشد که بشود به حرفش اعتماد کرد. من که این را نیاوردم. این معلم شهید همدانی این را آورده است. من که او را نیاوردم. خاطره‌ی او این را تحت تأثیر قرار داده آمده پول‌هایش را به نهضت بدهد. خود پیرمرد را هم دیدیم که یک مرتبه آمد. برگشت. گفت: حاج آقا ما ندیده بودیم، به آخوند پول بدهند نگیرد. گفتم: شما با چند تا آخوند بودی؟ من خیلی آخوند سراغ دارم که پول بدهی نمی‌گیرد. به او بگو: چه پولی است، ممکن است بگیرد، ممکن است نگیرد. شما پول وقف است. از کسی که خمس نداده، اول خمست است. مکه می‌خواهی بروی اول باید خمس بدهی. افطار می‌کنی اول خمست را بده که بچه‌هایت، زن و بچه‌ات با لقمه‌ی حلال افطار کنند. گفت: من هم خمس می‌دهم، هم وقف می‌کنم. گفتم: اول خمست را بده. امام هم زنده بودند. بله اگر امام زنده بودند که پس قصه بالای بیست سال است. من گفتم: 15 سال؟ بله پس برو آن طرف‌تر. امسال سال نوزدهم است که سالگرد است. بله پس آن طرف بیست سال است. خلاصه ایشان، خمس را داد و بعد اموالش را هم وقف کرد و یک باغی داشت کرج، ملارد که آن باغ را ما گرفتیم و ساختمانی درست کردیم، تابلو هم زدیم. اردوگاه شهید باهنر برای تربیت معلم نهضت سوادآموزی. این قصه عقبه هم دارد. قصه عقبه هم دارد که باقی‌اش را نمی‌گویم. چون می‌ترسم طول بکشد.

بحثم این است خدا چه می‌گیرد چه می‌دهد؟ یک لحظه معلمی که آب دهان به صورتش پرتاب شود، نفسش هیجانی شد. در یک لحظه با خدا معامله کرد، گفت: خدایا! من به خاطر تو «وَ الْکاظِمینَ الْغَیْظَ» با هم بگویید… «…غیظ» من خطر نفسم است، جلوی نفسم را می‌گیرم. شد؟ بعد هم جبهه می‌رود، شهید می‌شود. خدا برای اینکه این آب دهان بماند در تاریخ به سر من می‌اندازد همدان بیایم. به پدر دو شهید می‌گوید: برو غروب آنجا، قرائتی و امام جمعه‌ را قلاب کن و خانه‌ی خودت ببر. به پدر یک شهید می‌گوید: بدو! چون اگر یواش می‌آمد، در راه می‌مرد. بدو آمد من را بغل کرد، بوسید، خبر پدرش را گفت. خبر پسرش را گفت و همانجا مرد. من تحت تأثیر قرار گرفتم. خاطره را در تلویزیون گفتم، آن تاجر تهرانی خمسش را داد. یعنی آب دهان به صورت یک معلم همدانی می‌افتد به خاطر اینکه نفسش را جلو می گیرد، خدا این را به یک اردوگاهی در کرج مبدل می‌کند که چند هزار نفر تا حالا در آن اردوگاه تربیت شدند. تُفی در همدان می‌افتد. اردوگاهی در کرج… یک دانه می‌دهی، یک خوشه می‌دهد. اینطور نیست که اگر من از یک شهوتم بگذرم، کلاه سرم برود. کلاه سرم نمی‌رود. هر گناهی پیش آمد ما خودمان را نگه داشتیم، خدا جبران می‌کند. اسم خدا جبار است. در دعای عید فطر می‌گویید: «وَ أَهْلُ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ» (فقیه/ج1/ص512) «جود» یعنی می‌دهد. «جبروت» یعنی جبران می‌کند. اگر یک وقتی نفستان هیجانی شد، اگر یک جایی خودتان را نگه داشتید، خدا جبران می‌کند. «وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ یَغْفِرُون‏» (شوری/37) وقتی عصبانی شدی خودت را نگه دار. علامت مومن این است. یکی از خطرها نفس است. یک دعا کنم. خدایا تو خودت می‌دانی که چقدر آن‌ها و لحظات و ساعت‌ها، شب‌ها، روزها، ما دنبال هوس خودمان رفتیم. دنبال نفسمان رفتیم. ماه رمضان بیننده‌ها گوش می‌دهند. من به آمین بیننده‌ها امیدوار هستم. دعا می‌کنم آمین بگویید. خدایا هرچه تا به حال دنبال نفس رفتیم این گذشته‌ی ما را ببخش و بیامرز. از این به بعد یک ایمانی به ما بده که وقتی نفسمان هیجانی می‌شود با آن ایمان و تقوا نفسمان را مهار کنیم. خوب یکی از خطرات نفس است. یکی‌از خطرها… یک صلوات بفرستید. (صلوات حضار)

5- خطر خسارت در عمر و جوانی

یکی از خطرها خسارت است. خسارت یعنی آدم لحظه به لحظه‌ی عمرش را از دست بدهد چیزی هم در دستش نیست. قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی‏ خُسْر» (عصر/2) نگفته: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی ضرر» فرق ضرر و خسارت این است که ضرر مثل سکه است. سکه، وزنش ثابت است. طلا هست و وزنش هم معلوم است. اما گاهی نرخش بالا می‌رود گاهی پایین می‌رود. اگر نرخ پایین آمد، می‌گویی: ضرر کردم.  سکه از بین نرفته، نرخش پایین آمده. خسارت مثل یخ است. یخ فروشی اگر کسی یخش را نخرد، نرخ یخ پایین نیامده. سرمایه‌اش آب شده است. هرجا سرمایه آب شود خسارت است. هرجا سرمایه باشد نرخ کم شود… اگر می‌گفت: « وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْانسَانَ لَفِى ضرر» یعنی هستی نرخت کم شد. وقتی می‌گوید: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی‏ خُسْر» یعنی مثل یخ داریم آب می‌شویم. از پارسال تا حالا 365 روز آب شدیم. این خطرهاست. آب شدن ما خطر است. سپر چیست؟ «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفی‏ خُسْر»  سپر این است. «إِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا» سپر این است. «إِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا» دیگر «وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏» دیگر چه؟ «وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ» چهارمی «وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر»

6- ارزش انسان‌ها به درجات ایمان

خوب، من راجع به ایمان سه تا حدیث بخوانم. حدیث: 1- ایمان ده درجه است. حدیث داریم ایمان ده درجه است. بعضی یک درجه ایمان دارند. در حدی است که مثلاً یک عالمی را می‌بینند می‌گویند: سلام علیکم! یک افرادی هستند نه! مسجد عالم هم می‌روند نماز جمعه، جماعت هم می‌خوانند. بعضی‌ها خمس و زکات هم می‌دهند. اصلاً بعضی‌ها جبهه می‌روند. درجه داریم. یک کتاب روی میز باشد می‌خوانند. بعضی‌ها پول می‌دهند می‌خرند. بعضی‌ها بالاتر از پول اصلاً می‌روند در کتابخانه. بعضی‌ها شماره تلفن دانشمند هم دارند که سؤالاتشان را از دانشمند تلفنی می‌پرسند. درجه دارد. عاشق علم، آن کسی که کتاب روی میز است برمی‌دارد، می‌خواند، این عاشق نیست. حالا تخمه هم بود، تخمه می‌شکست. اما آن کسی که درجه دارد. ایمان ده درجه است. این یک حدیث.

حدیث دیگر داریم کسانی که ایمانشان بالا است، سر به سر ایمان ضعیف‌ها نگذارند. یعنی نردبان ده پله‌ای سر به سر چهار پایه نگذارد. این هم یک حدیث داریم. یک حدیث هم داریم اگر می‌خواهید ببینید ایمان شما چقدر است، ببینید کجا گناه می‌کنید؟ اگر به شما یک بستنی دادند، دروغ گفتی نرخ شما یک بستنی است. اگر به خاطر بستنی دروغ نمی‌گویم اما یک سکه بیاید دروغ می‌گویم، نرخ شما یک سکه است. اگر به خاطر یک سکه دروغ نمی‌گویم، اما اگر یک حواله ماشینی باشد، یک قطعه زمینی باشد دروغ می‌گویم. بنابراین هرکس می‌خواهد ببیند چقدر دین دارد ببیند کجا خلاف می‌کند؟ هرجا خلاف کردیم نرخ ما همان است. داریم، بیننده‌ها در آستانه‌ی دهه‌ی دوم ماه رمضان بحث را گوش می‌دهند. امیرالمومنین نرخش چقدر است؟ حضرت علی (ع) فرمود: اگر حکومت کره‌ی زمین را به من بدهند، اگر حکومت کره‌ی زمین را به من بدهند، که پوست جو از دهان مورچه بگیرم، یعنی این مقدار کم به مورچه ظلم کنم، نمی‌کنم. یعنی نرخ من از کره‌ی زمین بیشتر است. آدم هست یک بستنی‌ به او بدهی 32 دروغ برایت می‌گوید، آدم هست حکومت را به او بدهی یک خلاف نمی‌کند. خطر چیست؟ اینکه داریم آب می‌شویم. سپر چیست؟ چه چیز ما را حفظ می‌کند؟ ایمان!

7- ایمان، همراه با عمل صالح

حالا اگر ایمان داشتیم کافی است؟ نه! می‌گوید: «وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏» عمل صالح! من این «وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏» را برایتان بگویم. ببینید فرق این سه کلمه چیست. «مسجد، مساجد، المساجد» مسجد یعنی یکی. مساجد یعنی چند تا، المساجد یعنی تمام مساجد. مسجد، مساجد، المساجد. یکی، چند تا، همه. اینجا نگفته: «إِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏» اگر می‌گفت: «عمل صالح» یعنی یک کار تو درست باشد. اگر می‌گفت: «عَمِلُوا صالِحات‏» یعنی چند کارت درست باشد. وقتی می‌گوید: «عَمِلُوا الصَّالِحات‏» «الصَّالِحات» یعنی همه‌ی کارهایت درست باشد. «الصَّالِحات» همه‌ی کارهایت درست باشد. بعضی افراد یک کارشان خوب است. نماز می‌خواند. ولی به فقرا کمک نمی‌کند. یک روز حضرت در مسجد آمد فرمود: بلند شو بیرون برو. بلند شو! بلند شو! بلند شو! «قُم، قُم، قُم» گفتند: یا رسول الله! چرا اینها را از مسجد بیرون می‌کنی؟ فرمود: اینها نماز می‌خوانند به فقرا کمک نمی‌کنند. مسلمان باید چند بعدی باشد. یعنی هم اهل مسواک باشد. هم اهل تحصیل باشد. هم اهل ادب باشد. هم انقلابی باشد. هم نمی‌دانم همسرداری‌اش، هم پدر داریش، مادر داریش، یعنی همه‌ی کارهایش درست باشد. «الصالحاتی» خدا «صالحی و صالحاتی» را نمی‌خواهد. خدا آنچه که می‌خواهد با هم بگویید «الصالحاتی» می‌خواهد. خطر چیست؟ داریم آب می‌شویم. چه کنیم؟ در مقابل عمری که از تو کم می‌شود به ایمانت اضافه شود.«بَلِّغْ بِإِیمَانِی أَکْمَلَ الْإِیمَان‏» (صحیفه/92) آدم باید روز به روز ایمانش زیادتر شود. «إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُه‏» قرآن می‌گوید: افرادی هستند که هر آیه‌ای که به آنها تلاوت می‌شود «زادَتْهُمْ إیمانا» (انفال/2) ممکن است علم آدم اضافه شود ولی ایمان آدم اضافه نشود. ممکن است علم آدم اضافه شود، ولی ایمان آدم اضافه نشود. خوب آقا اگر ما ایمان داشتیم این ایمان ما هم ده درجه بود، از صالحی و صالحاتی هم عبور کردیم، رسیدیم به مرز، رسیدیم به مرز، رسیدیم به مرز «الصالحاتی» ول می‌کنید.

8- دعوت دیگران به خوبی‌ها و پایداری بر آن

می‌گوییم: نه! خدا می‌گوید: تازه «وَ تَواصَوْا بِالْحَق‏» یک تریاکی سالی چند تا تریاکی درست می‌کند. یک نماز جمعه رو هم باید سالی چند تا نماز جمعه رو درست کند. اینکه خودت نماز می‌خوانی، خودت عملت صالح است، کافی نیست. «وَ تَواصَوْا بِالْحَق‏» دیگران را به حق سفارش کن. بگویی: آقا گوش نمی‌دهند. می‌گویند: به تو چه؟ فضولی! وقتی به تو گفتند: فضولی «وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر» (عصر/3) یعنی مقاومت کن. مگر مقوا هستی که با باران آب شود. مرتب بگو. اینها که جنسشان را حراج می‌کنند، اینها که می‌خواهند جنسشان را بفروشند، یکبار که نمی‌گویند: مثلاً آی لبو! می‌گوید: من والله گفتم: آی لبو! کسی نخرید. پس برویم خانه. از غروب تا ساعت یازده شب، می‌گوید: لبو، لبو، لبو، لبو، لبو، لبو، یعنی هزار بار می‌گوید تا بفروشد. شما یکبار به پسرت گفتی، من یکبار به او گفتم: نماز بخوان. نخواند دیگر به او نمی‌گویم. خوب، بیخود! قرآن می‌گوید: «وَ أْمُرْ أَهْلَکَ بِالصَّلاهِ وَ اصْطَبِر …» «وَ اصْطَبِرْ عَلَیْها» (طه/132) یعنی مقاومت کن. مگر با یکبار باد زدن ذغال سرخ می‌شود؟ مرتب باید بزنی تا سرخ شود. مگر با یکبار حرکت خون در قلب زنده هستیم؟ باید دائما این خون بیاید و برود تا زنده باشیم. دائماً نفس باید وارد ریه شود. با تکرار ما زنده هستیم. با یکبار تابیدن خورشید که خرما نمی‌پزد. تکرار و صبر، خطر چیست؟ نفس! سپر چیست؟ از خدا بخواهیم خدا کمکمان کند، مهار کنیم. خطر چیست؟ آب می‌شویم. سپر چیست؟ در مقابل اینکه آب شدیم روز به روز ایمانمان زیاد شود. علممان زیاد شود. رشدمان زیاد شود.

من یک سوال می‌کنم جوابش را شما در ذهنتان بدهید. به من نگویید. در تلویزیون هم نگویید چون می‌ترسم یک وقت بد شود. آبروریزی شود. دبستانی‌ها ادبشان نسبت به معلم بیشتر است یا راهنمایی‌ها؟ خودتان بگویید. راهنمایی‌ها نسبت به معلم ادبشان بیشتر است یا دبیرستانی‌ها؟ راهنمایی‌ها بیشتر در نمازها شرکت می‌کنند یا دبیرستانی‌ها؟ دبیرستانی‌ها بیشتر در نماز شرکت می‌کنند یا دانشجوها؟ دانشجوها بیشتر می‌آیند در مسجد یا اساتید دانشگاه؟ کاسب‌ها بیشتر مسجد می‌آیند یا تجار؟ اگر دیدیم هرچه علم ما زیاد شد، ادبمان نسبت به پدر و مادر، ادبمان نسبت به استاد و معلم، تواضعمان، عبودیتمان نسبت به خدا اگر هرچه باسوادتر شدیم آنها هم اضافه شد، معلوم می‌شود این علم، علم مفید است. اما اگر هرچه باسوادتر شدیم،پرروتر، پرخاش‌تر، متکبرتر، مادر حرف نزن. چه خبر است؟ من لیسانس هستم. تو سواد نداری. اوه! اوه! اوه! لیسانس هم سواد است؟ صد تا کتاب خواندی اینقدر پز می‌دهی؟ آدم باید حالا که لیسانس شد ادبش به مادرش بیشتر باشد. اگر بچه، راهنمایی،بیش از دبیرستانی، دبیرستانی بیش از دانشجو، من نمی‌خواهم به کسی جسارت کنم. خیلی از دانشجوها ادبشان از دبیرستانی‌ها بیشتر است. آن، طوری نیست. او باید باشد. اما اگر دیدیم بنده زمانی که راهنمایی بودم، ادبم بیشتر بود، دبیرستان بودم اگر خدای نکرده، خدای نکرده، خدای نکرده، دانشجو دید، اگر یک حجه الاسلام دید وقتی طلبه بود بیشتر به مردم سلام می‌کرد، حالا که حجه الاسلام والمسلمین شده سلام کردنش به مردم کم شده. این باید در خودش تجدید نظر کند. چون حدیث داریم امیرالمومنین می‌فرماید: «ثمره العلم العبودیه» «ثمره العلم» چه حدیث قشنگی! ثمره‌ی علم، «العبودیه» ثمره‌ی علم بندگی است. اگر هرچه باسوادتر شدیم، دیدیم مسجد کمتر می‌رویم. سلام کمتر می‌کنیم. تواضعمان کمتر است. پرخاش ما بیشتر است. معلوم می‌شود این علم، علم مفید نیست. علم اگر مفید نباشد خطرناک است. به قدری خطرناک است که حدیث داریم پیغمبر ما هرروز می‌گفت:«أَعُوذُ» پناه می‌برم. «أَعُوذُ بِکَ» خدایا پناه می‌برم به تو. «مِنْ عِلْمٍ» پناه می‌برم از علمی که «لَا یَنْفَع» علمی که مفید نیست. علم هست اما مفید نیست. «أَعُوذُ بِکَ مِنْ عِلْمٍ لَا یَنْفَع‏» (مستدرک/ج5/ص69)

این بحث ادامه دارد. خطر گناه، خطر شیطان، خطر نگرانی از آینده، خطر دشمن، اینها… این بحث ادامه دارد. در این بیست و هفت، هشت دقیقه دو تا را بیشتر نگفتیم. نفس، بالاترین دشمن ما است. صدام دشمن هشت ساله‌ی ما بود. در جنگ ها دشمن ما، دوساله، ده ساله، بیست ساله، اما نفس از وقتی خودمان را می‌شناسیم این نفس ما را وسوسه می‌کند تا لحظه‌ی مرگ. دشمن دائمی است. دشمن خنجر بدست را آدم می‌بیند. نفس در دلمان است و ما را وسوسه می‌کند و آن هم پیدا نیست. 1- هم دشمن مخفی است. 2- هم دشمن دائمی است. هم مخفی، هم دائمی است و هم توطئه‌هایش دراز مدت است. دشمن یک تیر می‌اندازد فرار می‌کند. یک چاقو می‌کشد فرار می‌کند. این هم ضربه می‌زند هم آنجا می‌ماند.خیلی مهم است. قهرمان این حرکت‌ها خدیجه‌ی کبری بوده است. همه‌ی زن‌ها، چون وفات حضرت خدیجه گوش می‌دهید، بایکوت کردند. گفتند: خدیجه اشتباه کرد. زن‌ها با او قهر کردند. ولی ایشان گفت: من داماد را تشخیص دادم. پیغمبر داماد خوبی است. همه‌ی اموالم را می‌دهم در مقابل همه‌ی خواستگارانم همه را رد می‌کنم من باید زن این شوم. ولو فقیر است و یتیم اما کمالات دارد. گاهی یک عروس باید بگذرد. گاهی یک داماد باید بگذرد. داماد این دختر، دختر خوبی است. حالا پدرش نمی‌دانم معروف نیست. مشهور نیست. نمی‌دانم پدرش سوار دوچرخه می‌شود. من می‌خواهم پدر زنم سوار بنز باشد. اینها نفس است. در ازدواج به خاطر نفس گیر هستیم. در تحصیل به خاطر نفس گیر هستیم. دختر خانم حالا کنکور رد شدی دنبال خیاطی برو. نه چهار سال پشت کنکور می‌ماند. دختر عموهایم لیسانس بگیرند من نگیرم؟ این نفس است. می‌خواهد به دختر عمویش برسد. حالا فکر هم می‌کند اگر لیسانس گرفت، مدیر کل اداره‌ی سه کنج می‌شود. اینطور نیست. ما الآن چند میلیون لیسانس و فوق لیسانس داریم اصلاً شغل نیست. دانشجوها! هرکس حرف مرا می‌شنود شغل نیست. نیست. نیست. خلاص! اداره‌ها درش قفل است. استخدام رسمی نیست. اگر می‌خوانید برای خدا بخوانید. برای اینکه دختر عموی من لیسانس گرفته، به خاطر اینکه استخدام رسمی شوم. به خاطر اینکه زیر بار منت شوهرم نروم. خودم کیفم پول داشته باشد. اینها را ول کن. یک مقدار هوا و هوس است. ما دائماً در هوا و هوس گیر هستیم. در هوا و هوس خودمان گیر هستیم. خدایا تو را به حق امیر المومنین که آب دهان به او پرتاب کردند، خودش را نگه داشت، تو را به حق امام حسن مجتبی که پای خطبه‌ها می‌نشست به امیرالمومنین در خطبه‌های نماز جمعه لعنت می‌کردند و امام حسن لعنت بر پدرش را می‌شنید، می‌سوخت ولی خودش را نگه می‌داشت. به آبروی امیرالمومنین که فرمود: صبر کردم مثل آدمی که در چشم من تیغ است. در گلویم استخوان است. به آبروی آنها که در تاریخ خودشان را نگه داشتند، نفسشان را نگه داشتند، وقت هیجان نفس خودت دست ما را بگیر. ما را از «لَفی‏ خُسْر»(عصر/2)  ها از آنهایی که آب می‌شوند و چیزی هم ذخیره نکردند، ما را از خاسرین قرار نده. هرچه به عمر ما اضافه می‌کنی بر ایمان و عمل صالح و «وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر» (عصر/3) ما بیفزا.

«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
Comments (0)
Add Comment