بحث این جلسه ما دربارهی امام صادق(ع) است. ما از امام صادق چه میدانیم؟ خدا مرحوم آیت اللّه کاشانی را رحمت کند که در زمان طاغوت، تلاش کرد که به روز شهادت امام صادق بها داده شود و تعطیل رسمی شود. مذهب ما جعفری است، باید در این مورد اطلاع بیشتری داشته باشیم و شما طلبههای جوان که در مدرسهی امام صادق هستید، خوب است بدانید که در مدرسهی امام صادق چه کسانی بودند. یک خورده خودمان را مقایسه کنیم. شما که خیلی خوب هستید، من نگاه میکنم بیست سال پیش وقتی که سن شما بودم، امکانات شما را نداشتم. امکانات رشد شما خیلی بیشتر است.
در قرآن مجید، کلمهی موازین و میزان زیاد به کار رفته است. «ثَقُلَتْ مَوازینُهُ»(اعراف/8)، «خَفَّتْ مَوازینُهُ»(اعراف/9)، «فَلا نُقیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَهِ وَزْناً»(کهف/105) وزن ومیزان و موازین زیاد به کار رفته است و جزء اعتقاد ما است. طبق آیات قرآن، در قیامت همه کارها میزان میشود. میزان در قیامت چیست؟ میزان را چند طور معنا کردهاند. شاید طبیعی ترین معنای آن این است که میزان هر چیزی وسیلهی سنجش آن چیز است. یعنی لازم نیست میزان هر چیزی ترازو باشد. میزان خط، خط کش است. میزان هوا، هواسنج است. میزان پارچه، متر است. میزان هندوانه، کیلو است. میزان هر چیزی یک چیز است. میزان آدم چیست؟ از این که قرآن در آیات زیادی میزان را به کار برده است چه میفهمیم؟ «وَ الْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ»(اعراف/8) میزان حق است. منظور از میزان انسانهایی است که مجسمهی حق هستند. مثل اولیاء خدا، ائمهی معصوم، امیرالمؤمنین که میزان هستند. «السَّلَامُ عَلَى مِیزَانِ الْأَعْمَالِ»(بحارالأنوار، ج97، ص330) خدا رزمندگان را پیروز کند. خدا قسمت کند که در کنار قبر امیرالمؤمنین بایستید وجزو سلام هایتان این باشد که سلام بر توای امیرالمؤمنین که تو میزان هستی. یعنی ما را با تو میسنجند. حالا اگر امام میزان باشد که ما صفر میآوریم.
حالا میخواهیم خودمان را با شاگردان امام صادق میزان کنیم و بسنجیم. من چند نفر از شاگردان امام صادق را میشمارم و راجع به آنها برایتان صحبت میکنم.
نشر تشیع به خاطر امام صادق است. بنی امیه و بنی عباس خیلی خط اهل بیت را میکوبیدند. به خاطر این است که ما میگوییم امام باید معصوم باشد. وقتی امام معصوم شد، مفترض الطاعه است. یعنی اطاعت از آنها واجب است. این عقیده روی کرهی زمین مخصوص ما است. دیگران میگویند: نه! این گونه نیست. به«وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَیْنَهُمْ» تکیه میکنند. (شورى/38) میگویند: امرهم درست است ولی امامت امرهم نیست، امراللّه است. عهداللّه است. و وقتی خدا حضرت ابراهیم را امام کرد. فرمود: «إِنِّی جاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتی قالَ لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمینَ»(بقره/124) تو امام شدی. ابراهیم گفت: «وَ مِنْ ذُرِّیَّتی» خدایا ذریهی من هم امام شوند. فرمود: «لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمینَ» این مقام امامت برای من است و به آدم ظالم نمیدهم. پس امامت امرهم نیست که بگویم«وَ أَمْرُهُمْ شُورى» «إِنَّ الْإِمَامَهَ عَهْدٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»(کافى، ج1، ص278) است. چیزهایی مربوط به خدا است که نمیشود در آن مشورت کرد. مشورت برای این نیست که نماز صبح چند رکعت است. امامت به دلیل قرآن مجید عهد الله است. امامت عهد است. این عهد و پیمان و مقام امامت به افراد ظالم نایل نمیشود. روی همین حساب تمام طاغوتها در طول تاریخ با شیعه مخالف هستند. چون طاغوتها میگویند: چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه «أَطیعُوا اللَّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(نساء/59) اولی الامر یک جا صّدام است و یک جا شاه است. بالاخره آدم چه کار کند؟ کدامشان اولی الامر هستند؟ اولی الامرها را به سران ممالک معنا میکنند. اگر اولی الامرها اختلاف داشتند، بالاخره مسلمان چه کار کند؟ اگر بگویند هر منطقه اولی الامر خودش که کشمکش میشود. ما معتقد هستیم که اولی الامر و رهبر و امام باید معصوم باشند و وقتی معصوم باشند، واجب الطاعه هستند. روی همین حساب در طول تاریخ، طاغوتها همهی مردم به جز شیعه را به بله قربان گویی وا میداشتند.
بنی امیه امام حسین را در کربلا شهید کرد. امام چهارم ده سال در بادیهها زندگی میکرد. یعنی به شهر نمیآمد. خفقانی شدید بود. بعد از این که امام حسین شهید شد، فطرتهای خواب رفته بیدار شد و یک ذره به آنها برخورد. گفتند: چه غلطی کردیم؟ چرا فرزند پیغمبر را کشتند؟ خلاصه اینها سر قبر امام حسین رسیدند و با هم عهدی بستند و شورش کردند. بالاخره بنی امیه سقوط کرد و بنی عباس روی کار آمد. وقتی بنی عباس روی کار آمد، یک خورده ساده گرفت. در این موقع امام باقر حوزهی علمیه تشکیل داد. چقدر شاگرد داشت؟ چهارهزار نفر شاگرد داشت.
شخصی به نام ابوالعباس احمد ابن عقده است که حدود هزار و دویست سال پیش یک کتابی نوشته است. اسم چهار هزار شاگرد امام صادق را تک تک در این کتاب آورده است و مرحوم طوسی اسم سه هزار نفر از شاگردان را تک تک میبرد. نهصد نفر از این شاگردها در کوفه بودند. هفتاد و پنج نفر از اینها را در کتاب الامام الصادق گفته است.
چند نفر از شاگردان در جه یک را برایتان نام میبرم. یکی ابان بن تغلب، علی ابن یقطین، ابوحمزهی ثمالی، ابوبصیر، هشام، زراره هستند و من شرح حال آنها را یادداشت کردم. یک روز منصور در خانه آمد. بر زمین لگد زد و گفت: من از دست امام صادق چه کارکنم؟ مثل استخوان در گلوی من است. نه میتوانم آن را قورت بدهم و نه میتوانم بالا بیاورم. معنایش این است که هر کسی که شیعهی امام صادق است باید در گلوی طاغوت مثل استخوان باشد. کسی که میگوید: ما کاری به این کارها نداریم. اینها دروغ میگویند که ما شیعه هستیم. قَالَ الصَّادِقُ(ع): «کَذَبَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ شِیعَتِنَا وَ هُوَ مُتَمَسِّکٌ بِعُرْوَهِ غَیْرِنَا»(صفاتالشیعه، ص3) دروغ میگوید کسی که بگوید من شیعه هستم و کاری ندارم. کدام یک از امامان ما ساکت بودند و گفتند: ما کاری به این کارها نداریم. همهی امامهای ما ضد طاغوت بودند، به دلیل این که همهشان شهید شدند. شیعه یعنی کسی که مثل استخوان در گلوی طاغوت باشد. یعنی اگر خیال آمریکا از همهی کشورها راحت است تا میگویند ایران باید زرد شود. اصلاً معنای کشور امام زمان این است. یعنی کشوری که هیچ رهبر فاسدی را نمیپذیرد. رهبر را معصوم میدانند. میدانند که ولایت فقیه جانشین معصوم است. وقتی هم که رهبر معصوم شد، اطاعت از او واجب است.
یکی از شاگردان امام صادق زراره بود. زراره یک خواهر داشت. در فامیل زراره هیچ کس شیعه نبود. این خواهر شیعه شد و به مکتب اهل بیت علاقه مند شد. رفت برادرش را آورد و شاگرد امام صادق شد. بعد از زراره هم تمام فامیل، همه از فقها و علمای درجه یک شدند. یعنی سرسلسلهی یک هیئت عالم ربانی، یک خواهر بود. خواهر زراره مقدم شده است. گاهی ممکن است یک خواهر ده برادر را هدایت کند.
چه کسی گفته است که زن تابع است؟ زن موجود عجیبی است. هیچ مسألهای نمیتواند در زن نفوذ کند. زن اسیرشوهرش است. زن ترسو است. چه کسی گفته است که زن تابع است؟ زن تبعیتها و ضعفها و احساساتی دارد، ولی آن جا که اراده کند، میتواند همه کاری را انجام دهد. زن فرعون در دربار بود. تهدید فرعون، پول فرعون، زور فرعون، خفقان، کفر، شرک، رژیم دیکتاتوری بود. اما یک زن در این دربار پیدا شد که پول و زور، تهدید و استبداد و همهی خطها را شکست. بعد میفرماید: «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ»(تحریم/11) همهی مؤمنین در طول تاریخ از این زن یاد بگیرند. میشود که یک زن اینطور باشد که جز حق، تسلیم هیچ چیز نشود.
زراره از طریق خواهر با اسلام امام صادق آشنا شد. فقیه بود. محدث بود. محبوب ترین فرد نزد امام صادق بود.
مطالب بحث امروز من از اعیان الشیعه است. امام صادق فرمود: «لَوْ لَا زُرَارَهُ وَ نُظَرَاؤُهُ لَظَنَنْتُ أَنَّ أَحَادِیثَ أَبِی ع سَتَذْهَبُ»(رجالالکشی، ص133) اگر زراره نبود، احادیث امام باقر از بین میرفت. حافظ علوم امام باقر، زراره هست.
«بَشِّرِ الْمُخْبِتِینَ بِالْجَنَّهِ بُرَیْدُ بْنُ مُعَاوِیَهَ الْعِجْلِیُّ وَ أَبُو بَصِیرٍ لَیْثُ بْنُ الْبَخْتَرِیِّ الْمُرَادِیُّ وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُسْلِمٍ وَ زُرَارَهُ أَرْبَعَهٌ نُجَبَاءُ أُمَنَاءُ اللَّهِ عَلَى حَلَالِهِ وَ حَرَامِهِ لَوْ لَا هَؤُلَاءِ انْقَطَعَتْ آثَارُ النُّبُوَّهِ وَ انْدَرَسَتْ»(رجالالکشی، ج170) اگر زراره نبود، آثار نبوت از بین میرفت.
یک کسی آمد گفت: حدیث هایتان را از چه کسی نقل کنیم؟ فرمود: «إِذَا أَرَدْتَ حَدِیثَنَا فَعَلَیْکَ بِهَذَا الْجَالِس»(رجالالکشی، ص135) اگر حدیثهای ما را میخواهی، به این جالس نگاه کن. بعد نگاه کرد و دید که زراره نشسته است. گاهی وقتها از امام صادق سؤال میکردند. امام صادق میفرمود: زراره نظرش این است. این مسألهی تربیتی است. مثلاً از رهبر انقلاب سؤال کنند. رهبر انقلاب بفرمایند که این طبقه نظرشان این است. برای این که طلبه را تربیت کند و رشد بدهد، نظر خودش را نمیگوید و به او بها میدهد.
ای کاش از مدیر مدرسه که میپرسند، بگوید: این آقازاده نظرش این است. و این باعث میشود که این بچه رشد کند. یک بار که اسم زراره را بردند، امام صادق گریه کرد. شاگردان امام صادق خیلی عجیب بودند.
امام صادق فرمود: زراره از آنهایی است که «قَوَّامینَ بِالْقِسْطِ»(نساء/135) یعنی وجودش عدالت بود. البته روایتهایی داریم که جلوی بعضیها از زراره انتقاد میکرد. بعد به پسرش میگفت: به پدرت بگو من دوستت دارم. به خاطر این آدمهایی که این جا بودند، چنین گفتم. اگر من این کلمه را میگفتم، اسباب درد سر درست میشد.
بعد امام میفرمود: مثل تو، مثل کشتی هست که حضرت خضر سوراخ میکرد. من برای حفظ جان تو و برای این که از طاغوت سالم بمانی بی اعتنا هستم.
مثلاً اگر یک خاطرهی جالب از یک اسیر نقل کنیم، فوری رادیو بغداد شکنجهی آن اسیر را زیاد میکند. جالب این که فرمود: «إِنَّکَ وَ اللَّهِ أَحَبُّ النَّاسِ إِلَیَّ وَ أَحَبُّ أَصْحَابِ أَبِی ع حَیّاً وَ مَیِّتاً فَإِنَّکَ أَفْضَلُ سُفُنِ ذَلِکَ الْبَحْرِ الْقَمْقَامِ الزَّاخِرِ»(رجالالکشی، ص138) زراره زنده باشد یا بمیرد از بهترین اصحاب من است «فَإِنَّکَ أَفْضَلُ سُفُنِ ذَلِکَ الْبَحْرِ الْقَمْقَامِ الزَّاخِرِ» زراره در این دریای متلاطم، تو بهترین کشتی هستی.
یک روز زراره ناراحت بود که آیا امام صادق از او راضی هست یا راضی نیست؟ بعد امام صادق فرمود: ناراحت نباش «أَنَا وَ اللَّهِ عَنْکَ رَاضٍ»(رجالالکشی، ص141) واللّه من از تو راضی هستم. خدایا به آبروی این آبرومندان، ما را همچون زراره و ابان بن تغلب و محمّدبن مسلمها آشنا به امام و مکتب اهل بیت بفرما و ما را ناشر آنها قرار بده.
یکی از شاگردهای امام صادق جابر جوفی است. جابر جوفی میگوید: هفتاد هزار حدیث بلد هستم، اما به من گفتهاند که اینها را به کسی نگو. روایت زیادی داریم که همهی حدیثها را به همه کس نگویید. بعضیها نمیکشند، ظرفیتها مختلف است.
قصه موسی و خضر برای این در قرآن نقل شده است که معلم و شاگرد باید مواظب ظرفیت طرف مقابل باشند. قرآن دو قصه یکی از یوسف و یکی از هد هد نقل میکند.
یوسف این همه علم داشت. میگفت: «عَلَّمَنی رَبِّی»(یوسف/37) خدا به من علم داده است و علم من از خودم نیست. هدهد داشت میپرید، یک مسألهای را متوجه شد. پهلوی سلیمان آمد. گفت: یک چیزی بلد هستم که تو آن را بلد نیستی.
هشام یک آقازاده بود که هنوز صورتش ریش نداشت. در جلساتی که بزرگها بودند، چنان استدلال میکرد که خیلی برای پیرمردها سنگین بود. امام صادق وقتی دید که یک پسر نوجوان این قدر شکوفا میشود(اصولاً وضع ما وضعی نیست که استعدادها رشد کند. وضع درسی ما مثل کله قندی است که قالب بندی میشود. یعنی سن ما سن شناسنامهای است و یکی از امتیازات حوزه این است که اگر کسی زود میتواند بخواند، پیش برود. در قدیم آدمهایی بودهاند که در جوانی فقیه بودند و مجتهد میشدند).
گاهی امام صادق برای هشام، یک مطالبی را میفرمود و میگفت: به اندازهای یاد گرفتی که بتوانی با منکرین خدا بحث کنی. میگفت: بله فهمیدم. خلاصه امام صادق فقط مغز شاگردهایش را پر نمیکرد، بلکه آنها را تربیت هم میکرد. یک روز امام صادق(ع) مهمان داشت. به هشام گفت: بیا قصهات را بگو. هشام میگفت: نه! خجالت میکشم. امام صادق میگفت: نه بیا و قصهات را بگو.
هشام یک شیرین کاری کرده بود. هر وقت امام صادق مهمان داشت به هشام میگفت: بیا این ماجرا را بگو. چون عقیدهی ما این بود که امامت باید از طرف خدا تعیین شود. دیگران میگفتند: نه! ببینید که مردم دنبال چه کسی میروند. هرکس که مردم دنبال او رفتند، او امام میشود. هشام بلند میشود و به بصره در خانهی آن آقایی که چنین عقیدهای دارد میرود. درخانه را میزند. میبیند که آقا در مسجد است. به مسجد میرود و میبیند که آقا نشسته و یک عده هم دور آن نشستهاند. هشام هم مینشیند. قد هشام کوتاه بود. روی زانو مینشیند. میگوید: آقا اجازه هست؟ میگوید: بگو. میگوید: آقا شما چشم داری؟ میگوید: بله. هشام چشم را میخواهی چکار کنی؟ میخواهم ببینم. هشام میگوید: گوش داری؟ میگوید: بله. یکی یکی پرسید. بعد گفت: عقل هم داری؟ مردم همه ناراحت شدند. گفتند: آقا جوابش را نده. گفت: بله دارم. گفت: عقل را میخواهی چه کار کنی؟ گفت: چون گاهی چشم و گوش اشتباه میکنند و عقل میاید جلوی اشتباه چشم و گوش را میگیرد. هشام گفت: آقا عقل را چه کسی به تو داده است؟ گفت: خدا. گفت: چه طور شد که خدا برای این که چشم و گوش تو اشتباه نکنند، عقل را قرار داد ولی برای این که یک امت اشتباه نکند، امام قرار نداد. چطور برای رفع اشتباه اعضاء عقل هست اما برای رفع اشتباه امت امام نیست.
این جا هشام آخرین گل را زد. مرد نگاه کرد و گفت: تو هشام هستی؟ گفت: نه! حالا ما یک پسری هستیم. مرد گفت: نه! تو یا هشام هستی یا یکی از رفیقهای هشام هستی.
امام صادق فرمود: «هَذَا نَاصِرُنَا بِقَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ وَ یَدِهِ»(إعلامالورى، ص280) این یار من است با زبانش، با دستش، با قلبش نشان میدهد.
یکی دیگر از شاگردهایش ابان بن تغلب است. ایشان وقتی وارد میشد امام صادق برایش متکا میآورد. ببینید چقدر ادب را رعایت میکرد. من یادم نمیرود، طلبه که بودم به خانهی بعضی از آقایان میرفتم. میگفت: چه میخوانی؟ میگفتم: مثلاً جامع المقدمات میخوانم. میگفت: اشترتن چه صیغهای است؟ خوب گیج میشدم. خراب میشدم و بلند میشدم ومی رفتم. از این قصه بیست و پنج سال میگذرد و هنوز وقتی من این آقا را میبینم، یاد(اشترتن) میافتم.
امام صادق همین که ابان بن تغلب میآمد، بلند میشد و برایش متکا میآورد. فرمود: «جالس أهل المدینه فإنی أحب أن یروا فی شیعتنا مثلک»(رجالالکشی، ص330) ابان در مجلس بنشین و برای مردم فتوا بگو. من دوست دارم که تو بنشینی و برای مردم فتوا بگویی. همین که خبر مرگش را شنید. گفت: «أما و الله لقد أوجع قلبی موت أبان»(رجالالنجاشی، ص10) از فوت ایشان خیلی دلم گرفت. ابان بن تغلب خیلی عالی بود. همین که ابان بن تغلب وارد مسجد میشد، منبر و محراب را برایش خالی میکردند، میگفتند: بفرمایید. برایش حریم قائل بودند. ابان سی هزار حدیث بلد بود.
حالا طلبههای ما چقدر حدیث بلد هستند؟ اصلاً مخی برای این کارها نمیماند. آن قدر روزنامه و رادیو و اطلاعات متفرقه و تحلیل سیاسی هست که دیگر از قال الصادق چیزی نمانده است.
آقایان شما تازه طلبه شدهاید. تصمیم بگیرید که با حدیث انس بگیرید. اطلاعات متفرقه دیر نمیشود. اگر آدم بخواهد به خارج برود، باید شش ماه جلوتر انگلیسی یاد بگیرد. یکی دیگر از شاگردان جابر بن حیّان است که سه هزار و نه صد جزوه و کتاب نوشته است. مدرک آن اعیان الشیعه است. پانصد جزوه در شیمی نوشته است. پانصد جزوه درطب نوشته است. زکریای رازی به جابر بن حیّان استاد میگوید. جابربن حیّان میگوید: همهی اینها را از امام صادق دارم. یکی از دانشمندان شیمی دان فرانسوی میگوید: فرمولهایی که جابر کشف کرده است، هنوز مورد استفاده است. ازآن جایی که اروپا نخواسته بپذیرد. گفته است: این جعفر جعفر صادق نیست. پس چیست؟ لابد جعفر جنی است. یعنی تحمل نمیکنند که هزار و دویست سال پیش ما شیمیدان و مخترع داشته باشیم. اول کسی که آزمایشگاه و لابراتوار تأسیس کرد جابر بود. ما در زمان امام کاظم مخترع ساعت هم داشتیم.
مسلمانها یک ساعتی را اختراع کردند و پهلوی پادشاه فرانسه فرستادند. وقتی دیدند عقربه هایش میچرخد، بسیار تعجب کردند. یعنی زمانی که ما مخترع ساعت داشتیم، فرانسه وحشی بود. ما سابقهی خیلی درخشانی داریم. ما هم شهری بوعلی سینا هستیم. الان به اینجا رسیده که جوان هشتاد کیلویی ما دیپلم دارد ولی بلد نیست یک دوچرخه باز کند و ببندد. ما مستضعف شدهایم والا بسیار قوی هستیم.
در اعیان الشیعه نام سی صد و شصت تا از کتابهای جابر برده میشود. جابر سه هزار و نه صد کتاب داشته است واعیان الشیعه، سی صد و شصت تا از آنها را نام میبرد.
جابربن حیان فقط یک محقق شیمیدان نبود. فردی انقلابی بود که طاغوت تحت تعقیب او بود. آخر بعضی از محققین ما ملا هستند ولی به سیاه و سفید کار ندارند. جابر شیمیدان و نویسندهی سه هزار و نه صد کتاب بود. طبیب، حکیم، ریاضی دان، فیلسوف بود. علم نجوم را هم بلد بود. در عین حال انقلابی و تحت تعقیب دولت هم بود. جالب این بود که جابربن حیان پسر شهید است. پدر جابر به جرم این که شیعه شده است او را کشتند و به خاطر همین یتیم بزرگ شد. یعنی میشود که بچهی شهید و بچهی یتیم، مقامش به مقام جابربن حیان برسد. یتیمی جلوی ترقی را نمیگیرد. نداشتن پدر خیلی سخت است اما جلوی رشد را نمیگیرد. یوسف عزیز از پدرش جدا شد. پیغمبر ما یتیم بود. در زمان خودمان شهید رجایی یتیم بزرگ شد. تنها چیزی که با تمام عوامل میتواند استقامت کند، ارادهی خود آدم است.
امام صادق(ع) مردم و شاگردانش را به قرآن ارجاع میداد. به شاگردانش میگفت: سؤال کنید. یک وقتی این مسأله برای من نقل شد. امام در زمان تبعید به نجف تشریف میآورند. ایشان درس را شروع میکند. در نجف درس هایش طوری میشود که وقتی استاد درس میدهد، هیچ کس سؤال نمیکند. امام فرموده است: مگر این جا روضه است، حرف بزنید.
می گویند: یکی از طلبهها درس استاد را نوشت. گفت: استاد این درست است. استاد جزوه را مطالعه کرد و گفت: جزوهی خوبی نوشتی. فقط اشکالت این است که به حرفهای من انتقاد نکردی. گفت: خوب سؤال کردم، ضایع شدم. استاد گفت: خوب ضایع بشو. باید نقاد باشی و به حرف، اشکال وارد کنی.
به یکی از گویندهها گفتند: شما ده سال یک چیز دیگر میگفتی. امسال یک چیز دیگری میگویی. گفت: یخ نیستم که دریخچال یخ بزنم. خوب آدم هستم و بزرگ شدهام. رشد کردهام.
(یک بار من آیهای از قرآن را خواندم. یک چیزی به ذهن من آمد. با خودم گفتم: که این احتمال، احتمال خیلی جدیدی است. فکر نمیکنم هیچ مفسری این آیه را این طور معنا کرده باشد. گفتم بروم ببینم که تفسیرها چه میگویند. دیدم در یکی از تفسیرها نوشته است. یعنی از بدترین احتمالات و تفاسیر این است. من کلی خندیدم که حالا یک احتمالی دادم، این هم یک احتمال ضایعی است و بعد برای یک کسی نقل کردم. گفت: ان شاءاللّه موفق میشوی. گفت: برای این که همیشه کسی موفق است که اولش شکست بخورد. ناپلئون میگوید: کسی میتواند پیروز شود که اول در جنگها شکست بخورد. بعضی وقتها که افراد میخواهند اشکال بگیرند، خجالت میکشند. دو رقم حیا داریم: 1- حیاء عقل، 2- حیاء احمقی. یکی از حیاهایی که درست نیست، همین است که آدم میخواهد حرف بزند ولی میترسد. حضرت امیر میفرماید: از هرچه که میترسی به آن داخل شو. «إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ»(نهجالبلاغه، حکمت 175) دستور میدهند که به سراغ حفظ حدیث بروید.
در قرآن یک لطیفهای است. یک عده با پیامبر کار خصوصی داشتند و پهلوی پیغمبر میآمدند. آیه نازل شد که هرکس با پیغمبر کار خصوصی دارد، یک درهم صدقه بدهد و بعد بیاید. تا گفتیم: یک درهم صدقه بدهید و بعد کار خصوصی خود را مطرح کنید، گفتند: نه! ما کاری نداریم. همه واجب العرض بودند. امیرالمؤمنین یک درهم میداد و سؤال میکرد. دوباره یک سؤال دیگر به ذهنش میرسید و برمی گشت. یک درهم دیگر میداد و یک سؤال دیگر میپرسید. دوباره آیه نازل شد که هرکس میخواهد بیاید، بیاید. فقط میخواستم بگویم که شما نامرد هستید. یعنی شما به سؤال کردن از پیغمبر یک درهم ارزش نمیدهید. یعنی اگر الان بگویند: فیلم سربداران شروع میشود، مغازهها را میبندیم و میدویم. اما وقتی میگویند: قال الصادق نمیدویم. چه مانعی دارد که هر کدام از ما یکی یک دفتر بخریم. امام صادق فرمود: «احْتَفِظُوا بِکُتُبِکُمْ فَإِنَّکُمْ سَوْفَ تَحْتَاجُونَ إِلَیْهَا»(کافى، ج1، ص52) یک چیزی که میشنوید، بنویسید. در آینده به آن احتیاج پیدا خواهید کرد. یک دفترچه داشته باشید تا زمانی که پای تلویزیون مینشینی، آنها را بنویسی.
از امام سؤال کردند. امام سرش را پایین انداخت و مکث کرد، بعد جواب داد. گفت: آقا نمیدانستی فکر کردی؟ گفت: نه! میدانستم. میخواستم طول بدهم که شما تشنه بشوی. اگر سؤال کردی و من زود جوابت را بدهم، شما هم زود یادتان میرود. اگر من بگویم: گچ در دستم است، یادتان میرود. ولی اگر بگویم: چه در دستم است؟ پنج دقیقه که شما را معطل بکنم و بعد بگویم: گچ، آن وقت است که یادتان میماند. «ذکر شی ء مبهم ثم مفصل او قوف نفوس » یعنی اگر آدم با تشنگی یک چیزی را پیدا کند، برایش ارزش قائل میشود.
قرآن هم همین طور است. وقتی قرآن میخواهد حرف بزند، اول یک سری را تشنه میکند. این به خاطر این است که فرد بیشتر جلب شود و بیشتر به سوی قرآن کشیده شود. «إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ»(تکویر/1) «وَ إِذَا الْمَوْؤُدَهُ سُئِلَتْ بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ»(تکویر/9-8) یعنی به یک سری میگوید. اگر آمدی، اگر لباس خوب پوشیدی و آمدی، آن هنگام فرد تشنه میشود.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
امام صادق (ع)
بسم اللّه الّرحمن الّرحیم